[ و به پسرش حسن فرمود : ] پسرکم چیزى از دنیا بجا منه چه آن را براى یکى از دو کس خواهى نهاد : یا مردى که آن را در طاعت خدا به کار برد پس به چیزى که تو بدان بدبخت شده‏اى نیکبخت شود ، و یا مردى که به نافرمانى خدا در آن کار کند و بدانچه تو براى او فراهم کرده‏اى بدبخت شود پس در آن نافرمانى او را یار باشى و هیچ یک از این دو در خور آن نبود که بر خود مقدمش دارى . [ و این گفتار به گونه‏اى دیگر روایت شده است که : ] اما بعد ، آنچه از دنیا در دست توست پیش از تو خداوندانى داشت و پس از تو به دیگرى رسد و تو فراهم آورنده‏اى که براى یکى از دو تن خواهى گذاشت : آن که گرد آورده تو را در طاعت خدا به کار برد پس او بدانچه تو بدبخت شده‏اى خوشبخت شود ، یا آن که آن را در نافرمانى خدا صرف کند پس تو بدانچه براى وى فراهم آورده‏اى بدبخت شوى و هیچ یک از این دو سزاوار نبود که بر خود مقدمش دارى و بر پشت خویش براى او بارى بردارى ، پس براى آن که رفته است آمرزش خدا را امید دار و براى آن که مانده روزى پروردگار . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان نخجیران وشیر(3)
یکشنبه 92 شهریور 24 , ساعت 6:5 عصر  

خرگوش پس از درنگى دیرباز، بسوى شیر مى‏رود تا تدبیر و نقشه خود را بکار بندد، گفتیم که خرگوش نمودار خردمندى و هوشیارى است، بدین مناسبت مولانا بوصف عقل متوجّه مى‏شود، عقل دریایى است بى‏کران که صورت آدمى بر روى آن چون کاسه حباب یا کاسه معمولى بهر سو مى‏دود و تا از معرفت خالى است از دعوى پُر است و چون بکمال معرفت رسید و ظرف استعدادش لبریز گشت بحکم «مَنْ عَرَفَ اللَّهَ کَلَّ لِسانُهُ» بدریاى حیرت فرو مى‏رود و زبان از ادّعاى معرفت مى‏بندد، نیز عقل پنهانست و عالم مانند موج که تعیّن آبست، ظهور اوست و نسبتش بدریاى عقل از حیث مقدار چون نم است نسبت به یم، خفاء عقل به اقتضاى بى‏کرانى اوست و از این رو هر چه انسان مى‏کوشد و وسیله مى‏انگیزد تا او را بشناسد، عقل جلوه دیگر مى‏کند و آن وسیله را که بناچار محدود بحدّى معیّن است از اعتبار مى‏اندازد و بدین سبب انسان از وجود عقل، گاه غافل مى‏شود و با آن که آثار و افعال عقل را در درون و بیرون مى‏نگرد، در هستى وى حیران مى‏ماند و او را نابوده مى‏انگارد، مانند حیرت زده‏اى که بر اسبى سوار است و اسب او را از سویى بسویى مى‏برد و او پندارد که اسب خود را گم کرده است و از هر کسى نشان اسب را مى‏پرسد.

آن گاه مولانا مى‏گوید که سبب خفاء عقل یا روح فرط پیدایى و نزدیکى اوست، این نکته‏اى است که حاجت بتوضیح دارد از این رو مسئله روشنى و رنگ را بمثال مى‏آورد که تا نور نباشد رنگ یا دیده نمى‏شود یا وجود ندارد چنان که در تاریکى شب رنگها بحسّ در نمى‏آید پس تاریکى شب دلیل ماست بر اینکه نور شرط دید یا بودِ رنگ است مثل اینکه غم بوسیله شادى و سرور بواسطه غم پدید مى‏آید بنا بر این، ما هر چیز را بضدّ آن باز مى‏شناسیم و چیزى که ضدّ ندارد بشناخت آن راه نمى‏بریم و خدا از داشتن ضدّ منزّه است بدین جهت بچشم درنمى‏آید و ادراک ما بکنه ذاتش نمى‏رسد. لیکن اگر چه معنى عالَم یا ذات حق از دید و ادراک ما در حجاب عزّت است و هم او مبدأ و منشأ صورت و همه تعیّنات است، این مطلبى است که حکما آن را بعنوان «صدور کثیر از واحد» و «ربط حادث به قدیم» عنوان مى‏کنند، مولانا بجاى آن بحثها و استدلالهاى بى‏پر و پا، این مطلب را بمثالى روشن مى‏کند، در تعبیر او، صورت یا مادّه از بى‏صورت یعنى مجرّد پدید مى‏آید و مانند سخن (بمعنى صورت ذهنى یا خارجى کلام) از اندیشه و فکر مى‏زاید، فکر، محسوس نیست و مکان آن را ما نمى‏دانیم ولى همین فکر است که در مقام تنزّل بصورت سخن جلوه‏گر مى‏شود و ما از لطافت سخن و نحوه تجرّد آن، پى توانیم برد که مبدأ آن نیز بصفت تجرّد موصوف است زیرا میان علّت و معلول باید مناسبت وجود داشته باشد، این صورت که سخن است از اندیشه مى‏زاید و باز صورت کلامى را خواه ذهنى یا صَوْتى، رها مى‏کند و از راه گوش بمعدن اندیشه باز مى‏گردد.

از اینجا مولانا، نتیجه مى‏گیرد که انسان نیز حقیقتى است سیّال که هر لحظه مرگى و رجعتى بحیات یا بحق دارد، این نکته را باز بصورت کلّى‏تر، از تجدّد اجزاء عالم تقریر مى‏فرماید، این عقیده یا ناظر است بمسأله حرکت جوهرى که بعضى از حکماء پیشین معتقد بوده‏اند و صدر الدّین شیرازى آن را بکرسى نشانده است و یا عقیده اشعریان که جسم مرکّب از اعراض است و دائم در تغیّر و تبدّل است، نظرى که صوفیان آن را به تعاقب احکام اسماء و صفات الهى از قهر و لطف و جلال و جمال توجیه کرده‏اند. جهان بنظر مولانا حقیقت ثابتى ندارد بلکه هر نَفَس نو مى‏شود، حیات و عمر نیز مانند آب جوى نو بنو مى‏رسد ولى سرعت تبدّل بشدّتى است که ما آن را مستمرّ و پایدار تصوّر مى‏کنیم مانند شعله جوّاله و یا آتش گردان که نقطه است و از سرعت حرکتِ دست بشکل دائره در نظر متمثّل مى‏گردد.

اکنون بنگرید که مولانا چگونه این مباحث دقیق را که با پیچ و خمهاى بسیار و انواع تعقید و الفاظ غریب در کتب اهل حکمت و صوفیانى از قبیل ابن عربى و صدر الدّین قونوى و عبد الرزّاق کاشى ذکر مى‏شود با کمال سادگى و روشنى و مانند مسائل عادى و پیش پا افتاده در بیان مى‏آورد و از مطلبى بمطلب دیگر منتقل مى‏شود و مناسبت میان آنها را بدقّت تمام حفظ مى‏کند چنان که گویى این نکته‏ها جزو غوامض علم قدیم نیست و میان آنها با همه دورى و جدایى، پیوستگى طبیعى موجود بوده است.

شیر از تاب خشم و انتظار هر دم بر مى‏افروخت که خرگوش از دور پیدا شد و گستاخ‏وار و بى‏هیچ دهشت پیش مى‏آمد بدان جهت که شکسته و متردّد وار حرکت کردن، مُوْرِثِ سوء ظنّ است، همین که چشم شیر بر وى افتاد بعادت سرکشان و نیرومندان عتابى تلخ و درشت بر وى راند مشتمل بر برائت و تعظیم خود و بزه‏مند و خوار داشتن وى، هم بر آن گونه که آیین ارباب قدرت نسبت به زیر دستان و ضعیفان است.

خرگوش گفت اگر خداوند ببخشاید عذرى دارم که باز خواهم گفت، شیر باز عتابى سخت تهدید آمیز و دهشت انگیز کرد، خرگوش لابه و زارى آغاز کرد و از ضعف و ناتوانى خود و توانایى شیر سخن گفت از آن جنس سخن که خشم و تند خویى گردن فرازان را فرو مى‏نشاند تا بدین فسون توانست دستورى یابد که عذر و بهانه خود را در تأخیر باز گوید، آن گاه عذر خود را بدین گونه تقریر کرد که او بوقت چاشت با خرگوشى فربه‏تر و زَفْت‏تر همراه بوده و شیر دیگر سَرِ راه، بر آن هر دو گرفته است، این خرگوش گفته است که ما هر دو متعلّق به شیر بزرگ و خداوند سترگ هستیم، آن شیر بر آشفته و نام این خدایگان را بزشتى یاد نموده و تهدید کرده است که خرگوشان و خداوندشان را از هم خواهد درید و آخر بدین راضى شده است که خرگوش کلان‏تر و فربه‏تر را بگِرَو نگه دارد و این خرگوش، خبر سوى شیر قوى پنجه آورد و از لقاى هیبت آمیزش برخوردار گردد.

عذر خرگوش نیک موجّه و بیانش سخت مؤثّر افتاد از آن جهت که شامل امورى بود که ارباب قدرت مى‏پسندند از قبیل فروتنى و چرب زبانى و شکستن خود در حدّ افراط و از دگر سو، تجاوز بحدود و حقوق آنها از طرف شخص یا اشخاصى که خود را هم سنگ و هم پایه ایشان فرض مى‏کنند و در آن حدود و حقوق سهیم و برابر مى‏شمارند، و این گناهى است که خدا با سعه حلم و سبق رحمت نیز نمى‏بخشاید و نمى‏آمرزد.

شیر نشان جا و مقام آن شیر دعوى‏دار را پرسید، خرگوش در پیش افتاد و او را تا بسر چاهى ژرف که در نظر گرفته بود رهبرى کرد، چون غلبه خرگوش بر شیرى، شگفت و غریب مى‏نماید مولانا مثالى از موسى که فرعون را با سپاه گران در دریا افکند و پشه ضعیفى که نمرود را بى‏چاره کرد، مى‏آورد تا از غرابت چیرگى ضعیفان بر زورمندان بکاهد، این جزء از قصّه که فریب خوردن از دشمن است بدان مى‏کشد که مولانا در تحذیر از مکر و دستان دشمن سخنى بر سبیل نصیحت بگوید امّا علّت اینکه انسان فریب مى‏خورد حکم قضا و قدر است که چون بر سر نشست دیده‏ها را کور و گوشها را کر، مى‏سازد، درین حالت، چاره اِبْتِهال و پناه بردن بخداست که مستى غفلت بر ما نگمارد زیرا قهر حق حس را بَدَل مى‏کند و عقل را از تصرّف معزول مى‏دارد و این تبدیل حس همانست که از نوشیدن شراب و انواع مسکر عارض روح مى‏گردد. در بیان تأثیر قضا و قدر بحکایتى از هُدهُد و زاغ تمسّک مى‏جوید، وصف سلیمان و دانستن زبان مرغان بوى فرصت مى‏دهد تا در باره وحدت زبان بعنوان عاملى در یگانگى بشر باشارت سخن گوید، بعقیده او هم زبانى پایه‏اى در وحدت اجتماع بحساب نمى‏رود و آن، زبان محرمى و هم دلى است که مردم را بیک دیگر پیوند مى‏دهد، محرمى اشتراک در عقیده و هدف و آمال و آرزوهاست، درین صورت است که با وجود اختلاف زبان افراد بشر با یکدیگر هم دست و هم داستان مى‏شوند چنان که با عدم محرمى و هم دلى بر خلاف هم مى‏ایستند و خون یکدیگر را مى‏ریزند هر چند که بیک لغت و زبان حرف مى‏زنند.

در ضمن این قصّه، از تأثیر قضا در کار آدم ابو البشر سخن مى‏رود، آدم نمودار حقیقت انسانى است که خدا اسما و نامهاى هر چیز را بدو آموخت و پایان کار و آخر فعلیّت هر چیز بر او مشهود بود و فرشتگان آسمان را ازین راز آگاهى بخشید ولى او بمحض اینکه حکم قضا اقتضا کرد در مورد نصّ و حکم صریح دوچار تردید شد و روى از نصّ بر تافت و از خود قیاس انگیخت و گندم خورد تا از بهشتش بزمین فرو انداختند و چون قضا پرده از پیش چشمش بر گرفت با خود آمد و توبه و دعا آغاز کرد، پس قضا مؤثّر است و چاره جز ابتهال و زارى نیست، این نتیجه‏اى است که پیش ازین حکایت نیز مطرح شده بود.

وقتى بسر چاه رسیدند خرگوش پا پس کشید، شیر گفت پس مرو و پاى پیش نه، خرگوش مى‏گوید که از بیم و دهشت، دست و پایم از کار رفته است، اینک رنگ رویم را ببین که از ترس و وحشت درون خبر مى‏دهد، دلالت رنگ بر ترس که حالتى باطن است مناسبتى پیش مى‏آرد که مولانا از ارتباط اعمال و عوارض خارجى با احوال و انفعالات درونى بحث کند (این مطلب در داستان شاه و کنیزک گذشت). سپس از زبان خرگوش مثالهاى بسیار از تأثّر و انفعال عناصر و اجزاء ارضى و افلاک و اجرام سماوى بهم مى‏پیوندد و نتیجه مى‏گیرد که هر گاه کلیّات و چهار عنصر از انفعال مصون نباشند اجزاى جهان بطریق اولى‏ مصونیَّت ندارند بخصوص جزوى مانند جانوران که از اضداد (چهار عنصر، چهار خلط) ترکیب شده و وجودش حاصل آشتى و سازگارى ضِدّهاست که بفرمان خدا چند روزى با هم خوش بر آمده‏اند.

شیر مى‏گوید بحث در کلیّات بکار نمى‏آید، دلیل ترس خود را باز گوى، خرگوش مى‏گوید که آن شیر دعوى‏دار درین چاه، جاى امن و مسکنى دور از آفت دارد، در اینجا مولانا به اختصار از فوائد عزلت و تنها نشینى سخن مى‏گوید وز آن پس بسر قصّه مى‏رود.

شیر بخواهش و براى آرامش خاطر خرگوش، او را در بر گرفت و بسر چاه شتافت، عکس وى و خرگوش در چاه نمودار گشت و او بقصد کینه‏توزى خرگوش را یله کرد و در چاه جست و در دَم هلاک شد.

اینست پایان ستمگرى که سرانجام نصیب ظالمان مى‏شود و بهمین جهت، دانایان ظلم را به چاه تاریک مانند کرده‏اند وز آن پس مولانا ستمگران را پند مى‏دهد که چاه باندازه کَنند و نپندارند که مظلومان بى‏پناه هستند زیرا خدا، یار مظلومان است.

نتیجه دیگر آنست که هر که بدى در مردم مى‏بیند آن بد دیدن، انعکاس بدى و نقص خود اوست بدان جهت که کیفیّات و احوال هر مُدْرِکى در نحوه ادراکش مؤثّر است و اختلاف نظر در خوبى و بدى اشیا و اشخاص از این نقطه سرچشمه مى‏گیرد مثل آن که شیر عکس خود را دشمن پنداشت و جان در سر این پنداشت کرد، این نکته را بحدیث «اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ اَلْمُؤْمِنِ» تأیید مى‏کند و باز از حدیث دیگر که حاکى است از اینکه مؤمن بنور حق ناظر است میان این دو نظر: نظر به نور اللَّه و نظر به نار اللَّه- فرق مى‏گذارد و از خدا مى‏خواهد که نظر نارى را به نظر نورى مبدّل سازد.

خرگوش از چنگال شیر رها شد و رَقْصان رَقْصان و چرخ‏زنان بسوى نخجیران شتافت، این رقصیدن و چرخ زدن از سرور و انبساط درون منبعث بود و از روى تکلّف و ساختگى نبود همچنان که درختان در فصل بهار، از سردى زمستان و پوشش مرگ آفرین برف، رهایى مى‏یابند و در پرتو خورشید، گرم مى‏شوند و قوّت نما و بالیدن در عروق آنها جنبش مى‏پذیرد، برگها و جوانه‏ها پوست درشت را بر خود مى‏شکافند و رقص کنان از زیر پوست بیرون مى‏جهند و مى‏بالند و قد، مى‏فرازند، این از تأثیر طبیعت است و خود نمایى و تکلّف نیست، صوفیان نیز چون بر اثر وارد قلبى یا شهود معشوق غیبى یا سماع روح انگیز بوجد مى‏آیند و از حالت، لبریز مى‏شوند، خرقه بر تن مى‏شکافند و گریبان مى‏درند و بى‏خودانه فریاد مى‏کنند و مستانه در خروش مى‏آیند و برقص و پاى بازى بر مى‏خیزند و دست استغنا و آستین بى‏نیازى بر جهان و جهانیان مى‏افشانند، ایشان در آن حالت، مقهور تصرّف وارد غیبى و یا شهود عینى هستند و کارى نه به اختیار و یا از سر ناموس و تکلّف مى‏کنند تا منکران بر ایشان زبان طعن و اعتراض بگشایند و مست بى‏خویش را با هشیار خود بین بیک ترازو بر سنجند.

ظاهراً طرح این موضوع براى دفاع از آیین سماع و رقص درویشان و یا شخص مولانا و یاران گزین اوست که خشک مغزان ظاهر بین و بندیان رسوم و عادات، آن را خلاف سنّت و طریق سلف مى‏شمرده‏اند و بر اصحاب وجد و مولانا به آشکار و پنهان خرده گرفته و طعن مى‏کرده‏اند.

باز مولانا بقصّه باز مى‏آید و از حیلت خرگوش و بچاه افتادن شیر سخنى مى‏گوید و سرکشان و فریفتگان القاب رنگین را که با ضعف اخلاق و پستى فکر بدان عناوین گول گیر سر خوش‏اند، انتقادى بلیغ مى‏فرماید.

خرگوش بسوى نخجیران رفت و از هلاک شیر مژده داد، نخجیران بگردش پرّه زدند و بستایش او زبان بر گشادند و طرز هلاک شیر و موجب آن را باز پرسیدند، خرگوش دل آگاه که نظر بر مجارى قدرت و تأیید خدا داشت و بدانش خود فریفته نبود، گفت من هیچ نبودم و این اثر تأیید الهى بود که خرگوشى با همه خردى و ناتوانى، شیرى ستبر بازو و نیرومند را بخاک هلاک نشاند ولى این تأیید هم به دَوْر و نوبت است و هیچ یک از قدرتهاى مادّى و معنوى بدین سبب جاوید نیست، چنان که خواجه حافظ مى‏گوید:

            در بزم دور یک دو قدح در کش و برو             یعنى طمع مدار وصال دوام را

بعقیده مولانا تنها نام و آوازه انبیاست که جاوید مى‏ماند و بنا بر این قدرتهاى ظاهرى در خور تعلّق و آویزش خاطر نیست و از آن باید گذشت تا ملک جاوید بدست آید.

ترک ملک ظاهر مبتنى است بر خلاف نفس، و میوه مجاهدت و ریاضت است بدین مناسبت و نیز بمناسبت پیروزى خرگوش مولانا در باره «جِهادِ اَصغَر» و پیکار با دشمنان بیرونى و «جِهادِ اَکبَر» که نبرد انسان با خود و خودى است بحث مى‏کند، نفس را با دوزخ یکى مى‏شمارد و در روایات آمده است که دوزخ بهیچ چیز سیر نمى‏شود و هَلْ مِنْ مَزید مى‏زند تا خداى قدم رحمت در آن فرو مى‏هلد و در آن هنگام است که دوزخ شعله‏ور تشنه کام و مردم او بار آرام مى‏گیرد و آتش آز و حرص بحر آشام وى فرو مى‏نشیند و مى‏فسرد، نفس را نیز بنور خدا و دستگیرى پیر مى‏توان تهذیب کرد و گرنه کارى بس دشوار است زیرا کُشتن نفس، نوعى از خود کشتن است که سالک بمیل و رغبت خود، بدان تن نمى‏دهد و مانند خصم کشتن نیست که از روى رغبت و میل انجام مى‏پذیرد و از این رو نتیجه مى‏گیرد که دلیر و شجاع حقیقى کسى است که نفس خود را پاک و بى‏آلایش و مطیع و منقاد سازد و گرنه کشتن دشمنان و پیروزى در نبرد بیرونى کارى سهل است. این مطلب بمنزله زمینه سازى و تمهید مقدّمه است براى طرح حکایت عمر و رسول قیصر.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 164 بازدید
بازدید دیروز: 436 بازدید
بازدید کل: 1405653 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]