( 2107)آن حکیمی گفت دیدم هم تکی |
|
در بیابان زاغ را با لکلکی |
( 2108)در عجب ماندم بجستم حالشان |
|
تا چه قدر مشترک یابم نشان |
( 2109)چون شدم نزدیک من حیران و دنگ |
|
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ |
( 2110)خاصه شهبازی که او عرشی بود |
|
با یکی جغدی که او فرشی بود |
( 2111)آن یکی خورشید علیین بود |
|
وین دگر خفاش کز سجین بود |
( 2112)آن یکی نوری ز هر عیبی بری |
|
وین یکی کوری گدای هر دری |
( 2113)آن یکی ماهی که بر پروین زند |
|
وین یکی کرمی که در سرگین زید |
( 2114)آن یکی یوسفرخیعیسی نفس |
|
وین یکی گرگی و یا خر با جرس |
( 2115)آن یکی پران شده در لامکان |
|
وین یکی در کاهدان همچون سگان |
ماهی که بر پروین زند: یعنی مقامش در آسمان بالاتر از ماه و همپایه مجوعهْ ثریا و پروین است.
لا مکان: عالم غیب و عالم اسرار الهی است که در آن وجود هیچ چیزی در مکان یا زمان یا شرایط خاصی محدود نمیشود.
لطیفه دوم: فرزانهای دانا گفت: روزی در بیابان زاغی را دیدم که با لکلکی همراه است. شگفتزده شدم و با خود گفتم: از چه رو این دو همراه و همدوش یکدیگر شدهاند؟ چه وجه اشتراکی میان آن دو وجود دارد؟ به هر حال در اطراف این مسئله به جستوجو پرداختم و وقتی نزدیک آن دو رسیدم، دیدم پای هر دو لنگ است.
مأخذ این لطیفه دوم، شرحى است که در احیاء علوم الدین امام محمد غزّالی آمده[1] و مرحوم فروزانفر آن را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آورده است[2]. نیکلسون در شرح خود به نقل از روح المثنوى اسماعیل حقى این داستان را به غزالى نسبت داده است.
به دنبال لطیفه زاغ و لکلک، مولانا عدم تناسب مردان حق را با مردمان دنیاپرست و ناآگاه، مطرح میکند. مولانا، مرد کامل را به صفت زیبایی یوسف متصف میکند که نَفَس او نیز مانند عیسی زندگیبخش است و در مقابل، ناآگاه دنیاپرست گرگی است که یوسف را میرباید یا موجودی مانند خر عیسی است که برخود جرسی آویخته تا ناآگاهان دیگر را متوجه خود کند.
( 2116)با زبان معنوی گل با جُعَل |
|
این همی گوید که ایگندهبغل |
( 2117)گر گریزانی ز گلشن بیگمان |
|
هست آن نفرت کمال گلستان |
( 2118)غیرت من بر سر تو دورباش |
|
میزند کای خس ازینجا دور باش |
( 2119)ور بیامیزی تو با من ای دنی |
|
این گمان آید که از کان منی |
( 2120)بلبلان را جای میزیبد چمن |
|
مر جعل را در چمین خوشتر وطن |
( 2121)حق مرا چون از پلیدی پاک داشت |
|
چون سزد بر من پلیدی را گماشت |
«غیرت» آنگونه خشم یا رشکی است که عاشق نسبت به محبوب دارد و نمیخواهد که هر ناکسی گرد محبوب بگردد. معشوق هم از اینکه میخواهد عاشق سراپا غرق عشق او باشد، غیرت دارد. به طور کلی، در اینجا غیرت، یعنی خشم با احساس برتری و کبریا. گل به جُعَل(سرگین گردون) میگوید: احساس برتری من بر سر تو دورباش میزند. در این ابیات «گُل» استعاره از مرد حق است، و «جُعَل» استعاره از مرد دنیاپرست. چنان که جاى به جاى در مثنوى آمده است پیمبران و اولیاى حق نیز از جنس مردماند، سرشته از نفس و عقل. امّا آنان نفس را مقهور عقل کردهاند تا آن جا که نفس را دیگر بر ایشان قدرتى نیست.
( 2122)یک رگم زیشان بُد و آن را برید |
|
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید |
( 2123)یک نشان آدم آن بود از ازل |
|
که ملایک سر نهندش از محل |
( 2124)یک نشان دیگر آنکه آن بلیس |
|
ننهدش سر که منم شاه و رئیس |
( 2125)پس اگر ابلیس هم ساجد شدی |
|
او نبودی آدم او غیری بدی |
( 2126)هم سجود هر ملک میزان اوست |
|
هم جحود آن عدو برهان اوست |
( 2127)هم گواه اوست اقرارِ مَلَک |
|
هم گواه اوست کُفران سگک |
( 2128) این این سخن پایان ندارد، باز گرد |
|
|
مولانا سخن را از مقابلهْ گل با جُعَل به مقابله آدم و ابلیس میکشاند. و آن رگی که بریده میشود رابطهْ وجود معنوی با آلودگیهای حیات مادی است که اگر بریده شود انسان به حق میپیوندد. مولانا میگوید: سجدهْ فرشتگان و سجدهنکردن ابلیس، هر دو، نشانهْ عظمت آدم بود[4]. چرا که نشان سرورى آدم یکى آن بود که فرشتگان او را سجده کنند و دیگر اینکه ابلیس از سجده کردن بدو سر باز زند. اگر ابلیس هم آدم را سجده می نمود خود دلیل باطل بودن آدم بود.
باطلاند و مىنمایندم رشد ز آنکه باطل باطلان را مىکشد
ذرّه ذرّه کاندرین ارض و سماست جنسِ خود را هر یکى چون کهرباست
2900- 2899 / د /6
آری هر جنسى به اقتضای طبیعت پىِ جنس خود را مىگیرد. کافران تیره دل هیچ گاه اولیاى حق را دوست نخواهند گرفت، و گرد آنان نخواهند گشت .
[1] - احیاء علوم الدین (ج 2، ص 112)
[2] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى (ص 66)
[3] - (لغت نامه)
[4] - (اشاره به آیهْ 12 سوره اعراف)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |