( 1424)ساعتی گرگی درآید در بشر |
|
ساعتی یوسف رخی همچون قمر |
( 1425)میرود از سینهها در سینهها |
|
از ره پنهان صلاح و کینهها |
( 1426)بلکه خود از آدمی در گاو و خر |
|
میرود دانایی و علم و هنر |
( 1427)اسپ سُکسُک میشود رهوار و رام |
|
خـرس بازی میکـند بـز هـم سلام |
( 1428)رفت اندر سگ ز آدمیان هوس |
|
یـا شبـان شـد یـا شکاری یا حرس |
( 1429)در سگ اصحاب خویی زآن وفود |
|
رفت تا جویای الله گـشته بود |
( 1430)هر زمان در سینه نوعی سر کند |
|
گاه دیـو و گـه ملک گه دام و دد |
( 1431)زان عجب بیشه که هر شیر آگه است |
|
تا به دام سینهها پنهان ره است |
( 1432)دزدی کن از درون مرجان جان |
|
ای کم از سگ از درون عارفان |
( 1433)چونکه دزدی، باری آن دُرّلطیف |
|
چونکه حامل میشوی، باری شریف |
سُکسُک: ناهموار رو (اسب)، سرکش.
رفتن: کنایه از اثر کردن.
حَرَس: حارس، نگاهبان. (حرس در عربى جمع حارس است یا اسم جمع است).
اصحاب: اصحاب کهف.
وفود: در نسخه اساس چنین خوانده مىشود. وفود جمع وفد است. وفد: به رسولى آینده، گروه، جمع.
در چاپ نیکلسون: رُقُود: جمع راقد: به خواب رفته. و اگر چنین باشد برگرفته است از آیه «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ: و پنداریشان بیدار حالى که به خواب رفتهاند». [1]
سر کردن: آشکار شدن، سر بر آوردن.
عجب بیشه: کنایه از عالم معنى.
صورت از معنى چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
1136/ د / 1
شیر: استعارت از ولى کامل.
دزدیدن: کنایه از به دست آوردن.
مرجان جان: بعض شارحان «مر» را تأکید، و «جان جان» را مفعول فعل گرفتهاند، لیکن ممکن است «مرجان جان» را اضافه تشبیهى گرفت.
بارى: به هر حال، به هر جهت.
چونکه دزدی باری آن دُرّ لطیف : نزدیک است با این مثل عربى: «إن تَسرِق فَاسرِقِ الدُّرَّة: اگر دزدى کنى گوهر به چنگ آر».
( 1424)گاهی در انسان، صفت زشت همچون گرگ نمایان میشود و گاهی در انسان صفت زیبا به سان رخسارهْ دلربای یوسف خودنمایی میکند. ( 1425) صلاح و فساد و خوبى و بدى از یک راه نهانى از وجود آدمى بوجود شخص دیگرى منتقل مىگردد. ( 1426) بلکه وجود آدمى در گاو و خر نیز مؤثر بوده علم و دانایى و هنر خود را بحیوانات نفوذ مىدهد. ( 1427) اسب سرکش بد راه رام و راهوار مىگردد خرس بر اثر تعلیم انسان بازى کن شده و بز سلام مىدهد. ( 1428) سگ از آدمى تعلیم گرفته پاسبان یا شبان یا شکارى مىگردد. ( 1429) از خواب اصحاب کهف خویى در وجود سگ آنها نفوذ کرد که جویاى خدا گردید. ( 1430) هر دم در سینه آدمى یک نوع از انواع سر کرده و داخل مىگردد گاهى دیو و زمانى فرشته و گهى دام و دد وارد مىشوند. ( 1431) وجود انسانى بیشه غریبى است که در آن مادامى که دام سینهها راه پنهانى براى گرفتن خوى دیگران دارد هر شیرى باندازه استعداد خود خویى اخذ کرده و آگهىهایى دارد. ( 1432) تو مگر از سگ کمتر هستى که خوى از انسان مىدزدد تو نیز از درون عارفان از در و مرجان جان بدزد. ( 1433) تو که بهر حال مىدزدى پس آن در پاکیزه را بدزد تو که بار مىبرى لااقل بار شریفى را بدوش خود حمل کن.
گاهی در انسان، صفت زشت همچون گرگ نمایان میشود و گاهی در انسان صفت زیبا به سان رخسارهْ دلربای یوسف خودنمایی میکند. صفات خوب و بد، به طور نهانی از ضمیری به ضمیر انسان دیگری راه پیدا میکند. ازاینرو، انسان دائم در معرض تغییر روحی و شخصیتی قرار دارد. مولانا میگوید: نه تنها صفات انسانها قابل انتقال به یکدیگرند، بلکه حتی صفات انسان به حیوانات و جانوران نیز قابل انتقال است؛ چنانکه بر اثر تعلیم و تأدیب انسانها، حیوانات نیز آموخته و رام میشوند. برای مثال، اسپ سرکش و چموش، اهلی و رام میشود و خرس میرقصد و بازی میکند و بُز هم سلام میکند. «اسپ سُکسک» به معنای چموش و سرکش است. تمایلات و خواستههای انسان به سگ نیز سرایت میکند. در نتیجه، او یا سگ گله میشود و مانند چوپان رمهْ گوسفندان را میپاید و یا سگی شکاری میگردد و به صید میپردازد و یا سگ نگهبان میشود و خانه را از حرامیان محافظت میکند. صفتی از اصحاب کهف بر سگشان اثر بخشید که او هم مانند اصحاب کهف خداجو شد. هر لحظه از ضمیر و درون انسان، خوی و صفتی نمایان میشود؛ گاهی خوی شیطانی پیدا میشود و گاهی خوی فرشتگان و گاهی خوی بهیمی و گاهی خوی درندگی. از بیشهْ رویش اشجارِ حقایق و اسرار غیبِ مردان حق و اولیاءالله که حیاتشان بدان بستگی دارد، به هر دلی راهی هست. مولانا میگوید: تو که از سگ اصحاب کهف کمتر نیستی، با جان عارفان پیوندی برقرار کن. اگر میخواهی دزدی کنی، پس از درون جان عارفان مروارید جان بدزد و اگر باری بر دوش میگیری، بار باارزشی را بر دوش بگیر.
( 1416)زآنکه حشر حاسدان روز گزند |
|
بیگمان بر صورت گرگانکنند |
( 1417)حشر پرحرص خس مردارخوار |
|
صورت خوکی بود روز شمار |
( 1418)زانیان را گند اندام نهان |
|
خمرخواران را بود گند دهان |
( 1419)گند مخفی کان به دلها میرسید |
|
گشت اندر حشر محسوس و پدید |
( 1420)بیشهای آمد وجود آدمی |
|
برحذر شو زین وجود ار زآن دمی |
( 1421)در وجود ما هزاران گرگ و خوک |
|
صالح و ناصالح و خوب وخشوک |
( 1422)حکم آن خوراست کانغالبتر است |
|
چونکه زر بیش از مس آمد آنزر است |
( 1423)سیرتی کان بر وجودتغالب است |
|
هم بر آن تصویر حشرتواجب است |
روز گزند: کنایه از روز رستاخیز.
گند مخفى: استعاره از درون ناپاک، که تنها دل پاک اولیا از آن با خبر بود.
بیشه: از آن جهت که در آن گونهگون هوا و هوس نهفته است و هر یک چون مار و کژدم زهرناک، و چون درندگان آزار رسان. نیز در آن خویهاى نیک است.
ار زآن دمی: نفحه رحمانى، یعنی اگر پروردگار به موجب «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی.»[1]: از روح خود در تو دمیده است و از آن دم زندگی یافتهای.
صالح: نیک، خوب.
خَشوک: در فرهنگها به معنى «حرامزاده» به کار رفته است. لیکن چنان که پیداست در بیت مورد بحث «بد» و مقابل «خوب» است.
بیش از مس آمدن: در عیار سنگینتر بودن. چنان که مىدانیم وزن مخصوص طلا از دیگر فلزات بیش است. مولانا در این ابیات به روایات مفسران قرآن نظردارد که در قیامت، اندیشه و شخصیت هر کس در جسم خاکی او هویدا میشود: حسود به صورت گرگ، حریص به صورت خوک و.. . مولانا میگوید: وجود آدمی دارای صفات نیک و بد بسیاری است، مانند بیشه و جنگل که پر از حیوانات گوناگون است.
( 1416) چرا که یقیناً در روز قیامت اشخاص بصورت گرگ محشور خواهند شد . ( 1417) و کسى که حریص و پست بوده مردار خوارى پیشه کند در روز جزا حشر او بصورت خوک است. ( 1418) و عضو نهانى زنا کاران در روز قیامت گندیده و دهان شراب خواران بوى بد مىدهد. ( 1419) آن بوى بدى که در دنیا صاحبان دل از آن آگاه بودند و از سایرین پنهان بود در روز محشر محسوس شده و نزد همه آشکار مىگردد. ( 1420) از وجود آدمى بر حذر باش که این وجود چون جنگل بزرگى است. ( 1421) آرى در بیشه وجود ما هزاران گرگ و خوک و صالح و ناصالح و خوب و زشت موجود است . ( 1422) ولى هر خو و صفتى که در وجود کسى غالب باشد و بر سایر صفات بچربد بهمان خو و خلق شناخته مىشود زیرا اگر قسمت بیشتر یک شمش طلا بوده و باقى مس باشد آن شمش شمش زر شناخته مىشود . ( 1423) هر سیرتى که در وجود تو بیشتر بوده و بر سایر صفات تو غلبه دارد بصورت همان سیرت محشور خواهى شد .
مولانا به مناسبت داستان برادران یوسف و تهمت زدن آنان به گرگ، و با توجه بدان که حسود خویى چون خوى گرگ دارد، و هر کس خویى را تا دم مرگ با خود برد با همان خو محشور مىشود، گوید حاسدان به صورت گرگان محشور مىشوند. صدوق در ثواب الاعمال آورده است که تکذیب کنندگان قَدَر الهى از گورهاى خود میمون و خوک بر مىخیزند. [2] نیز در تفسیر بیضاوى، ذیل آیه «یَوْمَ یُنْفَخُ فِی اَلصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً»[3] آمده است: از رسول (ص) معنى آن پرسیدند فرمود: از امت من ده صنف محشور شود برخى بر صورت بوزینهها، برخى بر صورت خوکها، بعضى سر فروهشته بر چهرههاشان بکشند و ببرند، بعضى کور، بعضى لال، بعضى زبانهاشان بر سینههاشان آویزان چرک از دهانهاشان ریزان، بعضى دست و پا بریده، بعضى بر شاخهها از آتش آویخته، بعضى از مردار گندهتر، بعضى رختها از قطران در بر... سپس آنان را تفسیر فرمود که: سخن چیناناند و حرام خواران و ربا گیران و به ناحق حکم کنان و به کردار خود نازان و عالمان که کردار آنان خلاف گفتار بود و آنان که همسایه را آزار دهند و آنان که گزارش دروغ از مردم به فرمان گذاران رسانند و کسانى که پیرو شهوتاند و متکبّران.
اى دریده پوستین یوسفان گرگ برخیزى از این خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهاى تو مىدرانند از غضب اعضاى تو
3663- 3662 / د /4
در وجود ما انسانها هزاران گرگ و خوک نهان شده است و نیز در همین وجود ما انواع و اقسام صفات و ملکات نیک و بد و زشت و زیبا وجود دارد. در وجود انسان، هر صفتی که غالبتر و چیرهتر باشد، قدرت تصرف وحکومت با اوست، چنانکه هرگاه در مس، مقدار طلا بیشتر باشد، آن فلز را طلا به شمار میآورند، نه مس. هر خوی و صفتی که در وجود تو غالب و حاکم باشد، حتماً بر همان صورت محشور خواهی شد.
آدمى زاده طرفه معجونى است از فرشته سرشته وز حیوان
گر رود سوى این شود به از این ور شود سوى آن شود کم از آن
(امثال و حکم)
در تو هم دیوى است هم ملکى هم زمینى بقدر و هم فلکى
ترک دیوى کنى فلک باشى ز شرف برتر از ملک باشى
(سنایى، به نقل از امثال و حکم)
( 2079)هر نفر را بر طویله خاص او |
|
بستهاند اندر جهان جستوجو |
( 2080)منتصب بر هر طویله رایضی |
|
جز به دستوری نیاید رافضی |
( 2081)از هوسگر از طویله بگسلد |
|
در طویله دیگران سر در کند |
( 2082)در زمان آخر چیان چستوخوش |
|
گوشهْ افسار او گیرند و کش |
( 2083)حافظان را گر نبینی ای عیار |
|
اختیارت را ببین بیاختیار |
( 2084)اختیاری میکنی و دست و پا |
|
بر گشا دستت چرا حسبی چرا |
( 2085)روی در انکار حافظ بردهای |
|
نام تهدیدات نفسش کردهای |
رافض: در لغت ترک کننده، واگذارنده، و در این بیت در معنى رانده، ترک کننده و برون شونده است.
آخرچیان: معنى لغوى آن معلوم است، و در این بیت کنایه از موکلان و حافظان است که از جانب پروردگار بر نفوس گماردهاند که:« إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ».[1] و نیز آیه:« لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اَللَّهِ»: براى او (آدمى را) فرشتگانى است از پیش رو و از پس وى که او را به فرمان خدا نگاه مىدارند.[2]
تهدیدات نفس: نگرانیهای این جهانی است که نفس، آنها را در نظر سالک بزرگ میکند و او را به خود مشغول میسازد و از حق دور مینماید.
مولانا می گوید: در این جهانِ پرتکاپو، هم اسیران قید زمان به ریسمانی خاص بسته شدهاند و هم فارغان از قید زمان. هر انسانی ـ مؤمن و چه غیر مؤمن ـ به مرتبهای از مراتب معرفت و شناخت وابسته است. در این جهان پر جنب و جوش مادی، هر یک از دنیاپرستان را در آخور شناخت خود بستهاند و بر هر مرتبهای از مراتب انسانها مأموری گماشتهاند که هیچکس بدون اجازه و یا دستور او نمیتواند مرتبهْ خود را ترک گوید و به مرتبهای که دلش میخواهد برود. اشاره به آیه شریفه سوره« ق » دارد: گفتاری بر زبان نراند جز آنکه نگاهبانی آماده به نزد اوست. نیز به آیه سوره طارق: نیست هیچ کسی جز آنکه بر او فرشتهای نگهبان گمارده شده.
هرگاه کسی از روی هوا و هوس ریسمان مخصوص خود را پاره کند و سر از طویلهْ دیگران درآورد بلافاصله آخورچیان چابک حق (فرشتگان نگهبان بر عالم) گوشهْ افسار او را میگیرند و او را به مرتبهْ قبلیاش باز میگردانند؛ یعنی اگر کسی بیمقدمهْ لازم و شایسته و از روی هوی و هوس بخواهد به مرتبهْ نیکان و مقام بزرگان درآید و خود را در صف آنان جا بزند، فرشتگانِ نگهبان، او را رسوا میکنند و دوباره به مرتبه نازل قبلیاش باز میگردانند، زیرا «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف».
در یک جمع بندی از آنچه تاکنون گذشت، می توان گفت: نخستین امری که مولانا بر آن تاکید ورزیده این که همراهى با مردان کامل، موجب کمال و سالک را از حقیقتهایى آگاه می نماید.
دیگر آن که صحبت مردان خدا سالک را از خود و زمان و آن چه بسته به عالم ظاهر است مىرهاند، و به دنیاى بىرنگى و بىتَعیّن مىکشاند تا آن جا که محرم حق مىگردد. دیگر آن که به امر خدا در آدمى قوتى به ودیعت نهاده شده که او را از نیک و بد آگاه مى کند و با آن نیرو مىتواند از دو راه خیر و شر هر یک را که به خواهد بگزیند. چه بسا انسان آن قوت یا حافظ را از خود مىبیند درحالى که چنین نیست و مؤید آن کلام ربّ العالمین است که :« وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ. کِراماً کاتِبِینَ. یَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ»: و همانا بر شما نگهبانانى است گرامى که کردارتان را مىنویسند و از آن چه مىکنید آگاهاند.[3] سپس مولانا غافلان را متنبّه مىسازد که اگر فرشتگان حافظ را نمىبینى از روى اثر، آنان را بشناس. اختیارى که قدرت پروردگار بىاختیار تو در تو به ودیعت نهاده است از حافظان توست که بر تو موکّلاند، و تو را از ارتکاب منهیات مىترسانند و تو آن را تهدید نفس مىشمارى.
او همىپنداشت کایشان در همان وهم و تخویفاند و وسواس و گمان
که بودشان لرزه و تخویف و ترس از توّهمها و تهدیداتِ نفس
1724- 1723/ د / 3.
( 2074)ساعتی با آن گروه مجتبی |
|
چون مراقب گشتم و از خود جدا |
( 2075)هم در آن ساعت ز ساعت رست جان |
|
زآنکه ساعت پیر گرداند جوان |
( 2076)جمله تلوینها ز ساعت خاسته است |
|
رست از تلوین که از ساعت برست |
( 2077)چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی |
|
چون نماند محرم بیچون شوی |
( 2078)ساعت از بیساعتی آگاه نیست |
|
زآنکه آن سو جز تحیّر راه نیست |
آن گروه مجتبی: برگزیدگان حق.
ساعت: در این بیتها کنایه است از مقید به وقت بودن که نشانه توجه به عالم ظاهر است.
تلوین:آثار رنگارنگ حیات مادی و دلبستگی و اثرپذیری از آنهاست.
جلوههای هفتگانهْ حق، سخن دقوقی را تأیید کردند. اکنون آنها با دقوقی به مراقبه و سیر در عالم معنا مینشینند. سالک باید در مراقبه، «از خود جدا» و از هرچه جز پروردگار بیخبر باشد. دقوقی میگوید: روح من از محدودیت زمان آزاد شد و اگر ما گذشت زمان را احساس نکنیم پیر نمیشویم. واصلان به حق در وجودشان پیری و پژمردگی راه ندارد. ما از گذشت زمان بیم داریم و مرگ تن را پایان همه چیز میدانیم. برای حفظ این حیات مادی هر رنگی میپذیریم و این حیات مادی نیز رنگ پیری و فرسودگی بر ما میزند. اگر برای مدت کوتاهی از این بیم زمان و دنیای محدود بیرون بیایی، صحبت «چونی و چگونگی و چیستی» کنار میرود و محرم اسرار غیب میشوی. «ساعت»، موجود مقید به عالم ماده است که «بی زمانی» و خارج بودن از قیدهای مادی را درک نمیکند و اگر بخواهد چیزی فراتر از این هستی بداند، قادر نیست و فقط دچار تحیر میشود.
( 2066)بعد از آن گفتند ما را آرزوست |
|
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست |
( 2067)گفتم آری لیک یک ساعت که من |
|
مشکلاتی دارم از دور زمن |
( 2068)تا شود آن حل به صحبتهای پاک |
|
که به صحبت روید انگوری ز خاک |
( 2069)دانهْ پرمغز را خاک دژم |
|
خلوتی و صحبتی کرد از کرم |
( 2070)خویشتن در خاک کلی محو کرد |
|
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد |
( 2071)از پسِ آن محو قبض او نماند |
|
پرگشاد و بسط شد مرکب براند |
( 2072)پیش اصل خویش چون بیخویش شد |
|
رفت صورت جلوهْ معنیش شد |
( 2073)سر چنین کردند هین فرمان تو راست |
|
تفّ دل از سر چنین کردن بخاست |
دورِ زمن: یعنی گذشت زمان. در اینجا یعنی آنچه از آغاز این واقعه دیده است.
صحبت: همنشینى، همراهى، و از «صحبت انگور و خاک» مقصود زمان و مدت است.
دانهْ پر مغز: همان روح مستعد است .
خاک دژم:تیره، تن و زندگی مادی است.
قبض : گرفتگی و تنگی دل سالک به دلیل قهر حق است، یا در اثر نامرادی از وصول به حق میباشد.
بسط: به عکس قبض، گشودگی خاطر در اثر عنایت حق و ذوق معرفت است.
دانهْ پرمغز را خاک دژم: دانه تا در خاک نرفته در هم و بسته است. چون در خاک رفت و مدتى در خاک ماند و رطوبت دید، گشاده مىشود. هم صحبتى کاملان نیز موجب کمال است.
سر کردن: به نشانه موافقت سر فرود آوردن.
تف دل خاستن را به دو معنى مىتوان گرفت: از موافقت آنان آتش شوقم افروخت. غم از دل رفت.
مردان حق پیشنهاد میکنند که دقوقی پیشنماز باشد، اما او در حیرت است و سؤالهایی دارد: «لیک یک ساعت»، اما یک ساعت به من مهلت بدهید. مولانا مصاحبت مردان حق را مانند شرایط مساعد طبیعت و تأثیر آن بر دانه و خاک میبیند. اگر روح مستعدی باشد، از خاک تن انگوری میروید. روح از روی «کرَم» و بزرگواری با تن میآمیزد اما به سوی عالم معنا در حرکت است. «خویشتن»، مرتبهْ نفسانی و مادیگرای این روح است و این «خویشتن» در طول زندگی مادی باید «محو» شود تا چیزی از جنبه نفسانی باقی نماند. «رنگ و بو و سرخ و زرد»، همان ظواهر حیات مادی است که با محو نفس از میان میرود و روح آزادانه به راه حق ادامه میدهد.
مولانا می گوید: آن خویشتنی که خود را محو کرد، همیشه در حال بسط است و سیرالیالله دارد. دقوقی میگوید: «این خویشتن»، چون خود را در برابر اصل و مبدأ هستی محو کرد جنبهْ مادی او از میان رفت و جلوهگاه عالم معنا و حقیقت حق گردید، هرچند که در ظاهر ممکن است حیات مادی داشته باشد. دقوقی میگوید: آن هفت تن ابدال یا ابرار، به نشانهْ تأیید من سرتکان دادند و با تصدیق آنها سوز دل من از میان رفت و دلم آرام گرفت.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |