( 667)بعد از آن چل روز دیگر در ببست |
|
خویش کشت و از وجود خود برست |
( 668)چون که خلق از مرگ او آگاه شد |
|
بر سر گورش قیامتگاه شد |
( 669)خلق چندان جمع شد بر گور او |
|
موکنان جامه دران در شور او |
( 670)کان عدد را هم خدا داند شمرد |
|
از عرب وز ترک و از رومى و کرد |
( 671) خاک او کردند بر سرهاى خویش |
|
درد او دیدند درمان جاى خویش |
( 672) آن خلایق بر سر گورش مَهى |
|
کرده خون را از دو چشم خود رهى |
خویش کشت: یعنی خود کشی کرد.
از وجود خود برست: یعنی ازخودش راحت شد.
موکنان: یعنی موی سر وریش خود را کندن.
درد او دیدند درمان جاى خویش: یعنی درد ِازدست داد ِاو چنان سراپای وجودشان را گرفت که دردهای خود را فراموش کردند وگویی دردهای خودشان درمان یافته است.
رهی: یعنی روان وسرازیر، در راه افتاده.
( 667) وزیر چهل روز دیگر در خلوت مانده و بعد خودکشى کرده از دست خود راحت شد.( 668) وقتى مردم از مرگ او آگاه شدند در سر قبرش قیامت بپا شد.( 669) بقدرى جمعیت در اطراف قبر او گرد آمده شور و غوغا بپا کرده موى سر و ریش خود را کنده جامهها دریدند که.( 670) شماره آنها را خدا مىداند و در میان آنها از عرب و ترک و رومى و کرد و از هر قومى دیده مىشد.( 671) همه خاک گور او را بر سر ریخته و درد و غم دورى او را دواى خود تصور مىکردند. ( 672) و بر خاک قبر او عوض اشک خون از دیده جارى مىساختند.
( 673) بعد ِماهى، خلق گفتند اى مهان |
|
از امیران کیست بر جایش نشان |
( 674) تا به جاى او شناسیمش امام |
|
دست و دامن را بدست او دهیم |
( 675)چون که شد خورشید و ما را کرد داغ |
|
چاره نبود بر مقامش از چراغ |
( 676) چون که شد از پیش دیده وصل یار |
|
نایبى باید از او مان یادگار |
نشان: علامت، ظاهرا، بمعنى نشانده و گمارده.
امام: مطابق قواعد زبان عربى هر گاه پیش از الف کسره واقع شود فتحهى قبل از الف متمایل بکسره و الف نزدیک به یا و شبیه به یاء مجهول در پارسى تلفظ مىشود،و این عمل را «اماله» مىگویند، بنا بر همین قاعده مولانا (امام) را با (دهیم) قافیه کرده وباید« امیم» خوانده شود.
دست و دامن بدست کسى دادن: به کنایه، تسلیم شدن، شاید بیعت کردن مطابق رسوم صوفیه که پس از وفات شیخ نسبت بجانشین او تجدید بیعت مىکنند، این عمل را صوفیان (بیعت ولویه) مىنامند.
نایبى باید از او مان یادگار: به اعتقاد هم? سلسه های صوفیه هیچ سالکی بدون ارشاد ورهنمایی پیر به وصال حقیقت نمی رسد. البته اویسان درهم? موارد وجود پیر را ضرور نمی دانند ومعتقدند که همت مردان حق بدون رابط? مستقیم هم می تواند موجب هدایت شود.
( 673) بعد از یک ماه مردم بزبان آمده مىپرسیدند که بجاى او چه کسى از امیران خواهد نشست.( 674) تا ما او را پیشواى خود شناخته کار ما بوسیله او بانجام رسد. و همه بخدمت او کمر بسته بفرمان او گردن نهاده دامان او را گرفته دست بدست او نهیم. ( 675) (در اینجا مولوى از قصه صرف نظر کرده غیبت ولى و لزوم جانشین را بعد از او شرح مىنماید) چون آفتاب نهان شد و ما را از غیبت خود داغدار نمود چارهاى نیست جز آن که چراغى بجاى او بر ما بتابد.( 676) چون روى یار از دیدهها نهان شد نایبى باید که یادگار او باشد.
استاد فروزانفر درشرح وتفسیر این ابیات چنین می گوید: مقصود ازین تشبیه و تمثیل اینست که سلوک راه حق و طى طریق بدون راهبر و پیرى میسر نیست، و آن یکى از اصول مهم بلکه پایهى اصلى تصوف است زیرا جهت امتیاز پیران طریقت با علماء ظاهر از همین نقطه پدید مىآید که علماء ظاهر دانستن احکام و مبانى شریعت را براى وصول بکمال و حصول سعادت کافى مىدانند و صوفیان بر خلاف ایشان معتقداند که هر کس دست بدامان پیرى نزند و از او آداب حضرت را نیاموزد هرگز روى فلاح و رستگارى نخواهد دید[1] . بنا بر این هر گاه پیرى از میان رفت بناچار دیگرى باید بجاى او بنشیند و مریدان را دستگیرى کند این اصل اکنون مورد اتفاق همهى سلاسل فقر است و دیر است تا آن را اصلى واجب و لازم و غیر قابل عدول مىشناسند و لیکن بعضى از مشایخ صوفیه گفتهاند که شیخ بر دو نوع است یکى شیخ تعلیم و دیگرى شیخ تربیت. شیخ تعلیم آنست که اصول طریقت را بمرید مىآموزد و وجود او ضرورى است، شیخ تربیت آنست که اعمال مرید را زیر نظر مىگیرد و در مراحل مختلف وظایف او را معین مىکند و این چنین کس وجودش ضرورت ندارد و هر گاه مرید هوشیار و خردمند باشد از روى آن چه آموخته است مىتواند بکمال نائل آید هر چند که با وجود شیخ مربى راه آسان تر و خطر کمتر است.[2] در ردّ این سخن استاد می فرماید: این عقیده که ابن عباد اظهار مىدارد چندان درست بنظر نمىآید از آن جهت که ابواب معاملات و اصول مجاهدات مانند نسخههاى علاج و درمان است که اطبا به بیماران مىدهند و یا آن که در کتب دارو شناسى ثبت و ضبط مىکنند و هرگز پیش از تشخیص مرض و آزمایشهاى دقیق، آن داروها را تجویز نمىکنند پس در امراض روحانى هم تشخیص مرض بر شروع معالجه باید مقدم باشد و طبیبى باید که امراض روح و راه درمان آنها را بشناسد و بحیلت تجربت آراسته باشد و طى طریق غیب و حقیقت، از روى کتب فقه و اخلاق چنانست که ما از روى کتب دارو شناسى بمعالجهى خود یا دیگران بپردازیم علاوه بر آن که هر دارویى براى هر گونه مرض نیست و تشخیص مقدار استعمال آن نسبت بحالت مزاجى و سنین عمر و شدت و ضعف مرض تفاوت دارد و اینها را طبیب مجرب تواند دانست همچنین هر یک از انواع معاملات و مجاهدات داروى نوعى از امراض باطنى است و بدون شناسایى احوال بیمار و بیمارى، قیام بدانها هیچ فایدهاى نمىبخشد و ما مىدانیم و از حکایات پیران مىتوانیم دریابیم که ایشان کسى را که رنجور غرور یا تکبر بوده بنحوى خاص متنبه مىساختهاند و مردم مال دوست و جاه پرست را هر یک بنوعى دیگر و وظایف مخصوص به اصلاح مىآوردهاند و این راهها پیش ایشان روشن بوده است، ازین بگذریم که هواى نفس و آرزو همیشه در کمین است و نمىگذارد که انسان بدان چه مىداند عمل کند و گاهى نیز چنان پرده بر روى معلومات و تجارب وى مىکشد که پندارى هرگز بدانها آشنایى نداشته است و بنا بر آن چه گفتیم نظر مولانا بحقیقت نزدیک تر است از تصور ابن عباد.
[1] - رسالهى قشیریه، چاپ مصر، ص 181
[2] - (الرسائل الصغرى، طبع بیروت، ص 108- 106، 130- 127، این رسائل نوشتهى ابو عبد الله محمد بن عباد نفرى است از مشایخ مغرب، متوفى 792)
( 655) و آنگهانى ،آن امیران را بخواند |
|
یک به یک، تنها به هر یک حرف راند |
( 656)گفت هر یک را به دین عیسوى |
|
نایب حق و خلیفهى من توى |
( 657)و آن امیران دگر اتباع تو |
|
کرد عیسى جمله را اَشیاع تو |
( 658)هر امیرى کو کشید گردن، بگیر |
|
یا بکش یا خود همىدارش اسیر |
( 659)لیک تا من زندهام، این وامگو |
|
تا نمیرم، این ریاست را مجو |
( 660)تا نمیرم من تو این پیدا مکن |
|
دعوى شاهى و استیلا مکن |
( 661)اینک این طومار و احکام مسیح |
|
یک به یک بر خوان تو بر امت فصیح |
( 662)هر امیرى را چنین گفت او جدا |
|
نیست نایب جز تو در دین خدا |
( 663)هر یکى را کرد او یک یک عزیز |
|
هر چه آن را گفت این را گفت نیز |
( 664)هر یکى را او یکى طومار داد |
|
هر یکى ضد دگر بود، المراد |
( 665) متن آن طومارها بد مختلف |
|
چون حروف آن جمله از یا تا الف |
( 666)حکم این طومار ضد حکم آن |
|
پیش از این کردیم این ضد را بیان |
حرف راندن: سخن گفتن.
خلیفه: یعنی جانشین
اتباع: جمع تبع بمعنى پیرو.
اشیاع : جمع شیعه به معنی پیرو وطرفدار.
استیلا: یعنی برتری طلبی.
طومار: واژهْ یونانی است به معنی کتاب ودفتر ،ودر فارسی غالباً به معنی نوشته یی به کار رفته که درکاغذی دراز نوشته ولوله کرده باشند.
المراد: باری ،خلاصه
( 655) پس از آن هر یک از امیران را تنها بخلوت طلبیده با آنان بگفتگو پرداخت .(656) بهر یک از آنها گفت که من بعد در دین عیسى نایب حق و خلیفه من تو هستى.( 657) و امیران دیگر باید از تو تبعیت کنند و عیسى همگى را شیفته و تابع تو قرار داده است.( 658) هر امیرى که گردن کشى کرده از تو تبعیت نکند یا بکش یا اسیرش کن.( 659) اما تا من زنده هستم این راز را آشکار مکن و ریاست خود را عملى ننما. ( 660) این است طومار و کتاب احکام مسیح آن را بگیر و در موقع خود براى امت عیسى یک بیک بخوان.( 662) و بهر امیرى جداگانه گفت که جز تو در دین خدا نایب و خلیفهاى نیست.( 663) و هر یک را در خلوت عزیز و محترم خواند و آن چه باو گفته بود بدیگر امیران نیز همان را گفت.( 664) و بهر یک طومار و کتابى داد ضد یکدیگر که مندرجاتشان با هم مخالف بود. ( 665) بلى همه ضد هم بود .چون اشکال حروف الف با با هم اختلاف داشته هیچ یک شبیه دیگرى نبود. ( 666) همه ضد یکدیگر بود و ما این اختلاف را سابقاً شرح دادهایم.
( 648)آن وزیر از اندرون آواز داد |
|
کاى مریدان از من این معلوم باد |
( 649)که مرا عیسى چنین پیغام کرد |
|
کز همه یاران و خویشان باش فرد |
( 650)روى در دیوار کن، تنها نشین |
|
وز وجود خویش هم خلوت گزین |
( 651)بعد از این دستورى گفتار نیست |
|
بعد از این با گفت و گویم کار نیست |
( 652)الوداع اى دوستان من مُردهام |
|
رخت بر چارم فلک بر بُردهام |
( 653) تا به زیر چرخ نارى چون حطب |
|
من نسوزم در عنا و در عطب |
( 654) پهلوى عیسى نشینم بعد از این |
|
بر فراز آسمان چارمین |
چارم فلک: به اعتقاد قدما آسمان هفت مرتبه است وخورشید سیاره یی است درمرتب? چهارم، عیسی هم پس از عروج مطابق منابع اسلامی در فلک چهارم مانده است.
چرخ نارى: یعنی در عالم آب وخاک.
حطب: یعنی یک تکه چوب.
عنا: رنج و مشقت.
عطب: هلاک و تباهى.
( 648) وزیر درون خلوت خود مریدان را صدا زده گفت بدانید که ( 649) حضرت عیسى بمن پیغام کرده تا از یاران و خویشان خود کناره کنم. ( 650) فرموده است که در خلوت هم رو بدیوار کرده تنها بنشینم حتى از وجود خود هم کناره گرفته و خلوت گزینم. ( 651) دیگر بعد از این اجازه سخن گفتن نداشته با گفت و شنید کارى ندارم.( 652) خدا حافظ اى دوستان، من دیگر مرده محسوب مىشوم و به آسمان چهارم راه یافتهام.( 653) تا در زیر کره نار چون هیزم در رنج و زحمت و در سوز و گداز نباشم. ( 654) بعد از این بر بالاى آسمان چهارم در جوار عیسى خواهم نشست.
( 642)انبیا در کار دنیا جبریاند |
|
کافران در کار عقبی" جبری اند |
|
|||
( 643)انبیا را کار عقبی" اختیار |
|
جاهلان را کار دنیا اختیار |
|
|||
( 644)زآن که هر مرغی به سوی جنس خویش |
|
میپرد او در پس وجان پیش پیش |
|
|||
( 645)کافران چون جنس سجّین آمدند |
|
سجن دنیا را خوش آیین آمدند |
|
|||
( 646)انبیا چون جنس علّییّن بُدند |
|
سوی علیّیّن به جان و دل شدند |
|
|||
|
( 647)این سخن پایان ندارد لیک ما |
|
باز گوییم آن تمامى قصه را |
|||
عقبی: یعنی آخرت، جهان دیگر.
کافران در کار عقبی" جبری اند: یعنی کافران ، متفکران جبری کا آخرت را به جبر مربوط می کنند تا تکالیف ومسئولیت های شرعی ومعنوی را از گردن خود بیندازند.
سجّین: یعنی دوزخ و «سجن»، یعنی زندان کافران که خصلتشان دوزخی است.
سجن دنیا: تعبیریست مقتبس از حدیث: الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.[1]
علّییّن: درلغت جمع عِلیّ، منسوب به علت است، اما دراینجا همان ملکوت اعلی است؛ یعنی جایی که کار نامهْ نیکوکاران در آن مضبوط است.[2]
( 642) این است که پیمبران در کار دنیا جبریند و کفار در کار آخرت قائل به جبرند. ( 643) کار آخرت براى انبیا اختیارى است و کار دنیا براى کافران اختیارى.( 644) براى اینکه هر مرغى بطرف جنس خود متمایل بوده جانش از جلو و خود در عقب او بسوى مقصد در پرواز است .( 645) کفار چون از جنس سجین و پست بودند بطرف محبس دنیا بخوشى و میل همىدوند. ( 646) و انبیاء چون از عالم بالا بوده و از جنس علیین هستند با جان و دل بطرف آسمانها در پروازند. ( 647) این سخن را پایانى نیست پس باز گشته بقیه قصهاى را که شروع کرده بودیم تمام کنیم.
مولانا در ادامهْ بحث جبر و اختیار میگوید: ممکن است هم مردِ راه خدا به جبر معتقد باشد و هم کافر. لکن مردِ راه حق یا پیامبر، کار دنیا را به قدرت لایزال الهی میسپارد و کافران یا متفکران جبری کار آخرت را به جبر مربوط میکنند تا تکالیف و مسئولیتهای شرعی و معنوی را از گردن خود ساقط کنند. بنابراین انبیا و اولیا خود را در کار آخرت مسئول میشمارند و اختیار نیک و بد و عواقب آن را به عهده میگیرند، درحالیکه ناآگاهان و گمراهان میپندارند که کار دنیا به اختیار آنها و در حیطهْ مسئولیت آنهاست و آخرت به خواست و اراده خدا مربوط است. بههرحال معتقدان به قدرت بیپایان الهی، به فکر توشهْ آخرت هستند و گمراهان طبعاً آخرت خوبی ندارند.
سپس مولانا میگوید: این مسئله مانند مرغی است که به مرغی دیگر تمایل دارد و جانش به سوی او کشیده میشود و در پیجان، خود او نیز به سوی مرغ آشنا پر میکشد.
اما پیامبران که فطرتی عالی و ملکوتی دارند به سوی معنویت و عالم ملکوت میروند که در آن هر چه هست جان و دل است و از زندگی مادی و دنیایی دور میباشند.
خلاصه مولانا جذب و کشش را حاصل و نتیجهى هم جنسى مىداند و اصل جنسیت و آثار آن را در چهل و دو موضع از مثنوى مطرح ساخته و بنا بر این اصل مىگوید که کافران بسوى دوزخ مایلاند از آن جهت که صورت اعمال زشت است و انبیا بسوى علیین مىروند زیرا بهشت صورت اعمال نیک است.
( 633)پس بدان این اصل را، ای اصلجو |
|
هرکه را درد است او برده است بو |
( 634)هر که او بیدارتر پر دردتر |
|
هرکه او آگاهتررخ زردتر |
اصل: بیخ و ریشه درخت و هر نوع رستنى، پایه و اساس، نژاد و گوهر، هر چه مبناى چیز دیگر باشد، قاعدهى کلى.
اصل جو: کسى که ریشه و کنه چیزى را جست و جو کند، خدا جو.
درد: ادراک چیزى منافى طبع، در اصطلاح صوفیه، بىقرارى و سوزش دل در طلب چیزى، احساس رنج شدید از نیافتن مطلوب.
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا[1]
هر خسى از رنگ گفتارى بدین ره کى رسد درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن[2]
کفر کافر را و دین دیندار را ذرهى دردت دل عطار را[3]
بو بردن: مجازا، پى بردن بوجود یا محل چیزى، معرفت و آگاهى بنحو اجمال.
( 633) پس این اصل را مسلم بدار که هر کس درد دارد بویى از حقیقت بمشامش رسیده است.( 634) آن که بیدارتر است پر دردتر و آن که آگاهتر است رخ زردتر خواهد بود.
مولانا نتیجهْ سخنان پیشین را در این ابیات به صورت اصل و قاعدهْ کلی چنین بیان میکند: زاری و جستوجوی سالک در راه معرفت و وصال حق، نشانهْ آن است که او از حقیقت، آگاهی کلی دارد و همین بو بردن، او را به طلب واداشته است. این آگاهی همواره درد و طلب را میافزاید و آن هم آگاهی را بیشتر میکند. باز مولانا به این سخن بر میگردد که زاری نشانهْ آگاهی از جبّاری حق و دیدن زنجیر جبّاری حق است، نه نشانهْ غفلت از آن و طبیعی است که هرکه در زنجیر باشد، مینالد و شادی نمیکند.
( 635)گر زجبرش آگهیزاریت کو |
|
بینش زنجیر جبّاریت کو |
( 636)بسته در زنجیرچون شادی کند |
|
کی اسیر حبس آزادی کند |
( 637)ور تو میبینی که پایت بستهاند |
|
بر تو سرهنگانِ شه بنشستهاند |
( 638)پس تو سرهنگی مکن با عاجزان |
|
زآن که نبود طبع و خوی عاجز آن |
( 639)چون تو جبر او نمیبینی، مگو |
|
ور همی بینینشان دید کو |
( 640)در هرآن کاری که میل استت بدان |
|
قدرت خود را همی بینی عیان |
( 641)وندرآن کاری که میلت نیست وخواست |
|
خویش را جبری کنیکاین از خداست |
زنجیر جبّاریت: یعنی اعمال قدرت حق،
آزادى کردن: کارهاى مناسب مردم آزاد و غیر بندى کردن، شکر و سپاس گفتن.
سرهنگانِ شه: کنایه از عوامل و مظاهر قدرت حق است.
سرهنگی مکن: یعنی اظهار قدرت مکن. فرد عاجز و ناتوان طبعاً نمیتواند اظهار قدرت کند و تو عاجزی. دیگران هم مثل تو عاجزند و تو نباید در برابر آنها اظهار قدرت کنی، زیرا همه در زنجیر جبّاری حق گرفتاریم.
آن: اشاره به سرهنگی کردن است، اظهار قدرت کردن.
زآن که نبود طبع و خوی عاجز آن: یعنی تو فرد عاجزی، طبعاً انسان عاجز نمی تواند اظهار قدرت کند.
مگو: دراینجا یعنی ادعا نکن.
نشان دید کو: یعنی اگر جباری خدا را می بینی نشان? این دیدن کو.
( 635) اگر واقعاً از جبر او آگاهى پس ناله و زاریت کو و جنبشى که زنجیر جبارى در تو ایجاد مىکند کجا است.( 636) آن که زیر زنجیر است چگونه خندان و شادمان خواهد بود؟ چوب شکسته چگونه ستون بنا و عمارت مىگردد. آن که اسیر زندان است کى حرکات آزادى مىکند؟ آن که گرفتار بلا است کى و چگونه شادى مىکند؟ ( 638) اگر واقعاً تو جبر مىبینى و مىبینى که پاى ترا بسته و مأمورین و سرهنگان شاه بالاى سرت ایستادهاند و کوچکترین اختیارى از خود ندارى. ( 640) حقیقت این است که تو بهر کارى که مایل هستى و هر راهى را که اختیار کرده و مىپسندى خود را براى انجام آن کار و قدم زدن در آن راه مختار و توانا مىبینى: (بدلیل اینکه به آن کار اقدام مىکنى) ( 641) بعکس در کارى که بانجام آن مایل نیستى جبرى شده مىگویى با خداست.
به هرحال نشانهْ توجه به جبّاری پروردگار، زاری و اظهار عجز است، اگر آن را نمیبینی ادعا مکن و اگر میبینی علامت آن چیست؟
مولانا می گوید: نتیجهى اخلاقى شهود جبر، ترک اعتراض و بستن زبان طعن و اعتراض است زیرا کسى که آفرینش را مقهور قدرت و تصاریف قضاى الهى مىبیند بدین نتیجه مىرسد که هیچ کس بدان چه مىکند سزاى ملامت و نفرین و طعن و نکوهش نیست .پس دید جبر با تکفیر و لعنت منافات دارد و هر که خود را اسیر بند قضا مىیابد حال دیگران را با حال خود قیاس مىگیرد اما کسى که تصرف در بد و نیک خلق مىکند و داورى در پیش مىآورد بىگمان از عجز خود و رویت جبارى حق غفلت دارد.
مولانا ایراد دیگری بر جبریان می گیرد ومی گوید که: در رفتارشان تناقض است براى آن که هر کارى که مطابق میل و شهوت نفسانى باشد دو اسبه بدان مىتازند و ده مرده براى حصول آن مىکوشند و خویش را داراى قدرت موثر و مختار مطلق مىبینند ولى کارى که خلاف میلشان باشد بخدا باز مىگذارند و پاى قضا و تقدیر الهى را بمیان مىکشند و خود را مجبور و معذور وانمود مىکنند و این یکى از نمونههاى نفاق بشر است، آن نفاقى که با همه کس حتى با خدا هم بکار مىبرد. در صورتى که اگر انسان قادر بر فعل نباشد در هیچ موردى نباید کوشش کند و همه جا باید بتاثیر قدرت الهى و جریان قضا نظر افکند، این تناقض گواه آنست که جبریان عقیده جبر را بهانهاى براى ترک عبادت و مجاهده قرار دادهاند و در گفتهى خود اخلاص نمىورزند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |