ای عجب آن عهد و آن سوگند کو ؟ وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است چون توبا بد ،بدکنی ،پس فرق چیست
ای بدی که توکنی در خشم وجنگ با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو زدولت خوب تر و انتقام تو زجان محبوب تر
نار تو این است،نورت چون بود؟ ماتم این ،تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوت ها که دارد جور تو وز لطافت ،کس نیابت غور تو
سخن از پیمانی است که میان عاشق ومعشوق در روز الست بسته شد،پیمانی که به موجب آن عاشق باید همواره به یاد حق باشد وحق نیز او را یاد نماید،عاشق بر هوای نفس پای گذارد وحق نور معرفت خویش را در جان او بتاباند ،تا جایی که عاشق ومعشوق وعشق یکی گردد و وجه?نفسانی عاشق وجود نداشته باشد.اگر بنده در این مرحله بد بندگی نکند به وصال حق می رسد.اما مولانا می گوید :عظمت پروردگار اجازه نمی دهد که بند? بد راهم نا امید کند .بگذریم سخن از شیرینی جفای معشوق است .عاشق،رنج راه عشق را دوست دارد خشم معشوق اورا شاد می کند چنان که گویی در مجلس سماع است وبانگ چنگ را می شنود .این مضمون یاد آور بیتی است ار حافظ که:
ناصحم گفت که:جز غم چه هنر دارد عشق؟ گفتم :ای خواج? عاقل هنری بهتر از این؟
سخن با پروردگار است ،پروردگاری که اگر زندگی مارا بادشواری مواجه کند،باز دشواری ها برای ما حلاوت دارد ،زیرا هرچه هست از حق است ، حقیقت حق چنان لطیف است که به غور وکنه آن نمی توان رسید.
نالم وترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد بوالعجب ،من عاشق این هر دو ضد
و الله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل، که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل ؟این نهنگ آتشی است جمله نا خوش ها زعشق اورا خوشی است
عاشق نمی خواهد که حتی جور معشوق کم شود زیرا هر جلوه یی از وجود معشوق به او زندگی وشادی می دهد شگفتا که عاشق،هم عاشق قهر معشوق است وهم عاشق لطف او. عاشق سوگند می خورد که از خارستا قهر الهی به هیچ بوستانی پناه نخواهم برد،من بلبلی نیستم که از رنج این خار بنالم.مولانا بلبل شگفت انگیز بوستان حق را وصف می کند : این بلبل خار وگل را باهم می خورد ورنج وراحت نمی فهمد.اصلا بلبل نیست. درراه عشق چون نهنگی است که خوشی وناخوشی را مانند آتش می سوزاند وبه پایان راه می اندیشد که وصال معشوق است ..
استاد فروزانفر مضمون این ابیات را شرحی بر مقام رضا می داند،مرد راه خدا در مقام رضااز آنچه پیش آید استقبال می کند وچنان غرق در معشوق وتابع مشیت حق است که گویی حس ظاهر،اورا از رنجهای تن ودشواریهای عالم ماده آگاه نمی کند تا زبان به شکایت بگشاید.این حالت دو دلیل دارد:یکی فراموشی خویشتن،ودیگری آن که هر چه پروردگار بخواهد،برای بنده ،بهترین همان است . همانگونه که سالار شهیدان در آخرین لحظات عمر شریفش در گودال قتلگاه چنین نجوایی دارد:« الهی رضاً برضاک،لا معبود سواک»
غرق حق خواهد که باشد غرق تر همچو موج بحر جان زیر وزبر
زیر دریا خوش تر آید یا زبر تیر او دلکش تر آید یا سپر
پاره کرد?وسوسه باشی دلا گر طرب را ،بازدانی از بلا
گرمرادت را مذاق شکّر است بی مرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستاره ش خونبها ی صد هلال خون عالم ریختن ،او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته ،به صد ناز ودلال اوبهانه کرده با من از ملال
گفتم :آخر غرق توست این عقل وجان گفت:رو رو،بر من این افسون مخوان
عاشق حق نمی خواهد که ازاین شور وجذبه واز دشواریها ی سلوک بیرون آید زیرا اواز دریای حق جدا نیست وگویی یک موج آن دریاست وبرای او زیر دریا وروی دریا ،رنج یا آسایش فرقی ندارد.اگر تو فرق شادی وبلا را تشخیص بدهی عاشق نیستی ،ووسوسه ودودلی تورا دچاره تفرق?خاطر کرده است.رنج وبلای عشق هم گواراست،زیرا برآوردن خواستهای نفس مزه شکر دارداما بر نیاوردن آن هم مراد معشوق است.وتوباید آن را با رغبت بیشتری بپذیری.توجه مختصری به حق ،بیش ازلذت ها وشادی های بزرگ ارزش دارد واگر او هم?عالم را فدای خود کند یا تو برای اوهمه را فدا کنی،حلال است وصواب.ما جان را فدا می کنیم ودر برابر معرفت حق را به عنوان خون بها می گیریم.همان گونه که در حدیث آمده : « من عشقنی عشقت ومن عشقته قتلته ومن قتلته فانا دیته »[1]براستی زندگی عاشقان در این است که فدای معشوق شوند .دل را آنجا باید یافت که دل بردگی اتفاق افتاده است .باید کوشید وبه کسی پیوست که دلها پیش اوست.من از معشوق دلجویی کردم،اما او به صد ناز ودلال یعنی تکبر و دلربایی بهانه کرد که خسته ودلتنگ است وروی خوشی به من نشان نداد. "بر من این افسون مخوان "یعنی کوشش نکن که مرا بفریبی وبه دام آوری .
نا خوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک، کان از بهراو بارند خلق گوهر است واشک پندارند خلق
من زجان جان شکایت می کنم من نیم شاکی روایت می کنم
دل همی گوید کزو رنجیده ام وز نفاق سست می خندیده ام
عاشق در مقام رضا این چنین است که،جان جانان هر ناخوش آیندی نصیبش کند ، می گوید : درجان من خوش است ، زیرا آن رنج، خشنودی شاه فرد ورضایت خدای یگانه را فراهم می کند . غم عشق الهی اگر چه به ظاهر خاک است اما سرمه ایی است که چشم دل را بینا تر ودریای دو چشم ظاهر را پراز گوهر اشک می سازد. عاشق اگربه ظاهر از رنجهای راه وصال حق گله دارد ، گله نیست ،بلکه شرح درد عشق است واو روایتگر است. عاشق می گوید :دل من از معشوق وجان جان گله می کند اما من می دانم دلی که عاشق باشد هر گز از معشوق گله ندارد،وبه همین دلیل به این تظاهر ونفاق همیشه خندیده ام.
درپایان وجدان خوانندگان ارجمند را به داوری می طلبم ، آیا امام حسین (ع) مصداق بارز وبارزترین مصداق ِ این سروده ها نیست؟ باتشکر وافر از جناب رئیس وهم دست اندر کاران این همایش مبارک، اجازه می خواهم مقاله را با وصف فنای افعالی عاشق ومناجات عاشقانهْ مولانا عطر آگین نمایم.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |