دنیا همهْ کارش معکوس است(ادامه)
( 1476)در جهان باژگونه زین بسی است |
|
در نظرشان گوهری کم ازخسی است |
( 1477)مر بیابان را مفازه نام شد |
|
نام و رنگی عقلشان را دام شد |
( 1478)یک گروه را خود معرف جامه است |
|
در قبا گویند کو از عامه است |
( 1479)یک گروه را ظاهر سالوس زهد |
|
نور باید تا بود جاسوس زهد |
( 1480)نور باید پاک از تقلید و غول |
|
تا شناسد مرد را بیفعل و قول |
( 1481)در رود در قلب او از راه عقل |
|
نقد او بیند نباشد بند نقل |
( 1482)بندگان خاص علام الغیوب |
|
در جهان جان جواسیس القلوب |
( 1483)در درون دل در آید چون خیال |
|
پیش او مکشوف باشد سر حال |
( 1484)در تن گنجشک چیست از برگ وساز |
|
که شود پوشیده آن بر عقل باز |
( 1485)آن که واقف گشت بر اسرار هو |
|
سر مخلوقات چَبود پیش او |
خواجهوش: خواجه مانند، همچون خواجه.
باژگونه: وارونه، بر عکس.
در جهان باژگونه:یعنی دنیایی که همه کارش معکوس است، جهانى که در آن کارها بر مقیاس ظاهر گرفته مىشود نه واقع.
دیده این شاهان ز عامه خوف جان کین گره کورند و شاهان بىنشان
چون که حکم اندر کف رندان بود لاجرم ذا النّون در زندان بود
1393- 1392/د 2
خَس: خاشاک. استعاره از چیزى بىارزش یا کم ارزش.
مفازه: یعنی محل رستگاری. عرب به بیابان خشک، مفازه میگوید، در این بیت مقصود نامگذارى واژگونه است.
نام و رنگ دام عقل شدن: کنایه از فریب ظاهر خوردن.
مُعَرِّف: شناساننده.
جامه معرّف بودن: از لباس دانستن که از کدام صنف است. (در زمانهاى پیش برخى صنفها را لباس خاصى بوده است که از روى آن شناخته مىشدند).
قَبا: به نظر مىرسد در زمان مولانا مانند قرنهاى بعد قبا لباس همگانى بوده است. در صورتى که در زمانهاى پیش از او، امیران و بزرگان و حتى سلطان نیز قبا مىپوشیدند. [1]
سالوس: یعنی فریب.
نور: نور باطن مردان حق است که اسرار دلها را به آن میبینند.
غَول: در لغت عرب به معنیهاى چند به کار رفته است. در این بیت هر چیز که موجب گمراهى شود.
فِعل و قَول: کردار و گفتار.
نقد: آن چه در او حاضر است. آن چه از او دیده مىشود (از روشنى دل و معرفت الهى).
نقل: گفته دیگران.
رفتارش بر فلک: یعنی چنان است که گویی بالای آسمانها راه میرود.
عَلاّمُ الغُیوب: (عَلاّم: صیغه مبالغه از علم. غیوب: جمع غیب) داننده پنهانیها.
جَواسیسُ القُلوب: جاسوس دلها، که آن چه در دلهاست دریابد.
در آید: فاعل آن بندگان است فعل مفرد براى فاعل جمع، همچنین «او» ضمیر مفرد به جاى جمع.
مَکشوف: آشکارا.
( 1476) در جهان واژگون از این کارها زیاد است که در انظار گوهر کمتر از یک خسى است. ( 1477) به بیابان بىآب و علف نام رستگارى دادهاند و نام و ننگى دام عقلها گردیده است. ( 1478) دستهاى از مردم معرفشان لباس آنها است و اگر قباى شکل مخصوصى داشته باشد مىگویند از عامه است. ( 1479) گروه دیگر را سالوس ظاهرى نشانه زهد و پرهیزکارى است در صورتى که نور مخصوصى لازم است تا بتواند معرف زهد باشد. ( 1480) آرى براى اینکه مرد را بدون دیدن کار و گفتار بشناسند نورى لازم است که از تقلید و تمایلات جسمانى برى باشد . ( 1481) نورى باید که از راه عقل به قلب رخنه کرده نقد ذات او را ببیند و محتاج بشنیدن گفتارش نباشند . ( 1482) بندگان خاص خداوند علام الغیوب که در عالم جان جاسوس قلبها هستند . ( 1483) چون خیالى در درون دل ظاهر مىشوند سر او در پیش آنها مکشوف است . ( 1484) ساز و برگ تن گنجشک چیست که بر عقل پوشیده بماند . ( 1485) کسى که بر اسرار خداوندى دست یافت اسرار مخلوق نزد او چه اهمیتى دارد .
منظور مولانا این است که کار دنیا به گونهای است که انسانهای پاک همانند لقمان حکیم، باید زیردست سفلگان بیقدر و منزلت باشد. او میگوید: دید مردم عوام این چنین است که با دیدن قبای ساده شخص، میپندارند که او از عوام است؛ مردم فقط ظاهر را میبینند. مولانا میگوید: در نزد گروهی از مردم، زهد و پارسایی ظاهری، معیار و ملاک معرّف اشخاص است، ولی باید انسان نور معرفت داشته باشد تا زهد ریایی را از زهد حقیقی تشخیص دهد. نوری لازم است که از آلودگی تقلید و تباهی پاک و مبرّا باشد تا بدان وسیله (بدون کردار و گفتار) ماهیت اشخاص را بشناسد. کسی که از بند هوای نفس رهیده باشد، صاحب چنین نوری میگردد که از راه عقل به دلها نفوذ میکند و حقیقت حال انسان را میبیند و به دیگران نیاز ندارد. در حقیقت مردان حق و بندگان خاص الهی در عالم باطن، جاسوسان دلها هستند و مانند خیال انسان به درون انسانها راه پیدا میکنند. البته باید به این نکته توجه داشت، کسانی که واقف به اسرار الهی هستند، اسرار مخلوقات پیش آنها ارزشی ندارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |