( 1724)دید موسی یک شبانی را به راه |
|
کو همیگفت: ای خدا و ای اله! |
( 1725)تو کجایی تا شوم من چاکرت |
|
چارقت دوزم کنم شانه سرت |
( 1726)جامهات شویم شپشهاات کشم |
|
شیر پیشت آورم ای محتشم |
( 1727)دستکت بوسم بمالم پایکت |
|
وقت خواب آید بروبم جایکت |
( 1728)ای فدای تو همه بزهای من |
|
ای به یادت هیهی و هیهای من |
( 1729)این نمط بیهوده میگفت آن شبان |
|
گفت موسی با کی است این ای فلان |
( 1730)گفت با آنکس که ما را آفرید |
|
این زمین و چرخ ازو آمد پدید |
( 1731)گفت موسیهای بس مدبر شدی |
|
خود مسلمان ناشده کافر شدی |
( 1732)این چه ژاژست این چه کفرست و فشار |
|
پنبهای اندر دهان خود فشار |
( 1733)گند کفر تو جهان را گنده کرد |
|
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد |
( 1734)چارق و پاتابه لایق مر توراست |
|
آفتابی را چنینها کی رواست |
( 1735)گر نبندی زین سخن تو حلق را |
|
آتشی آید بسوزد خلق را |
( 1736)آتشی گر نامدست این دود چیست |
|
جان سیه گشته روان مردود چیست |
( 1737)گر همیدانی که یزدان داورست |
|
ژاژ و گستاخی تو را چون باورست |
( 1738)دوستی بیخرد خود دشمنی است |
|
حق تعالی زین چنین خدمت غنی است |
( 1739)با کی میگویی تو این با عم و خال |
|
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال |
( 1740)شیر، او نوشد که در نشو و نماست |
|
چارق، او پوشد که او محتاج پاست |
( 1741)وز برای بندهشست این گفتِ تو |
|
آنکه حق گفت او من است و من خود او |
شبان: چوپان.
چارق: (ترکى) چارغ، پاى افزار، نوعی کفش است که چوپانان میپوشیدند و بندی داشت که به مچ پا میبستند.
هیهى و هیهاى: (اسم صوت) فریاد، ناله، آواز.
نَمَط: این گونه، بر این روال.
مُدبَر: بخت بر گشته.
ژاژ: سخن بیهوده.
فُشار: بىهوده گویى، هذیان و سخن جنونآمیز است.
پا تابه (پاى تابه): پا پیچ، مچ پیچ. چیزی که صحرانوردان به پای خود میپیچیدند.
آن که حق گفت...: بنده چون خدا را به حق اطاعت کند و خود را در او نیست نماید کار او کار خدا باشد، چنان که در قرآن کریم در باره رسول اکرم (ص) است «إِنَّ اَلَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اَللَّهَ.»[1] و نیز بدو فرمود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اَللَّهَ رَمى.»[2]
دست او را حق چو دست خویش خواند تا یَدُ اللَّه فَوقَ أیدِیهِم براند
2972/ د / 1
( 1724) حضرت موسى در راه شبانى را دید که با خداى خود مناجات کرده و مىگوید: بار الها اى خداوند کریم ( 1725) تو کجا هستى تا من خدمتکار تو شده سرت را شانه زده چارقت را بدوزم . اى همه بزهایم فداى تو باد اى کسى که حتى در موقع راندن بزهایم هىهى و هیهاى من در این دشت بیاد تو است ( 1729) شبان از این قبیل سخنان همىگفت که موسى (ع) متوجه او شده گفت اى شبان با کیستى و با چه کسى سخن مىگویى؟ ( 1730) گفت با کسى هستم که ما را آفریده و زمین و آسمان از او بوجود آمدهاند ( 1731) موسى (ع س) گفت هان چه قدر جسور و خیره سر گشته و مسلمان نشده کافر شدهاى اگر دهان از این سخنان نبندى آتش از آسمان نازل خواهد شد که همه مردم را بسوزاند اگر تو مىدانى خدا حاکم است چگونه مىتوان باور کرد که این همه بىهوده گویى کنى ( 1738) دوستى بىخردانه خودش دشمنى است و خداى تعالى از چنین خدمتى که تو مىگویى بىنیاز است .
موسی به شبان میگوید: نسبت دادن صفات جسمی و نیاز مادی به پروردگار، کفر است. در مصرع «آنکه حق گفت او من است و من خود او» از تجلی حق در انسانِ کامل از طریق اتحاد ظاهر و مظهر سخن به میان آمده است. این مسئله از حساسترین موضوعات مکتب مولوی است که درک و فهم حقیقت، برای اکثر اشخاص دشوار است. مولوی در موضوع اتحاد ظاهر و مظهر معتقد است که حقتعالی در هیکل و حلیهْ بشری ظاهر و متجلی شده و وجود انسانی به حق پیوسته و با او متحد شده است. اما نه از راه حلول و اتحاد ذاتی شخصی، بلکه از جهت وحدت نوری و اتحاد شأنی اتصالی و فنای تاریکی در روشنایی. در واقع انسان کامل، مظهرتام و تمام الهی و آیینه سرتا نمای حق و نایب و خلیفهْ خداوند است. مولوی میگوید: حقتعالی برای هدایت خلق و تکمیل نفوس بشری از غیب وحدت به شهود کثرت متجلی شده است. پس به قول مولانا انسان کامل، عین حق است، البته از راه اتحاد ظاهر و مظهر.[3]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |