« صهبای عشق» ای عاشقان ،ای عاشقان ، آن کس که بیند روی او شوریده گردد عقل او ، آشفته گردد خوی او معشوق را جویان شود ، دکان او ویران شود بر رو وسر پویان شود چون آب اندر جوی او درعشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او بنگر یکی بر آسمان، برقلع? روحانیان چندین چراغ ومشعله بر برج وبر باروی او مرعشق راخود پشت کو؟ سرتا به سر روی است او این پشت و رُو این سو بُود، جز رو نباشد سوی او او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری ای دل ، زصورت نگذری ،زیرا نه ای یکتوی او این عشق شد مهمان من ، زخمی بزد برجان من صد رحمت وصد آفرین بردست وبر بازوی او من دست وپا انداختم ، وز جست وجو انداختم ای مرده جست وجوی من درپیش جست وجوی او من چند گفتم :« های دل، خاموش ازین سودای دل» سودش ندارد های من ، چون بشنود دل هوی او ***** ایکه می پرسی زمن کان ماه رامنزل کجاست منزل اودردلست اما ندانم دل کجاست در تعریف عشق گفته اند: عشق : میل مفرط را گویند واشتقاق عاشق ومعشوق ازعشق است وبمعنی شدت دوستی و محبت است ونیز عشق مشتق ازعشقه است وآن گیاهی است که بدوردرخت پیچد وآب آنرابخورد ورنگ آنرا زرد کند وبرگ آنرا بریزد وبعدازمدتی خود درخت نیزخشک شود،عشق نیزچون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند وحواس راازکاربیندازد وطبع راازغذا بازدارد . گویند:عشق آتشی است که درقلب واقع شود وقیام قلب است با معشوق بلاواسطه مولوی گوید: عشق جوشد بحررامانند دیگ عشق ساید کوه رامانند ریگ عشق بشکافد فلک راصد شکاف عشق لرزاند زمین راازگزاف گر نبودی بحر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را عشق مهمترین رکن طریقت است واین مقام راتنها انسان کامل که مراتب ترقی وتکامل راپیموده است درک کند. وبازگویند: عاشق را درمرحل? کمال عشق حالتی دست دهد که ازخود بیگانه وناآگاه می شود واززمان ومکان فارغ وازفراق محبوب می سوزد ومی سازد. ودراین هنگام مست عشق شده ومیان خود ومعشوق واسطه ای نمی بیند واین همان عشق حقیقی وحقیقت عشق است که منیّت رابکلی ازمیان برمی دارد. تا نسوزد کی خنک گردد دلش ایدل ما خاندان و منزلش خوش بسوز این خانه راای شیر مست خان? عاشق چنین اولی تراست بعد ازاین من سوز را قبله کنم زانکه شمعم من بسوزش روشنم خواب خود بگذار امشب ای پسر یک شبی درکوی بیخوابان گذر بنگر آنها راکه مجنون گشته اند همچو پروانه بوصلش کشته اند. وگویند: اگر بست? عشقی خلاص مجوی واگر کشت? عشقی قصاص مجوی که عشق آتشی سوزانست وبحری بی پایانست.عطار گوید: گرجام عشق دم زند آتش درین عالم زند این عالم بی اصل راچون ذرّه ها برهم زند عالم همه دریا شود دریا زهیبت لا شود آدم نماند وآدمی گر خویش برآدم زند بشکافد آنگه آسمان نه کون ماند ،نه زمان شوری درافتد در جهان این شور درماتم زند عشق ورزی اختصاص به عالم انسان ندارد ،بلکه درهم? موجودات ومخلوقات ساری وجاری است ،اما به حسب مراتب وقابلیّت.ای مسکین تو پنداری که شربت عشق ازل خود تو نوشیده ای ،یا عاشق گرم رو دراین راه خود تنها تو بوده ای، گمانت غلط است واندیشه ات خطا،اگرپرد? قهر ازباطن اصنام بی جان بردارند ولگام گنگی ازسراین در ودیوار ودرختان فرو کشند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوی که از غیرت سر درنقاب خجلت خویش کشی وبزبان عجز گوئی : پنداشتمت که تو مرا یک تنه ای کی دانستم که آشنای همه ای دراینکه محبت وعشق وعلاقه پایه واساس زندگی وبقاء وموجودیّت عالم است شکی نیست زیرا تمام حرکات وسکنات وجوش وخروش جهانیان براساس محبت وعشق است وبس.وعرفا گویند: حتی وجود افلاک وحرکات آنها بواسط? عشق ومحبت است.وگویند: سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند،درخزائن بگشود عشق برعالم پاشید،ورنه عالم بابود ونابود خود آرمیده بود ودر خلوتخان? شهود آسوده "کان الله ولم یکن معه شیء" حافظ گوید : زعشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است بآب ورنگ وخط چه حاجت روی زیبا را من ازآن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرد? عصت برون آرد زلیخا را گفته اند:عشق براق سالکان ومرکب روندگان است ،هرچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد ،عشق دریک دم آن جمله رابسوزاند وعاشق راپاک وصافی گرداند،سالک به صد حیله آن مقدار سیر نتواند کرد، که عاشق دریک طرفة العین، وعقل درادراک وی حیرانست ودل از دریافت وی ناتوان وعاشق قربانست ،نهان کنند? عیان است. عطار گوید: تا جهان باشد نخواهم درجهان هجران عشق عاشقم برعشق هرگز نشکنم پیمان عشق تا حدیث عاشقی وعشق باشد درجهان نام من بادا نوشته برسر دیوان عشق عشق،حیات قلب است اگرخاموش باشد دل راچاک کند وازغیر خودش پاک کند.حافظ گوید: مطرب عشق عجب ساز ونوائی دارد نقش هرپرده که زد راه بجائی دارد عالم ازنال? عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ وفرح بخش صدائی دارد عشق اگر بخروشد عاشق رازیر وزبر کند وازقص? اوشهروکوی راخبر کند مولوی گوید: ای عاشقان من عاشق فرزانه ام باشمع وصلش درجهان پروانه ام پروانه ام جانان راگم کرده ام تا چند زین سرگشتگی ازما مشو غافل چنین فرزانه ام فرزانه ام دادم صلا ئی ناگهان اندرزمین وآسمان اینک منادی میزنم میخاره ام میخاره ام عشق ،درد نیست ولی بدرد آرد،بلانیست ولیکن بلا آرد.مولوی گوید: مراپرسی که چونی؟ بین که چونم خرابم ،بیخودم ، مست جنونم مرا از کاف و نون آورد در دام ازآن هیبت دوتا چون کاف نونم پریزادی مرا دیوانه کرده است مسلمانان ! که داند من فسونم مگر من خان? ماهم چو گردون که چون گردون زعشقش بی سکونم غلط گفتم ، مزاج عشق دارم زدوران و سکونتها برونم به صورت کمترم از نیم ذرّه ز روی عشق ازعالم فزونم
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |