( 355)گر نبودى جان عیسى چارهام |
|
او، جهودانه بکردى پارهام |
( 356)بهر عیسى جان سپارم، سر دهم |
|
صد هزاران منتش بر خود نهم |
( 357)جان دریغم نیست از عیسى، و لیک |
|
واقفم بر علم دینش نیک نیک |
( 358)حیف مىآمد مرا کان دین پاک |
|
در میان جاهلان گردد هلاک |
( 359)شکر ایزد را و عیسى را که ما |
|
گشتهایم آن کیش حق را رهنما |
( 360)از جهود و از جهودى رستهام |
|
تا به زُنّارى میان را بستهام |
( 361)دور، دور عیسى است اى مردمان |
|
بشنوید اسرار کیش او به جان |
( 362)کرد با وى شاه، آن کارى که گفت |
|
خلق حیران مانده ز ان مکر نهفت |
( 363)راند او را جانب نصرانیان |
|
کرد در دعوت شروع او بعد از آن |
جان عیسى چارهام: یعنی اگر عیسی به فریادم نمی رسید.
زُنّاری: اصل این واژه در زبان یونانی قدیم زُناریون وبه معنی رشته یی است که مسیحیان برگردن می انداختند وبه آن صلیب می آویختند. ودر دور? اسلام به کمر بند زردشتیان هم زنّار گفته اند. برای مشخص کردن نصرانیان درکشورهای اسلامی گاه بستن کمربندی را هم به دستور خلفا ضروری شمرده اند.
ز ان مکر نهفت: از مسائل پنهانی وپشت پرده.
(355) اگر عیسى بمن کمک نمىکرد این جهود درنده که خود را شاه مىنامد مرا پاره مىکرد.( 356) من از براى عیسى و در راه او سر و جان را با امتنان فدا مىکنم.( 357) من از جان خود در راه او مضایقه ندارم ولى چون بعلم این دین پاک کاملا واقف بوده و احکام دین عیسى را جزء بجزء مىدانم.( 358) بخود مىگویم حیف است که من بمیرم و این دین پاک در میان نادانان نابود شده و از میان برود. ( 359) شکر خدا را و درود عیسى را که از مرگ جان بدر برده و راهنماى این دین حق شدهام.( 360) و شکر که از موسوى بودن و جهودان مستخلص شده و زنار را محکم بستهام.( 361) اى مردم دور دور عیسى است و اسرار دین او را از دل و جان بشنوید و بکار بندید.() وقتى که این مقدمات عملى شد البته عیسویان مرا امین و مقتداى خود تصور کرده و سر فرود خواهند آورد و از من راهنمایى خواهند خواست.() چون وزیر مکرى که اندیشیده بود در پیشگاه شاه بیان کرد خیال شاه بکلى راحت شد. ( 362) و همان طور که وزیر دستور داده بود عمل کرد و مردم از این کار متحیر مانده نمىدانستند شاه براى چه گوش و بینى وزیر مقرب خود را بریده است.
() شاه وزیر را در میان مردم چنان رسوا کرد که هر مرد و زنى در آن کشور از این ماجراى عجیب آگاه گردید.( 363) پس از آن او را بدیار عیسویان تبعید کرد و وزیر بلا فاصله شروع بدعوت نمود.() ترسایان چون وزیر را بدان حالت زار دیدند بر حال او گریستند. ( 364) کم کم عیسویان گرد وزیر جمع شدند تا شماره آنها بچندین صد هزار رسید.( 365) و شروع کرد براى مسیحیان اسرار انجیل و زنار و نماز گفتن.() و با کمال فصاحت و بلاغت از اعمال و افعال مسیح بیان مىکرد. ( 366) در ظاهر واعظ و مبلغ احکام و در باطن گسترنده دام بود.
( 345) گفت: اى شه گوش و دستم را ببر |
|
بینىام بشکاف و لب، در حکم ِمُر |
( 346)بعد از آن در زیر دار آور مرا |
|
تا بخواهد یک شفاعتگر مرا |
( 347)بر منادى گاه کن این کار، تو |
|
بر سر راهى که باشد چار سو |
( 348) آن گهم از خود بران تا شهر دور |
|
تا در اندازم در ایشان شرّ و شور |
حکم مر: حکم تلخ و مخالف میل، انجام کاری که انسان از آن رنج می برد.
اى عشق مىکن حکم مر ما را ز غیر خود ببر اى سیل مىغرى بغر ما را بدریا مىکشى
دیوان، ب 35823
منادى گاه : جایی که در آن جارچی از طرف حاکم یا داروغه شهر مسائل مهم وفرمان های حکومت را به مردم ابلاغ می نمود.
شر و شور: فتنه.
( 345) وزیر گفت اى پادشاه گوش و بینى و دست مرا قطع کن.( 346) بعد از آن مرا پاى دار بفرست و کسى را مأمور کن که شفاعت کند و از کشتن من صرف نظر کن.( 347) این کارها علناً در چار سوق باید انجام گیرد.( 348) پس از آن مرا بشهر دورى که مسیحیان در آن جا هستند تبعید کن تا من با تدبیرى که در نظر گرفتهام در اتحاد و جمعیت ایشان رخنه کرده و میانشان تفرقه اندازم.() وقتى که احکام دیانت مسیح را از من شنیده و بپذیرند یقین بدان که جمعیتشان از هم پاشیده مىشود.() در میان آنها چنان فتنه و اختلاف خواهم انداخت که کاهنان از تدبیر من بحیرت خواهند افتاد. () صدمهاى که من به آنها خواهم زد در وصف نمىگنجد.() وقتى که مرا امین و راز دار خود تصور کردند دامى در جلو پایشان مىگسترم.( و همه آنها را با فریبهاى گوناگون اغفال کرده شور و غوغائى بپا خواهم کرد.() تا با دست خودشان خون یکدیگر را بریزند. (349) من به آنها خواهم گفت که خدا شاهد است که فرزند نصرانى بوده و نصرانیم.
( 349)پس بگویم: من به سر نصرانیم |
|
اى خداى راز دان مىدانیم |
( 350)شاه واقف گشت از ایمان من |
|
وز تعصب کرد قصد جان من |
( 351)خواستم، تا دین ز شه پنهان کنم |
|
آن که دین اوست، ظاهر آن کنم |
( 352)شاه بویى برد از اسرار من |
|
متهم شد پیش شه، گفتار من |
( 353)گفت: گفت تو، چو در نان سوزن است |
|
از دل من تا دل تو روزن است |
( 354) من از آن روزن بدیدم حال تو |
|
حال تو دیدم، ننوشم قال تو |
متهم شد پیش شه گفتار من: یعنی شاه فهمید که من دروغ گفته ام.
سوزن در نان: به کنایه، سخنى موثر و کارگر چنان که سوزن در نان فرو مىرود.
از دل من تا دل تو روزن است:اشاره است به مَثَل: من القلب الى القلب روزنه.[1]
ننوشم : گوش کردن، شنیدن، ظاهرا مخفف نیوشیدن، یعنی نمی شنوم یا نخواهم پذیرفت.
( 350) و چون شاه از مسیحى بودن من آگاه شد با عصبیتى که دارد قصد کشتنم را نمود.( 351) من مىخواستم دین خود را از شاه پنهان کنم و در ظاهر خود را هم دین و هم آیین او جلوه دهم.( 352) ولى بتدریج از سخنان من بویى از اسرارم بمشام شاه رسید و از راز درونیم آگاه شد.( 353) و بمن گفت گفتههاى تو چون سوزنى که در نان باشد بالاخره بزبان فرو خواهد رفت این گفتهها روزنهایست که از دل بدل راه مىیابد.( 354) و من از آن روزنه خیال و باطن تو را دیدم و اکنون که باطن ترا دیدم دیگر اظهارات ظاهرى تو را کى باور خواهم کرد.
[1] - امثال و حکم دهخدا در ذیل: از دل تا بدل راه است.
( 334) خشم و شهوت مرد را احول کند |
|
ز استقامت روح را مُبدل کند |
( 335) چون غرض آمد هنر پوشیده شد |
|
صد حجاب از دل به سوى دیده شد |
( 336) چون دهد قاضى به دل رشوت قرار |
|
کى شناسد ظالم از مظلوم زار؟ |
( 337)شاه از حقد جُهودانه چنان |
|
گشت احول، کالامان، یا رب امان |
( 338)صد هزاران مؤمن مظلوم کشت |
|
که: پناهم دین موسى را و پشت |
غرض: نشانه و هدف، آن چه براى آن، کارى انجام دهند، مقصد و مطلوب از عملى، قصد بد و نیت سوء.
هنر : یعنی شایستگی
چون غرض آمد هنر پوشیده شد:این سخن مولانا برگرفته از کلام افلاطون است که:« مَحَبّتُک الشَیءَ سِترٌ بَینک و بینَ مَساوئهِ و بُغضَتُک لَهُ سِترٌ بینک و بینَ مَحاسِنِه».[1]. نظیر آن از گفتهى مولانا[2]:
گرگى نمود یوسف در چشم حاسدان پنهان شد آن که خوب و شکر لب برادرست
چه پرده است حسد اى خدا میان دو یار که دى چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود
چو گرگى مىنمودى روى یوسف چو آن پردهى غرض مىگشت اظهار
حقد جهودانه: یعنی کینه ای که مدتی دراز در دل بماند.
الامان: امان یعنی پناه بر خدا،ودرمواردی به کار می رود که گوینده می خواهد از وضعی بسیار نامساعد حرف بزند.
( 334) خشم و شهوت است که مرد را دو بین و احول مىسازد و روح را از استقامت بیرون آورده براه کج مىاندازد. ( 335) وقتى غرض بیاید هنر و خوبى پنهان مىگردد و همان غرض که از دل سرچشمه مىگیرد هزاران پرده بروى چشم مىکشد. ( 336) وقتى قاضى بدل خود وعده رشوه بدهد دیگر تمیز ظالم از مظلوم ممکنش نیست.( 337) الغرض شاه بر اثر تعصب جهودى بطورى احول و دو بین گردید که پناه مىبریم بخدا از این قبیل تعصبات.( 338) و بنام اینکه من طرفدار و حافظ دین موسى هستم صد هزاران مؤمن و مظلوم را بدیار عدم فرستاد.
مولانا می گوید: خشم و شهوت هر یک اگر از حد اعتدال خارج شوند ، مانع درست دیدن انسان می شوند وپایداری واستواری روح را نیز دگرگون می کنند. بهمین جهت کارهایى مىکند که بمیزان عقل درست در نمىآید و این امرى روشن است و در زندگانى عادى همه وقت دیده مىشود.
( 339) او وزیرى داشت، گبر و عشوه ده |
|
کو بر آب از مکر بر بستى گره |
گبر: مطلق کافر، زردشتى. ولى در این بیت بمعنى اول است زیرا این وزیر یهودى بود نه زردشتى.
عشوه ده: مکار و فریب کار.
گره بر آب بستن: به کنایه، کارى ممتنع و سخت کردن.
( 339) شاه وزیرى داشت که در مکر و حیله سر آمد مکاران زمان خود بود از زمین نکاشته درو کرده و از آب خالص کره مىگرفت.
( 340) گفت: ترسایان پناه جان کنند |
|
دین خود را از ملک پنهان کنند |
( 341)کم کش ایشان را که کشتن سود نیست |
|
دین ندارد بوى، مشک و عود نیست |
( 342) سرّ پنهان است اندر صد غلاف |
|
ظاهرش با تست و باطن بر خلاف |
( 343)شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست |
|
چارهى آن مکر و ان تزویر چیست |
( 344) تا نماند در جهان نصرانیى |
|
نى هویدا دین و نه پنهانیى |
ترسایان: یعنی مسیحیان، پیروان حضرت عیسی.
پناه جان کردن: ظاهرا ترجمهى تقیه کردن است و ممکن است که آن را بمعنى حفظ جان فرض کنیم.
دین ندارد بوى: یعنی دین امری است درونی وقلبی، مُشک عود نیست که از بوی آن بتوانی به وجود آن پی ببری.
هویدا دین :یعنی کسی که دینش همان است که می گوید ودین واقعی خود را پنهان نمی کند.
( 340) بشاه گفت که مسیحیان دین خود را از شاه پنهان کرده و جان خود را در پناه این تدبیر حفظ مىکنند.
( 341) اینها را نکش اسرار اینها را بدست آور و از کشتنشان صرف نظر کن. کشتن اینها سودمند نیست دین که بو ندارد تا چون مشگ و عود از بوى آن بوجودش پى ببرى.( 342) دین یک سر نهانى است که در صد پرده پنهان شده ظاهرشان با تو است و باطنشان بر خلاف تو. ( 343) شاه گفت پس چاره چیست و علاج این مکر و تزویر را چگونه باید کرد؟( 344) چه باید کرد که هیچ عیسوى چه آنها که ظاهراً دعوى مىکنند و چه آنها که دین خود را پنهان مىکنند در جهان باقى نماند.
326) عهد عیسى بود و نوبت آن او |
|
جان موسى او و موسى جان او |
( 327) شاه احول، کرد در راه خدا |
|
آن دو دمساز خدایى را جدا |
او: مرجع ضمیر درهر سه مورد حضرت عیسی است.
جان موسى او و موسى جان او: عیسی جان موسی بود وموسی جان عیسی، یعنی این دو پیامبر خدا درحقیقت یکی بودند، زیرا هردو به یک منشأ روحانی بستگی داشتند.
احول : یعنی دوبین ، وکسى را گویند که یک چیز را دو چیز مىبیند و آن پادشاه نیز موسى و عیسى را که در حقیقت یکى بودند مخالف و غیر مىدید.
آن دو دمساز خدایى را جدا: یعنی تعصب مذهبی شاه جهودان، موسی وعیسی ومذهب آنها را از هم جدا نشان می داد وگرنه آنها یکی بودند وخدا آنها را با یکدیگر دمساز کرده بود.
دمساز: یعنی متحد ومتفق.
326) در آن تاریخ عهد عهد عیسى بود ولى مسلم است عیسى جان موسى و موسى جان عیسى است.( 327) این پادشاه دو بین و احوال بخیال خود براى رضاى خدا این دو نبى و فرستاده خدا را که در راه خدا با هم دمساز و متحد بودند از هم جدا فرض کرده بود.
مولانا اختلافات و تعصبات دینى را در مثنوى چند نوبت انتقاد کرده و اصول ادیان را واحد شمرده و همهى آنها را منتهى بحق و حقیقت دانسته است، این دشمنیها و خونریزیها که متعصبان در هر عصرى بنام دین و در راه نصرت انبیا بر انگیختهاند به عقیدهى وى از آثار جهل و غفلت و رنگ عالم حدوث است و کسى که بقدیم متصل شود و حقیقت را چنان که باید بشناسد، او بیگانگى مىرسد و پیروان هر مذهب را معذور مىدارد و جدل و خلاف را بیکسو مىنهد و متوجه مىشود که انبیا با یکدیگر دوست و مصدق هم بودهاند چنان که موسى بظهور عیسى بشارت داد و عیسى نبوت موسى را تصدیق مىکرد و همچنین حضرت رسول اکرم (ص) موسى و عیسى را فرستادهى خدا و بشارت دهنده بظهور خود معرفى فرمود و از عیسى و تهمتهاى نارواى دشمنان وى دفاع کرد اما این امتان که با یکدیگر دشمنى مىورزند از این نکته غافل شدهاند که میان پیشوایان آنها هیچ گونه خلافى نیست و همه فرستادگان حق بودهاند و بسوى خدا دعوت مىکردهاند پس چرا امت نیز بسیرهى رهبران خود دست از خلاف نمىکشند و با هم دوست و برادر نمىشوند چنان که ناصر خسرو گفته است[1]:
فضل تو چیست بنگر بر ترسا از سر هوس برون کن و سودا را
تو مومنى گرفته محمد را او کافر و گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند چون دشمنى تو بىهده ترسا را
( 328) گفت استاد احولى را کاندر آ |
|
رو، برون آر از وُثاق آن شیشه را |
( 329) گفت احول ز ان دو شیشه من کدام |
|
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام |
( 330) گفت استاد: آن دو شیشه نیست، رو |
|
احولى بگذار و افزون بین مشو |
( 331) گفت: اى استا مرا طعنه مزن |
|
گفت استا: ز ان دو یک را در شکن |
( 332)شیشه یک بود و به چشمش دو نمود |
|
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود |
( 333)چون یکى بشکست، هر دو شد ز چشم |
|
مرد، احول گردد از مَیلان و خشم |
وثاق: بضم اول در اصل ترکى است بمعنى خیمه و در پارسى بمعنى حجره و همانست که اکنون اطاق گویند،
طعنه: استهزا و تمسخر.
مَیلان: بمعنى تمایل و گرایش بچیزى است.
مردم احول گردد از مَیلان و خشم: یعنی خشم وتمایل خاص، انسان را دو بین یاکژ بین می کند، ودربصیرت انسان خلل ایجاد می کند.
( 328) گویند استادى بشاگرد احول خود فرمان داد که شیشهاى را از خانه نزد او بیاورد.( 329) احول وقتى بداخل خانه رفت دو شیشه در آن دید. () برگشت و باستاد گفت کدامیک از دو شیشه را بیاورم.( 330) استاد گفت افزون بینى و احولى را کنار بگذار در آن جا فقط یک شیشه است. ( 331) شاگرد جواب داد استاد عزیزم مرا مسخره مکن خود بچشم دیدم که دو شیشه آن جا بود استاد گفت اگر دو شیشه بود یکى را بشکن دیگرى را بیاور.( 332) وقتى شاگرد یکى را شکست هر دو شیشه از نظرش پنهان گردید مىدانید علت اصلى دو بین بودن و احولى مرد چیست؟ علتش اولا تمایل بیک طرف و عصبیت در یک امر و ثانیاً خشم و بغض و دشمنى نسبت بطرف دیگر است.( 333) شیشه یکى بود و بنظر او دو نمود و چون یکى شکست دیگر شیشهاى باقى نماند.
محتوای این ابیات چنین است که : محبت و عداوت هر دو سبب مىشود که انسان چیزى را چنان که هست نه بیند زیرا این هر دو حالت خروج از اعتدال است و بدین جهت دوست عیب نمىبیند و نظر همه بر محاسن و خوبیها دارد و دشمن جز عیب نمىبیند و همواره چشم بر بدیها و زشتیها مىگمارد ولى نظر معتدل هر یک را بجا و در حد خود مىنگرد و از هیچ طرف افراط نمىکند،مولانا در این تمثیل ببیان این نکته که گفتیم توجه دارد و مىخواهد بگوید که هر داورى که مبتنى بر غرض باشد خواه آن غرض صورت محبت داشته باشد یا در کسوت عداوت جلوه گر شود، آن داورى درست نیست و بیرون از عدل و ناشى از عدم تساوى باطن و اندیشهى قاضى است نسبت بدان چه دربارهى آن حکم مىکند و مانند داورى است که دلایل یکى از دو خصم را بشنود و دلایل آن دیگر را نادیده انگارد.
وزیر در خلوت مىنشیند و در بر روى مریدان مىبندد، مریدان زارى آغاز مىکنند و نیازمندى خود را بوعظ و نصیحت باز مىگویند، وزیر ایشان را ملامت مىکند که از علم نقلى در گذرید و گوش حسّ را ببندید و آماده سیر درونى که شناورى در دریا است بشوید و سلوک ظاهرى را که بمنزله سیر در خشکى است بدرود کنید، مریدان مىگویند که ما هنوز آماده چنان سیر و سلوکى نیستیم و بىپیر راه بجایى نمىبریم، سلوک باطن نصیب کسانى است که در معاملات و سلوک ظاهر بکمال رسیده باشند و ما در اوّل قدم فرو ماندهایم، این احتجاج قوى وزیر را خشمگین مىسازد تا سخنى درشت، حاکى از عدم اعتماد مریدان بخود بر زبان مىراند، مریدان از طریق نیستى و فنا پیش مىآیند و بمثالى چند از طفل و دایه و چنگ و چنگى و ناى و ناى زن و کوه و صدا و شطرنج و شطرنج باز، فناى خود را در مرتبه افعال شرح مىدهند، ذکر فنا و نیستى سالک در شیخ، راه را براى شرح فنا و نیستى خلق در حق باز مىکند و مولانا این موضوع را پیش مىکشد و بصورتى این مطلب را ادا مىنماید که بعقیده جبریان نزدیک مىشود و او بدین مناسبت مسئله جبر و اختیار را پیش مىآورد و میان عقیده جبریان که ترک عمل و طاعت است با تذکّر جبّارى و غلبه قدرت حق فرق مىگذارد بدین دلیل که شهود جبّارى مستلزم رجوع بحق و عقیده جبرى مورث اعراض از اوست، این بحث بسیار شیرین و جذّاب است ولى طرح اصلى و تفصیلى این مسئله، در مثنوى نیست، مولانا آن را در مواضع دیگر بتفصیل خواهد گفت.
وزیر در بحث فرو مىماند و سرانجام بنصّ متوسّل مىشود و مىگوید که فرمان عیسى چنین است که او خلوت را نشکند و زبان از گفت و گو بسته دارد، این بحث میان وزیر و مریدان خاتمه مىپذیرد زیرا با حصول نصّ قاطع، عقل از داورى معزول است و جاى چون و چرا نیست.
آن گاه وزیر امیران را جدا جدا بخلوت مىبرد و هر یک را وعده خلافت و جانشینى خود مىدهد و طومارى که بمنزله فرمان خلافت و دستور عمل است بدو مىسپارد و پس از چهل روز خود را مىکشد، مریدان پس از عزادارى بفکر مىافتند که خلیفه او کیست و بدین مناسبت مولانا مسئله احتیاج به پیشواى روحانى و شیخ را مطرح مىکند و به آشکار مىگوید که میان پیغمبر و ولىّ کامل و خدا فرقى نیست و اگر فرقى هست در ظاهر و صورتست چنان که میان اولیا نیز تفاوتى وجود ندارد مگر بلحاظ صورت امّا از نظر معنى و حقیقت آنها یکى هستند و بر این معنى مثالى چند ذکر مىکند از قبیل بینایى و چشم که بینایى یکى است ولى ما دو چشم داریم و چراغها که خود بصورت متعدّد و به اشکال و رنگهاى مختلفاند ولى روشنایى که حقیقت چراغ است و چراغ را براى آن مىخواهیم یکى بیش نیست و همچنین آب انگور و دیگر میوهها یک چیز است اگر چه عدد دانههاى انگور و میوه که مىفشریم بسیار است، پس این اختلاف و دوگانگى از رؤیت صورت بر مىخیزد و ما صورت را از پیش باید برگیریم تا بوحدت برسیم، طرح وحدت اولیا و مردان حق منتهى مىشود به اینکه حقیقت جهان نیز چنین است و یکى بیش نیست مانند نور آفتاب که بر باره شهر افتد و کنگرهها چند گونه سایه بر زمین افکنند و اگر کنگره را در هم ریزیم تعدّد و کثرت مضمحلّ مىگردد، همچنین حقیقت هستى، واحد است و مظاهر، بسیاراند و لیکن چشم بر اصل باید گماشت که ثبات دارد نه بر مظاهر که معروض تغیّر و تبدّل است، این نکته دقیق که یگانگى بشر و همه اجزاى عالم است چون ممکن بود که انکار مخالفان را شدیدتر کند مولانا درین داستان بهمین تمثیل اکتفا مىکند و تفصیل مطلب را بوقت دیگر مىگذارد و این روش اوست که نخست مطلبى را به اجمال مىگوید و خواننده را با اندک یاد آورى بحال خود مىگذارد تا آمادگى بیشتر بدست آرد و یک باره از دست نرود.
هر یک از امیران دوازدهگانه به استناد طومارى که دارد مدّعى خلافت مىشود و جدال و نزاع شخصى میان آنها روى مىدهد و بسیار مردم بر سر تعصّب و هوا دارى این خلفا جان خود را درمىبازند ولى آنها که جان کمال یافته دارند بحیات جاوید مىرسند، ازین سخن مولانا نتیجه مىگیرد که بقا، نصیب روحى است که بعلم و عمل، فعلیّت یافته و بکمال رسیده باشد، راه تکمیل نفس پیوستگى اولیاست ولى بهر کسى هم اعتماد نباید کرد و دل بدان کس باید سپرد که نور ولایت در گفتار و رفتارش نمایان باشد. این همان مطلب است که در آخر داستان پادشاه و کنیزک هم بدان اشاره فرموده بود و بدین ترتیب مولانا پس از بحثهاى گوناگون و طرح چند قصّه باز به سر مطلب نخستین که داستان مورد بحث را بدان پیوسته بود باز گشت نموده است، پایان این حکایت بدین گونه است که مولانا اشارت مىکند که نام و اوصاف حضرت رسول اکرم (ص) در انجیل وجود داشت و طایفهاى از ترسایان آن نام مبارک را حرمت مىداشتند و درین فتنه که وزیر تزویرگر بر پا ساخت آن طایفه در امان بودند و در پناه نام احمد (ص) ایمن زیستند، نتیجه آن که هر گاه نام آن بزرگ حافظ جان و حیات مادّى باشد بىگمان حقیقت باطن او دستگیر دنیا و آخرت است و ما باید بدان حقیقت پیوسته شویم.
( 325) بود شاهى در جهودان ظلم ساز |
|
دشمن عیسى و نصرانى گداز |
جهود: صورت دیگر است از کلمهى یهود نظیر: ژوزف و یوسف،
نصرانى: منسوب است به شهر((ناصره)) بر خلاف قیاس، ناصره شهرى است واقع در فلسطین که مولد مسیح و مسکن مریم بوده است و هنوز خانهى مریم را و چشمهى آبى را که روح القدس بر مریم در آن جا ظاهر شده است در این شهر نشان مىدهند و زائران مسیحى بزیارت آن شهر مىروند، این شهر اکنون در تصرف اسرائیل است.
( 325) وقتى جهودان پادشاه ظالمى داشتند که با حضرت عیسى دشمن و اسباب زحمت عیسویان بود.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |