( 527)ما هم از خلقیم و جان داریم ما |
|
دولت امشب میهمان داریم ما |
( 528)تخم باطل را از آن میکاشتند |
|
کآنکه آن جان نیست جان پنداشتند |
( 529)وآن مسافر نیز از راه دراز |
|
خسته بود و دید آن اقبال و ناز |
( 530)صوفیانش یک بهیک بنواختند |
|
نرد خدمتهای خوش میباختند |
( 531)گفت، چون میدید مَیلانشانبه وی |
|
گر طرب امشب نخواهم کرد، کِی؟ |
( 532)لوت خوردند و سماع آغاز کرد |
|
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد |
( 533)دود مطبخ گرد آن پاکوفتن |
|
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن |
( 534)گاه دستافشان قدم میکوفتند |
|
گه به سجده صُفّه را میروفتند |
( 535)دیر یابد صوفی آز از روزگار |
|
زآن سبب صوفی بود بسیارخوار |
( 536)جز مگر آن صوفیی کز نور حق |
|
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق |
نرد خدمت باختن: یعنی برای خدمت به کسی تلاش کردن یا تظاهر و رقابت در خدمت.
میلان: یعنی میل ، رغبت خرسندی.
وجد : یعنی شادی، از احوال درونی است که به اراده حق بر دل سالک می گذرد.
جان آشوفتن: یعنی جان را دچار شور وهیجان کردن.
صفّه: قسمتی از تالار خانقاه که کف آن در سطح بالاتری ساخته می شود که جای پیر ومهمان است.
صُفّه را میروفتند : یعنی در مراسم سماع گاه درویشان سر بر صفّه خانقاه می ساییدن وگویی خاک صفه را با سر و روی خود می روبند.
آز: نیاز، حاجت.
صوفى و بسیار خوردن: ابراهیم ادهم را دیدند مقدارى نان سپید و عسل و کره خریده است. پرسیدند چگونه این همه را مىخورى. گفت وقتى مىیابیم مردانه مىخوریم و وقتى نیابیم مردانه تحمل مىکنیم.[1]
دَقّ: یعنی در کوفتن، منظور خواستن و گدایى است.
( 527) آخر ما هم از این مردمیم و جان داریم بلى امشب دولت بسر وقت ما بمهمانى آمده است. ( 528) این صوفیان از آن بخطا مىرفتند که جان را اشتباه کرده و عوضى گرفته بودند. ( 529) مسافر هم خسته و از راه دور آمده بود نوازش و اقبال از میزبانان مىدید. ( 530) صوفیان خانقاه فرد فردشان نوازشش نموده بخدمتش مىپرداختند. ( 531) چون این وضع و اقبال صوفیان را دید بخود گفت اگر امشب خوش نگذرانم پس کى خوش خواهم بود؟. ( 532) غذا خوردند و سماع و وجد شروع شد و خانقاه تا سقف پر از دود و گرد و غبار گردید. ( 533) از اثر وجد و شوق و پاى کوبیدن چنان گردى بلند شد که گفتى دود مطبخ است. ( 534) گاهى پاى کوبان و دست افشان خانقاه را بلرزه در آورده و زمانى با سجده زمین صفه را جاروب مىکردند . ( 535) شکم صوفى کمتر در روزگار به آرزوى خود مىرسد و بهمین جهت صوفیان عموماً پر خوراکند . ( 536) مگر آن صوفئى که جانش از نور حق سیر شده فقط اوست که از ننگ گدائى فارغ است .
مولانا میگوید: صوفیان شکمباره بسیارند. این گروه از صوفیان، جانی را که پرورش میدهند جان حیوانی است نه روح انسانی و خداجو و هستند صوفیانی که نیازی به غذای مادی ندارند ودرِ خانه این و آن را نمی زنند. زیرا نور معرفت حقتعالی آنها را سیر می کند؛ چنین صوفیای، از ننگ کوبیدن در خانه این و آن و گدایی آسوده است.
( 537)از هزاران اندکی زین صوفیاند |
|
باقیان در دولت او میزیند |
( 538)چون سماع آمد ز اول تا کران |
|
مطرب آغازید یک ضرب گران |
( 539)خر برفت و خر برفت آغاز کرد |
|
زین حراره جمله را انباز کرد |
( 540)زین حراره پایکوبان تا سحر |
|
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر |
( 541)از ره تقلید آن صوفی همین |
|
خر برفت آغاز کرد اندر حنین |
( 542)چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع |
|
روز گشت و جمله گفتند الوداع |
( 543)خانقه خالی شد و صوفی بماند |
|
گرد از رخت آن مسافر میفشاند |
( 544)رخت از حجره برون آورد او |
|
تا بخر بر بندد آن همراهجو |
( 545)تا رسد در همرهان، او میشتافت |
|
رفت در آخر خر خود را نیافت |
( 546)گفت آن خادم به آبش برده است |
|
زآن که خر دوش آب کمتر خورده است |
سماع از اول تا کران آمدن: یک دور گردیدن. دور اول انجام شدن.
حَرارَه: آوازى که دسته جمعى خوانند به همراه آهنگ دف و طبل، ترانه و تصنیف صوفیانه.
جمله را انباز کرد: همگى را به خواندن و دست افشاندن واداشت.
( 537) از هزاران صوفى یکى داراى این نعمت است و باقى دیگر از دولت و نام او استفاده کرده زندگى مىکنند . ( 538) چون یک دوره سماع و ساز و آواز و رقص به آخر رسید مطرب یک آهنگ سنگینى شروع کرد. ( 539) بر گردان اشعارى که شروع کرد این بود: خر برفت و خر برفت و خر برفت و همگى با کمال گرمى با هم هم آواز شدند. ( 540) و با کمال گرمى شب تا بسحر پاى کوبان و کف زنان مىگفتند خر برفت و خر برفت و خر برفت. ( 541) صوفى مهمان هم بتقلید سایرین خر برفت مىگفت و با سایرین هم آواز بود. ( 542) چون شب گذشت و آن جوش و خروش به آخر رسید صبح همگى پى کار خود رفتند. ( 543) خانقاه خالى شده صوفى تنها ماند و لباسهاى خود را گرد گیرى کرده. ( 544) بار بر بست و از حجره بیرون آمد تا بر پشت خر بار کند. ( 545) و بهمراهان خود برسد با کمال عجله سر آخور خر رفت و آن را نیافت. ( 546) پیش خود گفت یقیناً خادم برده است که آبش بدهد چون دیشب آب کمتر خورده بود.
از هزاران درویش تعداد اندکی دارای چنین ویژگی اند وما بقی صوفیان بسیار خوار ودر دولت وسایه صوفی صافی می زیند. القصه مطرب با اشاره به فروختنِ خر صوفی مهمان، جملهْ «خر برفت» را با آهنگ تکرار می کرده است اما درویشان که تن و زندگی مادی را مرکب روح می دانند، از سخن او این دریافت را داشتند که: تن را رها کردیم وآنچه مانده روح است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |