(2369)از غضب بر من لقبها راندی |
|
یارگیر و مارگیرم خواندی |
(2370)گر بگیرم، بر کنم دندان مار |
|
تاش از سر کوفتن نبود ضرار |
(2371)زآن که آن دندان عدوّ جان اوست |
|
من عدو را میکنم زین علم دوست |
(2372)از طمع، هرگز نخوانم من فسون |
|
این طمع را کردهام من سر نگون |
(2373)حاش لله، طمع من از خلق نیست |
|
از قناعت در دل من عالمی است |
(2374)بر سر امرود بن بینی چنان |
|
زآن فرود آ، تا نماند آن گمان |
(2375)چون که بر گردی تو، سر گشته شوی |
|
خانه را گردنده بینی و آن توی |
مار: مجازا، مال و ثروت، ویا مار نفس.
بر کنم دندان مار: اگر مار نفس را بگیرم اول هواهای نفسانی را که مانند دندان مار است میکَنم.
تاش: یعنی تا وقتی، هنگامی که.
حاش لله: جملهاى است که در مورد تنزیه بکار مىرود. معنى این کلمه نزدیک است به: معاذ اللَّه، پناه بر خدا
سر گشته: مبتلا به دوار یعنى گردش سر، حالتى که در سر پیدا مىشود و بیمار پندارد که اشیا به دور او مىگردد و تن و سرش مىچرخد و نمىتواند که روى پاى خود بایستد و بر زمین مىافتد. این حالت را، دوران و دوخه نیز مىگویند. [1]
مرد عرب در ادامه پاسخ میگوید: من مارگیر نیستم، اما اگر مار نفس را بگیرم اول هواهای نفسانی را که مانند دندان مار است میکَنم تا وقتی سرش را میکوبم نتواند به من آسیب برساند. در اینجا نفس به کیسهْ زهر و هوای نفس به نیش مار تشبیه شده است. من آنچه میگویم افسون نیست تا از روی طمع و آزمندی باشد و بخواهم تو را موافق خودم کنم. من ریشهْ هرگونه طمعی را از درون خود کندهام. پناه بر خدا که چنین باشد. طمع من از خلق نیست و از هیچکسی طمع و انتظاری ندارم.
مولانا در دفتر چهارم[2] چنین قصهای را بیان میکند: زنی میخواست با عاشق فاسق خود درآمیزد و برای آنکه شوهرش را بفریبد، نخست خود بالای درخت امرود (گلابی) رفت و پس از لحظهای از آن بالا به شوهرش گفت: ای مرد فاسد آن کیست که با تو لواط میکند؟ مرد تعجب کرد! اما زن پافشاری نمود که من دارم میبینم. بعد زن از درخت پایین آمد و شوهر بالای درخت رفت و در همین هنگام آن فاسق به زن پیوست و فریاد شوهر بلند شد که آن کیست که با تو درآمیخته؟ زن گفت: این خیال باطل است و هر که بالای درخت امرود میرود دچار این خیال میشود. مولانا هوای نفس و علایق مادی را به آن درخت اَمرُود تشبیه کرده است.
مقصود مولانا ازاین مثال آنست که آدمى تا از خود بیرون نیاید و دل را از همه اغراض پاک و صافى نکند، داورى او دربارهى اشخاص و اشیا وارونه است و درست نیست زیرا احکام و داوریهاى وى معلول غرض و آمیخته به خیالات نفسانى است و او در حال غرض خود را در چیزها و کسان مىبیند و هر چه مىگوید نمایندهى علتهاى درونى اوست.
فقر چنان که محققین وبزرگان از عرفا گفته اند: متضمن استغناى از خلق است پس نتیجهى آن عزت است نه خوارى و ذلت، زیرا اصل خواریها و ذلتها حاجت و نیاز است و درویشان گرد نیاز و حاجت مادى را از دامن دل ستردهاند و آستین بىنیازى بر جهان و جهانیان افشاندهاند و در چنین حالتى خوارى متصور نمىشود و دارندهى آن، عزیز دو جهان است. وجود مال و دارایى با عدم تعلق و آویزش دل، سالک را زیانمند نتواند کرد، مال و ثروت از انسان جداست و بدو پیوندى ندارد، آن چه انسان را بمال مىپیونداند آویزش دل است بنا بر این هر گاه دل در مال نیاویزد تملک آن مضر نیست، این علقه که از ثروت داشتن پدید مىآید بمنزلهى دندان مار است که کیسهى زهر در بن آن قرار مىگیرد، گسیختن تعلق که منشا آن فریبندگى مال است، شباهت دارد به کندن دندان مار.
نتیجه کلام این است: از هوای نفس بگذر تا ببینی که چگونه فقر، فخر است و مردان حق رزق و روزیِ ژرفی از ذوالجلال میگیرند. از غرضورزی کناره بگیر تا بتوانی حقیقت را خوب ببینی.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |