( 867)آن غلامک را چو دید اهل ذُکا |
|
آن دگر را کرد اشارت که بیا |
( 868)کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست |
|
جَد گُوَد فرزندَ کَم تحقیر نیست |
( 869)چون بیامد آن دوم در پیش شاه |
|
بود او گنده دهان دندان سیاه |
( 870)گر چه شه ناخوش شد از گفتار او |
|
جُست و جویى کرد هم ز اسرار او |
( 871)گفت با این شکل و این گندِ دهان |
|
دور بنشین لیک آن سوتر مران |
( 872)که تو اهل نامه و رقعه بُدى |
|
نه جلیس و یار و هم بقعه بُدى |
ذَُکا: ذَکاء، تیز هوشى.
گُوَد: گوید.
تحقیر نیست: این توضیح را از آن مىدهد که کاف پسوند در فارسى به معنیهاى متعدد به کار رود که از جمله آن تحقیر است چنان که در «مردک»، بلکه از روی محبت ورحمت است.
اسرار: جمع سر: پوشیده، پنهانى. و در اینجا جست و جو از اسرار معنى اختیار و آگاهى یافتن از میزان فهم غلام است. (جست و جویى کرد تا بداند خرد و زیرکى او در چه پایه است).
آن سوتر مران: نزدیکتر نیا
اهل نامه و رقعه: قاصدى که کارهاى بیرونى و نامه بردن به عهده اوست.
جَلیس: هم مجلس، همنشین.
هم بُقعه: هم خانه، که در اطاق خصوصى در آید.
( 867) شاه چون آن غلامک را زیرک دید بغلام دیگر اشاره نمود که پیش بیا. ( 868) گفتم غلامک این کف کف تصغیر نیست بلکه کف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلکم خطاب کند تحقیر نیست بلکه علامت مهر و محبت است. ( 869) غلام دوم که دهان گشاد و دندانهاى سیاه داشت نزد شاه آمد. ( 8670) اگر چه شاه از دیدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت. ( 871) گفت تو با این دهان بزرگ و شکل- نامطبوع دور بنشین ولى زیاد دور نرو. ( 872) معلوم مىشود نامه رسان و پیغام برنده بوده همنشین و هم صحبت و ندیم نمودهاى.
( 873)تا علاج آن دهان تو کنیم |
|
تو حبیب و ما طبیب پُر فنیم |
( 874)بهر کیکى نو گلیمى سوختن؟ |
|
نیست لایق از تو دیده دوختن |
( 875)با همه بنشین، دو سه دستان بگو |
|
تا ببینم صورت عقلت نکو |
( 876)آن ذکى را پس فرستاد او به کار |
|
سوى حمّامى که رو خود را بخار |
( 877)وین دگر را گفت خه تو زیرکى |
|
صد غلامى در حقیقت نه یکى |
( 878)آن نهاى که خواجه تاش تو نمود |
|
از تو ما را سرد مىکرد آن حسود |
بهر کیکى:
بهر کیکى تو گلیمى را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز
2892 /د1
سنایى راست:
دوست را کس به یک بلا نفروخت بهر کیکى گلیم نتوان سوخت
(حدیقه، ص 481)
نو گلیم: گلیم تازه.
دستان گفتن: گفت و گوى کردن.
ذَکِى: تیز هوش.
به کار: براى انجام دادن کارى.
بخار: امر از خاریدن: کیسه کشیدن، ستردن چرک را.
خَه: (اسم صوت) خوب، بارَکَ اللَّه.
خواجه تاش: هم قطار، همکار.
( 873) اکنون تا دهان تو را معالجه کنم ما طبیب و تو مریض ما هستى. ( 874) براى این نقص کوچک سزاوار نیست که ما تو را از خود برانیم براى دفع یک کیکى (کک) نباید گلیمى را آتش زد. ( 875) اکنون بنشین و چند قصه براى من بگو تا اندازهاى عقلت را بسنجم. ( 876) آن غلام را که زیرک و باهوش تشخیص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو کن. ( 877) و باین گفت تو خیلى زیرک هستى و از تو یکى بقدر صد غلام کار ساخته مىشود. ( 878) معلوم مىشود تو غیر آن هستى که غلام هم قطارت مىگفت و از حسد مىخواست که ما را از تو سرد کند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |