( 135) گفتمش: پوشیده خوشتر سِرّ یار |
|
خود تو در ضمن حکایت گوش دار |
( 136) خوشتر آن باشد که سر دلبران |
|
گفته آید در حدیث دیگران |
( 137) گفت: مکشوف و برهنه گوى این |
|
آشکارا به که پنهان، ذکر دین |
( 138) پرده بردار و برهنه گو که من |
|
مىنخسبم با صنم با پیرهن |
مکشوف: بىپرده، آشکار. برهنه: عریان، مجازا، روشن و آشکار.
برهنه: یعنی روشن وبی پرده
پیراهن:کنایه از لوازم زندگی مادی وعلائق این جهانی است.دروصال حق سالک واصل همه چیز را کنار می گذارد .
( 135) گفتم اسرار یار باید پوشیده بماند ولى تو حکایت را گوش ده آن چه باید خواهى شنید.( 136) بهتر و خوشتر آنست که راز دل بر را در قصه دیگران شنید. ( 137) اسرار و رموز فرستادگان حق را آشکارا بگو سخن دین بهتر است که آشکار و بىپرده باشد.( 138) یک مرتبه پرده را بردار و سخن را برهنه بگو من دیگر با صمد صنم نمىپذیرم و نمىخواهم که قصه دیگران چون تنى حجاب یار گردد.
راز دارى یکى از اصول اولین طریقت است ،حقایق ومعانی بلندی راکه سالک الی الله درمی یابد به هرکس نمی توان گفت. بنابراین از شرایط اوّلیه ی سیر وسلوک راز داری است واگر رازی راباید گفت مستقیم وصریح نباید عنوان کرد ، بلکه به تعبیر مولانا ،درضمن حکایت باید بیان نمود.نظیر آن از دیوان کبیر:
با تو برهنه خوشترم جامهى تن برون کنم تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود[1]
بگشا نقاب از رخ که رخ توست فرخ تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم[2]
( 139) گفتم: ار عریان شود او در عیان |
|
نه تو مانى، نه کنارت، نه میان |
( 140)آرزو مىخواه، لیک اندازه خواه |
|
بر نتابد کوه را یک برگ کاه |
( 141)آفتابى کز وى این عالم فروخت |
|
اندکى گر پیش آید، جمله سوخت |
( 142)فتنه و آشوب و خونریزى مجوى |
|
بیش از این از شمس تبریزى مگوى |
( 143) این ندارد آخر، از آغاز گوی |
|
رو تمام این حکایت باز گوی |
آفتابى کز وى:سخن مولانا ازتجلی آفتاب حقیقت است،اما همین آفتاب حقیقت اگر برکسی تجلی کند که اهل درد نباشد اورا می سوزاند.
فتنه و آشوب: اشاره به حوادثی است که با حضور شمس درقونیه اتفاق افتاد ومیان اهل ظاهر ومردان طریقت ماجراها به پا کرد.که افلاکی شرح وقایع را به تفصیل در کتاب مناقب العارفین آورده است.
( 139) گفتم او اگر بىپرده ظاهر شود نه تو مىمانى و نه تعینات تو.( 140) من نمىگویم نخواه و طلب نکن بخواه ولى باندازه بخواه برگ کاه طاقت تحمل کوه را ندارد.( 141) آفتابى که روشنى ده و زنده کننده جهان است اگر کمى بیشتر بتابد تمام جهان خواهد سوخت. ( 142) فتنه و آشوب و خونریزى راه مینداز و بیش از این از شمس تبریزى سخن مگو.
عرفا مىگویند ظهور حقیقت بنحو اطلاق یا به صفت جلال مستلزم فناى عبد و استهلاک اوست مانند نهرهاى کوچک در بیابان که از ناگاه سیلى قوى و پهناور بر آن بگذرد و آن همه را در وجود خویش مختفى کند و یا چون آفتاب که از مشرق بر آید و ستارگان در شعاع آن ناپدید شوند و یا مورى که پیلى را بلانهى خود مهمان کند و چون پیل پاى بر روى لانهاش نهد یک سره ویران گردد همچنین تجلى معشوق بر عاشق مقتضى فنا و نفى وجود و سلب اوصاف و محو آثار اوست چنان که فرموده است:
گفت عاشق دوست مىجوید بتفت چونک معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقى و حق آنست کو چون بیاید نبود از تو تار مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر عاشقى بر نفى خود خواجه مگر
سایه اى و عاشقى بر آفتاب شمس آید سایه لا گردد شتاب[3]
و در ضمن تمثیلى گوید.
از بهر مرغ خانه چون خانهى بسازى اشتر درو نگنجد با آن همه درازى
آن مرغ خانه عقلست و آن خانه این تن تو اشتر جمال عشقست با قد و سر فرازى
رطل گران شه را ، این مرغ بر نتابد بویى کزو بیابى صد مغز را ببازى[4]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |