از شهوت پنهان بپرهیزید : دانشمند دوست دارد که کنارش بنشینند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
قصه بازرگان وطوطی(5)
شنبه 92 آبان 25 , ساعت 7:44 صبح  

  (1580)نالم و ترسم که او باور کند

 

وز کرم آن جور را کمتر کند

(1581)عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد

 

بوالعجب، من عاشق این هر دو ضد

(1582)و الله ار زین خار در بستان شوم

 

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

(1583)این عجب بلبل، که بگشاید دهان

 

تا خورد او خار را با گلستان

(1584)این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است

 

جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی است

(1585)عاشق کل است و خود کل است او            

 

عاشق خویش است و عشق خویش جو

وز کرم آن جور را کمتر کند: سخن پروردگاری است که اگر زندگی ما را با دشواری مواجه کند، باز دشواریها برای ما شیرینی دارد، زیرا هرچه هست از حق است، مولانا می گوید« عاشق نمی خواهد که حتی جور معشوق کم شود زیرا هرجلوه یی از وجود معشوق به او زندگی وشادی می دهد.

این هر دو ضد: یعنی هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او!.

و الله ار زین خار در بستان شوم: یعنی عاشق سوگند می‌خورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد

عاشق کل است: یعنی عاشق« تمام هستی یا خدا» است.

خود کل است او: یعنی هستی جداگانه یی ندارد. اما او با کلِ هستی و پروردگار که حقیقت هستی است وجود یگانه‌‌ای دارد.

عاشق خویش است: او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید

( 1580) مى‏نالم و مى‏ترسم که ناله مرا حمل بر زحمت درونیم کرده بحالم ترحم نموده جور خود را کمتر کند.( 1581) من لطف و جور او را دوست دارم و عجب است که عاشق دو چیز ضد یکدیگر هستیم‏.( 1582) بخدا اگر این خارى که از او بدلم خلیده رها شده بباغ و بستان روم چون بلبل ناله سر خواهم داد و از جدایى جورش خواهم نالید. ( 1583) چه بلبل عجیبى دهان گشاده مى‏خواهد خار و گلستان را بخورد.( 1584) این بلبل نیست بلکه نهنگ آتشى است که تمام ناخوشیهاى عشق در نظر او خوش است. ( 1585) او عاشق کل است و خود همان کل است و عاشق خویش است و خویشتن را همى‏جوید.

عاشق نمی‌خواهد که حتی جور معشوق کم شود، زیرا هر جلوه‌ای از وجود معشوق به او زندگی و شادی می‌دهد. شگفتا که عاشق، هم عاشقِ قهرِ معشوق است و هم عاشق لطف او! عاشق سوگند می‌خورد که از خارستان قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد، چون من بلبلی نیستم که از رنج این خار بنالم. مولانا بلبل شگفت انگیز بوستان حق را این چنین وصف می‌کند: این بلبل خار و گل را با هم می‌خورد و رنج و راحت نمی‌فهمد. اصلاً بلبل نیست، بلکه در راه عشق چون نهنگی است که خوشی و ناخوشی را مانند آتش می‌سوزاند و به پایان راه می‌اندیشد که وصال معشوق است.عاشق کلّ « تمام هستی یا خدا» است وخود نیز کلّ است وهستی جداگانه یی ندارد.او در واقع عاشق خود است وخود را می جوید. هم توان گفت که چون سالک بکمال حق تعالى تحقق یابد خود را در همه چیز و همه را در خود مى‏بیند و بدین جهت بر همه‏ى مظاهر خواه محسوس و یا معقول عشق مى‏ورزد براى آن که دوستى خود و حب ذات امرى است طبیعى و سنتى است الهى، و دوست داشتن و عاشق خود بودن از حق آغاز شده که عاشق و معشوق بالذات است و بنا بر این مرد کامل همه را دوست دارد بجهت آن که همه را در خود و خود را در همه مى‏بیند و عاشق کل است از آن نظر که خود همه و کل جهان است.پس مولانا بر همه جهان عشق مى‏ورزد بجهت آن که همه جهان را در خود مى‏بیند، او بکمال حقیقى رسیده و با همه متحد و یگانه و به اصطلاح خودش «کل» شده است. شیخ سعدى نیز در بیان این نکات مى‏گوید:

            بجهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست             عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست‏

            بحلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست             به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست‏

            غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد             ساقیا باده بده شادى آن کاین غم ازوست‏

غزلیات سعدى، ص 118

ولى تفاوت مقام مولانا و سعدى را از همین جا مى‏توان دانست، سعدى جهان را براى آن دوست دارد که ملک خداست و نسبتى بدو دارد ولى مولانا خود را در جهان و جهان را در خود یافته است.

مولانامی گوید: مرد راه خدا در مقام رضا، از آن‌چه پیش آید استقبال می‌کند و چنان غرق در معشوق و تابع مشیت حق است که گویی حس ظاهر، او را از رنج‌‌های تن و دشواری‌های عالم ماده آگاه نمی‌کند تا زبان به شکایت بگشاید؛ این حالت دو دلیل دارد: یکی فراموشی خویشتن، و دیگر آن‌که، هر چه پروردگار برای بنده بخواهد، همان بهترین است. مولانا پس از شرح مقام رضا، از مقام فناء فی الله، یعنی فنای عاشق در پیش‌گاه معشوق سخن گفته است که مرحله عالی‌تر از تکامل روح است. فناءفی الله در واقع نخستین گام در عالم بقاءبالله است.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(4)
شنبه 92 آبان 25 , ساعت 7:42 صبح  

مقام رضای الهی ومراتب عاشقان در رضا و تسلیم،

رضا در طریقت، آثار فناى عاشق در معشوق،

(1574)ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟

 

وعده‌های آن لب چون قند کو

(1575)گر فراق بنده از بد بندگی است

 

چون تو بابد، بدکنی، پس فرق چیست

(1576)ای بدی که توکنی در خشم و جنگ

 

با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ

(1577)ای جفای تو ز دولت خوب‌تر

 

و انتقام تو ز جان محبوب‌تر

(1578)نار تو این است، نورت چون بود؟

 

ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟

(1579)از حلاوت‌ها که دارد جور تو

 

وز لطافت، کس نیابت غور تو

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟: سخن از پیمانی است که میان عاشق و معشوق در روز الست بسته شد؛ پیمانی که به موجب آن عاشق باید همواره به یاد حق باشد و حق نیز او را یاد نماید.

وعده‌های آن لب چون قند کو: یعنی وعده‌هایی که اگرعاشق بر هوای نفس پای گذارد و حق، نور معرفت خویش را در جان او بتاباند، تا جایی که عاشق و معشوق و عشق یکی گردد و وجهه نفسانی عاشق وجود نداشته باشد. اگر بنده در این مرحله درست بندگی کند، به وصال حق می‌رسد.

بد بندگى: حالت بنده‏اى که بوظائف بندگى قیام نکند و از امر مولاى خود سرپیچى کند. مضمون این بیت مولانا ، نزدیکست به مضمون این رباعى از اوحد الدین حامد بن ابى الفخر کرمانى (متوفى، 635)[1]

            بى‏جرم درین جهان توان زیست بگو             ناکرده گنه درین جهان کیست بگو

            من بد کنم و تو بد دهى پاداشم                     پس فرق میان من و تو چیست بگو

چون تو بابد، بدکنی، پس فرق چیست: یعنی عظمت پروردگار اجازه نمی‌دهد که بنده بد را هم ناامید کند.

ای جفای تو ز دولت خوب‌تر: سخن از شیرینی جفای معشوق است. عاشق، رنج راه عشق را دوست دارد و خشم معشوق او را شاد می‌کند؛ چنان‌که گویی در مجلس سماع است و بانگ چنگ را می‌شنود. این مضمون یادآور بیتی است از حافظ که:

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟

 

گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟

از حلاوت‌ها که دارد جور تو: سخن از پروردگاری است که اگر زندگی ما را با دشواری هم مواجه کند، باز برای ما حلاوت دارد، زیرا هرچه هست از حق است و حقیقت حق چنان لطیف است که به غور و کنه آن نمی‌توان رسید.

 ( 1574) عجبا آن سوگندها و آن عهد و میثاقها و آن وعده‏هایى که از آن لبان شیرین شنیده‏ام چه شد و کجا رفت‏( 1575) اگر من بد کرده‏ام که بفراقم مبتلا کرده‏اید اگر بنده‏اى بد بکند و جزاى بد بیند چه فرق میان او و مولا توان یافت.( 1576) اى آن که اگر با حال خشم و جنگ بدى بر من روا دارى براى من از آواز و الحان خوش و آواز سیمهاى چنگ طرب انگیزتر است.( 1577) اى آن که جفایت بهتر از ملک و دولت و انتقامت از جان محبوبتر است.( 1578) نار تو چنین است پس نورت چه خواهد بود و مجلس سور و سرورت چه قیامتى بپا خواهد کرد.( 1579) جور تو چقدر شیرین است و تو بقدرى لطیف هستى که کسى بکنه اندیشه تو پى نمى‏برد.



[1]   - مجموعه‏ى رباعیات اوحد الدین کرمانى،

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(3)
شنبه 92 آبان 25 , ساعت 7:38 صبح  

  (1558) بود بازرگان و او را طوطیى            

 

در قفس محبوس، زیبا طوطیى‏

(1559)چون که بازرگان سفر را ساز کرد            

 

سوى هندستان شدن آغاز کرد

(1560) هر غلام و هر کنیزک را ز جود            

 

گفت بهر تو چه آرم گوى زود

(1561)هر یکى از وى مرادى خواست کرد            

 

جمله را وعده بداد آن نیک مرد

(1562)گفت طوطى را: چه خواهى ارمغان            

 

کارمت از خطه‏ى هندوستان‏؟

سفر را ساز کرد: یعنی وقتی سفر را آغاز کرد، عازم سفرشد.    

مرادى خواست کرد : یعنی هرکسی خواسته هایش را بیان کرد.  

جمله را: یعنی به همه.

 آن نیک مرد : یعنی بازرگان 

ارمغان: یعنی هدیه            

اشتیاق دیدار حق

(1563)گفتش آن طوطی که آن‌جا طوطیان

 

چون ببینی، کن زحال من بیان

  (1564)که فلان طوطی که مشتاق شماست

 

از قضای آسمان در حبس ماست

 (1565)برشما کرد او سلام و داد خواست

 

 

وز شما چاره ره و ارشاد خواست

  (1566)گفت: می‏شاید که من در اشتیاق

 

جان دهم، این‌جا بمیرم از فراق

  (1567)این روا باشد که من در بند سخت

 

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

  (1568)این چنین باشد وفای دوستان

 

من در این حبس و شما در گلستان

  (1569)یاد آرید ای مِهان زین مرغ زار

 

یک صبوحی در میان مرغزار

  (1570)یاد یاران، یار را میمون بود

 

خاصه کآن لیلی و این مجنون بود

  (1571)ای حریفان با بت موزون خود

 

من قدح‏ها می‏خورم از خون خود

  (1572)یک قدح می‏ نوش کن بر یاد من

 

گر نمی‏‏خواهی که بدهی داد من

  (1573)یا به یاد این فتاده خاک بیز

 

چون که خوردی، جرعه‏ای بر خاک ریز

داد خواست: خواهش کرد که به فریاد برسید.

ارشاد: راهنمایی و تعلیمات مرشد به سالک در چگونگی رهایی از علایق این جهانی و رفع وابستگی‌ها برای ادراک حقایق و شناخت اسرار غیب است.

مِهان: یعنی ای بزرگان ، نشانهْ احترام به طوطیان دیگر است وهم نشانهْ آن که این طوطی به دلیل محبوس بودن خود را خوار می بیند

صبوح : نوشیدن می‏ در بامدادان.

حریف بت موزون: کسی که به معشوق رسیده است.

موزون: سنجیده، مجازا داراى تناسب اندام یا حرکات متناسب

من قدح‏ها می‏خورم از خون خود :طوطی محبوس در هجران به طوطیان هند می‏گوید: شما با معشوق خود هم‌نشین هستید، اما من در اندوه هجرانم، چنان‌که گویی به جای شراب، خونم در جام ریخته‌اند.

بدهی داد من : به فریاد من برسید و برای من کاری کنید که من نیز راه پیوستن به معشوق را بیابم.

فتاده خاک بیز: فرد نیازمند و اسیر در دست خاک و گرفتار امور مادی این جهانی است.

یکی از تعلیمات عارفانه مولانا، مسئله چشیدن درد فراق و اشتیاق مردِ راه خدا و سالک حریم قدس الهی است. در داستان طوطی و بازرگان، طوطی در حقیقت انسانی است که از خواسته‌ و جلوه خویشتن گذشته و پای بر آرزوهای نفسانی نهاده و به درد فراق مبتلا گشته است. سخن از عشق آسمانی است که مولانا از زبان طوطی بیان می‏کند و به طوطیان هندوستان پیام می‏رساند و از پرده‌نشینان حریم قدس، رهِ چاره می‏طلبد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(2)
شنبه 92 آبان 25 , ساعت 7:36 صبح  

بازرگان طوطى را از قفس بیرون انداخت و طوطى بشاخه درختى بلند پرواز کرد، بازرگان از وى مى‏پرسد که این سرّ و راز شگفت را باز گو، طوطى مى‏گوید که آن طوطى آزاد بعمل خود، مرا متوجّه ساخت که تا سخن مى‏گویم و از من فایده‏اى حاصل است همچنان اسیر قفس خواهم بود، طریق رهایى آنست که خود را بمردگى زنم تا بسبب سلب فایده، کس را پرواى من نباشد و مرا بخود باز گذارند، آن گاه مولانا از این بیان، استفاده مى‏کند که تا هنر و زیبایى انسان مکتوم و نهفته نباشد در معرض قضاوت و داورى خلق و تضییع عمر بوسیله دوستان و دشمنان قرار دارد، دوستان، وقت او را بتحسین و آفرین و دید و باز دید و دشمنان، ببد گویى و بد سگالى و دفاع از آن، تلف مى‏کنند و از کار و پیش رفت نوین بازش مى‏دارند.

وقت و عمر، عزیزترین چیزى است که بانسان عطا شده است زیرا بوسیله وقت مراتب ترقّى را مى‏پیماید و از فوائد حیات بهره‏مند مى‏گردد امّا فائده وقت را کسى باز مى‏شناسد که عمر خود را بر گزاف و عبث نگذرانده باشد مثل آن که قدر بهار و باران بهارى را آن کشاورز مى‏داند که بهنگام و وقت مناسب، تخمى در زمین افشانده باشد.

مولانا با نظر واقع بینى که دارد خطر و آفت اشتغال بخلق را خوب درمى‏یابد، از خداى بزرگ هرگز غافل نمى‏شود، رؤیت این خطرها و شهود ضعف آدمى در برابر محبّت بى‏پر و پاى دوستان و غلبه حسّ انتقام در مقابل خصومت بد سگالان، او را بر آن مى‏دارد که ما را به پناه خدا دعوت کند، آن خدا که نوح و موسى و ابراهیم و یحیى را از کینه‏توزى و بد خواهى مُنْکِران نجات بخشید.

طوطى پندى چند داد، بازرگان از قصّه طوطى پند آموخت، سپس مولانا بشرح نتیجه حکایت مى‏پردازد بدین گونه:

تن و لوازم آن از شهوات و آرزوها قفسى را ماند که طوطى جان در آن بندى و اسیر شده است، این لوازم خار راه جان است و زمینه فریب خوردن آدمى را از معاشرانش فراهم مى‏سازد، همنشینان او را بمدح و ستایش فریب مى‏دهند و از خود باز مى‏ستانند و مانع ترقّى او مى‏شوند، آدمى بدین سخنهاى دروغین و تملّقهاى نگارین در اشتباه مى‏افتد و مى‏پندارد که در معرفت و کمال بجایى رسیده است، در نتیجه شهرت طلب و آوازه جوى مى‏شود و بکلّى از دست مى‏رود بى‏خبر از آن که شهرت بهر صورت که باشد مایه فساد و تباهى است و بسیار مردم بفریب ستایش و دوستى شهرت از دست رفته‏اند، دنیا و خوشیهاى آن نیز بهمین صورت، فریبنده است و دوستان خود را از راه مى‏برد و سرانجام تنها مى‏گذارد.

مولانا بخوبى توجّه دارد که هر کسى خویش را خردمند مى‏شمارد و فرض مى‏کند که هرگز فریب نمى‏خورد بلکه مردم را فریب هم مى‏دهد و گول مى‏زند، این حالتى است که کم و بیش و بصورتى پنهان ولى بسیار عمیق در هر انسانى هست از این رو با بیانى سخت قاهر و مثالى نیک روشن ما را به اشتباه خود واقف مى‏سازد، محبّت شهرت و علقه بشنیدن ستایش و مدح ریشه قوى دارد و آن غریزه حبّ ذات و خود پرستى است، این غریزه، عقیده بفزونى عقل و کفایت را در نهاد آدمى پرورش مى‏دهد بدین سبب مردم ستایش جوى و تملّق گزین تصوّر مى‏کنند که فریب نمى‏خورند و چاپلوسى راه پیش رفت را بروى آنها نمى‏بندد در صورتى که این اشتباهى بزرگ و پندارى غلط است، مقیاسى که این اشتباه را روشن مى‏کند هجو و مذمّت است، این مدّعیانِ خرد و هوش هر گاه مذمّت خود را بشنوند، آشفته خاطر و خشمگین مى‏شوند پس معلوم مى‏شود که غریزه خود خواهى هنوز قوى و بر کار است و گرنه مى‏باید که از نکوهش دل تنگ نگردند، استدلال ضمنى آنان که مدح از طمع مى‏خیزد و ما باعث آن را مى‏دانیم در حالت شنیدن هجو خود بخود نقض مى‏شود زیرا هجو هم منبعث از غرض است یعنى قطع امید و باز ماندن از فایده‏اى که چشم داشت هجا سرایان بوده است.

آفت و زیانهاى ستایش بمراتب از قدح و هجو قوى‏تر و خطرناک‏تر است براى آن که هجو بزودى تأثیر مى‏بخشد و آدمى را بهیجان مى‏آورد از آن جهت که خلاف میل و طبع بشر است مثل داورى مسهل که بفاصله زمانىِ اندک، طبع را مى‏شوراند و انقلاب و پیچ در اعضاى درونى پدید مى‏آورد، بر خلاف مدح که سازگار و موافق میل است، اثر بد بجا مى‏گذارد و فساد و تباهى بسیار از آن متولّد مى‏گردد لیکن لذّت آنى آن، مانند پرده‏اى بر روى مفاسد آن، گسترش مى‏یابد و بدین جهت آدمى از نتایج وخیم و عواقب زشت آن غافل مى‏ماند چنان که اکثر لذّات مادّى همین اثر را دارد امّا مولانا آن را بخوردن حلوا مثل مى‏زند که به آخر دمل تولید مى‏کند و علاج آن نیشتر زدن است.

براى نمونه فرعون مصر را یاد مى‏کند که مطابق بعضى روایات در آغاز مردى خوار مایه بود و بر اثر حصول قدرت و تملّق شنیدن سرانجام بدعوى خدایى برخاست، این اثر را در هر صاحب قدرتى مى‏توان آزمود، انسان هوشمند مى‏تواند در وجود خودش هم آزمایش کند.

بنا بر این، مى‏توانیم بگوییم که مذمّت بر مدح رجحان دارد زیرا سبب بیدارى و تنبّه است بر خلاف مدح که موجب غفلت و باز ماندن از کمال است از این رو مولانا خوارى را بر عزّت و گمنامى را بر شهرت ترجیح مى‏دهد همچنان که صوفیان ملامتى معتقد بوده‏اند، این مطلب را در شرح ابیات ملاحظه فرمایید.

براى تکمیل استدلال، مولانا از بى‏وفایى و نفع پرستى متملّقان نیز سخن مى‏گوید و آنها را به شیطان تشبیه مى‏کند بمناسبت آن که در گمراهى انسان مى‏کوشد و پس از گمراهى بخود بازش مى‏گذارد.

گفته‏ایم که خلاف نفس و از جمله شکستن خود، کارى دشوار و در حکم خود کشتن است و آن، بى‏عنایت خداى تعالى‏ میسّر نمى‏گردد، با توجّه بدین نکته مولانا مى‏گوید که این بحث دقیق و سخنان پندمند بى‏عنایت حق و خاصان او اثر نمى‏بخشد و ممکن نیست که آدمى فریب تملّق را نخورد و اگر عنایت الهى دستگیرى نکند فرشتگان هم از لغزش مصون نمى‏مانند تا چه رسد به انسان که زندانى عادت و شهوت و تلقین و نابسامانیهاى تربیت نادرست است.

بدین مناسبت روى بدرگاه خدا مى‏آورد و به اصطلاح مناجاتى آغاز مى‏کند، این راز و نیاز گفتن و یا مناجات با خدا که در موضعى چند از مثنوى مى‏خوانیم، از قسمتهاى بسیار خوب و دل انگیز گفتار مولاناست، براى آن که هر کسى خدا را مناسب کمال نفسانى خود مى‏شناسد و تصویر مى‏کند، حاجتى که از خدا مى‏خواهد نیز با درجه و حدّ روحانى او مناسب است، مى‏بینید که عوام و بازاریان دیندار و زاهدان سست اندیشه از خدا مطالبه حور و قصور و یا نعیم بهشت و رهایى از عذاب آخرت مى‏کنند، آنها از بند شهوت و یا خوف و رجا نرسته‏اند، خواهش ایشان مناسب درجه آنهاست، مولانا از خدا مى‏خواهد که دانش جزئى و استعداد او را در معرفت، بکمال مطلوب که اتّصال بعلم کلّى است، برساند، دانش جزئى و استعداد بشرى را به قطره آب مثال مى‏زند، قطره آب، در محلّ تغیّر و فناست، آتش خصم او، هوا خصم او، خاک خصم اوست اینها او را بخود مى‏کشند و بسوى نیستى مى‏کشانند، علم جزئى نیز چنین است، شهوات و آرزوها و اسلوبهاى غلط در تربیت، دشمنان ویند و نیست و نابودش مى‏کنند، تملّق و ستایش هم اثرى بدین گونه دارد و نتیجه آن، غرور و غفلت است، مردى خردمند و بیدار و هوشمند بتملّق گوش فرا مى‏دارد، نخست باور نمى‏کند ولى تکرار تملّق چنانش مى‏فریبد که اگر تملّقش نگویند رنجور و ملول و خشمناک مى‏گردد و علمش بجهل و غفلتى سخت تاریک و مُهْلِک بدل مى‏شود، مولانا مى‏خواهد که قطره علم و دانش او بدریاهاى علم متّصل گردد تا از هر گونه آفتى و تغیّرى بر کنار ماند زیرا قطره‏اى که بدریا پیوست حکم دریا مى‏گیرد.

خلاصه کلام این که در تعلیمات عارفانهْ مولانا، این طوطی در حقیقت انسانی است که از خواستهای خود وجلوهْ خویشتن گذشته وپای برآرزوهای نفسانی نهاده وبه دوستی حق پیوسته است.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه بازرگان وطوطی(1)
شنبه 92 آبان 25 , ساعت 7:34 صبح  

قصهْ بازرگان که طوطی محبوس او، او را پیغام

داد به طوطیان هندوستان، هنگام رفتن به تجارت

پیشینهْ داستان

این قصه وحکایت بنابر تحقیق استاد فروزانفر در قرن ششم میان شاعران ونویسندگان شهرت داشته وبا اختلاف در جزئیات قصه به آن اشاره هایی شده است.در تفسیر ابوالفتوح رازی به جای طوطی سخن از هزار دستانى است که شخصى او را در بازار خریده و در قفص افکنده و به آواز آن، دل خوش کرده بود، مرغکى هم از جنس وى روزى بیامد و بر قفص نشست و چیزى به او گفت، هزار دستان نیز آواز بر نکشید و سرود نخواند و بدین چاره‏گرى سرانجام از قفص رهایى یافت.

هنر مولانا در بسط و تفصیل این حکایت است با تعبیرى دل انگیز و شیوا و افزودن مسائل مختلف عرفانى و فلسفى و دینى بهمراه مضمونهاى شاعرانه و عاشقانه که در زیبایى و حسن تأثیر گفتارش تأثیرى در خور توجّه و در حدّ اعجاب بجا گذاشته است.

اکنون، قصّه طوطى و بازرگان مطابق گفته مولانا و با اشارت بدقایقى که در ضمن آن مندرج ساخته است باز مى‏گوییم:

بازرگانى طوطیى زیبا و محبوس در قفص داشت، بازرگان مى‏خواست بهندوستان برود، بغلامان و کنیزان خویش گفت براى شما ارمغان چه بیاورم، هر یکى چیزى خواستند و او پذیرفت، طوطى را گفت تو چه مى‏خواهى تا از هندوستان برایت بیاورم، طوطى پیغامى بطوطیان شکر خاى هند فرستاد، این پیغام متضمّن گرفتارى و مهجورى طوطى و چاره جویى براى آزادى او بود، پیغامى سخت غم انگیز و دل سوز که مولانا چنان گرم و سوزانش بیان کرده است که هر سنگ دل صبر آزماى را بهیجان مى‏آورد.ذکر این پیغام درد آلود، گویى مولانا را بار دیگر بیاد روزگار وصال و اتّصال خود با شمس تبریز و رنجهایى که در فراقش بر خود مى‏گیرد، افکنده است که بى‏اختیار از زبان طوطى شرح هجران و بى‏قرارى خویش را با زبانى آتش بار و جان گداز باز مى‏گوید ولى این مهجور فراق دیده، در عشق بکمال رسیده و از سر مُرادات خود برخاسته است بدین جهت بوصف رضا و یا بعبارتى دیگر نیروى تحمّل خویش مى‏پردازد، خویش را نخست بلبل مى‏خواند، بلبلى که تنها عاشق زیبایى گل نیست بلکه در عشق چنان قدرتى دارد که خار و گلستان را بدَم درمى‏کشد ولى بلبل، سست عهد و ضعیف و نابردبار است و در خور چنین حوصله نیست بدین نظر تعبیر را بر مى‏گرداند و از خود نهنگى فراخ حوصله، باز مى‏نماید، نه آن نهنگ که در آب مى‏زید و با برودت و رطوبت دریاها پرورش مى‏یابد، نهنگى آتش نهاد که قوت و خورش او آذر عالم سوز عشق است، از آتش مى‏زداید و در آتش مى‏زید و از این رو بخلاف مراد و ناخوشهاى عشق، خوگر شده است.بازرگان بهندوستان رسید و طوطیى چند دید و پیام آن طوطى زندانى را بدانها رسانید، آن پیام سوزناک، یکى از طوطیان را بلرزه افکند تا از فرط هم دردى و غم بر زمین افتاد و مرد.

بازرگان ازین واقعه متأثّر گشت و پشیمانى بسیار خورد که چرا موجب هلاک جانورى شده است، مولانا بدین مناسبت از آفات تکلّم سخن مى‏گوید و رعایت احتیاط و حفظ حدود مستمعان را توصیه مى‏کند و نکته‏اى چند از تأثیر سخن بر مى‏شمارد، از آن جنس که اُدبا در آداب معاشرت و صوفیان در ابواب مجاهدت گفته‏اند، بعقیده او جانها در اصل خاصیت دم عیسوى دارند و مى‏توانند که بگفتار خود دلها را زنده کنند بشرط آن که حجاب خودى و خویش پرستى را بیکسو افکنند، این پرده ضخیم چشم بند را بوسیله صبر بر تلخى مجاهدت مى‏توان پاره کرد پس باید دست از آرزوى نفسانى کشیده داشت. بازرگان از سفر بخانه باز آمد و بهر یک از اهل خانه ارمغانى بخشید، طوطى نَوْرَهان و سوغات خود را مطالبه کرد، بازرگان از رسانیدن پیغام و آن چه از مرگ طوطى دیده بود امتناع ورزید ولى طوطى بجِدّ گرفت، بازرگان، قصّه را باز گفت و پشیمانى خویش را از ابلاغ پیامى که منجرّ بمرگ طوطى شده بود، بیان کرد، این جزء از قصّه باز، بلزوم احتیاط در تکلّم منتهى مى‏شود،این قسمت از داستان بیشتر راجع است بذکر فراق و دورى و تأسّف بر فوت مطلوب که به احتمال قوى، بمناسبت مرگ طوطى، مولانا فرصتى یافته است که در هجران شمس تبریز ناله‏هاى سوزناک بر کشد و در صورت این قصّه، شرح مهجورى خود را باز گوید با این همه متضمّن چند مطلب اساسى نیز هست از این قرار:

  1- دریغ و حسرت خوردن مستلزم از دست دادن لذّت نقد و فایده موجود است زیرا در حیات انسانى و جهان پهناور امورى که در خور دل بستگى و تعشّق باشد بسیار است، حسرت که معنى آن اندوه خوردن بر گذشته و امر فائت است، آدمى را از استفاده و لذّت بردن از آن چه پیش چشم اوست و مى‏تواند از آن خوشیها ببرد، باز مى‏دارد و بنا بر این، ما بواسطه دریغ خوردن و ارمان بردن، خویش را از لذّات و فوائدى که حیات براى ما فراهم کرده است محروم مى‏داریم و بیاد گذشته، حال و عیش نقد را از دست مى‏دهیم.

  2- نادان همیشه براى خود مشکل ببار مى‏آورد و درد بر درد مى‏افزاید و بدان ماند که بر رنج و درد عشق مى‏ورزد براى آن که بمصلحت کار نمى‏کند و براستى مصلحت را تشخیص نمى‏دهد، این مطلب را مولانا براى توجیه عمل بازرگان و تفسیر آیتى از قرآن بیان مى‏کند، بخاطر بیاورید که بازرگان در نتیجه کار ناخردمندانه‏اى طوطى خوش آواز را از دست داد.

  3- گسیختن انسان از چیزى که بدان دل مى‏سپارد و فوت شدن آنها از آثار غیرت و نتایج عشق خداست که راضى نمى‏شود، آدمى بتمام و کمال، همّتِ خود را بقبله دیگر متوجّه سازد، او رشته تعلّق ما را بهمه چیز مى‏گسلد تا بسوى او که قبله حقیقى است روى آوریم، آن گاه بدین مناسبت غیرت الهى را تعریف مى‏کند، ما این دقیقه را بجاى خود روشن نموده‏ایم.

  4- طوطى جان با خدا پیوسته است و هر چه مى‏گوید وحى الهى است و همو اصل شادیهاست و آن خوشى که از اشیا به انسان مى‏رسد پرتو آن خوشى روحى است که بر آنها منعکس مى‏گردد، انسان ازین لطیفه بى‏خبر است و بعبث و بر گزافْ، دل به این و آن مى‏بندد.

  5- قافیه پردازى و صنعت سازى پرده‏اى است که بر جمال شاهد معنى مى‏کشند، سخن از عشق و حالت درونى مى‏ترابد و آن، در عبارت نمى‏گنجد.

  6- شخصیّت و کَسىِ واقعى را در فقدان و بر هم زدن انیّت و کسى تلقینى و ساخته عادات و رسوم و تربیتهاى ناصواب، مى‏توان یافت.

  7- عشق نسبتى است میان عاشق و معشوق که بحسب ظاهر منشأ و مصدر آن، عاشقان‏اند ولى بچشم واقع بین، مبدأ آن، معشوق است پس بدین نظر معشوق، عاشق است و عاشقان، معشوقان‏اند، توضیح آن را در شرح ابیات خواهید یافت.

  8- عاشق آنست که مراد خود را فرو مى‏گذارد و خواهان رضاى معشوق است، این معنى نتیجه فناست، فنا از اراده خود که سرانجام به نیستى ذات مى‏کشد و اوّلین نشانه عشق راستین است، بدین مطلب پیشتر هم اشارت فرموده بود.

  9- و چون عاشق از سر مراد خود برخیزد و بى‏غرضى و بى‏طمعى خود را ثابت کند آن گاه کار بر عکس مى‏شود و نسبت تعلّق انقلاب مى‏پذیرد و معشوق در صدد باز جست و افتقاد عاشق بر مى‏آید و هر مرادى که مى‏خواست بلکه آن چه در خاطرش نمى‏گذشت بدو مى‏بخشد و خونبهاى او را نیز مى‏دهد.

 10- پس از زندگانى عاشق در مرگ است و هستیش موقوف نیستى و فناست.

سپس مولانا خوانندگان را متوجّه مى‏سازد که سخنش را بر ظاهر حمل نکنند و از این عشق معنى هوس و هوا پرستى نفهمند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   201   202   203   204   205   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 3 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401629 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]