( 742)آن غریبى خانه مىجُست از شتاب |
|
دوستى بُردش سوى خانه خراب |
( 743)گفت او این را اگر سقفى بُدى |
|
پهلوى من مر تو را مَسکن شدى |
( 744)هم عیال تو بیاسودى اگر |
|
در میانه داشتى حُجره دگر |
( 745)گفت آرى، پهلوى یاران به است |
|
لیک اى جان! در اگر نتوان نشست |
( 742) غریبى براى سکناى خود در جستجوى خانه بود یکى از دوستانش او را بخانه خرابى هدایت کرد. ( 743) و گفت این اطاق اگر سقفى داشت ممکن بود پهلوى من مسکن داشته باشى. ( 744) و اگر اطاق دیگرى هم در وسط اینها بود عیال تو در آن جا ساکن مىشد. ( 745) مرد غریب گفت بلى راست مىگویى زندگى در مجاورت یاران خوش است ولى چه باید کرد که در « اگر » نمىتوان ساکن شده وزندگى کرد.
( 746)این همه عالم طلبکار خوش اند |
|
وز خوش تزویر اندر آتش اند |
( 747)طالب زر گشته جمله پیر و خام |
|
لیک قلب از زر نداند چشم عام |
( 748)پرتوی بر قلب زد خالص ببین |
|
بی محک زر را مکن از ظن گزین |
( 749)گر محک داری، گزین کن، ور نهرو |
|
نزد دانا خویشتن را کن گرو |
( 750)یا محک باید میان جان خویش |
|
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش |
( 751)بانگ غولان هست بانگ آشنا |
|
آشنایی که کشد سوی فنا |
( 752)بانگ میدارد که هان ای کاروان |
|
سوی من آیید نک راه و نشان |
( 753)نام هر یک میبرد غول ای فلان |
|
تا کند آن خواجه را از آفلان |
( 754)چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر |
|
عمر ضایع راه دور و روز دیر |
طلبکار خوش: خواهان لذت و آسایش.
تَزویر: از مصدر زور (دروغ)، آراستن به دروغ، حیلت سازى.
خوش تزویر: چیزی است که ما را شاد میکند، اما شادی مادی و ناپایدار ارزشی ندارد و دلبستگیهای این دنیا همگی خوش تزویر است.
در آتش بودن: کنایه از رنج و اندوه بردن.
خام: کنایه از جوان.
قلب: ناسره.
عام: عموم، همگان.
ظنّ: دانش یا آگاهی یا خاطری است که در راه حق نباشد.
خالص: زَرِّ بىبار.
ببین: دقت کن.
فنا: نابودى، نیستى.
بانگ غول: کنایه از جنبههای فریبنده زندگی مادی است.
آفل: غروب کننده، ناپدید شونده.
( 746) بلى همه عالم طالب خوشى هستند ولى از خوشى دروغى در زحمت اند. ( 747) پیر و جوان در طلب زر هستند ولى چشم عوام زر را از قلب نشناسد. ( 748) اگر پرتوى بقلب تو زد و دلت زر شناس شد زر خالص را ببین و اختیار کن و گرنه بدون محک از روى گمان زر انتخاب مکن. ( 749) اگر محک دارى انتخاب کن و گرنه برو و خود را بدانایى بسپار. ( 750) لازم است که در درون خود و میان جان داراى محک باشى و اگر ندارى تنها براه قدم نگذار. ( 751) در این راه بانگ غولان بنظر آشنا آمده و این آشنا تو را بفنا و هلاک مىکشد. ( 752) صدا مىزند اى کاروان بطرف من بیایید و نشانى هم مىدهد. ( 753) و نام هر یک را بر زبان مىآورد تا بطرف پستى و فنا بکشد. ( 754) وقتى به آن جا رسید جز گرگ و شیر چیزى نمىبیند در اینجا است که عمر ضایع شده روز گذشته و راه درازى در پیش است.
تمام مردم جهان خواهان رسیدن به خوشیهای این جهانیاند و به سبب خوشی دروغین دنیا، در آتش رنج و محنت میسوزند. مولانا میگوید: همه در پی حقیقتاند اما حقیقت را از مجاز تشخیص نمیدهند. برای تشخیص حقیقت از مجاز و به عبارت دیگر برای تشخیص دلبستگیهای پایدار از دلبستگیهای ناپایدار، به شدت نیازمند به مِحَک و معیار هستیم. این محک چیست و یا چگونه به دست میآید؟! سالک باید این محک را در درون خود ایجاد نماید؛ یعنی سعی کند به قوه تشخیص برسد و تا ایجاد چنین تشخیصی در درون، میتوان به خدمت مردان واصل و کامل پناه برد. بدون محک و به تنهایی، پیمودن راه سلوک الیالله مشکل است و یا منجر به گمراهی خواهد شد. زیرا دچار بانگ غول بیابان خواهد شد. به اعتقاد قدما در بیابان موجودی به نام غول، کاروانیان را از راه خارج و نابود میکرد. این غول بیابان گاه نام افراد را صدا میکرد و به سوی خود میخواند و با زبان خود او را گول میزد. وقتی شخص به محل بانگ غول میرسید و در آنجا گرگ و شیر و حیوانات درنده را میدید؛ متوجه میشد که عمرش تباه گشته و از مقصود باز مانده است. این تمثیلی بود از غول بیرونی. اما بشنو از غول باطن:
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |