( 412)شد ز حد، هین باز گرد ای یارِ گُرد |
|
روستایی خواجه را بین خانه بُرد |
( 413)قصهْ اهل سبا یک گوشه نه |
|
آن بگو کآن خواجه چون آمد به ده |
( 414)روستایی در تملق شیوه کرد |
|
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد |
( 415)از پیام اندر پیام او خیره شد |
|
تا زلال حزم خواجه تیره شد |
( 416)هم ازینجا کودکانش در پسند |
|
نرتع و نلعب به شادی میزدند |
( 417)همچو یوسف کش ز تقدیر عجب |
|
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب |
( 418)آن نه بازی بلک جانبازی است آن |
|
حیله و مکر و دغاسازی است آن |
( 419)هرچه از یارت جدا اندازد آن |
|
مشنو آن را کآن زیان دارد زیان |
( 420)گر بود آن سود صد در صد مگیر |
|
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر |
از حد شدن: به درازا کشیدن. (داستان طولانى شد).
گُرد: دلیر، دلاور.
یک گوشه نهادن: کنایه از واگذاردن، چیزى از آن نگفتن.
شیوه کردن: خود نمایى کردن. (برهان قاطع) از اندازه گذراندن.
کالیوه: پریشان، بىاثر، از کار افتاده.
زُلالِ حزم: اضافه مشبَّهٌ به به مشبه. (حزم خواجه از کار باز ماند).
پسند: قبول، پذیرفتن،رضایت وخوشحالی.
نَرتَع وَ نَلعَب: برگرفته از قرآن کریم است، در داستان یوسف (ع)« أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ»: او را (یوسف را) بامدادان با ما بفرست بگردد و بازى کند ما او را نگهبانیم.»[1]
یار: یاران راه خدای اند.
گنجور فقیر: مرد حق است، آن که ظاهرى ژنده دارد و دلى زنده، وَلى خدا، راهنماى کامل است ونگهبان گنج خداست.
( 412) اینکه گفتم از حد تجاوز کرد اکنون بر گرد و ببین که چگونه روستایى خواجه شهرى را بخانه خود برد. ( 413) قصه اهل سبا را کنار بگذار و بگو که خواجه چگونه بده آمد. ( 414) روستایى بقدرى تملق کرد که خواجه حزم و احتیاط را از دست داده و گیج شد. ( 415) بقدرى پیام بالاى پیام فرستاده و اصرار کرد تا حزم خواجه که صاف و زلال بود تیره گردید. ( 416) بچههاى او هم این سفر را پسندیده و شادى کرده مىگفتند در آن جا مىچریم و بازى مىکنیم. ( 417) مثل یوسف که تقدیر عجیب او را از راه همین جمله مىچریم و بازى مىکنیم از زیر سایه پدرش بیرون کشید. ( 418) آن بازى نیست بلکه جان بازى بوده فریب و مکر و حیله بازى است . ( 419) هر سخن که تو را از یار جدا کند آن را نشنو که زیان خواهد داشت . ( 420) اگر صد در صد سود براى تو داشته باشد آن سود را نگیر و بطمع زر از صاحب گنج مگسل .
مولانا می گوید: روستایی به قدری در چاپلوسی با مهارت و تردستی کارکرد که احتیاط خواجه را از میان برد و او را گیج و حیران کرد. تا آنکه آب صاف و زلال احتیاط و دوراندیشی عقل خواجه تیره و تار شد و از این طرف نیز بچههای خواجه با شادی و خرسندی میگفتند: میرویم گردش و بازی میکنیم. مانند حضرت یوسف که بر اثر تقدیر و سرنوشت شگفتانگیز، جمله "گردش کنیم و بازی کنیم " او را از سایهْ پدر بیرون برد. مولانا میگوید: آن، بازی نیست، بلکه جان بازی است و حیله و فریب و نیرنگبازی است. مولانا توصیه میکند: هر چیزی که تو را از محبوب حقیقیات دور کند، به آن اعتنا نکن که سخت به زیانت تمام میشود. اگر صددرصد به نفع تو هم باشد، باز نباید طالب آن شوی و هیچگاه به خاطر درهم و دینار، از صاحب گنج جدا مشو.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |