( 3652)گفت اینک راست پذرفتم بجان |
|
کژ نماید راست در پیش کژان |
( 3653)گر بگویی احولی را مه یکیاست |
|
گویدت این دوست و در وحدت شکیاست |
( 3654)ور بهرو خندد کسی گوید دو است |
|
راست دارد این سزای بد خو است |
( 3655)بر دروغان جمع میآید دروغ |
|
للخبیثات الخبیثین زد فروغ |
( 3656)دل فراخان را بود دست فراخ |
|
چشم کوران را عثار سنگلاخ |
گفت: آن که از نحوى مىپرسید چرا زید عمرو را زد.
به جان: از روى دل، از روى یقین.
أحول: دو بین.
وحدت: یکى، یکى بودن (ماه).
دروغان: یعنی دروغگویان.
جمع آمدن: فراهم شدن، پیوستن.
للخَبیثات الخَبیثین: برگرفته است از آیه «اَلْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ اَلْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ وَ اَلطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ اَلطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ: زنان پلید مردان پلید را شایند و مردان پلید زنان پلید را و زنان پاکیزه مردان پاکیزه را و مردان پاکیزه زنان پاکیزه را.»[1]
دل فراخ: بلند نظر، بلند همّت. فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، «دل فراخ» را کنایه از ولى خدا گرفته است.
دست فراخ: گشاده دستى، نهایت بخشندگى.
عِثار: لغزیدن، و به سر در افتادن، سکندری خوردن.
( 3652) شنونده بنحوى گفت اکنون سخن تو را قبول کردم آرى در نظر اشخاص کج سخن راست کج مىنماید. ( 3653) اگر به احول بگویى ماه آسمان یکى است مىگوید این است دیده مىشود که دو تا است و یکى بود آن مشکوک و نادرست است. ( 3654) اگر کسى بطور تمسخر باو بگوید که ماه دو تا است او مىگوید راست گفتى و همین تمسخر سزاى بد خویان است. ( 3655) دروغها گرد دروغ جمع مىشوند و زنان بد و خبیث براى مردان خبیث با فروغند. ( 3656) آنان که دل باز دارند دست بار دارند و آنان که کورند نصیبشان لغزش در سنگلاخ است.
مولانا معمولاً کسانی را که در یگانگی حق و هستی مطلق او شک و ایراد دارند «احول» و دوبین میخواند. در اینجا میگوید: این جماعت دروغ را بهتر از راست باور میکنند و سزای آنها همین است. دروغ با دروغگویان میسازد؛ همانطورکه در آیه شریفهْ سوره نور، پروردگار میفرماید: «مردان ناپاک مناسب زنان ناپاکاند» در نتیجه، کسانی که دل روشن و آگاهی در ادراک حقایق دارند، برای بیان آن دستشان باز است؛ اما آنها که حقیقت را نمیبینند مثل کسانی هستند که در سنگلاخ راه میروند و طبعاً به زمین میخورند.
ای برادر قصه چونپیمانه ایست
( 3638)ای برادر قصه چونپیمانه ایست |
|
معنی اندر وی مثال دانه ایست |
( 3639)دانهْ معنی بگیرد مرد عقل |
|
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل |
( 3640)ماجرای بلبل و گل گوش دار |
|
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار |
نقل گشتن پیمانه: تغییر یافتن آن، چنان که مظروف از ظرفى به ظرف دیگر ریخته شود. (غرض معنى است و اگر لفظ دگرگون شود خردمند بدان دگرگونى توجهى نکند).
( 3638) برادر من قصه مثل پیمانهاى است که معنى را چون دانه در آن جاى مىدهند . ( 3639) مرد عاقل دانه را مىگیرد و به پیمانه توجهى ندارد . ( 3640) تو ماجراى گل و بلبل را بشنو اگر چه مىگویى ماجراى آنها آشکار نیست .
مولانا می گوید: مهم نتیجه کلی سخن است؛ از اینرو قصّه، مثل پیمانهای است که غلات و حبوب را با آن میسنجند و میفروشند؛ یعنی پیمانه مهم نیست، دانه غلات و حبوبات است که ارزش دارد. معنا و پیام قصهها درست مثل همین دانههای گندم است؛ چون ما در هر قصهای میتوانیم خود و دیگران را بیابیم و نیک و بد وجود انسان را بشناسیم. « بشنوید ای دوستان این داستان / «خود» حقیقت نقد حال ماست».
( 3641)ماجرای شمع با پروانه تو |
|
بشنو و معنی گزین ز افسانه تو |
( 3642)گر چه گفتی نیست سر گفت هست |
|
هین به بالا پر مپر چون جغد پست |
( 3643)گفت در شطرنج کین خانهْ رخ است |
|
گفت خانه از کجاش آمد به دست |
( 3644)خانه را بخرید یا میراث یافت |
|
فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت |
( 3645)گفت نحوی زید عمروا قد ضرب |
|
گفت چونش کرد بی جرمی ادب |
( 3646)عمرو را جرمش چه بد کان زید خام |
|
بیگنه او را بزد همچون غلام |
( 3647)گفت این پیمانهْ معنی بود |
|
گندمی بستان که پیمانه است رد |
( 3648)زید و عمرو از بهر اعراب است و ساز |
|
گر دروغ است آن تو با اعراب ساز |
( 3649)گفت نی من آن ندانم عمرو را |
|
زید چون زد بیگناه و بیخطا |
( 3650)گفت از ناچار و لاغی بر گشود |
|
عمرو یک واو فزون دزدیده بود |
( 3651)زید واقف گشت دزدش را بزد |
|
چونک از حد برد او را حد سزد |
ماجراى شمع و پروانه: همچون ماجراى گل و بلبل در نظم فارسى شهرت فراوان دارد.
سرِّ گفت: معنیى که سراینده یا آورنده داستان در نظر دارد.
به بالا پر: یعنی به معنا توجه کن.
رُخ: یکى از مهرههاى شطرنج.
زَیدٌ عَمراً قَد ضَرَب: (جمله اسمیه) زید عمرو را به تحقیق زد.
گندم ستدن و پیمانه رد کردن: نظیر مغز را برداشتن و پوست را گذاشتن. (به معنى بنگر و از لفظ بگذر).
اِعراب: ظاهر کردن حرکت رفع، نصب، یا جر بر حسب اقتضاى عامل، در حرف آخر اسم معرب.
لاغ: مزاح، شوخی
واو دزدیدن عمرو: چنان که در رسم الخط دیده مىشود «عمرو» را با واو نویسند تا با «عمر» اشتباه نشود.
از حد برون: از اندازه برون شدن.
حد سزیدن: سزاوار حد شدن.
حد: در اصطلاح فقهى کیفرى است که گناهکار را باید، چون تازیانه زدن زناکار یا میخوار یا بریدن دست دزد. حد دزد چنان که مىدانیم قطع دست است و مقدار مالى که حد بر آن تعلّق مىگیرد یک چهارم دینار است یا چیزى که بهاى آن این اندازه باشد. حنفیان نصاب دزدى را یک دینار یا ده درهم خالص گرفتهاند و شافعیان و حنبلیان ربع دینار.[1]
( 3641) و همچنین ماجراى شمع و پروانه را بشنو و از افسانه معنى درک کن . ( 3642) اگر چه سخنى نیست ولى راز سخن در این افسانهها موجود است تو آن را درک کن و ببالا پرواز کن و چون جغد بپائین مپر . ( 3643) یکى در شطرنج گفت این خانه رخ است دیگرى گفت خانه را از کجا بدست آورده . ( 3644) خانه را خریده یا بارث برده این شخص اصلا بمعنى توجه نداشته و خوشا بکسى که از لفظ صرف نظر کرده پى معنى رفت . ( 3645) نحوى در موقع درس براى مثال گفت ضرب زید عمراً زید عمرو را زد مستمع گفت بدون تقصیر چرا زد. ( 3646) جرم عمرو چه بوده چرا زید بدون گناه چون غلامى او را کتک زد. ( 3647) نحوى گفت این مثال است و پیمانه معنى است که شناختن اعراب فاعل و مفعول باشد تو گندم معنى بگیر و پیمانه را رها کن. ( 3648) زید و عمرو را براى اعراب آنها در اینجا ساختهاند اگر دروغ است تو با اعراب کار داشته باش. ( 3649) شنونده گفت آخر من بفهمم که زید بدون گناه چرا عمرو را زد؟. ( 3650) نحوى از ناچارى شروع بلغو گویى نموده گفت عمرو یک حرف واوى دزدیده بود. ( 3651) زید فهمید و دزد را زد البته کسى که از حد تجاوز کند سزاوار است که حد بخورد.
مولانا در این ابیات نمونههای دیگری از ایرادات اهل ظاهر را میآورد؛ مثلاً وقتی روی صفحه شطرنج جای رخ را به آنها نشان بدهیم، به جای آموختن شطرنج میپرسد: رخ این خانه را از کجا آورده است. و یا وقتی به آنها علم نحو درس میدهیم و برای نشان دادن اعراب رفع و نصب، مثال معروف (ضرب زید عمروا) را مطرح میکنیم، به جای آموختن نحو، میپرسند: زید چرا عمرو را زده است؟ استاد نیز به شوخی میگوید چون عمرو، یک واو دزدیده بود. مناسب سروده مولانا حکایتى است در لطایف الطوائف، که خلاصه آن این است که: در قزوین قاضى عالمى مرد و پسرى عامى بر جاى او ماند. براى رعایت حقوق پدر، او را به جاى وى نشاندند. وى در مجلسها سخنانى ناآگاهانه مىگفت. سرانجام، طالب علمى را بیاوردند تا او را نحو بیاموزد. معلم وى را گفت این ترکیب یاد گیر که «ضَرَبَ زَیدٌ عَمراً.» قاضى زاده گفت چرا زید عمرو را زد؟ عمرو چه گناهى کرده بود؟ معلم گفت این مثال است براى آموختن قاعده. قاضى زاده گفت وکلا را طلب کنید تا زید را بیاورند که مردى صالح گواهى مىدهد وى عمرو را زده است. معلم گفت قاضى زاده زید و عمروى در کار نیست. قاضى زاده بر آشفت که گمان دارم تو از این زید رشوت گرفتهاى و مىخواهى این مهم را درهم پیچى و نوکران را دستور داد تا او را به زندان برند. خویشاوندان قاضى بسى رنج بردند تا او را از چنگ قاضى زاده رهاندند.[2]
( 3628)این نداند کآنکه اهل خاطر است |
|
غایب آفاق او را حاضر است |
( 3629)پیش مریم حاضر آید در نظر |
|
مادر یحیی که دورست از بصر |
( 3630)دیدهها بسته ببیند دوست را |
|
چون مشبک کرده باشد پوست را |
( 3631)ور ندیدش نه از برون نه از اندرون |
|
از حکایت گیر معنی ای زبون |
( 3632)نی چنان کافسانهها بشنیده بود |
|
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود |
( 3633)تا همی گفت آن کلیله بیزبان |
|
چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان |
( 3634)ور بدانستند لحن همدگر |
|
فهم آن چون مرد بی نطقی بشر |
( 3635)در میان شیر و گاو آن دمنه چون |
|
شد رسول و خواند بر هر دو فسون |
( 3636)چون وزیر شیر شد گاو نبیل |
|
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل |
( 3637)این کلیله و دمنه جمله افتر است |
|
ور نه کی با زاغ لکلک را مریست |
خاطر: اندیشهای است که به اراده حق بر دل آگاه میگذرد، در اصطلاح عارفان خطابى است که در دل آید.
اهل خاطر: واصلان به حقاند که به اتکای حق، غایب را در خاطر خود حاضر میکنند، آن که خدا در دل او اندازد، آن که حقیقت در دل او راه یافته باشد.
دیدههای بسته: یعنی با چشم باطن یا چشم دل. «مشبک کردن پوست» یعنی مرد حق، جسم و زندگی مادی را چنان به خدمت روح درمیآورد که گویی در تمام آن روزنههایی برای تابش نور حق پدید آورده است.
مشبّک کردن پوست: کنایت از جسم را دریدن و به جان رسیدن، همه معنى شدن و به دیده دل دیدن و دریافتن چیزى را.
معنى از حکایت گرفتن: ظاهر حکایت را واگذاردن و به معنى آن پرداختن،
چون شین بر نقش چفسیدن: در واژه «نقش» شین حرفى است که به آخر کلمه نقش بسته است. (به ظاهر افسانه چسبیدن و معنى را رها کردن).
نوشیدن: نیوشیدن، یعنی بشنود.
لحن: آواز. مجازاً: سخن، گفتار، زبان.
از عکس ماه ترسان شدن: اشارت است به داستانى از کلیله. خلاصه آن اینکه فیلان به سرزمین خرگوشان در آمدند و آنها را آسیب رساندند خرگوشى تیز هوش نزد ملک پیلان شد و خود را رسول ماه خواند و بدو گفت ماه از اینکه تو بىرخصت به زمین او در آمدهاى خشمگین است. فیل را بر سر چشمه آورد و عکس ماه را در چشمه بدو نمایاند.[1]
نبیل: تیز هوش، تیز خاطر. در برخى نسخههاى سنایى ترکیب «گاو نبیل» آمده است:
افترى: افترا، افتراء، تهمت.
زاغ و لکلک: محتمل است اشاره به داستان «پریدن و چریدن مرغى با مرغى که جنس او نبود.»
( 3628) آن که اهل دل است مىداند که اهل دل غایب در نزد آنها حاضر است. ( 3629) مادر یحیى که از چشم دور بود در نظر مریم حاضر بود. ( 3630) وقتى پوست و قشر را کسى مشبک کرده باشد چشم بسته دوست را مىبیند. ( 3631) حال فرض مىکنم که مادر یحیى و مادر عیسى همدیگر را نه از بیرون شهر و نه از درون هیچ ندیدهاند تو از حکایت بمعنى و مقصودى که در آن گنجیده متوجه باش و آن را بگیر. ( 3632) مگر نه از این قبیل افسانهها بسیار هست مگر از آنها نشنیدهاى؟ اینجا مثل حرف شین که بکلمه نقش چسبیده تو هم بنقش و صورت افسانه چسبیدهاى؟. ( 3633) چگونه کلیله بىزبان تا سخن مىگفت دمنه بدون بیان آن را درک مىکرد. ( 3634) اگر حیوانات سخن همدیگر را مىفهمیدند بشر بدون اینکه آنها بسخن آدمى تکلم کنند چگونه سخنان آنها را فهمید؟. ( 3635) چگونه دمنه میان شیر و گاو واسطه پیغام گردید و بر هر دو افسون خواند؟ ( 3636) گاو چگونه وزیر شیر گردید و چه سان پیل از عکس ماه ترسید. ( 3637) کلیله و دمنه همگى افترى است و گرنه کى لکلک با زاغ همسرى مىکند .
مولانا تاکید دارد که پیام داستان مهم است و حاصل معنی را دریاب و مانند کسی نباش که به ظاهر چسبیده است. این ابیات نظر به بابالاسد و الثور کلیله و دمنه دارد؛ و مرد ظاهربین بدون توجه به حاصل معنوی قصه، وقوع صحنهها را ناممکن و دروغ میشمارد.
( 3622)ابلهان گویند کین افسانه را |
|
خط بکش زیرا دروغ است و خطا |
( 3623)زآنکه مریم وقت وضع حمل خویش |
|
بود از بیگانه دور و هم ز خویش |
( 3624)از برون شهر آن شیرین فسون |
|
تا نشد فارغ نیامد خود درون |
( 3625) مریم اندر حمل، جفتِ کس نشد |
|
از برون شهر او واپس نشد |
( 3626)چون بزادش آنگهانش بر کنار |
|
بر گرفت و برد تا پیش تبار |
( 3627)مادر یحیی کجا دیدش که تا |
|
گوید او را این سخن در ماجرا |
خط کشیدن: کنایت از باطل دانستن، به حساب نیاوردن.
( 3622) ابلهان مىگویند باین افسانه خط بطلان بکش زیرا که خطا و دروغ است. ( 3623) براى اینکه مریم در موقع حمل با کسى ملاقات نکرد و از خویش و بیگانه دور بود. ( 3624) ازبیرون شهر تا فارغ نشد به درون شهرنیامد. ( 3625) او با کسی ملاقات نکرد وتا وضع حمل او انجام نگرفت بشهر نیامد. ( 3626) وقتى هم که زائید بچه خود را بغل گرفته پیش خویشان خود برد. ( 3627) مادر یحیى کجا او را دید که این سخن را بگوید.
مولانا در این ابیات به اشکال انسانهای خردهگیر و نادان اشاره میکند که میگویند: این حکایتها افسانه است و باید روی همه آنها خط بطلان کشید، زیرا دروغ و اشتباه است. مولانا در پاسخ به این کوتهنظران میگوید: بر فرض هم که مریم، مادر یحیی را به چشم ظاهر یا باطن ندیده باشد، تو پیام داستان و حاصل معنوی آن را دریاب و مانند کسی نباش که فقط افسانهای شنیده و به ظاهر آن چسبیده است.
داستان حامل شدن مریم به عیسى (ع) در قرآن کریم (سوره مریم) آمده است. نیز داستان تولد یحیى را در سوره هاى آل عمران، انعام، مریم، طه، و انبیاء توان دید. چنان که در سوره مریم مىخوانیم مریم از کسان خود جدا شد و به مکانى شرقى رفت. در آن جا روح بر او پدید شد و مژده فرزندى به وى داد. مریم گفت چگونه مرا فرزندى باشد که شوى ندیدهام و بد کاره نیستم. روح گفت حکم خدا چنین است. چنین خواسته است که تو با این کار آیتى باشى. پس او را درد زادن گرفت و نزد خرما بن رفت. و گفت کاش از این پیش مرده بودم و فراموش شده. ندا بدو رسید اندوهگین مباش پروردگارت از زیر پاى تو آبى روان ساخت خرما بن را بجنبان تا خرماى تازه برایت فرو ریزد.
بخور و بیاشام و شاد باش و اگر از آدمیان یکى را دیدى بگو من براى رحمان روزه نذر کردهام و امروز با هیچ آدمى سخن نگویم. پس مریم کودک را برداشت و نزد قوم خود آمد.[1] ظاهر این آیهها این است که مریم از آغاز حمل تا زمان زایمان از مردم خود کناره گرفته است، و در این مدت با مادر یحیى روبرو نشده، اما چنان که نوشته شد از این دیدار در انجیل لوقا و برخى روایتهاى عامه و خاصه سخن رفته است. در این صورت باید گفت میان آبستن شدن و وضع حمل فاصله زمانى بوده است.- و اللّه اعلم.
مولانا در این ابیات نخست گفته اعتراض کنندگان را مىآورد، سپس مىگوید این اشارتها رمزى است برای بیان حقیقت، و آن بیان بلندى رتبت بعض پیمبران است از بعض دیگر. چنان که غرض از داستانهاى افسانه یی معانی بلند آن داستانهاست.
( 3617)مادر یحیی به مریم درنهفت |
|
پیشتر از وضع حمل خویش گفت |
( 3618)که یقین دیدم درون تو شهی است |
|
که اولوالعزم و رسول آگهی است |
( 3619)چون برابر اوفتادم با تو من |
|
کرد سجده حمل من ای ذُوالفطن |
( 3620)این جنین، مر آن جنین را سجده کرد |
|
کز سجودش در تنم افتاد درد |
( 3621)گفت مریم: من درون خویش هم |
|
سجدهای دیدم ازین طفل شکم |
سجده کردن یحیى: مُفاد این ابیات از روایاتی است که مرحوم فروزانفر در این باره روایتى از قصص الانبیاء ثعلبى آورده و نیز رجوع به تفسیر طبرى داده است.[1] مجلسى از تفسیر امام حسن عسکرى (ع) آرد «سَجَدَ یَحیَى وَ هُوَ فِى بَطنِ اُمِّهِ لِعِیسَى بنِ مَریمَ فَذلِکَ أوّلُ تَصدِیقهِ.»[2] و نیز از الکامل آورده «و یحیى أَوّلُ مَن آمَنَ بعِیسى وَ صَدَّقَه وَ ذَلِک أنَّ اُمَّهُ کانَت حامِلاً فَاستَقبَلَت مَریَمَ وَ هِیَ حاملٌ بعِیسى (ع) فَقالَت لَها یَا مَریَمُ أحاملٌ اَنتِ قالَت لِما ذا تَسألِینى قالَت اِنِّى أرَى ما فِى بَطنِى یَسجُد لِما فِى بَطنک: یحیى نخستین کس بود که به عیسى ایمان آورد و تصدیق او کرد و آن چنان است که مادر یحیى که حامل بود، پیش مریم رفت و مریم عیسى (ع) را در شکم داشت. مادر یحیى او را پرسید حامل هستى، گفت براى چه مىپرسى؟ گفت مىبینم آن که در شکم من است بدان که در شکم تو است سجده مىکند.»[3] و در انجیل لوقاست: «مریم به خانه زکریا شد و به الزابت سلام کرد. چون الزابت سلام مریم را شنید جنین در شکم او جنبید و الزابت از روح القدس پر شد و فریادى بلند کشید و گفت مبارک بادى تو در میان زنان و مبارک باد آن میوه دل تو.»[4] طبق نقل همسر زکریّای نبی و مریم عذرا هر دو در یک زمان بار دار بوده اند و دو جنین یحیی و عیسی درشکم مادر یکدیگر را تعظیم می کرده اند.
اُلُوا العَزم: خداوندان اراده و پایدارى، و در اصطلاح پیمبرانىاند که دین آنان براى همگان بود و آنان نوح، ابراهیم، موسى، عیسى (ع)، و محمد (ص) اند.
ذو الفِطَن: زیرک، آگاه.
( 3617) مادر یحیى پیش از وضع حمل بمریم گفت. ( 3618) که بیقین فهمیدم که در شکم تو شخص بزرگى است که پیغمبر آگاه و اولو العزم مىباشد. ( 3619) وقتى مقابل تو رسیدم بچه شکم من فوراً در شکم من سجده کرد. ( 3620) طورى سجده کرد که از حرکت اعضاء او شکم من درد گرفت. ( 3621) مریم گفت من هم در درون خود از طفلم سجده احساس کردم.
مولانا در راستای سخن بالا که دو عاشق ممکن است یکدیگر را ندیده باشند اما ادراک مشترک داشته باشند و صدای هر یک برای دیگری آشنا باشد، حکایتی را نقل میکند که: هنگامی که مادر یحیی به او باردار بود، با حضرت مریم که حضرت مسیح را حامله بود، صحبت میکرد و به او میگفت: ای مریم! در رحم تو کسی را میبینم که قطعا از پیامبران بزرگ خواهد شد، زیرا وقتی که روبروی تو نشستم، جنین من به جنین تو سجده کرد.
[1] - (مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 82)
[2] - (بحار الانوار، ج 14، ص 188)
[3] - (بحار الانوار، ج 14، ص 188- 189، الکامل، ابن اثیر، ج 1، ص 299- 300)
[4] - (انجیل لوقا، فصل اول، آیه 39- 42)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |