(2873)کلّ عالم را سبو دان ای پسر |
|
کو بود از علم وخوبی تا به سر |
(2874)قطرهای از دجله خوبی اوست |
|
کآن نمیگنجد ز پُری زیر پوست |
(2875) گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد |
|
خاک را تابان تر از افلاک کرد |
(2876) گنج مخفى بد ز پرى جوش کرد |
|
خاک را سلطان اطلس پوش کرد |
گنجیدن زیر پوست: یعنی محدود شدن در مکان یا زمان یا قالب معین.
گنج مخفى بد ز پرى چاک کرد :اشاره است بحدیث:« قال داودُ علیه السلام یا ربِّ لِمَا ذا خَلَقتَ الخَلقَ قالَ کُنتُ کَنزاً مَخفیا فَأَحببتُ اَن اُعرَف فَخَلقتُ الخَلقَ لِکَى اُعرف.» (داود گفت اى پروردگار من چرا خلق را آفریدى گفت گنجى پنهان بودم دوست داشتم که شناخته شوم پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند.)[1]
چاک کردن: بر خود شکافتن، مجازا، فیضان جود و عنایت حق.
جوش کردن: بجوش آمدن،
پرى: در تعبیر مولانا فزونى کمال و یا سعهى رحمت است،
( 2873) بلى همه عالم یک سره با تمام لطف و خوبیش سبویى است.( 2874) که تمام آن قطرهاى از دجله حسن اوست که از پرى و خوبى در پوست نمىگنجد و پنهان نمىماند.( 2875) گنج پنهانى بود که از پرى پرده را شکافته و خاک را روشنتر از افلاک نمود.( 2876) آرى آن گنج نهان از پرى جوش و خروش آغاز کرده خاک تیره را لباس اطلس پوشانیده خلعت سلطنت پوشید.
مولانا قصهْ مرد عرب وآب باران وبارگاه خلیفه ودجله را تمام می کند واز این جا وارد بحث تازه یی می شود که در آن کلِّ عالم را به یک سبوی آب تشبیه می کند وعالم غیب وحقیقت را به دجله.
او می گوید:ای پسر همهْ جهان به مثابه یک سبو بدان که لبریز از دانش و خوبیهاست. تمام جهان مادی اگر سرتا پا خوبی باشد در برابر دریای خوبیِ حق، یک قطره است، اما خوبی حق باز هم چنان عظمت بینهایتی دارد که در هیچ محدودهای و ظرفی نمیگنجد.
حضرت حق همانند گنجی نهان بود که از شدّت فزونی و پُری، هستی و آفرینش را شکافت. مولانا به این حدیث نبوی اشاره میکند: «قال داود(ع): یا ربّ لماذا خلقت الخلق؟ قال: کنت کنزا مخفیاً فاحببت ان اُعرف فخلقت الخلق لکی اُعرف». مطابق این حدیث در برابر سؤال حضرت داود از راز آفرینش، پروردگار میفرماید: من گنج نهان بودم و میخواستم شناخته شوم، خلق را آفریدم تا مرا بشناسد. آنچه در این بیت، خاک را تابانتر از افلاک میکند همین معرفت الهی است که انسانِ خاکی را به نور حق روشن میسازد. عرفا با استناد به همین حدیث، گفتهاند: همهْ اجزای عالم، مظهر اسمی از اسمای خداست و حقیقت انسان، مظهر جمیع اسماء و صفات اوست. حضرت حقتعالی، گنجی نهان بود، ولی از فرط اوصاف کمال، جوشید و خاک بیمقدار (انسان) را پادشاه پُر شکوه و فرّ نمود. آن کس که سبوی وجودش از آب علم و معرفتِ جزئی پُر است، اگر از دجلهْ کمال و معرفت الهی، شاخهای میدید مسلّماً سبوی وجودش را درهم میشکست، زیرا برای وجودِ اعتباری خود در مقابل آن وجودِ حقیقی، ارزشی قائل نمیشد. مولانا تن و حیات مادی را به خُم و سبو تشبیه میکند و کمال روحانی و معنوی را به آب. آنان که شمهای از آن بارقه و جمال الهی را دیدند، همیشه مست و مدهوش ماندند.
مولانا میگوید: توجه به این نکته حائز اهمیت است که نیاز و احتیاج، مرد عرب را به آن درگاه جلالت شاهی و آن دولت و اقبال کشاند.
استاد فروزانفر در تفسیر این ابیات چنین می گوید:مولاناجهان را تشبیه مىکند به سبویى که از حسن و جمال سرشار و لبریز ولى محدود است، این زیبایى و جمال که در اجزاى جهان مىنگریم قطرهاى است از دریاى پهناور و بىکران جمال لم یزلى که از فرط پرى و کثرت هر آنى بشکلى جلوه مىکند و تاب مستورى ندارد، بدلیل حدیث که بموجب آن ذات حق گنجى نهان بود و دوست داشت که آن گنج را بر ملا کند و بر صحرا نهد تا شناخته شود پس جلوه و ظهور، محبوب خداست و آن چه مطلوب اوست بظهور مىرسد زیرا قادر مطلق و فعال ما یشاء است، مقصود ازین بیان، آنست که ما بجمال حسى نهایت پذیر مغرور نشویم و در آن حد، درنگ نکنیم و دایما در طلب زیادت باشیم و بر کمال بشرى دل نبندیم و رخش همت بسوى کمال مطلق بتازیم.
این حدیث مبناى عقیدهى صوفیان است در تجلى و مراتب آن که موسوم است به (حضرات) خفاى حق در مرتبهى غیب هویت ذات است که از آن خبر نتوان داد، آن جا که نه اسم و نه صفت هیچ یک را راه نیست و بدین مناسبت آن را «حضرت بىنشان» و گاهى «عدم» مىگویند. از تجلى ذات بر خود، اسما و صفات و اعیان ثابته در ظهور آمدند، صادر اول بر این عقیده وجود مطلق است که او را «عماء» مىنامند، سائر مراتب خلقت از عقول و نفوس و عالم مثال و یا هباء از وجود مطلق پدید شدهاند. [2]
[1] - احادیث مثنوى، ص 29.
[2] - مصباح الأنس، طبع طهران، ص 77- 69، مقدمهى ابن خلدون، طبع بولاق، ص 393.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |