(1512)بحث عقلی گر دُر و مَرجان بود |
|
آن دگر باشد که بحث جان بود |
(1513)بحث جان اندر مقامی دیگر است |
|
بادهْ جان را قوامی دیگر است |
(1514) آن زمان که بحث عقلى ساز بود |
|
این عمر با بو الحکم هم راز بود |
(1515) چون عمر از عقل آمد سوى جان |
|
بو الحکم بو جهل شد در حکم آن |
(1516) سوى حس و سوى عقل او کامل است |
|
گر چه خود نسبت به جان او جاهل است |
(1517) بحث عقل و حس اثر دان یا سبب |
|
بحث جانى یا عجب یا بو العجب |
(1518) ضوء جان آمد نماند اى مستضى |
|
لازم و ملزوم ، نافى مقتضى |
(1519) زآن که بینایی که نورش بازغ است |
|
از دلیلی چون عصا بس فارغ است |
بحث عقلی : مولانا از عقل تعبیرهای گوناگون دارد: عقلی که عوام میپسندند، حافظ منافع مادی است و عقلی که مردان کامل به آن تکیه میکنند، عقلی است که نور خدا را در دلِ بنده میتاباند. در این ابیات عقل مادی و حسابگر مورد نظر است. این عقل و این بحث اگر مانند درّ و مرجان جالب و دلپذیر باشد، باز هم باید آن را رها کرد و در پی بحث جان رفت.
بحث جان: همان رابطهْ معنوی میان مرید و مراد و مبادله اسرار غیب است، بهصورتیکه از هر دو سو کشش و کوششی باشد. جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است و مانند شرابی است که قوام و پختگی دیگری دارد.
قوام: ساز و ترتیب، حالت چیزى که پخته و رسیده باشد.
بو العجب: هر چیز شگفت و شگفتى زاى، شعبده باز، حقه باز. این کلمه بىگمان مخفف ((ابو العجب)) و به اصل، عربى است.
مستضى: مخفف مستضىء بمعنى روشنى جوى و روشنى پذیر.
لازم: هر چه انفکاک و جدایى او از چیز دیگر ممتنع باشد و این دوم را که شىء از آن انفکاک نمىپذیرد «ملزوم» گویند. و در علم خلاف، هر گاه حکمى مقتضى حکم دیگر باشد اولین را ملزوم و دومین را لازم خوانند.
نافى: کسى است که دعوى خصم را نادرست شمارد و مسلم نداند مثل اینکه بگوید: ثبوت این حکم به مخالفت دلیل منتهى مىشود پس این حکم نادرست است. نیز سخنى که بوسیلهى آن نادرستى ادعاى خصم را بیان کنند.
مقتضى: بصیغهى اسم فاعل، چیزى است که موجب زیادت کلمهاى یا بیشتر در کلام شود تا از لغو محفوظ ماند پس صیانت کلام از لغو مقتضى است (بصیغهى اسم فاعل) و آن زیادت مقتضى است (بصیغهى اسم مفعول) و این از مصطلحات فقهاست.[1]
بازغ: تابناک ، برآینده
( 1512) بحث عقلى هر چه عالى و دقیق و درخشان باشد غیر از بحث جان بوده و به آن جا که بحث جان طالب را مىرساند نخواهد رسید. ( 1513) بحث جان مقام دیگرى دارد بلکه باده جان نشاه دیگر دارد.( 1514) آن زمان که بحث عقلى قیمت داشت عمر با ابو الحکم (ابو جهل) هم راز و هم رتبه بودند. ( 1515) زمان دیگرى رسید که عمر از عقل سوى جان آمد و ابو الحکم در بحث عقلى مانده بو جهل لقب گرفت.( 1516) اگر چه عقل و حس نسبت بجان کاملا نادان هستند ولى در زمینه بحث عقلى و حسى روشنى کامل دارند. ( 1517) بحث عقل و حس اثر یا سبب است ولى بحث در عالم جان اعجب عجایب است. ( 1518) اى کسى که طالب روشنى هستى وقتى که نور جان تابیدن گرفت مقدمات عقلى بکلى از میان رفته نه لازم مىماند نه ملزوم نه مانع بنظر مىرسد نه مقتضى.( 1519) براى اینکه آن بینایى که نور بر وى طالع شده از دلیل و برهان که بمنزله عصاى کوران عالم عقل است بکلى بىنیاز مىباشد.
مولانا می گوید: در نظر عقلِ مادی وحسابگر، عمر وابوالحکم(ابوجهل) هر دو دانشمند وپرمایه اند، اما هنگامی که عمر از عقل سوی جان می آید وبه خدا ایمان می آورد واز بحث عقل دور می شود، در نظر او ودر عالم جان ابوالحکم ابوجهل می شود ومردود می گردد. اهل حس وعقل یا همان اهل ظاهر ابوجهل را کامل وفرزانه می دانند اما در پیشگاه جان، او نادان به حساب می آید.
مولانا معتقد است: بحث عقل و حس، یا از آثار حقیقت الهی است یا از اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق است. اما بحث جان بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است. بنابراین میگوید: ای انسان روشن! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحثهای استدلالیان نداری و میتوانی حقیقت را بیهیچ دلیل ببینی. انسانی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است نیازی ندارد که مانند کوران عصا (دلیل و برهان)، برگیرد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |