(2910)این حکایت گفته شد زیر و زبر |
|
همچو فکر عاشقان، بی پا و سر |
(2911)سر ندارد، چون ازل بوده است پیش |
|
پا ندارد، با ابد بوده است خویش |
(2912)بلکه چون آب است، هر قطره از آن |
|
هم سر است و پا و هم بیهر دوان |
(2913)حاشَ لله، این حکایت نیست، هین |
|
نقد حال ما و توست این، خوش ببین |
(2914)زآن که صوفی با کر و با فر بود |
|
هر چه آن ماضی است، لا یُذکر بود |
(2915)هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک |
|
جمله ما، یوفک عنه من اُفک |
زیر وزبر:بی نظم عرضه کردن. مجازا، پریشان و آشفته، بىنظم و ترتیب، به افراط و تفریط.
بی پا وسر:یعنی بدون آغاز وانجام، بی برنامه، بی پا وسر بودن قصه معنایش این است که: این قصهْ تمام بینی آدم است. از منهای بینهایت «ازل» تا باضافهْ بینهایت« ابد»
ازل: آن چه آغاز ندارد.
ابد: آن چه پایان نپذیرد.
ؤفک عنه من افک : برگرفته است از آیهْ شریفهْ « إِنَّکُمْ لَفِی قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ» (روى گردان مىشود از ایمان یا قرآن کسى که بحکم قضا روى گردان شده است.) [1]
( 2910) این حکایت در هم و بر هم گفته شد و چون فکر عاشقان سر و پا ندارد. ( 2911) سر ندارد براى اینکه با ازل هم آهنگ بوده و پا ندارد براى اینکه با ابد هم آغوش است.( 2912) بلکه چون آبست که هر قطره آن هم سر است و هم پا و هم بىسر و پا.( 2913) حاشا این حکایت نیست بلکه حالت کنونى من و تو است پس در آن دقت و تأمل کن.( 2914) هر صوفى با حشمتى نظر بگذشته ندارد.( 2915) و چون تمام همش مصروف حال است به آینده نیز متوجه نیست هم عرب ما هستیم و هم سبو و هم شاه آرى همه ما هستیم و بمضمون آیه شریفه «... یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ »شما گفتار مختلف نسبت بپیغمبر دارید و کسى که از روز ازل رو گردان شده از او رو گردان خواهد شد.
مولانا توجه دارد که حکایت مرد عرب و سبوی باران را بسیار تفصیل داده و معانی گوناگونی را بدان آمیخته است. لذا داستان بهصورتی زیر و زبر و بینظم عرضه شده و گوینده هم آن را بیپا و سر یافته است؛ یعنی آغاز و انجام این تفصیل را از دست داده است. دلیل این زیر و زبر و بینظمی و بیپا و سر بودن قصه این است: این قصهْ تمام انسانهاست و از منهای بینهایت (ازل) تا بهاضافهْ بینهایت (ابد) تکرار شده و خواهد شد. مثل هر چیز کروی یا مدوّری، که نمیتوان گفت آغاز و انجامش کجاست. آشکارتر بگویم: همهْ این قصه، قصه خود ماست. حالت ما مثل این مرد عرب است، صوفی به گذشته و آینده کاری ندارد، صوفی یادآور ماضی و مستقبل نمیشود. این قصه و اعمال ما بر حسب اردات قلبی و حالات روحانی، میآیند و میروند، به همین دلیل این همه سخنان گوناگون با این قصه همراه شد. آنگاه با آیهْ 9 سوره الذاریات سخن را مستند میکند: «هر که از این حکمِ قضا روگردان است، از ایمان رو گردانیده است.»
مولانا زیر وزبر شدن داستان وبی پا وسر ارائه نمودن قصه و آکندن آن به اسرار گوناگون عذر مىخواهد و آن را به فکر عاشق تشبیه مىکند، عاشق دربارهى جمال و کمال معشوق فکر مىکند، آن دو چشم در چشم عاشق از هیچ جهت محدود بحدى نیستند و نهایت نمىپذیرند، عشق از چنین اندیشهاى مىزاید زیرا عاشق نمىتواند جمال و کمال معشوق را متناهى و محدود فرض کند از آن جهت که فرضى است همراه با تصور نقص و فقدان بعضى از شئون جمال، فرضى که منافى عشق است پس متعلق فکر عاشق امرى است که نهایت نیم پذیرد و پا و سر و یا آغاز و انجام ندارد، فکر با متعلق خود مناسبت دارد و در حکم، تابع اوست و بنا بر این فکر عاشقان را بىپا و سر خوانده است. نظیر آن:
ماجراى من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
دیوان حافظ، ص 211
حسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست
دیوان سنایى، ص 604
پس آن چه مولانا مىگوید حکایت نیست بلکه وصف الحال سالکان است. صوفى ابن الوقت است و خاطرش متوجه گذشته و نگران آینده نیست زیرا چنین اندیشهاى مستلزم ضایع شدن وقت موجود است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |