این قصه وحکایت بنابر تحقیق استاد فروزانفر در قرن ششم میان شاعران ونویسندگان شهرت داشته وبا اختلاف در جزئیات قصه به آن اشاره هایی شده است.در تفسیر ابوالفتوح رازی به جای طوطی سخن از هزار دستانى است که شخصى او را در بازار خریده و در قفص افکنده و به آواز آن، دل خوش کرده بود، مرغکى هم از جنس وى روزى بیامد و بر قفص نشست و چیزى به او گفت، هزار دستان نیز آواز بر نکشید و سرود نخواند و بدین چارهگرى سرانجام از قفص رهایى یافت.
هنر مولانا در بسط و تفصیل این حکایت است با تعبیرى دل انگیز و شیوا و افزودن مسائل مختلف عرفانى و فلسفى و دینى بهمراه مضمونهاى شاعرانه و عاشقانه که در زیبایى و حسن تأثیر گفتارش تأثیرى در خور توجّه و در حدّ اعجاب بجا گذاشته است.
اکنون، قصّه طوطى و بازرگان مطابق گفته مولانا و با اشارت بدقایقى که در ضمن آن مندرج ساخته است باز مىگوییم:
بازرگانى طوطیى زیبا و محبوس در قفص داشت، بازرگان مىخواست بهندوستان برود، بغلامان و کنیزان خویش گفت براى شما ارمغان چه بیاورم، هر یکى چیزى خواستند و او پذیرفت، طوطى را گفت تو چه مىخواهى تا از هندوستان برایت بیاورم، طوطى پیغامى بطوطیان شکر خاى هند فرستاد، این پیغام متضمّن گرفتارى و مهجورى طوطى و چاره جویى براى آزادى او بود، پیغامى سخت غم انگیز و دل سوز که مولانا چنان گرم و سوزانش بیان کرده است که هر سنگ دل صبر آزماى را بهیجان مىآورد.ذکر این پیغام درد آلود، گویى مولانا را بار دیگر بیاد روزگار وصال و اتّصال خود با شمس تبریز و رنجهایى که در فراقش بر خود مىگیرد، افکنده است که بىاختیار از زبان طوطى شرح هجران و بىقرارى خویش را با زبانى آتش بار و جان گداز باز مىگوید ولى این مهجور فراق دیده، در عشق بکمال رسیده و از سر مُرادات خود برخاسته است بدین جهت بوصف رضا و یا بعبارتى دیگر نیروى تحمّل خویش مىپردازد، خویش را نخست بلبل مىخواند، بلبلى که تنها عاشق زیبایى گل نیست بلکه در عشق چنان قدرتى دارد که خار و گلستان را بدَم درمىکشد ولى بلبل، سست عهد و ضعیف و نابردبار است و در خور چنین حوصله نیست بدین نظر تعبیر را بر مىگرداند و از خود نهنگى فراخ حوصله، باز مىنماید، نه آن نهنگ که در آب مىزید و با برودت و رطوبت دریاها پرورش مىیابد، نهنگى آتش نهاد که قوت و خورش او آذر عالم سوز عشق است، از آتش مىزداید و در آتش مىزید و از این رو بخلاف مراد و ناخوشهاى عشق، خوگر شده است.بازرگان بهندوستان رسید و طوطیى چند دید و پیام آن طوطى زندانى را بدانها رسانید، آن پیام سوزناک، یکى از طوطیان را بلرزه افکند تا از فرط هم دردى و غم بر زمین افتاد و مرد.
بازرگان ازین واقعه متأثّر گشت و پشیمانى بسیار خورد که چرا موجب هلاک جانورى شده است، مولانا بدین مناسبت از آفات تکلّم سخن مىگوید و رعایت احتیاط و حفظ حدود مستمعان را توصیه مىکند و نکتهاى چند از تأثیر سخن بر مىشمارد، از آن جنس که اُدبا در آداب معاشرت و صوفیان در ابواب مجاهدت گفتهاند، بعقیده او جانها در اصل خاصیت دم عیسوى دارند و مىتوانند که بگفتار خود دلها را زنده کنند بشرط آن که حجاب خودى و خویش پرستى را بیکسو افکنند، این پرده ضخیم چشم بند را بوسیله صبر بر تلخى مجاهدت مىتوان پاره کرد پس باید دست از آرزوى نفسانى کشیده داشت. بازرگان از سفر بخانه باز آمد و بهر یک از اهل خانه ارمغانى بخشید، طوطى نَوْرَهان و سوغات خود را مطالبه کرد، بازرگان از رسانیدن پیغام و آن چه از مرگ طوطى دیده بود امتناع ورزید ولى طوطى بجِدّ گرفت، بازرگان، قصّه را باز گفت و پشیمانى خویش را از ابلاغ پیامى که منجرّ بمرگ طوطى شده بود، بیان کرد، این جزء از قصّه باز، بلزوم احتیاط در تکلّم منتهى مىشود،این قسمت از داستان بیشتر راجع است بذکر فراق و دورى و تأسّف بر فوت مطلوب که به احتمال قوى، بمناسبت مرگ طوطى، مولانا فرصتى یافته است که در هجران شمس تبریز نالههاى سوزناک بر کشد و در صورت این قصّه، شرح مهجورى خود را باز گوید با این همه متضمّن چند مطلب اساسى نیز هست از این قرار:
1- دریغ و حسرت خوردن مستلزم از دست دادن لذّت نقد و فایده موجود است زیرا در حیات انسانى و جهان پهناور امورى که در خور دل بستگى و تعشّق باشد بسیار است، حسرت که معنى آن اندوه خوردن بر گذشته و امر فائت است، آدمى را از استفاده و لذّت بردن از آن چه پیش چشم اوست و مىتواند از آن خوشیها ببرد، باز مىدارد و بنا بر این، ما بواسطه دریغ خوردن و ارمان بردن، خویش را از لذّات و فوائدى که حیات براى ما فراهم کرده است محروم مىداریم و بیاد گذشته، حال و عیش نقد را از دست مىدهیم.
2- نادان همیشه براى خود مشکل ببار مىآورد و درد بر درد مىافزاید و بدان ماند که بر رنج و درد عشق مىورزد براى آن که بمصلحت کار نمىکند و براستى مصلحت را تشخیص نمىدهد، این مطلب را مولانا براى توجیه عمل بازرگان و تفسیر آیتى از قرآن بیان مىکند، بخاطر بیاورید که بازرگان در نتیجه کار ناخردمندانهاى طوطى خوش آواز را از دست داد.
3- گسیختن انسان از چیزى که بدان دل مىسپارد و فوت شدن آنها از آثار غیرت و نتایج عشق خداست که راضى نمىشود، آدمى بتمام و کمال، همّتِ خود را بقبله دیگر متوجّه سازد، او رشته تعلّق ما را بهمه چیز مىگسلد تا بسوى او که قبله حقیقى است روى آوریم، آن گاه بدین مناسبت غیرت الهى را تعریف مىکند، ما این دقیقه را بجاى خود روشن نمودهایم.
4- طوطى جان با خدا پیوسته است و هر چه مىگوید وحى الهى است و همو اصل شادیهاست و آن خوشى که از اشیا به انسان مىرسد پرتو آن خوشى روحى است که بر آنها منعکس مىگردد، انسان ازین لطیفه بىخبر است و بعبث و بر گزافْ، دل به این و آن مىبندد.
5- قافیه پردازى و صنعت سازى پردهاى است که بر جمال شاهد معنى مىکشند، سخن از عشق و حالت درونى مىترابد و آن، در عبارت نمىگنجد.
6- شخصیّت و کَسىِ واقعى را در فقدان و بر هم زدن انیّت و کسى تلقینى و ساخته عادات و رسوم و تربیتهاى ناصواب، مىتوان یافت.
7- عشق نسبتى است میان عاشق و معشوق که بحسب ظاهر منشأ و مصدر آن، عاشقاناند ولى بچشم واقع بین، مبدأ آن، معشوق است پس بدین نظر معشوق، عاشق است و عاشقان، معشوقاناند، توضیح آن را در شرح ابیات خواهید یافت.
8- عاشق آنست که مراد خود را فرو مىگذارد و خواهان رضاى معشوق است، این معنى نتیجه فناست، فنا از اراده خود که سرانجام به نیستى ذات مىکشد و اوّلین نشانه عشق راستین است، بدین مطلب پیشتر هم اشارت فرموده بود.
9- و چون عاشق از سر مراد خود برخیزد و بىغرضى و بىطمعى خود را ثابت کند آن گاه کار بر عکس مىشود و نسبت تعلّق انقلاب مىپذیرد و معشوق در صدد باز جست و افتقاد عاشق بر مىآید و هر مرادى که مىخواست بلکه آن چه در خاطرش نمىگذشت بدو مىبخشد و خونبهاى او را نیز مىدهد.
10- پس از زندگانى عاشق در مرگ است و هستیش موقوف نیستى و فناست.
سپس مولانا خوانندگان را متوجّه مىسازد که سخنش را بر ظاهر حمل نکنند و از این عشق معنى هوس و هوا پرستى نفهمند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |