( 3099)گفت پیری مر طبیبی را که من |
|
در زَحیرم از دماغ خویشتن |
( 3100)گفت از پیری است آن ضعف دماغ |
|
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ |
( 3101)گفت از پیری است ای شیخ قدیم |
|
گفت پشتم درد میآید عظیم |
( 3102)گفت از پیری است ای شیخ نزار |
|
گفت هر چه میخورم نبود گوار |
( 3103)گفت ضعف معده هم ازپیری است |
|
گفت وقت دم مرا دمگیری است |
( 3104)گفت آری انقطاع دم بود |
|
چون رسد پیری دو صد علت شود |
( 3105)گفت ای احمق برین بر دوختی |
|
از طبیبی تو همین آموختی |
( 3106)ای مدمغ عقلت این دانش نداد |
|
که خدا هر رنج را درمان نهاد |
( 3107)تو خر احمق ز اندکمایگی |
|
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی |
( 3108)پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت |
|
این غضب وین خشم هم ازپیری است |
( 3109)چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف |
|
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف |
( 3110)بر نتابد دو سخن زو هی کند |
|
تا به یک جرعه ندارد قی کند |
زحیر: بیمارى معده است، لیکن در تعبیر مولانا به معنیهاى دیگرى به کار رفته است. در اینجا «رنج و زحمت» معنى مىدهد:
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر
481/ د / 1
داغ بر چشم بودن از ظلمت: کنایه از کم شدن بینایى.
دمگیرى: تنگ نفس.
انقطاع دم: بریدن نفس، نفس تنگى.
بر دوختن بر چیزى: بدان متوسّل شدن، آن را بهانه قرار دادن.
مُدَمَّغ: (اسم مفعول از تدمیغ، ساخته فارسى زبانان از دماغ) گران سر، متکبّر، پر نخوت.
هى کردن: کنایه از خشمگین شدن و فریاد بر آوردن،پرخاش نمودن.
( 3099) پیرى نزد طبیب رفته گفت من از دماغ خود در رنج هستم و همواره نالانم. ( 3100) گفت این ضعف دماغ از پیرى است گفت چشم من هم تاریک شده. ( 3101) طبیب گفت اى پیر از اثر پیرى است گفت پشتم خیلى درد مىکند. ( 3102) گفت اى شیخ آن هم از پیرى است گفت هر چه مىخورم تحلیل نمىرود. ( 3103) گفت ضعف معده تو هم از پیرى است گفت وقت خون گرفتن خون در عروقم گیر مىکند. ( 3104) گفت بلى مرض انقطاع خون است وقتى آدم پیر شد هزار علت بروز مىکند. (- گفت پاى من سست شده و از راه رفتن باز ماندهام گفت این پیرى است که تو را گوشه نشین ساخته. ( 3105) گفت احمق تو از طبابت همین یک کلمه پیرى را یاد گرفتى؟. ( 3106) دماغ تو این قدر عیب کرده که نمىدانى که خداوند براى هر درد درمانى قرار داده؟. ( 3107) تو خر احمق از بىمایگى و نفهمى زنده هستى. ( 3108) طبیب گفت بلى این غضب تو هم از اثر پیرى است. ( 3109) چون تمام اعضا و اعصاب تو ضعیف شده صبر و حوصلهات هم کم شده است. ( 3110) آدم پیر تاب شنیدن دو کلمه حرف ندارد و فوراً پرخاش مىکند و توانایى یک جرعه آب خوردن ندارد و فى الفور قى مىکند.
به دنبال این سخن که "روزگارک برد و روزش دیر شد"، یعنی گمراهان عمر کوتاه این جهانی را صرف دنیا میکنند و در نتیجه، حاصلی جز ضعف قوای جسمانی و روحانی نصیب آنان نمیشود، مولانا لطیفهای را در این رابطه بیان میکند و میخواهد به این نتیجه برسد که پیری و سالمندی، اگر با سیر الیالله و توجه به عالم معنا باشد، دشوار و رنجآور نخواهد بود. سالمند به پزشک میگوید: از ضعف قوای ذهنی یا ضعف حافظه ناراحتم.
ـ پزشک: علت آن از پیری است.
ـ سالمند: چشمانم تار شده است.
ـ پزشک: آنهم از پیری است.
ـ سالمند: کمرم نیز درد میکند.
ـ پزشک: آن هم نشانهْ پیری است.
ـ سالمند: هرچه میخورم هضم نمیشود.
ـ پزشک: ضعف دستگاه گوارش هم از پیری است.
ـ سالمند: موقعی که میخواهم نفس بکشم، نفسم بند میآید.
ـ پزشک: آن هم از پیری است. در این هنگام سالمند از کوره در میرود و با عصبانیت به پزشک میگوید: ای احمق تو با این همه اسم و رسم، فقط همین یک جمله را یاد گرفتهای که برای هر مرض و دردی، بگویی علت آن از پیری است؟ پزشک میگوید: ای سالمند! این ناراحتی و عصبانیت توهم از پیری است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |