(196) چون رسید از راه آن مرد غریب |
|
اندر آوردش به پیش شه طبیب |
( 197) سوى شاهنشاه بردندش به ناز |
|
تا بسوزد بر سر ِشمع طراز |
( 198)شاه دید او را بسى تعظیم کرد |
|
مخزن زر را بدو تسلیم کرد |
( 199)پس حکیمش گفت کاى سلطان ِمِه |
|
آن کنیزک را بدین خواجه بده |
( 200)تا کنیزک در وصالش خوش شود |
|
آب ِوصلش دفع آن آتش شود |
( 201)شه بدو بخشید آن مه روى را |
|
جفت کرد آن هر دو صحبت جوى را |
( 202)مدت شش ماه مىراندند کام |
|
تا به صحت آمد آن دختر تمام |
( 203) بعد از آن از بهر او شربت بساخت |
|
تا بخورد و پیش دختر مىگداخت |
طَراز: از شهرهای زیبای وازمراکز بازرگانی وکشاورزی ایران قدیم بوده وموقعیت جغرافیایی آن درجمهوری قرقیزستان است زنان این شهر به زیبایی شهرت داشته اند.
شمع طراز: یعنی آن که از همهْ زیبارویان طراز زیباتر است.
برسر شمع طراز بسوزد: یعنی فدای آن زیبا روی شود.
مِه: یعنی بزرگ نظیر مِهتر وکُهتر
آن مه روى را: منظور همان کنیز زیب روی است.
صحبت جو: یعنی جویندهْ دوستی وجویندهْ وصال
شربت: مقدار خوراک از دوا خواه جامد یا مایع، خوردن دوا.
می گداخت: یعنی به تدریج ذوب می شد، ضعیف ولاغر می شد.
( 196) آن مرد همین که بمقصد رسید طبیب او را نزد شاه برد.( 197) و او را با خوشى و خوشحالى بشاه معرفى کرد. تا با شعله شمع خوش خط و خالى بسوزاند.( 198) شاه با احترام فوق العادهاى او را پذیرفت و پس از آن مخزن خود را در اختیار او گذاشت.() و فرمان داد که از زر ناب انگشتر و خلخال و گردن بند و کمربند بسازد. () مرد زرگر طلاها را گرفت و بدون اینکه از آتیه خود خبر دار باشد مشغول کار شد.( 199) پس از آن حکیم بشاه گفت که کنیزک را بمرد زرگر بخشد.( 200) تا کنیزک از وصال او خوشحال شده و آتش عشقش با آب وصال فرو نشیند.( 201) شاه کنیزک را بمرد زرگر بخشیده و این دو نفر را که بمصاحبت یکدیگر مایل بودند قرین همدیگر قرار داد.( 202) و مدت شش ماه این دو نفر از یکدیگر کام گرفتند و حالت کنیزک کم کم رو ببهبودى نهاده و در آخر شش ماه بکلى صحت او باز گشته بود.( 203) پس از آن حکیم شربتى براى مرد زرگر ساخت و کم کم بخورد او داد زرگر شربت را مىخورد و جلو چشم دختر هر روز ضعیفتر و لاغرتر مىشد .
( 204)چون ز رنجورى جمال او نماند |
|
جان دختر در وبال او نماند |
( 205)چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد |
|
اندک اندک در دل او سرد شد |
جان دختر در وبال او نماند: یعنی به دلیل از دست رفتن ِزیبایی ِمرد زرگر، دیگر کنیز به او دلبستگی نداشت.
وبال او نماند: یعنی جانش در عذاب نبود، دیگر درگرو او نبود.
ناخوش: بد ترکیب، نامطبوع.
در دل او سرد شد: یعنی از نظر او افتاد.
( 204) و چون بر اثر رنجورى جمال سابق خود را از دست داد جان دختر نیز از گودالى که افتاده بود بیرون آمد.( 205) و بر اثر اینکه گونههایش زرد شده و زشت و بد ترکیب و نامطبوع گردید دختر بتدریج از او دل سرد شد و عشقش بدل بانزجار گردید.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |