خلاصه آن اینست که حسن مؤدّب، خادم خانقاه ابو سعید فضل اللَّه بن ابى الخیر (متوفّى 440) در نیشابور، وام بسیار بر آورده بود، پیر زنى صد دینار زر بوى داد تا نفقه درویشان کند، ابو سعید حسن را گفت این زر برگیر و بگورستان حیره (یکى از گورستانهاى معروف نیشابور) برو، آن جا چار طاقى است نیم ویران و شکسته، پیرى در آن جا خفته است، این زر بوى ده، حسن بدان چار طاقى رفت، پیرى خفته دید که طنبورى در زیر سر نهاده بود، بیدارش کرد و صد دینار زر بوى داد، پیر گفت من در جوانى طنبور مىزدم و خواستاران بسیار داشتم، از آن چه بمن مىرسید وجوه معیشت راست مىکردم تا پیر شدم و دیگر مرا خواستارى نماند و تهى دست شدم، عیال و فرزندان، مرا به راندند، من از همه کس و همه جا نومید گشتم، بدین گورستان آمدم، گفتم خدایا تا کنون براى خلق طنبور مىزدم، اکنون براى تو مىزنم تا نانم دهى، از سر شب تا نماز بامداد طنبور مىنواختم، سرانجام مانده شدم و بخواب رفتم، حسن او را بر گرفت و بنزدیک ابو سعید برد، پیر بر دست ابو سعید توبه کرد، شیخ گفت اى جوانمرد از سَرِ کمى و نیستى و بىکسى در خرابه، نفسى بزدى، ضایع نگذاشت، برو و هم با او مىگوى و این سیم مىخور.
شیخ فرید الدّین عطّار نیشابورى نیز این حکایت را در مصیبت نامه[1] بنظم آورده است با این تفاوت که جزو اوّل داستان را از بىچیزى درویشان و وام حسن مؤدّب به آخر حکایت برده و داستان را از وصف پیر رامشگر آغاز کرده است، دیگر آن که رامشگر بجاى گورستان بمسجدى ویرانه رفته است، نتیجهاى که مىگیرد اینست که کار مردم ناقص عقل فى الجمله آسان است و بدین گونه عذر مجذوبان و مُولَّهان را که با خدا و خلق بگستاخى سخن مىگفتهاند، مىخواهد.
مولانا بىهیچ شکّ، این قصّه را چنان که سیاق نظم و ترتیب حکایت گواهى مىدهد از همین مصیبت نامه، اقتباس کرده است، ولى با تصرّفى چند که بر تأثیر حکایت مىافزاید و آن را عجیبتر جلوه مىدهد.
نخست آن که ظرف وقوع حادثه در روایت او، شهر مدینه است، شهرى که هجرتگاه رسول خدا (ص) و سرچشمه فتوح اسلامى و احکام الهى و محلّ اجتماع مهاجرین و انصار و اوّلین مرکز خلافت در عهد سه خلیفه از خلفاء راشدین بوده و همواره از شهرهاى مقدّس اسلامى و همتاى مکّه و قبلهگاه مسلمانان جهان بشمار رفته است، این شهر مقدّس در اواخر قرن اوّل هجرى هم یکى از مراکز اصلى موسیقى و در ردیف مکّه، داراى رامشگران و موسیقى دانان و خنیاگران نامور بوده است، عدّهاى از تابعین و بعضى از صحابه و فرزندان طبقه نخستین از مهاجرین و انصار، در مجالس این خنیاگرانِ زن و مرد حضور یافته و زر و سیم بدانها مىبخشیدهاند، همان زر و سیم که از وجوه فَىْء و غنائم بدست آنها مىرسید و یا به ارث از پدران خود که آن نیز از همین وجوه فراهم شده بود، بدست آورده بودند.[2]
دوم آن که بجاى ابو سعید، کسى که بفریاد پیر رامشگر مىرسد، عمر بن الخطّاب است، عمر بسخت گیرى و شدّت و عدم محابا در امر به معروف و نهى از منکر شهرت دارد تا بدان حد که وقتى بازیگران حبشى در دیدگاه حضرت رسول اکرم (ص) پاى مىکوفتند و پیمبر و عایشه نظاره مىکردند، او بمنع و زجر آنها در ایستاد و پیمبر (ص) وى را ازین کار باز داشت[3] و نخستین کسى بود که درّه و تازیانه احتساب بکمر بست و بر سر و اندام خلاف کاران کوفت.[4] سختگیرى او چنان بود که فرزند خود ابو شَحْمه عبد الرّحمن میانین را که بسبب باده گسارى در مصر، عمرو بن العاص حدّ زده بود، دیگر بار در زیر تازیانه گرفت و او بر اثر این عمل سخت، جان سپرد .[5] وقتى نیز یکى از امامان جماعت را که پیوسته سوره (عَبَس) در نماز مىخواند و در آن، توهّم اساءه ادب نسبت به حضرت رسول اکرم (ص) مىرفت، مىخواست بکشد.[6] درشتى و سختى عمر در گفتار و کردار بجایى رسید که اکابر صحابه از دیدار او تن مىزدند، وقتى زنى را بحضور خواست و او از هیبت و ترس عمر بر خود لرزید و بچه از زهدان بدر افکند.[7] با این همه شدّت و سختگیرى که پیشینیان نقل کردهاند، ابن خردادبه، عمر را موسیقى شناس معرّفى کرده و آوازى بدو نسبت داده است [8] مولانا در وصف عمر مىگوید: «آن محتسب شهر شریعت، آن عادل اصل مسند طریقت، آن مردى که چون دِرّه عدل در دست امضاى قضاى عقل گرفت، ابلیس را زهره نبود که در بازار وسوسه خویش بطرّارى و دزدى جیب دلى بشکافت.»[9]
نکات لطیف و نتایج تحسین برانگیزى که مولانا درین حکایت، مطابق روش خود، گنجانیده و از اجزاى قصّه گرفته است هر یک بجاى خود در خور توجّه است ، اکنون تحلیل قصّه را مطابق نقل مولانا آغاز مىکنیم:
در روزگار عمر مطربى چنگ نواز بود که آوازى دلاویز داشت و چنگ چنان خوش مىزد که مانند اسرافیل مردگان را زندگى مىبخشید، نواى چنگ و آواز جان آهنگ او مانند صور اسرافیلى بود که قیامت بر پا مىکرد و شور محشر در مجالس بر مىانگیخت.
همین که آن مطرب رامش افزاى طرب انگیز پیر شد و پشتش از بار سنگین عمر خمیده گشت و پیشانى و صورتش چین خورد و ابروانش بر روى چشم فرو خفت، آواز دلنوازش ناخوش و غم انگیز شد و دیگر خریدار نداشت، مطرب از همه جا سر مىخورد و کسش بخود راه نمىدهد، بحکم اضطرار رو بخدا مىآورد، بگورستان مدینه مىرود، آن جا که مردگاناند و راه امید بخلق بسته است، براى خدا چنگ مىزند و از کرم بىدریغ و بىعلّت او، مزد ابریشم مىخواهد، آن قدر چنگ مىزند که رنجه مىشود و دستش از کار فرو مىماند و بخواب فرو مىرود.
پیر چنگى بىنوا و محروم و از دوستان نومید و از خانه خویش نیز رانده بود، خواب براى وى رامش انگیزتر و راحت بخشتر بود، آرزو داشت که در همان جهان بگذارندش و بحس بازش نگردانند تا دگر بار بزندگانى سراپا حرمان و نومیدى خود در خارج گرفتار نشود و بىمهرى و بىوفایى دوستان و خویشان را نیازماید ولى فرمان الهى جز این بود.
پیر چنگى در خواب فرو رفته بود که خدا بر عمر خوابى گماشت، سنگین، غیر معهود و نابهنگام، عمر پى برد که مقصودى در کار است، سر بر بالین نهاد و بخواب فرو رفت، در اینجا نیز، خواب کلید حلّ مشکل شد، نداى حق در رسید و عمر گوش جان فرا داد.
عمر را گفتند که بنده ما را از نیازمندى رها کن، بندهاى خاص و ارجمند داریم که اکنون در گورستان خفته است، هفت صد دینار تمام و بىکم و کاست از بیت المال که مخصوص مصالح مسلمانان است برگیر و بدان خفته بیدار ده و بگو که این زر را بعنوان مزدِ سازى که براى ما زدى، بستان و خرج کن و چون خرج شد بسوى ما بیا و چنگ بزن و مزد خود بگیر، عمر از هیبت آن آواز، از خواب گران برخاست و سوى گورستان شتافت و همیان در بغل، گرد گورستان مىگشت ولى جز این پیر چنگ نواز، دیگر کس را ندید، باز هم گردش کرد، هیچ کس را نیافت، بعجب درماند که مطربى چنگ در بالین، چگونه منظور خدا تواند بود، او بارها بکمتر ازین، بر سر خلاف کاران ظاهر شریعت، دِرّه احتساب فرو زده است، اکنون چگونه ممکن است به رامشگرى که پیشهاش چنگ نواختن است و بحکم شرع، صفت عدالت از وى زایل شده است، وجوه بیت المال را بسپارد، سوم بار بجست و جو پرداخت و بیقین دانست که تنها همان پیر مورد عنایت شده است، ازین تصادف، متنبّه گشت که صورت ظاهر نشانه صحّت باطن نیست، پس به ادب تمام، آن جا نشست، عطسهاى بر عمر افتاد و پیر چنگى از خواب بیدار شد، عمر را با سیماى هیبت انگیز عمرى بالاى سر خود دید، بترسید و بر خود لرزید و گفت خدایا سرانجام محتسبى را بر سر پیرى چنگى فرستادى.
عمر گفت مترس و رمیده خاطر مباش که اینک پیغام خدا و بشارت نواخت برایت آوردهام، خدا سلامت مىکند و از حالت مىپرسد، این زر بمزد چنگى که براى خدا زدى بگیر و خرج کن و باز هم بیا و بگیر.
پیر چنگى بر اثر این نواخت و تفقّد با خود آمد و بر گذشته پشیمان گشت و توبه کردن آغازید، حالت پیر، از تأثیر دم عمر، دگرگون شد و ازین جان ناتمام بمُرد و جانى جاویدان یافت، حیرتى شگرف بر وى مستولى گردید و به فنا و استغراق پیوست امّا نه از آن غرقه شدگان که خلاص آنها متصوّر باشد و یا از ایشان خبرى و نشانى باز توان گفت، او در حق نیست و فانى شد و از معدوم خبر باز نتوان داد.
[1] - مصیبت نامه ص 341- 340
[2] - (الاغانى در ترجمه حال: عَزَّة المیلاء، جمیلة، معبد، غریض، العقد الفرید، ج 3، ص 241، عمر بن ابى ربیعة، بیروت، ج 1، ص 58- 44).
[3] - (احیاء العلوم، طبع مصر، ج 2، ص 189)
[4] - (ابن اثیر، طبع مصر، ج 3، ص 23، صفة الصّفوة، طبع حیدرآباد دکن، ج 1، ص 105)
[5] - (اسد الغابة، طبع مصر، ج 3، ص 213، الإستیعاب، طبع حیدرآباد دکن، ج 2، ص 398)
[6] - (احیاء العلوم، ج 3، ص 194)
[7] - (شرح نهج البلاغة از ابن ابى الحدید، طبع مصر، ج 1، ص 58)
[8] - (عمر بن ابى ربیعة، طبع بیروت، ج 1، ص 47، بنقل از اغانى ابو الفرج اصفهانى)
[9] - مجالس سبعه، ص 50.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |