( 860) هر جوابى کآن ز گوش آید به دل |
|
چشم گفت از من شنو آن را بِهِل |
( 861) گوش دَلاّله است و چشم اهل وصال |
|
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال |
( 862) در شِنود گوش تبدیلِ صفات |
|
در عیان دیدهها تبدیل ذات |
( 863) ز آتش ار علمت یقین شد از سخن |
|
پُختگى جو در یقین منزل مکن |
( 864) تا نسوزى نیست آن عین الیقین |
|
این یقین خواهى در آتش در نشین |
( 865) گوش چون نافذ بود دیده شود |
|
ور نه قُل در گوش پیچیده شود |
( 866) این سخن پایان ندارد، باز گرد |
|
تا که شه با آن غلامانش چه کرد |
دَلاّله: (مؤنث دلاّل) واسطه میان خواستار و خواسته.
گوش انگیزد خیال و آن خیال هست دلاّله وصال آن جمال
جهد کن تا این خیال افزون شود تا دلاله رهبر مجنون شود
3924- 3923/ د / 5
عِلمُ الیَقین: یکى از مراتب علم است، و وسیله آن استدلال است. چنان که از دیدن دود گوییم آتشى آن جا در حال افروختن است. و مرتبه دوم عَینُ الیقین است چنان که نزد آتش رویم و آن را ببینیم و مرتبه سوم که حَقُّ الیَقین است، با معلوم یکى شدن است.
( 860) هر جوابى که از راه گوش وارد شود چشم مىگوید او را رها کن و از من بشنو که جواب حقیقى نزد من است ( 861) گوش بمنزله دلال و چشم اهل وصال چشم اهل حال و گوش از اصحاب قال است ( 862) اگر با گوش بشنوى ممکن است صفات تو تغییر کند ولى با دید چشم ذات تو تبدیل خواهد شد ( 863) اگر با شنیدن یقین کردى که آتش گرم است باین یقین اکتفا نکن کارى بکن که آتش تو را پخته کند ( 864) پس از این مرحله تا نسوزى به عین الیقین نخواهى رسید اگر این مرتبه را طالبى باید در آتش بنشینى ( 865) گوش هم اگر بتواند هر جوابى را بدل نفوذ دهد در حکم چشم است و گرنه جواب گفتگو و قال و قیل است که در گوش پیچیده و صدا مىکند. ( 866) دنباله این سخن دراز است بگو که آن شاه با غلامان خود چه کرد.
در این ابیات مولانا علم اهل ظاهر وآگاهی اهل معنی را مقایسه می کند، آنچه انسان به چشم باطن می بیند، با آنچه از راه نقل می آموزد فرق بسیار دارد. گوش مانند کسی است که پیام رسانِ دلدادگان باشد ، ولی چشم واسطهْ مستقیم وصول به حقیقت است، چنان که «اهل حال» حقیقت را از طریق باطن می بینند و« اهل قال» فقط از آن سخن می گویند. مولانا میگوید: شنیدههای ما در صفات و رفتار ما اثر میگذارد اما دیدن حقیقت، کل وجود را دگوگون میکند. مولانا همین معنا را در ابیات بعدی با مثال «آتش» روشنتر بیان میکند و میگوید: تو ممکن است آتش را بشناسی و از آن سخن بگویی، اما یقین داشتن به وجود آتش کافی نیست. آتش را کسی ادراک میکند که پختن و سوختن را از آن ببیند. «در آتش در نشین»؛ یعنی باید نور حقیقت، هستی مادی تو را نابود کند و بسوزاند تا بتوانی حقیقت را ادراک کنی:
صد هزاران گوشها گر صف زنند جمله محتاجان چشم روشناند
2019 / د / 4
کرد مردى از سخندانى سؤال حقّ و باطل چیست اى نیکو مقال
گوش را بگرفت و گفت این باطل است چشم حق است و یقینش حاصل است
آن به نسبت باطل آمد پیش این نسبت است اغلب سخنها اى امین
3909- 3907 / د / 5
و این فرمودهى امیر مؤمنان (ع) است: «بدانید میان حق و باطل جز چهار انگشت نیست. کسى معنى این سخن را پرسید امام انگشتان خود را فراهم آورد و برداشت و میان گوش و دیده گذاشت سپس فرمود: باطل آن است که بگویى شنیدم و حق آن است که بگویى دیدم.»[1]
در ابیات پایانی مولانا به مراتب یقین نظر دارد که درآن سالک نخست به علم الیقین می رسد وبعد به عین الیقین وسرانجام به حق الیقین. او براین باور است که علم الیقین هم اگر تأثیر خود را بگذارد، ممکن است به عین الیقین یا حق الیقین بینجامد، وگرنه گوش وصاحب گوش اسیر لفط خواهد ماند.منظور مولانا این است که:اگر از روى دلیل وجود آتش را یقین کردى در این مرحله متوقف مباش بلکه بکوش تا با آتش یکى شوى و به مرتبه حق الیقین برسى. در چنین مرحله است که هر یک از وسیلههاى احساس خاصیت خود را به دیگرى مىدهد، بلکه همه وسیلهها یکى مىشود.
جهد کن کز گوش در چشمت رود آن چه کآن باطل بُدَست آن حق شود
ز آن سپس گوشت شود هم طبعِ چشم گوهرى گردد دو گوش همچو یشم
بلکه جمله تن چو آیینه شود جمله چشم و گوهر سینه شود
3922- 3920 / د /5
( 846)پادشاهى دو غلام ارزان خرید |
|
با یکى ز آن دو سخن گفت و شنید |
( 847)یافتش زیرک دل و شیرین جواب |
|
از لب شَکَّر چه زاید؟ شکر آب |
( 848)آدمی مخفی است در زیر زبان |
|
این زبان پردهست بر درگاه جان |
( 849)چونکه بادی پرده را در هم کشید |
|
سر صحن خانه شد بر ما پدید |
( 850)کاندر آن خانه گهر یاگندم است |
|
گنج زر یا جمله مار وکژدم است |
( 851)یا درو گنج است و ماری بر کران |
|
زآنکه نبود گنج زر بی پاسبان |
( 852)بیتأمل او سخن گفتی چنان |
|
کز پس پانصد تأمل دیگران |
( 853)گفتی اندر باطنش دریاستی |
|
جمله دریا گوهر گویاستی |
( 854)نور هر گوهر کزو تابان شدی |
|
حق و باطل را ازو فرقان شدی |
آدمى مخفى است: برگرفته است از فرمودهى امیر مؤمنان (ع) «تَکَلَّمُوا تُعرَفُوا فَإِنَّ المَرءَ مَخبُوءٌ تَحتَ لِسانِهِ.» [1]
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
(سعدى)
این زبان پرده است:
زبان در دهان اى خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسى که جوهر فروش است یا پیلهور
(سعدى)
سرّصحن خانه: معانی و اسراری است که در باطن ماست.
گنج: روح و معنویات است .
ماری بر کران گنج : نفس آدمی و اشتغالات ذهن به امور این جهانی است که دستیابی به گنجینههای معانی را دشوار میکند.
تأمُّل: درنگ. اندیشیدن در گفتن.
گفتیى: پندارى، انگار چنین است.
گوهر: استعاره از لفظهایى که معنیهاى دقیق و لطیف را در بر دارد. تشبیه لفظ به دُر، در شعرهاى فارسى فراوان آمده است:
صدف که دم نزند دانى از چه خاصیت است ز شرم نطقِ تو و زرشک لُوء لُوءِ لالا
(انورى)
گوهر گویا: یعنی معانی واندیشه هایی است که در ذهن غلام بوده وچون بر زبان او می آمده؛ گویا می شده است.
( 846) پادشاهى دو نفر غلام بقیمت ارزانى خرید و با یکى از آنها مدتى سخن گفت و صحبت کرد. ( 847) و از سخنان او فهمید که زیرک است و بعلاوه جوابهاى شیرین بپادشاه مىداد بلى از لب شکرین جز شربت شکر تراوش نمىکند. ( 848) و آدمى در زیر زبان خود پنهان است و زبان پردهاى است که بر درگاه جان آویخته شده. ( 849) هر وقت بادى پرده را حرکت دهد و کنار بزند آن چه درون خانه است نمایان شده. ( 850) و معلوم مىشود که در آن خانه گوهر هست یا گندم گنج زر هست یا مار و کژدم. ( 851) یا گنجى هست که مارى بر بالاى آن خفته زیرا گنج بىپاسبان نخواهد بود. ( 852) بالاخره آن غلام بدون هیچ فکر و تأملى طورى سخن مىگفت که دیگران بعد از پانصد تأمل به اداى چنین سخنى قادر نبودند. ( 853) گفتى در باطن او دریایى است پر از گوهر گویایى. ( 854) تابش هر گوهر سخن که از او مىتابید حق را از باطل جدا مىکرد.
انسان در زیر زبان نهان است؛ این کلام مولا علی است که میفرماید: «تکلموا تُعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه» اگر انسان حرف نزند، حقیقت باطنی او آشکار نمیشود». بادی که پرده را در هم میکشد نَفَس است که زبان را به حرکت میآورد آن انسان شیرینگفتار، چنان بیدرنگ و بیتکلف سخن میگفت که دیگران همان سخن را پس از پانصدبار تأمل و تفکر بر زبان میراندند. گویی که در درون او دریایی بود پُرگوهر و هر گوهری، زبان گویا و کلام شیوا داشت. نور، هر دانه گوهری که از او میتابید، میان حق و باطل فرق میگذاشت؛ یعنی هر جملهْ او شنونده را متوجه حق و باطل میکرد.
( 855)نورِ فرقان فرق کردى بهر ما |
|
ذَرّه ذَرّه حقّ و باطل را جدا |
( 856)نور گوهر نور چشم ما شدى |
|
هم سؤال و هم جواب از ما بُدى |
( 857)چشم کژ کردى دو دیدى قرص ماه |
|
چون سؤال است این نظر در اشتباه |
( 858)راست گردان چشم را در ماهتاب |
|
تا یکى بینى تو مه را نک جواب |
( 859)فکرتت که کژ مبین نیکو نگر |
|
هست هم نور و شعاع آن گهر |
فرقان: مصدر و به معنى جدا کردن است ، و نام دیگر قرآن است وبه معنای جدا کننده حق وباطل است.
فرق کردن: شکافتن، جدا ساختن.
چون سؤال است...: دو دیدن ماه که بر اثر کژ نگریستن است براى تو پدید آمده، به اشتباهت افکنده است چنان که هنگام آگاهى خواستن از حقیقتى که میان دو چیز مردّد باشد سؤال پیش مىآید.
ماهتاب: ماه.
( 855) آرى نور کلمات قرآن براى ما حق را از باطل جدا مىکرد و جزء جزء بما مىنمود. ( 856) نور همان گوهر بمنزله نور چشم ما شده براى ما هم سؤال و هم جواب بود. ( 857) اگر چشم را کج کرده و ماه را دو تا دیدى این دید درب اشتباه بوده و چون سؤال است که از کج بینى ناشى مىشود. ( 858) در نور ماه چشم را راست کن تا ماه را یکى بینى و این جواب همان سؤال خواهد بود. ( 859) فکر خودت را هم کج نبین و خوب بنگر که فکر تو از پرتو همان گوهر است .
مولانا می گوید: نور قرآن براى ما ذَرّه ذَرّه حق را از باطل جدا مىکند. اما نور گوهر چیست؟ این نور حقیقت قرآن است. اگر ما با قرآن چنان که باید آشنا مىبودیم قرآن براى ما وسیلت شناخت حق از باطل بود. ونور قرآن در دل ما بتابد، در این صورت بینایى درون ما تا بدان جا مىرسید که جواب هر سئوالی را در خود می یافتیم ، و با آن بینایى که از قرآن گرفتهایم، مىگشودیم. همانگونه که على (ع) فرماید: «کسى با قرآن ننشست جز آن که چون برخاست افزون شد یا از وى بکاست. افزونى در رستگارى و کاهش از کورى و دل بیمارى.»[2]
چگونه نور ماه می تابد و تو آن را می بینی، اما اگرچشم را از حالت طبیعی خارج کنی ممکن است ماه را دو تا به بینی. پس فکرت را درست کن، که درست فکر کردن موجب تابیدن نورحق در دل انسان می گردد.
امام وولی جان ودل جهان هستی است
( 839)پس دل عالم وی است ایرا که تن |
|
میرسد از واسطه این دل بهفن |
( 840)دل نباشد، تن چه داند گفتوگو |
|
دل نجوید، تن چه داند جستوجو |
( 841)پس نظرگاه شعاع آنآهن است |
|
پس نظرگاه خدا دل نهتن است |
( 842) بازاین دل های جزوی چون تن است |
|
با دلِ صاحب دلی کو معدن است |
( 843)بس مثال و شرح خواهد این کلام |
|
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام |
( 844)تا نگردد نیکوییّ ما بدی |
|
اینکه گفتم هم نبد جز بیخودی |
( 845)پای کژ را کفش کژ بهتر بود |
|
مر گدا را دستگه بر در بود |
فن : یعنی آگاهی وتدبیر، در اینجا اشاره به علم الهی مردان حق است.
بىخودى: بدون اختیار، از خود بىخود شدن، کنایت از حالت جذبه و شوق.
پاى کژ را کفش کژ: کنایت از آن که با هر کس به اندازه درک او باید سخن گفت، نظیر:
چون که با کودک سَر و کارم فتاد هم زبان کودکان باید گشاد
2577 / د /4
مر گدا را دستگه بر در بود: جاى گدا بر درگاه است. رخصت آمدن به درون را ندارد. هر کس را مرتبتى است که باید در آن فرودش آورد. و مقصود این است که با هر کس به اندازه فهم وى باید گفت و گو داشت.
( 839) همین فرد مىباشد که دل و قلب عالم است و هر تنى در عالم بواسطه این دل بفیض مىرسد . ( 840) اگر دل نباشد تن چگونه مىتواند گفتگو کند و سخن گوید یا اگر دل جو یا نشود تن چگونه بجستجو بر مىخیزد. ( 841) پس همان طور که آتش با آهن نظر مستقیم دارد نظرگاه خدا هم دل است نه تن. ( 842) این دلهاى جزوى هم نسبت بدل صاحب دل مثل تن است . ( 843) این مبحث مثال و شرحهاى متعدد لازم دارد ولى از میان آن صرف نظر مىکنم که مبادا پاى فهم عوام لغزش پیدا کند . ( 844) و نیکى کردن ما ببدى مبدل گردد این قدر هم که گفتم از بىخودى بود. ( 845) براى پاى کج کفش کج بهتر و دستگاه گدا بر در است.
مولانا میگوید: عارف حقیقی نور حق را بیواسطه ادراک میکند. چنین عارفی «دل عالم» است و عالم، مانند تن از طریق این دل به فن میرسد؛ عالم از طریق مردان حق به علم الهی و معرفت حق راه مییابد. همانگونه که آهن میتواند حرارت کوره را جذب کند، نور عنایت حق نیز در دل بنده میتابد. همه دلها دل نیست. دلهایی که به امور جزئی و اینجهانی مشغول است شایستگی تابش نور حق را ندارد و در مقایسه با دل مردان حق مثل تن، مادی و بیارزش است. «صاحب دل کو معدن است» مردی است که درونش معدن اسرار حق و علم الهی است. مولانا میگوید: این حرفها را نمیتوان به همه گفت و من از بیخودی و شوریدهسری گفتم. سخن باید مناسب فهم شنونده باشد. گدا جایش بر درگاه است، نه درون کاخ.
اختلاف مراتب در قابلیتها و استعدادهای سالکان
( 830)آتشی کاصلاح آهن یازر است |
|
کی صلاح آبی و سیبتر است |
( 831)سیب و آبی خامیای دارد خفیف |
|
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف |
( 832)لیک آهن را لطیف آن شعلههاست |
|
کو جذوب تابش آن اژدهاست |
( 833)هست آن آهن فقیر سختکش |
|
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش |
( 834)حاجب آتش بود بیواسطه |
|
در دل آتش رود بیرابطه |
( 835)بیحجاب، آب و فرزندان آب |
|
پختگی ز آتش نیابند و خطاب |
( 836)واسطه دیگی بود یا تابهای |
|
همچو پا را در روش پاتابهای |
( 837)یا مکانی در میان تا آن هوا |
|
میشود سوزان و میآردبه ما |
( 838)پس فقیر آن است کو بیواسطه است |
|
شعلهها را با وجودشرابطه است |
اِصلاح: (مصدر مبنى از براى فاعل) اصلاح کننده، به ساز آورنده.
صَلاح: مناسب، در خور.
آبى: به، بهى.
خَفیف: کم، اندک.
جَذوب: کشنده.
فقیر: فقیر یا درویش در نزد صوفیه تعریفهاى گونهگون دارد که مىتوان همه را به یک معنى بر گرداند: آن که همه چیز را در خدا فانى کرده است. نیازمند حضرت حق و بىنیاز از اسباب.
کارِ درویشى وراى فهمِ توست سوى درویشى بمَنگر سُست سُست
ز آن که درویشان وراى ملک و مال روزیى دارند ژرف از ذو الجلال
2353- 2352/ د / 1
سخت کَش: سختى کشنده، که تحمل ریاضت فراوان کند، که تاب مقاومت بسیار دارد.
حاجب: مانع، باز دارنده. در این بیت به معنى باز دارنده آتش از دیگر چیز به وسیله خود.
فرزندان آب:به معنای میوههاست.
تابه: تاوه: آن چه براى پختن یا گرم کردن چیزى روى آتش نهند.
پا تابه: پاى تابه. پارچهاى ستبر که مسافران براى دفع سرما چند لایه به پا مىپیچیدند.
ما: بعضى شارحان ضمیر جمع گرفتهاند و مقصود ساکنان زمینى را دانستهاند هر چند نادرست نیست لیکن مخفف «ماء» (آب) بهتر مىنماید. چنان که مىدانیم طبیعىدانهاى قدیم کره هوا را فاصل میان کره آتش و آب مىدانستند. کره هوا سبب مىشود که گرمى کره آتش کمتر گردد و آن گاه به کره آب رسد.
( 830) بلى آتش که براى اصلاح آهن یا زر لازم است کى شایسته اصلاح سیب تر یا به خالص است. ( 831) سیب و به یک آتش ملایم و حرارت خفیفى لازم دارد نه آتشى که با آن آهن را اصلاح مىکنند. ( 832) ولى براى آهن شعلههاى آتش تند مطابق طبع است که چون نفس اژدها است و آهن آن را بخود جذب مىکند. ( 833) آهن آن فقیر جور کشى است که زیر پتک و آتش رنگش سرخ شده و خوش است. ( 834) بدون هیچ واسطهاى با آتش سر و کار دارد و خود را بىمهابا در دل آتش جاى مىدهد. ( 835) ولى آب و چیزهایى که از جنس آب بوده یا از آن ساخته شده و ترکیب یافتهاند بدون یک حجاب و واسطهاى نمىتوانند بوسیله آتش پخته شده یا از آن استفاده نمایند. ( 836) و چون پا که همواره در راه رفتن محتاج بکفش است آنها هم براى گرم یا پخته شدن به دیگ یا تابه احتیاج دارند. ( 837) یا محتاج به فضایى هستند که میان آنها و آتش فاصله باشد و هواى آن فضا (که تنور نامیده مىشود) از آتش گرم شده و بوسیله آن نان بر آمده و پخته شود. ( 838) پس فقیر کسى است که واسطه ندارد و شعلههاى سوزان با وجودش رابطه مستقیم دارند .
از اینجا مولانا به اختلاف مراتب در قابلیتها و استعدادهای سالکان اشاره میکند و طبق اسلوب پسندیدهْ خودـ تمثیلیـ میگوید: رابطه نورحق با شایستگیهای ما مثل رابطهْ حرات با اشیای گوناگون است. برای نرمکردن آهن حرارت یک کوره لازم است اما سیب و به، که روی درخت است برای رسیدهشدن این مقدار حرارت نمیخواهد. آن شعلههای سوزان برای آهن آزاردهنده نیست، بلکه لطیف است و آهن آن مقدار حرارت را به آسانی جذب میکند. آن کسی که از همهْ تعینها و خودبینیها عاری و خالی است، مانند آن آهن تابِ پُتک و حرارت کورهْ ریاضت را دارد. مولانا میگوید: سالکانی که در مراتب پایینتری قرار دارند، بیواسطهْ انسان کامل نمیتوانند به آتش عشق الهی درآیند. آنها مانند آب هستند که باید حرارت آتش را با واسطهْ دیگ و یا تابه دریافت کنند یا در محیطی واقع شوند که گرمی آتش را بگیرد و آب در آن گرم شود.
( 822) او چو نور است و خرد جبریل اوست |
|
وان ولی کم ازو قندیل اوست |
( 823)وآنکه زین قندیل کم مشکات ماست |
|
نور را در مرتبه ترتیبهاست |
( 824)زآنکه هفصد پرده دارد نور حق |
|
پردههای نور دان چندین طبق |
( 825) از پس هر پرده قومی را مقام |
|
صف صفاند این پردههاشان تا امام |
( 826) اهل صف آخرین از ضعف خویش |
|
چشمشان طاقت ندارد نور بیش |
( 827)وان صف پیش از ضعیفی بصر |
|
تاب نارد روشنایی بیشتر |
( 828)روشنایی کو حیاتاول است |
|
رنج جان و فتنهْ ایناحول است |
( 829) احولیها اندک اندک کم شود |
|
چون ز هفصد بگذرد او یم شود |
خرَد: عقل خداجو وذهن شایسته معرفت است.
قِندیل: ظرفى مسین یا برنجین، درون قندیل روغن مىریختند و با فتیله که در آن مىنهادند روشن مىکردند و گاه به جاى روغن، در قندیل شمع مىنهادند.
مِشکات: چراغدان: تشبیه به نور و قندیل و مشکات متأثر از قرآن کریم است:«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ»:خداوند نور آسمانها و زمین است؛ مثل نور خداوند همانند چراغدانى است که در آن چراغى (پر فروغ) باشد، آن چراغ در حبابى قرار گیرد، حبابى شفاف و درخشنده همچون یک ستاره فروزان، این چراغ با روغنى افروخته مىشود که از درخت پربرکت زیتونى گرفته شده که نه شرقى است و نه غربى؛ (روغنش آنچنان صاف و خالص است که) نزدیک است بدون تماس با آتش شعلهور شود؛ نورى است بر فراز نورى؛ و خدا هر کس را بخواهد به نور خود هدایت مىکند، و خداوند به هر چیزى داناست.[1]
امام : میتواند به کسر اول به معنای قطب باشد یا به فتح اول و به معنای پیشگاه حق.
صفّ آخرین و صفّ پیش: هر دو همان مرحلهْ نهایی کمال است که در آن هستی خویش و ادراک و احساس بصر از میان میرود و نور حق همه صفات فردی و خودی آنها را محو میکند.
بَصَر: گاه به چشم گفته شود و گاه به بینایى.
اول: مقصود فرد کامل یا قطب یا ولى اعظم است.
اَحول: دو بین.
( 822) او مثل نور است که عقل جبرئیل او محسوب مىشود ولى دیگرى که مرتبهاى پائینتر از اوست بمنزله قندیل و جار اوست که خود باو روشن شده و فضاى وسیعى را روشن مىکند . ( 823) آن شمعى که از این قندیل است ولى مادون او است که نسبت بقندیل چون چراغ و شعله شمع باریکى است باین ترتیب نور مراتبى دارد. ( 824) و نور حق هفت صد پرده دارد و هر پرده چندین طبقه . ( 825) پشت هر پرده مقام جمعیتى است و این پردهها پشت سر هم صف بستهاند تا بامام علیه السلام برسد . ( 826) جمعیت صف آخرى چشمشان براى دیدن نور صف پیش از خود ضعیف بوده و طاقت دیدن آن را ندارد. ( 827) و اهل همان صف پیش هم چشمشان تاب تحمل نور بیشتر از خود را ندارند. ( 828) آن نورى که حیات اولیه از او بوده مبدا نور محسوب مىشود براى احول باعث رنج و بلاى جان است. ( 829) ولى در مراتب مختلفه کم کم احولیها تخفیف مىیابد و وقتى از هفت صد گذشت احولى تمام شده بدریاى نور متصل شده بلکه خود دریا مىگردد.
مولانا میگوید: ولیّ حق چون به سرچشمهْ نور مطلق پیوسته است خود، چو نور است و عقلـ مانند جبرئیلـ رابط الهامات برای اوست. این نور به حق پیوسته در قندیلی از مردان حق که در مرتبه پایینترند احاطه شده است. گروه دیگر از اولیا که از ولیّ خدا بیشتر فاصله دارند، مانند مشکاتی هستند که قندیل یا مصباح در آن محافظت میشود. این طبقه سوم با ما که اهل این سخن هستیم، دررابطهاند و به ما فیض میرسانند. در منابع حدیث روایاتی هست که در آنها به پردههای نور حق اشاره شده و در همه آنها اعدادی چون هفتاد، هفتصد و هفتهزار (اعداد مبیّن کثرت) برای بیان شمارهْ این پردهها به کار رفته است. در همه این روایات به طور کلی سخن از مراتب کمال انسان است تا جایی که بتواند مستقیماً جمال حق را مشاهده کند. همراه با طی مراتب کمال، این پردهها از برابر چشم باطن کنار میرود. گروهبندی مردان حق براساس تکامل روحی و درجهْ قرب آنها به مقام یقین و وصال به حق است. به همین دلیل، مولانا آنها را در پردههای گوناگون طبقهبندی کرده است. به اعتقاد عرفا، پیامبر اسلام(ص) از همهْ این مراتب و پردههای نور گذشته و در معراج به حضور بیواسطه حق رسیده است. در کتب صوفیه اولیای حق را به نسبت کمال روحانی در طبقات متفاوتی قرار دادهاند؛ غالباً آن ولیّ را که بر همه سروری دارد قطب یا غوث خواندهاند و پس از او ابدال، اوتاد، نُقبا، ابرار و اخیار. مولانا غالباً این اصطلاحات را بهطور کلی به معنای مرد راه حق به کار میبرد و خود را به اینگونه اصطلاحات مقید نمیکند.
مولانا به این نکته نظر دارد که نزدیکی به حق برحسب تکامل روح است و آنها که کاملترند در پردههای نزدیکتر صف کشیدهاند. مولانا میگوید: اهل هر پرده از نور پردهْ خود جان میگیرد، اما همین روشناییِ جانبخش برای آنها که در پردهْ پایینترند، رنج جان و فتنه است و اینها برای دیدن آن نور مثل کسی هستند که نقص دید دارد. (احول و دوبیناند). با این حال، نقص چشم، اندک اندک از میان میرود و انسانی که از این هفتصد پرده بگذرد به دریای (یم) حق میپیوندد و دریا میشود.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |