( 236)ای برادر بود اندر ما مضی |
|
شهریای با روستایی آشنا |
( 237)روستایی چون سوی شهر آمدی |
|
خرگه اندر کوی آن شهری زدی |
( 238)دو مه و سه ماه مهمانش بدی |
|
بر دکان او و بر خوانش بدی |
( 239)هر حوایج را که بودش آن زمان |
|
راست کردی مرد شهری رایگان |
( 240)رو به شهری کرد و گفت ایخواجه تو |
|
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو |
( 241)الله الله جمله فرزندان بیار |
|
کین زمان گلشن است و نوبهار |
( 242)یا به تابستان بیا وقت ثمر |
|
تا ببندم خدمتت را من کمر |
( 243)خیل و فرزندان و قومت را بیار |
|
در ده ما باش سه ماه و چهار |
( 244)که بهاران خطهْ ده خوش بود |
|
کشتزار و لالهْ دلکش بود |
داستانی که با این عنوان شروع می شود، پیش از مثنوی درکتاب البخلاء جاحظ آمده است ، آن چه جاحظ در کتاب خود آورده ، چنین است:
و از شگفتىهاى مردم مرو این است که مردى از آن شهر پىِ تجارت و حج پیوسته به عراق مىشد و عراقى او را گرامى مىداشت، و او مىگفت چه مىشد که به مرو مىآمدى تا جزاى نیکى تو دهم. زمانى رسید که عراقى را به مرو حاجتى افتاد و همه دل خوشى او این بود که مروزى وى را از رنج سفر و وحشتِ غربت مىرهاند. چون با لباس سفر نزد او شد، او را دید با یاران خود نشسته. دست در گردنش انداخت، اما مروزى در جاى خود آرام نشست چنان که گویى هرگز وى را ندیده است. عراقى پیش خود گفت شاید مرا در این لباس نشناسد. پس عمامه و عرق چین را یک یک برداشت. اما مروزى بدو اعتنایى نکرد، و سرانجام گفت اگر از پوست بیرون بیایى تو را نشناسم.
ما مَضَى: آن چه گذشت، گذشته.
خَرگه: خرگاه (خر: بزرگ گاه: جا، مکان).
خرگه زدن: کنایه از منزل کردن.
حَوایج: جمع حاجت.
راست کردن: آماده ساختن.
فُرجَه جُو: یعنی به قصد تفرج و استراحت، آسایش خواه.
الله الله: در اینجا یعنی تو را به خدا.
وقت ثمر: فصل میوه.
( 236) در زمانهاى قدیم یک نفر شهرى با یک روستایى آشنا بود. ( 237) روستایى که بشهر مىآمد در خانه شهرى منزل مىکرد. ( 238) دو سه ماه مهمان او مىشد و در این مدت خوراک و منزلگاهش بعهده شهرى بود. ( 239) و هر احتیاجى که داشت مرد شهرى برایگان حاجتش را بر مىآورد. ( 240) روزى مرد روستایى رو بشهرى نموده گفت چرا هیچ تو بده ما نمىآیى؟ براى تفرج. ( 241) ترا بخدا خود و فرزندانت بیایید که الان بهار است و گلها باز شده چمنها سبز و خرم است] ( 242) یا اگر بهار نمىآیى تابستان وقت میوه بیا که من خدمتى کرده باشم. ( 243) همه جمعیتتان از قوم و خویش و فرزندان خود را برداشته بده بیا و سه چهار ماهى در آن جا خوش باش. ( 244) در بهار ده ما خطه قشنگى است کشتزارها همگى سبز و خرم و لالهزارها دل کش و طرب انگیز است.
ترکیب کلی قصهْ روستایی و شهری، دو نمونه از شخصیتها و روحیههای گوناگونند که در هرجا و هر زمانهای، نظیر دارند. روستایی، دنیاپرست خام و ناآگاهی است که پایبند هیچ حق و مسئولیتی نیست و شهری هم اسیر دنیاست، اما نه مانند روستایی، خام و ناآگاه و نه چون او، بیشرم و نادرست. درحکایت شهری و روستایی، شهر کنایه از عالم ثروت و آباد الهی و روستا کنایه از دنیای محدود حسی و مادی است. مرد روستایی، تمثیل شیطان و یا شیطانصفتانی ناسپاس و نمکنشناس است که با وعدههای دوستانه و سخنان دلنشین، انسانها را که از نظر فطرت به عالم روحانی تعلق دارند، به بیغولهْ ویران مادی میکشانند و مرد شهری، تمثیل انسانی است که با وسوسهْ یاران و یا قواهای نفسانی که ازمادر نفس او زاده شدهاند، عالم روحانی و معنا را ترک میگوید و راهیِ ویرانهها و هلاکتگاههای مادی میشود. در بخش پایانی، قصهْ روستایی تمثیل کسانی است که ادعای رسیدن به کوی حقیقت را دارند، ولی از معنا تهی هستند و تنها رسوم و آداب عارفان و صوفیان حقیقی را درمیآورند. مولانا در مثنوی، بارها این گندمنمایان جوفروش را مورد نقد کرده است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |