وزیر در خلوت مىنشیند و در بر روى مریدان مىبندد، مریدان زارى آغاز مىکنند و نیازمندى خود را بوعظ و نصیحت باز مىگویند، وزیر ایشان را ملامت مىکند که از علم نقلى در گذرید و گوش حسّ را ببندید و آماده سیر درونى که شناورى در دریا است بشوید و سلوک ظاهرى را که بمنزله سیر در خشکى است بدرود کنید، مریدان مىگویند که ما هنوز آماده چنان سیر و سلوکى نیستیم و بىپیر راه بجایى نمىبریم، سلوک باطن نصیب کسانى است که در معاملات و سلوک ظاهر بکمال رسیده باشند و ما در اوّل قدم فرو ماندهایم، این احتجاج قوى وزیر را خشمگین مىسازد تا سخنى درشت، حاکى از عدم اعتماد مریدان بخود بر زبان مىراند، مریدان از طریق نیستى و فنا پیش مىآیند و بمثالى چند از طفل و دایه و چنگ و چنگى و ناى و ناى زن و کوه و صدا و شطرنج و شطرنج باز، فناى خود را در مرتبه افعال شرح مىدهند، ذکر فنا و نیستى سالک در شیخ، راه را براى شرح فنا و نیستى خلق در حق باز مىکند و مولانا این موضوع را پیش مىکشد و بصورتى این مطلب را ادا مىنماید که بعقیده جبریان نزدیک مىشود و او بدین مناسبت مسئله جبر و اختیار را پیش مىآورد و میان عقیده جبریان که ترک عمل و طاعت است با تذکّر جبّارى و غلبه قدرت حق فرق مىگذارد بدین دلیل که شهود جبّارى مستلزم رجوع بحق و عقیده جبرى مورث اعراض از اوست، این بحث بسیار شیرین و جذّاب است ولى طرح اصلى و تفصیلى این مسئله، در مثنوى نیست، مولانا آن را در مواضع دیگر بتفصیل خواهد گفت.
وزیر در بحث فرو مىماند و سرانجام بنصّ متوسّل مىشود و مىگوید که فرمان عیسى چنین است که او خلوت را نشکند و زبان از گفت و گو بسته دارد، این بحث میان وزیر و مریدان خاتمه مىپذیرد زیرا با حصول نصّ قاطع، عقل از داورى معزول است و جاى چون و چرا نیست.
آن گاه وزیر امیران را جدا جدا بخلوت مىبرد و هر یک را وعده خلافت و جانشینى خود مىدهد و طومارى که بمنزله فرمان خلافت و دستور عمل است بدو مىسپارد و پس از چهل روز خود را مىکشد، مریدان پس از عزادارى بفکر مىافتند که خلیفه او کیست و بدین مناسبت مولانا مسئله احتیاج به پیشواى روحانى و شیخ را مطرح مىکند و به آشکار مىگوید که میان پیغمبر و ولىّ کامل و خدا فرقى نیست و اگر فرقى هست در ظاهر و صورتست چنان که میان اولیا نیز تفاوتى وجود ندارد مگر بلحاظ صورت امّا از نظر معنى و حقیقت آنها یکى هستند و بر این معنى مثالى چند ذکر مىکند از قبیل بینایى و چشم که بینایى یکى است ولى ما دو چشم داریم و چراغها که خود بصورت متعدّد و به اشکال و رنگهاى مختلفاند ولى روشنایى که حقیقت چراغ است و چراغ را براى آن مىخواهیم یکى بیش نیست و همچنین آب انگور و دیگر میوهها یک چیز است اگر چه عدد دانههاى انگور و میوه که مىفشریم بسیار است، پس این اختلاف و دوگانگى از رؤیت صورت بر مىخیزد و ما صورت را از پیش باید برگیریم تا بوحدت برسیم، طرح وحدت اولیا و مردان حق منتهى مىشود به اینکه حقیقت جهان نیز چنین است و یکى بیش نیست مانند نور آفتاب که بر باره شهر افتد و کنگرهها چند گونه سایه بر زمین افکنند و اگر کنگره را در هم ریزیم تعدّد و کثرت مضمحلّ مىگردد، همچنین حقیقت هستى، واحد است و مظاهر، بسیاراند و لیکن چشم بر اصل باید گماشت که ثبات دارد نه بر مظاهر که معروض تغیّر و تبدّل است، این نکته دقیق که یگانگى بشر و همه اجزاى عالم است چون ممکن بود که انکار مخالفان را شدیدتر کند مولانا درین داستان بهمین تمثیل اکتفا مىکند و تفصیل مطلب را بوقت دیگر مىگذارد و این روش اوست که نخست مطلبى را به اجمال مىگوید و خواننده را با اندک یاد آورى بحال خود مىگذارد تا آمادگى بیشتر بدست آرد و یک باره از دست نرود.
هر یک از امیران دوازدهگانه به استناد طومارى که دارد مدّعى خلافت مىشود و جدال و نزاع شخصى میان آنها روى مىدهد و بسیار مردم بر سر تعصّب و هوا دارى این خلفا جان خود را درمىبازند ولى آنها که جان کمال یافته دارند بحیات جاوید مىرسند، ازین سخن مولانا نتیجه مىگیرد که بقا، نصیب روحى است که بعلم و عمل، فعلیّت یافته و بکمال رسیده باشد، راه تکمیل نفس پیوستگى اولیاست ولى بهر کسى هم اعتماد نباید کرد و دل بدان کس باید سپرد که نور ولایت در گفتار و رفتارش نمایان باشد. این همان مطلب است که در آخر داستان پادشاه و کنیزک هم بدان اشاره فرموده بود و بدین ترتیب مولانا پس از بحثهاى گوناگون و طرح چند قصّه باز به سر مطلب نخستین که داستان مورد بحث را بدان پیوسته بود باز گشت نموده است، پایان این حکایت بدین گونه است که مولانا اشارت مىکند که نام و اوصاف حضرت رسول اکرم (ص) در انجیل وجود داشت و طایفهاى از ترسایان آن نام مبارک را حرمت مىداشتند و درین فتنه که وزیر تزویرگر بر پا ساخت آن طایفه در امان بودند و در پناه نام احمد (ص) ایمن زیستند، نتیجه آن که هر گاه نام آن بزرگ حافظ جان و حیات مادّى باشد بىگمان حقیقت باطن او دستگیر دنیا و آخرت است و ما باید بدان حقیقت پیوسته شویم.
( 325) بود شاهى در جهودان ظلم ساز |
|
دشمن عیسى و نصرانى گداز |
جهود: صورت دیگر است از کلمهى یهود نظیر: ژوزف و یوسف،
نصرانى: منسوب است به شهر((ناصره)) بر خلاف قیاس، ناصره شهرى است واقع در فلسطین که مولد مسیح و مسکن مریم بوده است و هنوز خانهى مریم را و چشمهى آبى را که روح القدس بر مریم در آن جا ظاهر شده است در این شهر نشان مىدهند و زائران مسیحى بزیارت آن شهر مىروند، این شهر اکنون در تصرف اسرائیل است.
( 325) وقتى جهودان پادشاه ظالمى داشتند که با حضرت عیسى دشمن و اسباب زحمت عیسویان بود.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |