روزى دو گونه است : روزیى که آن را جویى ، و روزیى که تو را جوید و اگر پى آن نروى راه به سوى تو پوید . پس اندوه سال خود را بر اندوه روز خویش منه که روزى هر روز تو را بس است . پس اگر آن سال در شمار عمر تو آید ، خداى بزرگ در فرداى هر روز آنچه قسمت تو فرموده عطا فرماید و اگر آن سال در شمار عمر تو نیست ، پس غم تو بر آنچه از آن تو نیست چیست ؟ و در آنچه روزى توست هیچ خواهنده بر تو پیشى نگیرد ، و هیچ غالبى بر تو چیره نشود ، و آنچه برایت مقدر شده تأخیر نپذیرد . [ این گفتار پیش از این در آنجا که سخن از این باب بود گذشت لیکن در اینجا روشن‏تر و گسترده‏تر است ، بدین رو بر قاعده‏اى که در آغاز کتاب نهادیم آن را از نو آوردیم . ] [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیر دفتر دوم مثنوی(5)
شنبه 93 مرداد 4 , ساعت 11:40 عصر  

یاران خدایی

 

( 22) چون ز تنهایى تو نومیدى شوى            

 

زیر سایه یار خورشیدى شوى‏

 

( 23) رو بجو یار خدایى را تو زود            

 

چون چنان کردى خدا یار تو بود

( 24) آن که در خلوت نظر بر دوخته است            

 

 آخر آن را هم ز یار آموخته است‏

( 25) خلوت از اغیار باید، نه ز یار            

 

پوستین بهر دى آمد نه بهار

( 26) عقل با عقل دگر دو تا شود            

 

نور افزون گشت و ره پیدا شود

( 27) نفس با نفس دگر خندان شود            

 

ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

تنهایى: عزلت، گوشه گیرى.

خورشید شدن: نورانى گشتن. (از تیرگى عالم جسم به روشنایى عالم جان مى‏رسى).

خلوت: نزد طایفه‏اى از صوفیه دورى از نفس و خواهشهاى آن، و مشغول بودن به یاد خدا، و کناره‏گیرى از اغیار است، نه از کسانی که ما را در راه خدا یار ویاورند، و بدین معنى خلوت ملازم با تنها بودن نیست.

نظر دوختن: نگریستن.

در خلوت نظر دوختن: خلوت گزیدن و به مراقبه پرداختن.

دی: منظور از دی در این جا اشتغال به دنیاست وکنایه از اغیار و هم‌نشینان بد می‌باشد.که خلوت مانند پوستینی ما را از سرمای آن حفظ می کند.

بهار: ومنظور از بهار نیز سیر بسوی حق است..

پوستین بهر دى: تعبیرى مثلى است، نظیر «هر چیز به جاى خویش نیکوست».

عقل: عقل خدا جو یا عقلی است که می کوشد به معرفت حق راه یابد، در مقابل نفس که گرایش به جهان مادی و دوری از راه حق دارد.

خندان شدن: خوش بودن، ساختن، دمساز شدن.

 ( 22) اگر فرض کنیم که تو در تنهایى ستاره زهره شده باشى در زیر سایه یار و رفیق آفتاب خواهى شد . ( 23) برو و یک نفر یار و رفیق خدایى پیدا کن تا خداوند یار تو باشد .( 24) آن کسى که چشم از خلق بسته و در خلوت نشسته این کار را هم از یار آموخته‏ . ( 25) بلى از اغیار باید خلوت گزید نه از یار چنان که پوستین براى زمستان است نه بهار . ( 26) عقل با عقل دیگر که قرین گرید دو مقابل شده و نورش افزون گشته راه را روشن خواهد کرد . ( 27) و اگر نفس با نفس دیگر قرین گردد تاریکى بیشتر شده و راه مسدود مى‏گردد .

گزیده سخن این که: برای گام نهادن در وادی سیر و سلوک الی‌الله، نیاز ضروری به یک راهنمای الهی و جان آشنا می‌باشد که در سایه وجود این یار خدایی و کسب معرفت از او، خورشیدی تابان خواهی شد.جستجوی یار خدایی با آنچه در بارهْ فضیلت خلوت گزینی وتأثیر آن در ارشاد سالکان گفته اند، منافات ندارد. خلوت کردن گریز وکناره گیری از اغیار است ، نه از کسانی که ما را به راه خدا دعوت می کنند.همین یاران خدایی‌اند که ما را به خلوت از اغیار راهنمایی می‌کنند. برای مثال پوستین را باید در زمستان پوشید تا از گزند سرما محفوظ ماند، نه در فصل بهار.اگرسالک با یار عقلانى همنشین شود از او فایده ها می برد و نور خرد واندیشه او بالا گیرد و راه وى به خدا آشکارتر گردد، به خلاف یار نفسانى و طالب دنیا که صحبت او موجب تیرگى دل و گمراهى است.

          آشنایى عقل با عقل از صفا             چون شود هر دم فزون باشد ولا

          آشنایى نفس با هر نفسِ پست             تو یقین مى‏دان که دم دم کمتر است‏

          ز آن که نفسش گِردِ علّت مى‏تَند             معرفت را زود فاسد مى‏کُند

2691- 2689/ د / 3

( 28) یار چشم توست اى مرد شکار            

 

 از خس و خاشاک او را پاک دار

( 29) هین به جاروب زبان گردى مکن            

 

چشم را از خَس ره آوردى مکن‏

( 30) چون که مؤمن آین? مؤمن بود            

 

روى او ز آلودگى ایمن بود

( 31) یار آیینه است جان را در حزن            

 

در رخ آیینه اى جان دَم مزن‏

( 32) تا نپوشد روى خود را در دمت            

 

دم فرو خوردن بباید هر دمت‏

 

مرد شکار: شکارى، شکارچى، کنایت از سالک، جویاى حقیقت، طالب راهنما.

خس و خاشاک: استعاره از آزردن و ترک ادب کردن.

جاروب زبان: اضافه مشبه به به مشبه.

گرد کردن: استعاره از سخن ناملایم گفتن.

ره آورد کردن: به صورت طنز به کار رفته است. چه، ره آورد یا سوغات معمولاً چیزى است که گیرنده بدان شادمان شود.

مؤمن آینه مؤمن: مأخوذ است از حدیث «المُؤمِنُ مِرآةُ المُؤمِنِ وَ المُؤمنُ أخُو المُؤمنِ».[1] و «المُؤمِنُ مِرآةٌ لِأخیِهِ.»[2]

حَزَن: اندوه.

دم زدن: بخار دهن، دمیدن.

( 28) یار بمنزله چشم تو است او را باید از خس و خاشاک پاک نگهدارى‏ . ( 29) حذر کن از اینکه با جاروب زبان گرد بلند کرده خس و خاشاک در جلو این چشم قرار دهى‏ . ( 30) چون مؤمن آینه مؤمن است [اشاره بحدیث المؤمن مرآت المؤمن یعنى مؤمن آینه مؤمن است] پس روى این آینه را باید از آلودگى ایمن داشت ( 31) یار در حال غم و اندوه آینه جان است بروى آینه دم نباید زد تا بخار ملالت او را تیره و تار ننماید . ( 32) براى اینکه روى خود را در اثر دم زدن تو نپوشاند باید همواره دم فرو برده و ساکت باشى‏ .

مولانا متذکر می شود که: یار خدایی و صالح، به مثابه چشم تو است که بسیار ارزشمند است و تو باید از خس و خاشاک محفوظش بداری. ای سالکی که در پی صید معانی هستی! به‌‌هوش باش که خس و خاشاک هوا و هوس بر او ننشیند که در‌این صورت سخت آزار و اذیت می‌شود. «ره‌آوردی» در این‌جا به معنی تحفه و ارمغان نیست، بلکه خس‌‌و‌خاری است که از گرد راه در چشم بنشیند. مواظب باش با سخنان ناصواب، گرد و غباری راه نیندازی و یار خدایی را نرنجانی. چون مؤمنان آینه یک‌دیگرند و روی یار خدایی همانند آینه از هرگونه آلودگی پاک است، می‌تواند باطنت را به تو نشان می‌دهد. مولانا می‌گوید: هر آینه‌ای آلوده می‌شود و گرد و غبار و زنگار می‌گیرد، اما مؤمن آینه‌ای است که تار نمی‌شود؛ با این حال در رخ چنین آینه‌ای نیز نباید دمید، مبادا که روی خود را از تو پنهان کند. منظور این است که، بی‌ادبی و گستاخی نسبت به یار خدایی، یا کلام درشت و بی‌حرمتی، دل او را مکدر می‌کند و اگر چنین شود تو از راهنمایی‌ها و تعلیمات او محروم خواهی شد، زیرا او از تو کناره می‌گیرد و رخ نهان می‌کند.



[1] - (احادیث مثنوى، ص 41)

[2] - (بحار الانوار، از نوادر راوندى. سفینة البحار، ج 1، ص 40)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر دفتر دوم مثنوی(4)
شنبه 93 مرداد 4 , ساعت 11:38 عصر  

تحذیر از فریفته شدن به نعمت دنیا.

لزوم مشورت با عقل وگریزان بودن از متابعت نفس

( 13) نورِ باقى پهلوىِ دنیاى دون            

 

 شیرِ صافى پهلوى جوهاى خون‏

( 14) چون در او گامى زنى بى‏احتیاط            

 

شیر تو خون مى‏شود از اِختلاط

( 15) یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس            

 

شد فراق صَدرِ جنَّت طوقِ نفس‏

( 16) همچو دیو از وى فرشته مى‏گریخت            

 

بهرِ نانى چند آب چشم ریخت‏

( 17) گر چه یک مو بُد گنه کو جُسته بود            

 

لیک آن مو در دو دیده رُسته بود

( 18) بود آدم دیده نور قدیم            

 

موى در دیده بود کوه عظیم‏

( 19) گر در آن آدم بکردى مشورت             

 

 در پشیمانى نگفتى معذرت‏

( 20) ز آنکه با عقلى چو عقلى جفت شد            

 

مانع بد فعلى و بد گفت شد

( 21) نَفس با نفس دگر چون یار شد            

 

عقل جز وى عاطل و بى‏کار شد

نور باقى: یعنی در چهره برزخِی این جهان، هم نور جاودان خدا را می توان یافت وهم دنیای پست شهوات وعلائق مادی را.

جوهاى خون: استعاره از نعمتهاى دنیا.

شیر خون شدن: استعاره از نعمت به عذاب مبدّل گشتن.

اختلاط: آمیختن، روشن نبودن. منظور این است که: احتیاط باید کرد تا جلوه های معنوی و روحانی ما، در نتیجهْ اختلاط با این جهان، به جلوه های مادی و نفسانی تبدیل نشود. و این معنى برگرفته است از روایتى که امام صادق (ع) از رسول (ص) نقل کند که «کارها سه گونه است: کارى که رستگارى آن آشکار است آن را بیار و کارى که گمراهى آن پدیدار است خود را از آن به کنار دار، و کارى که در آمیخته است از آن بپرداز و کار آن را به خدا رها ساز»[1]

صدر: مرتبه اعلى. بالا.

آب چشم: اشک. مجلسى را از علل الشرایع از ابن مسعود از رسول (ص) روایت است که «چون آدم پروردگارش را نافرمانى کرد منادى از عرش او را ندا داد: آدم، از جوار من بیرون رو که آن کس که مرا نافرمانى کند در جوار من نماند. آدم بگریست و فرشتگان بگریستند.»[2]

مو: استعاره از چیز کوچک و خرد. کنایه از هوس میوهْ ممنوعه یا گندم است.برای پوشاندن دیدِ چشم یک موی مثل یک کوه عظیم است.گناه مقرّبان چون مویى است که در دیده بر آید، دیده را از بینایى باز مى‏دارد.

          آدمى دیده است و باقى پوست است             دیده آن است آن که دیدِ دوست است‏

1406 / د /1

دیده نور قدیم: دیده‏اى که به نور خدا روشن است، عین اللّه (انسان کامل و خلیفه حق).یعنی آدم مانند چشمی بود که به نور حق می دید وپروردگار او را به همه چیز آگاه کرد.

آن: اشاره است به ذوق نفس (خوردن گندم).

مشورت: معمولاً راى‏زنى با دیگرى است، ولى در اینجا مولانا طرف مشورت آدم را عقل او گرفته است. اگر آدم فریب نفس را نمى‏خورد و از عقل خود پیروى مى‏کرد چنان گرفتار نمى‏شد.

          ور چه عقلت هست با عقل دگر             یار باش و مشورت کن اى پدر

          با دو عقل از بس بلاها وا رهى             پاى خود بر اوجِ گردونها نهى‏

1264- 1263 / د / 4

معذرت گفتن:برگرفته است از گفته آدم و حوا که قرآن کریم فرماید: « رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِینَ: پروردگارا، بر خود ستم کردیم اگر ما را نیامرزى و بر ما رحمت نیارى از زیانکاران خواهیم بود.»[3]

عقل: عقل در مثنوی به طور کلی به معنی توانایی ذهنی وقدرت دریافتن وسنجیدن وباز ساختن دانسته ها ست. اما مولانا این توانایی ذهنی را گاه به معنی محدودی می گیرد که فقط به کار این جهان می خورد وغالباً از آن به « عقل جزوی» تعبیر می کند. وگاه از عقل، آن توانایی ذهنی و روحانی را اراده می کند که انسان را به خدا می رساند.

عقل جزوى (عقل جزئى): هر عقل که جز عقل اوّل است. عقل فردى از آدمیان.

          عقلِ جُزوى عشق را منکِر بود             گر چه بنماید که صاحب سِر بود

1982 / د 1

 ( 13) نور جاودانى پهلوى دنیاى دون قرار گرفته و شیر صاف نزدیک جوى‏هاى خون است‏ .( 14) اگر یک یا دو گام بى‏احتیاط قدم بردارى شیر تو بخون مخلوط مى‏شود . ( 15) چنان که آدم ابو البشر یک گام از روى هواى نفس برداشت و فراق بهشت طوق گردن نفس او گردید . ( 16) و چنان شد که فرشته او را چون دیو دیده و از وى مى‏گریخت و براى خوردن یک لقمه نان گندم چقدر آب از چشم او جارى شده و گریه کرد . ( 17) اگر چه گناه او کم و یک مو بیش نبود ولى همان یک مو در دیده‏گان او نمو کرده و بزرگ مى‏نمود. ( 18) آرى آدم نور دیده خداوند قدیم بود و موى در دیده بزرگ مى‏نماید. ( 19) اگر آدم در آن وقت بمشاوره مى‏پرداخت و با یارى مشورت مى‏کرد این گرفتارى را نمى‏دید و غرق دریاى پشیمانى نشده محتاج معذرت نمى‏گردید. ( 20) براى اینکه اگر عقلى با عقل دیگر قرین گردد از گفتار و رفتار بد مانع خواهد شد .( 21) و اگر نفسى با نفس قرین گردد عقل جزوى از کار باز مى‏ماند.

گزیدهْ سخن این که آدمى سرشته از جسم و روح است و پرداختن به هر یک وى را از توجه به دیگرى باز مى‏دارد. اگر حقِّ هر یک چنان که باید پرداخته شود موجب رستگارى است، و اگر احتیاط به کار نرود و حساب نفس از دست شود، خسران را به دنبال خواهد داشت.

آدم که گزیده خدا بود، گامى در راه هواى نفس نهاد و بر خلاف نهى خدا از گندم بهشت خورد و همان نافرمانى چون طوقى در گردن او افتاد و او را از بهشت بیرون افکند. از پس این نافرمانى، فرشتگان که مأمور سجده وى شدند، از او مى‏گریختند و سرانجام چندان گریست و آمرزش خواست تا خدایش بخشید. گناه آدم به ظاهر اندک بود لیکن گناهکار مرتبتى والا داشت و او را نمى‏رسید که ترک اولى کند که «حَسَناتُ الأبرارِ سَیِّئاتُ المُقَرّبینَ: آن کار نیک که نیکو کاران کنند اگر نزدیکان کنند گناه آنان باشد.»

پس علت لغزش آدم ابو البشر این بوده است که در خوردن گندم با عقل مشورت نکرد بلکه تنها فرمان نفس را برد. اگر با عقل خویش مشورت می کرد، دستور عقل بر فرمان نفس فائق مى‏شد و او را از نافرمانى باز مى‏داشت. چرا که آدمی سرشته از دو طینت است: عقلانى و نفسانى.

          نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‏اند             در دو صورت خویش را بنموده‏اند

          چون فرشته و عقل کایشان یک بُدند             بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند

          دشمنى دارى چنین در سرِّ خویش             مانع عقل است و خصم جان و کیش‏

4055- 4053 / د / 3



[1] - (سفینة البحار، ج 1، ص 684)

[2] - (بحار الانوار، ج 11، ص 171)

[3] - (اعراف، 23)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر دفتر دوم مثنوی(3)
شنبه 93 مرداد 4 , ساعت 11:37 عصر  

هوا وشهوت آفت معانی غیبی ومعرفت الهی

( 10) آفت این دَر هوا و شهوت است            

 

ور نه اینجا شربت اندر شربت است‏

( 11) این دهان بر بند تا بینى عیان            

 

چشم بند آن جهان حلق و دهان‏

( 12) اى دهان تو خود دهان? دوزخى            

 

وى جهان تو بر مثال برزخى‏

این در: یعنی در معانی غیبی ومعرفت الهی است.

دهان: مى‏توان آن را کنایه از خواهشهاى نفسانى و پرداختن به لذتهاى این جهانى گرفت.

وى جهانتو بر مثال برزخى‏: دنیا خود نه دوزخ است ونه بهشت، برزخ است واز این برزخ راهی به دوزخ گشوده اند که خوردنی ولذّت های مادی است. واین برزخ به بهشت معنی ونور باقی هم راه دارد.

دوزخ: می تواند نفس آدمی باشد.

 ( 10) مانع رسیدن باین درگاه شهوت و هواى نفس است و گرنه در اینجا جز خوشى و لذت چیزى وجود ندارد. ( 11) این دهان را که از روى شهوت و هواى نفس باز شده است ببند، تا عالم دیگر را بالعیان مشاهده کنى زیرا مانع دیدن آن جهان همین حلق و دهان است‏ .( 12) اى دهان تو دهانه دوزخ و اى جهان تو مثال برزخ هستى‏.

مولانا در ادامهّ سخن پیشین مى‏گوید این افاضت همیشگى و براى همگان است. لیکن آن چه مردمان را از رسیدن بدان باز مى‏دارد میل به دنیا و بهره جویى از شهوتها و لذتهاىِ جسمانى است.چرا که آدمى سرشته از جسم و روح است و پرداختن به هر یک وى را از توجه به دیگرى باز مى‏دارد. اگر حقِّ هر یک چنان که باید پرداخته شود موجب رستگارى است، و اگر احتیاط به کار نرود و حساب نفس از دست شود، خسران را به دنبال خواهد داشت. زیرا آن که به دنیا نگریست، هیچ گاه سیر نشود و چنان که دوزخ از دوزخیان سیر نگردد، نفس بهیمى نیز هیچ گاه از متاع دنیا سیر نشود.

          دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست             کو به دریاها نگردد کم و کاست‏

          هفت دریا را در آشامد هنوز             کم نگردد سوزش آن خلق سوز

          سنگها و کافرانِ سنگ دل             اندر آیند اندر او زار و خجل‏

         هم نگردد ساکن از چندین غذا             تا ز حقّ آید مر او را این ندا

          سیر گشتى سیر؟ گوید نه هنوز             اینت آتش اینت تابش اینت سوز

1379- 1375/ د / 1

و نظیر همین معنى است سروده سعدى:

          اندرون از طعام خالى دار             تا در او نور معرفت بینى‏

          تهى از حکمتى به علّت آن             که پُرى از طعام تا بینى‏

(گلستان، ص 95)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر دفتر دوم مثنوی(2)
شنبه 93 مرداد 4 , ساعت 11:35 عصر  

علت تأخیر نظم مثنوى

شخصیت حسام الدین نزد مولانا

( 1) مدّتى این مثنوى تأخیر شد            

 

 مهلتى بایست تا خون شیر شد

( 2) تا نزاید بختِ تو فرزند نو            

 

خون نگردد شیرِ شیرین خوش شنو

( 3) چون ضیاء الحق حُسام الدّین عنان            

 

باز گردانید ز اوجِ آسمان‏

( 4) چون به معراجِ حقایق رفته بود            

 

بى‏بهارش غنچه‏ها ناکفته بود

( 5) چون ز دریا سوى ساحل باز گشت            

 

چنگ شعر مثنوى با ساز گشت‏

( 6) مثنوى که صیقلِ اَرواح بود            

 

 ‏ باز گشتش روز اِستفتاح بود

( 7) مطلعِ تاریخ این سودا و سود             

 

سال اندر ششصد و شصت و دو بود

( 8) بلبلى ز ینجا برفت و باز گشت            

 

 بهر صید این معانى باز گشت‏

( 9) ساعد شه مسکن این باز باد            

 

تا ابد بر خلق این در باز باد

 خون شیر شدن: نیاز داشتن به فرصت ، چون امور تدریجی است

 ضیاء الحق حسام الدین: حسن بن محمد بن اخى ترک (622- 684 ه. ق)، پس از مرگ پدر درحالى که هنوز نوجوانی بیش نبود به خدمت مولانا آمد. مولانا او را تربیت کرد و به مقامى رسید که وى را بر نزدیکان خود مقدم مى‏شمرد. حسام الدین در سرودن مثنوى مؤثر بوده است، چنان که این موضوع از جاى جاى کتاب پیداست و او با همکارى دیگران سروده‏هاى مولانا را مى‏نوشتند.[1]

عنان باز گردانیدن: بر گشتن، باز گشتن.

معراج: اسم آلت از مصدر عروج، به معنى بالا رفتن است. معراج در لغت به معنى نردبان است، و در تداول مسلمانان از این کلمه بیشتر بر شدن رسول اکرم (ص) به آسمان مقصود است.

معراج حقایق: اضافه مشبه به به مشبه. به معراج حقایق رفتن: در پى دریافتن و کشف حقیقتها بودن. از عالم ناسوت بریدن و به عالم لاهوت متوجه شدن.

کَفتن: شکافتن، از هم باز شدن.

ناکفته: یعنی نا شکفته

از دریا به ساحل باز گشتن: کنایه از حالت استغراق و بى‏خودى به حالت صحو بر گشتن. از عالم وحدت به عالم کثرت توجه کردن.

با ساز گشت: یعنی آمادهْ نواختن شد.

صَیقَل: روشن کننده، روشنگر.

استفتاح: گشودن و گشودن خواستن و آغاز کردن مصدر باب استفعال از ثلاثى فتح (گشودن). و: «آن روز پانزدهم رجب است.» و مى‏توان گفت غرض مولانا از استفتاح، مبارک بودن روز است.

باز گشتن: (در نیم بیت نخست) همچو باز شدن، شکارى گردیدن. همان پرنده تیز پرواز معروف است و در نیم بیت دوم به معنى متداول.

ساعد: بازو.

ساعد شه: استعاره از مقام انس به حق است.

مسکن: جاى آسودن، آرام جاى.

 ( 1) نظم مثنوى مدتى بتأخیر افتاد آرى مهلتى و زمانى لازم است تا (جنین بصورت طفلى در آمده) و خون (مادر) تبدیل به شیر گردد. ( 2) تا شتر تو بچه شتر نزاید خون او بدل به شیر شیرین و خوش مزه نخواهد شد. ( 3 و 4) چون ضیاء الحق حسام الدین بمعراج حقایق رفته بود و با نبودن بهار وجود او غنچه‏ها نشکفته مانده و گلستان از گل محروم بود اکنون که آن وجود گرامى از اوج آسمان عنان بگردانید و متوجه زمین گردید بهار این عالم در رسید و گلهاى گلستان مثنوى شروع بباز شدن نمود. ( 5) چون او از دریا بطرف ساحل برگشت شعر مثنوى نیز چون چنگى که کوک شده باشد نغمه خود را دو باره آغاز نمود . ( 6) آرى مثنوى که صیقل ارواح است در روزى ثانیاً آغاز شد که روز استفتاح نام دارد که روز 15 ماه رجب و روزى است که درهاى آسمان گشوده مى‏شود . ( 7) و تاریخ شروع شدن آن سال ششصد و شصت و دو هجرى بود . ( 8) او وقتى از اینجا رفت بلبل خوش نوایى بود اکنون باز شکارى شده و براى صید معانى آمده است‏ . ( 9) امید که جایگاه این باز همواره دست شاه بوده و این در رحمت براى همیشه بروى مردم باز باشد .  

علت تأخیر مجلد دوم،چنان که درنخستین بیت این دفتر می بینیم، در ابیات 4005 تا 4018 دفتر اول به مشام می رسید که چشمه سار معانی در درون مولانا کمتر می جوشید. چه بسا یکی از دلائل واسباب ِ این حالت، افسردگی وبیماری حُسام الدین بوده است. گفته‏اند چون زن حسام الدین چلبى در گذشت و حسام الدین را افسردگى فرا گرفت مولانا از غایت محبتى که بدو داشت سرودن مثنوى را رها کرد. افلاکى در این باره چنین مى‏نویسد: «و چون مجلّد اوّل به اتمام رسید حضرت چلبى به تلاوت ابیات و تصحیح الفاظ و قیود مشغول گشته مکرر مى‏خواند. از ناگاه حرم چلبى وفات یافته فترتى در آن میانه واقع شد و از آن سبب از طلب قوت جان و قوت روان تکاسل نمود و در باطن مبارکش در هر لحظه حالتى و حیرتى نو ظاهر مى‏شد که با چیزى دیگر نمى‏توانست پرداختن و همچنان حضرت مولانا چندانى به تواجد و حالات و بیان حقایق و کشف دقایق مستغرق گشته بود که به حضرت چلبى هم نمى‏فرمود تا بر این قصه دو سال تمام بگذشت و حضرت چلبى به تزویج نو رغبت نموده بود و مشغول گشته، از ناگاه طفل جان را گریان یافت و دل حزین را مشتاق شیر شیران خدا دید و دم بدم افغان و خروش دل به گوش هوش او رسیدن گرفت و مى‏گفت:

          طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وا رهان             اى تو چاره کرده هر دم صد چو من بى‏چاره را

(دیوان کبیر، ب 1626)

صباحى بر خاست و به حضرت مولانا آمد و سجده عبودیت به اقامت رسانیده، به ایقان درست و اتقان عظیم و ابتهال عاجزانه و نیاز مستوفى و میل متوافر بقایاى کتاب مثنوى را از ضمیر منیر و خاطر عاطر شیخ عَظَّمَ اللَّهُ ذِکرَهُ بى‏ترجمان زبان و تصدیق بیان استدعا کردن گرفت و همانا که حضرت مولانا بر موجب «وَ مَا الإحسانُ اِلاّ بِالتَّمامِ» از عمیم مرحمت خود در بسیط بساط مواید فواید معانى شروع فرمود. این کلمات را که دیباچه مجلّد دوم است املا کرد. بر این ترتیب که بیان سبب تأخیر افتادن انشاى این نیمه دوم از کتاب مثنوى نَفَعَ اللَّهُ بِهِ قُلوبَ العارِفین...» [2]

چکیده سخن این که :مولانا در مقدمهْ این دفتر اشاره کرد که مشیّت حق باید شمه یی از آن حکمت بی پایان را در درون ما به تاباند تا انگیزه های درونی، ما را به کوشش وادارد واز کششِ حق وکوششِ ما ادارک حقایق صورت گیرد وسخن معرفت بر زبان جاری شود.همانگونه که در بیت دوم اشاره می کند : برای آن که چنان خونی به چنین شیری تبدیل شود وسخن حق بر زبان آید، باید گوینده وشنونده هر دو شایستگی ومناسبت پیدا کنند، درست مثل این که باید کودکی متولد شود تا در پستان مادر خون به شیر تبدیل گردد. دگرگونى حسام الدّین یا به تعبیر مولانا رفتن او براى کشف حقایق و از خلق بریدن و به حق پیوستن وى، موجب تأخیر کار گردید، اما دیگر بار او بدین عالم رجوع کرد و طالب ادامه سرودن مثنوى شد. مولانا از عالم انس به حق، به «ساعد شاه» تعبیر کرده است و از حسام الدین، به بازى که دست پرورده شاه است. سپس دعا مى‏کند که : از این پس بخت با او موافق باشد تا دَرِ معانی غیبی بر دیگران بسته نشود وپیوسته افاضتهاى او بماند.



[1] - (نگاه کنید به: زندگانى مولانا جلال الدین، نوشته بدیع الزمان فروزانفر، و دیگر مآخذ)

[2] - (مناقب العارفین، ج 2، ص 743- 744)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر دفتر دوم مثنوی(1)
شنبه 93 مرداد 4 , ساعت 11:34 عصر  

شرح ووتفسیرمثنوی معنوی دفتر دوم

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

 

بیان بعضى از حکمت تأخیر این مجلّد دوم که اگر جمله حکمت الهى بنده را معلوم شود، در فواید آن کار، بنده از آن کار فرو ماند، و حکمت بى‏پایان حق ادراک او را ویران کند، بدان کار نپردازد. پس حق تعالى شمّه‏اى از آن حکمت بى‏پایان مهار بینى او سازد، و او را بدان کار کشد که اگر او را از آن فایده هیچ خبر نکند هیچ نجنبد، زیرا جنباننده از بهرهاى آدمیان است، که از بهر آن مصلحت کنیم. و اگر حکمت آن بر وى فرو ریزد هم نتواند جنبیدن، چنان که اگر در بینى اشتر مهار نبود، نرود. و اگر مهار بزرگ بود هم فرو خسبد «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[1]خاک بى‏آب کلوخ نشود و چون آب بسیار باشد هم کلوخ نشود «وَ اَلسَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ اَلْمِیزانَ»[2] به میزان دهد هر چیزى را نه بى‏حساب و بى‏میزان الاّ کسانى را که از عالم خلق مبدّل شده‏اند و «یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ»[3] شده‏اند و «مَن لَم یَذُق لَم یَدرِ»[4] 

           پرسید یکى که عاشقى چیست             گفتم که چو ما شوى بدانى‏

عشق محبت بى‏حساب است، جهت آن گفته‏اند که صفت حق است، بحقیقت. و نسبت او به بنده مجاز است «یحبّهم» تمام است، «یحبّونه»[5] کدام است.



نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6      
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 499 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401611 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]