( 391)چونک عمر شیخ در آخر رسید |
|
در وجود خود نشان مرگ دید |
( 392)وامداران گرد او بنشسته جمع |
|
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع |
( 393)وامداران گشته نومید و ترش |
|
درد دلها یار شد با درد شش |
( 394)شیخ گفت این بدگمانان را نگر |
|
نیست حق را چار صد دینار زر |
( 395)کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد |
|
لاف حلوا بر امید دانگ زد |
( 396)شیخ اشارت کرد خادم را به سر |
|
که برو آن جمله حلوا را بخر |
( 397)تا غریمان چونک آن حلوا خورند |
|
یک زمانی تلخ در من ننگرند |
( 398)در زمان خادم برون آمد بدر |
|
تا خرد او جمله حلوا را به زر |
( 399)گفت او را گوتُرُو حلوا بهچند |
|
گفت کودک نیم دینار و اند |
( 400)گفت نه، از صوفیان افزون مجو |
|
نیم دینارت دهم، دیگر مگو |
( 401)او طبق بنهاد اندر پیش شیخ |
|
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ |
وامدار: طلبکار.
تُرُش: عبوس، گرفته خاطر.
درد دل: شکایت، شکوه.
دردِ شُش: کنایت از آه که از جگر بر آید.
بد گمان: که در باره خدا گمان بد برد. «اَلظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ.»[1]
گوتُرو: کلمه ترکی است به معنی وزن نکردن و یکجا (گترهای)، چکى، ناکشیده.
حلوا بانگ زدن: براى فروش حلوا آواز دادن.
دانگ: شش یک درهم، و در بیت مقصود مطلق پول است. (براى فروش حلوا بانگ مىزد تا پولکى به دست آرد).
به سر اشارت کردن: چون شیخ بیمار بود و توان سخن گفتن نداشت، بیشتر دستورها را به اشارت مىفهماند.
غَریم: به معنى وام دهنده و وام گیرنده هر دو آمده است. در اینجا به معنى طلبکار است.
تلخ نگریستن: با چهره گرفته نگاه کردن، خشمگین نگریستن.
ادند: عدد مجهول مرادفِ «اند» .
اسرار: جمع سر: رمز. آن چه معنى آن براى همگان روشن نباشد.
این چه سرّ است این چه سلطانى است باز اى خداوند خداوندانِ راز
432 / د / 2
سرّ اندیش: یعنی علم لدنى، سرّ اندیش را باید صفت شیخ گرفت و به فکِ اضافت باید خواند: «اسرارِ شیخِ سرّ اندیش.»
( 391) بالاخره عمر شیخ به آخر رسیده و احساس کرد که مرگ او نزدیک است . ( 392) در این وقت طلبکاران در اطراف نشسته و او خود چون شمع مىگداخت و خوش بود . ( 393) طلبکارها ناامید شده با چهره عبوس و ترش روئى حال بدى داشتند . ( 394) شیخ گفت ببین اینها چقدر بد گمانند مگر خدا چهار صد دینار طلا ندارد که بمن داده قرضهایم را ادا کند . ( 395) در این وقت صداى بچه حلوا فروش بگوش رسید که براى فروختن حلواى خود صداى آى حلوا آى حلوا بلند کرده بود . ( 396) شیخ بخادم خود با سر اشاره کرد که برو آن طبق حلوا را یک جا بخر . ( 397) که این طلبکاران بخورند و ساعتى بتلخى بر من ننگرند . ( 398) خادم فوراً بیرون رفت تا حلوا را بخرد . ( 399) به پسرک حلوا فروش گفت طبق حلواى خود را بچند مىفروشى پسر گفت نیم دینار و اندى. ( 400) خادم گفت بصوفیها گران نفروش نیم دینار بگیر و بیشتر از آن توقع نکن. ( 401) بالاخره حلوا فروش راضى شده طبق حلوا را آورده جلو شیخ گذاشتند اکنون ببین چه اسرارى در کار شیخ هست .
مولانا میگوید: این کار ارزشمند شیخ تا روز مرگ وی ادامه داشت و هنگامیکه نشانههای مرگ در او نمایان شد، عدهای از طلبکاران برای وصول بدهی خود، ناامیدانه و اخمآلود در کنار بستر شیخ حاضر شدند و گمان ناروا به شیخ بردنند و زبان به ملامت گشودند؛ اما شیخ فارق از این بداندیشیها، برای پیوستن به پروردگار شادمان بود. ادامه داستان به لحاظ شیوایی سخن، نیازی به شرح چندانی ندارد؛ تنها چند نکته اخلاقی را گوشزد میکنیم:
1. در انجام کار نیک نباید از ملامتِ ملامتگران خسته شد و از کار خیر صرف نظر نمود، بلکه باید با اخلاص بهکار خوب ادامه داد؛ همانگونه که کارشکنیها و دشمنیهای ابولهب، پیامبر را از امر دعوت و هدایت و ارشاد، باز نداشت. و یا تعصب یهودیان عنود، عیسای پیامبر را از دَم الهی مانع نشد، زیرا به قول مولانا، عامه مردم راه رسیدن به حقیقت را نمیدانند و کورانه عصا میزنند؛ پس طبعاً ممکن است به کسی که در راه حق مانند قندیل نورافشانی میکند، اهانت کنند.
2. ای کاش برای درک حقایق، همانند موسی، سالکوار، البته بدون اعتراض، همراه خضر آگاه به زمان و آشنا به اسرار حق که با چشم تیزبین ماورای افلاک را میدید، به راه میافتادیم.
3. در ظاهر قصه، با طفل حلوا فروش روبهرو هستیم، اما آن طفلی که باید بگرید تا رحمت حق به جوش آید، چشم مرد آگاه است. این چشم باید بر زندگی مادی و انسانی که اسیر این زندگی است بگرید و از خدا بخواهد که جان او را از اسارت این زندگی مادی برهاند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |