بارالها ! صداها فرو نشست و جنبش ها آرام گرفت و هر دوستی، با محبوب خود خلوت کرد . من نیز با تو خلوت کرده ام . تو محبوب منی . پس خلوت امشب مرا با خود، [سبب] رهایی از دوزخْ قرار ده . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش ـ]
عرشیات
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (9)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:11 عصر  

مغرور شدن نفوس ضعیف با اندک افاضه‏اى از جانب حضرت حق

( 3233)هست پیر راه‌دان پر فطن

 

باغ‌های نفس کل ّ را جوی کن

( 3234)جوی خود را کی تواند پاک کرد؟

 

نافع از علم خدا شد علم مرد

( 3235)کی تراشد تیغ دسته خویش را؟

 

رو، به جرّاحی سپار این ریش را

( 3236)بر سر هر ریش جمع آمد مگس

 

تا نبیند قُبح ریش خویش کس

( 3237)آن مگس، اندیشه‌ها وآن مال تو

 

ریش تو، آن ظلمت احوال تو

( 3238)در نهد مرهم بر آن ریش تو پیر

 

آن زمان ساکن شود درد و نفیر

( 3239)تا که پندارد که صحت یافته‌ست

 

پرتو مرهم بر آن‌جا تافته‌ست

( 3240)هین ز مرهم سر مکش ای پشت ریش

 

وآن ز پرتو دان، مدان از اصل خویش

 

فطن: جمع فطنه: زیرکى پر فطن: بسیار داناهوشیار.:

          اى بسا علم و ذکاوات و فطن             گشته رهرو را چو غول راه زن‏

2369 /د6

 نفس کُلّ :یعنی نفس با تمام جنبه‌های مادی این جهانی خود و باغ‌های آن، جلوه‌های گوناگون و هواهای نفس است.

آب جو: کنایه از این است که بیمار نمى‏تواند خود را علاج کند.

تیشه دسته خود را نمى‏تراشد: نظیر چاقو دسته خود را نبرد. در امثال و حکم معنى مثل را چنین نوشته است: «نزدیکان و دوستان به یکدیگر آسیب نرسانند.» لیکن در بیت مولانا معنى این است که کس زیان را از خود باز نتواند داشت، یا کس به تنهایى بر دستگیرى خود توانا نیست.

جراح: استعارت از ولى کامل وانسان راه دان است.

پندارد: فاعل آن هرکسی است که گرفتار غرور وهوای نفس باشد.

بر سر هر ریش: در این بیت و بیت بعد مولانا تشبیهى عارفانه آورده است. تشبیه محسوس به معقول. چنان که مى‏دانیم در قدیم که وسایل گند زدایى فراوان نبود غالباً مگسها بر روى ریشهایى که بر دست و صورت و گردن و دیگر اندامهاى برهنه بود مى‏نشستند و زخم را زیان مى‏رساندند، اما در ظاهر زشتى زخم را مى‏پوشاندند. مولانا اندیشه‏ها و آرزوها و مال اندوزى را به مگس همانند کرده است، و تیرگى درون را به زخم.

پرتو: کنایه از نفوذ معنوی پیر طریقت دراصلاح احوال مرید وسالک است.

 ( 3233) آن که جویهاى باغ نفس کل را مى‏کَند و پاک مى‏کند پیر زیرک راهدان است.( 3234) جوى کجا مى‏تواند خود را پاک کند دانش مرد وقتى نافع است که از دانش خدا باو کمک شود.() آب جو نمى‏تواند جهل نفس خود را از میان ببرد. ( 3235) کى تیغ مى‏تواند دسته خود را بتراشد برو و این زخم خود را در اختیار جراحى قرار ده.( 3236) براى اینکه کسى قبح زخم خود را نبیند مگسها روى آن مى‏نشینند.( 3237) مگسها عبارت از آرزو و آمال تو است و زخم عبارت از تیرگى حال تو. ( 3238) اگر پیر بر زخم تو مرهم نهد آن وقت است که دردها ساکت شده تیرگى حالت بر طرف مى‏گردد. ( 3239) باز هم گمان مکن که صحت یافته‏اى این پیر تو مرهمى است که بر زخم تو نهاده‏اند و از اثر او است که درد ساکت شده.( 3240) پس از مرهم دست نکش و سرکشى نکن و این حالت خوشى که دارى از پرتو مرهم بدان نه از ذات خودت.

در این قسمت از ابیات سخن از این است که چگونه می‌توان درون آلوده به غرور و هوای نفس را مانند جوی آب، لای‌روبی کرد؟ مولانا می‌گوید: این بیماری را باید به‌دست پیر توانمند راه‌شناس هوشمند، کسی که جویبار تن و روان انسان را از رسوبات بیماری پلیدی و کثافات ظاهری و باطنی پاک می‌کند، سپرد. البته با توجه به دشواری این بیماری سرطانی، باید توجه داشت که علم و هوشمندی مرد کامل هم، در صورتی سودمند است که به علم الهی پیوسته باشد.

بنابراین، لای‌روبی بستر نفس از نفسانیات و هواهای نفسانی و رذایل اخلاقی، به وسیلهْ جرّاح ماهر الهی، امری است ضروری؛ زیرا انسان خود نمی‌تواند این جرّاحی را انجام دهد، چرا که چاقو هیچ‌گاه دسته خود را نمی‌برد؛ مثال دیگر، برسر هر زخمی مگسان بسیار جمع می‌شوند، آن زخم چنان از مگس‌ها پوشیده می‌شود که کسی نمی‌تواند زشتی زخم را تشخیص دهد، منظور مولانا از زخم و مگس، افکار فاسد و اندیشه‌های نامعقول و تباه کنندهْ انسان متکبر است که از تاریکی‌های درونش سرچشمه می‌گیرد. زمانی این درد مزمن آرام می‌گردد که آن مرد راه‌دان و آن جرّاح ماهر، مرهمی از صفا و معرفت بر آن بنهد. تا زخم در پرتو مرهم، بهبود نسبی یابد. به‌هوش باش تا از مرهم، سرکشی و عصیان نکنی و آگاه باش صحتی که به‌دست آمده، نتیجهْ مرهم ارشاد و تزکیه پیر بوده نه از گوهر وجودی تو. چنان که کاتب وحى چون بر اثر نوشتن کلام الهى نورى در دل خود یافت پنداشت که آن نور از اوست و او نیز به مرتبه پیمبرى رسیده است.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (8)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:10 عصر  

تکبر و خودبینی کار شیطانی است

( 3226)زآن نمی‌پرد به سوی ذوالجلال

 

کو گمانی می‌برد خود را کمال

( 3227)علّتی بدتر زپندار کمال

 

نیست اندر جان تو ای ذو دلال

( 3228)از دل و از دیده‌ات بس خون رود

 

تا ز تو، این مُعجبی بیرون رود

( 3229)علّت ابلیس انا خیری بُده ست

 

وین مرض در نفس هر مخلوق هست

( 3230)گر چه خود را بس شکسته بیند او

 

آب صافی بین و سرگین زیر جو

( 3231)چون بشوراند تو را در امتحان

 

آب سرگین رنگ گردد در زمان

( 3232)در تگ جو هست سرگین‌ای فتی

 

گرچه جو صافی نماید مر تو را

ذو الجلال: داراى شکوه و عظمت و مقصود پروردگار است عزّ اسمه.

علّت: بیمارى.

ذُو دَلال: خداوند ناز، داراى ناز. کرشمه،اما در زبان عرفا، اضطرابی است که در دل سالک به هنگام جلوهْ حق پدید می آید واو را از خود به در می کند ودر آن حال هرچه بر دل او بگذرد می گوید.منظور مولانا این است که درچنین اضطرابی ممکن است سالک خود را در کمال ببیند وعیبی بدتر ازاین نیست.

خون از دل و دیده رفتن: کنایه از غم ودرد، وزاری به درگاه حق است.

معجبى: خود بینى، خود پسندى. غرور

أنا خیر: من بهترم. برگرفته است از قرآن کریم «قَالَ مَا مَنَعَکَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُکَقالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ...» (خداوند به او) فرمود: «در آن هنگام که به تو فرمان دادم، چه چیز تو را مانع شد که سجده کنى؟» گفت من از او (آدم) بهترم، آفریدى مرا از آتش و آفریدى او را از گل» [1] و:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلآئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إَلاَّ إِبْلِیسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِینًا»:(به یاد آورید) زمانى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده کنید!» آنها همگى سجده کردند، جز ابلیس که گفت: «آیا براى کسى سجده کنم که او را از خاک آفریده‏اى؟!»[2] و:«

شکسته: متواضع، فروتن، که خودى را از خود رانده.

آب صافى: استعارت از تصورات ظاهرى و پندارهاى نیک که هر کس در باره خود دارد.

سرگین: استعارت از هوى و هوس و خود بینى.

امتحان: آزمایش خدایی است ودر آن، مواردی پیش می آید که غرور وهوای انسان آشکار می شود.

فتى: جوان، شخص.

مضمون ومحتوای ابیات، ارشادی است به آیات:« وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ»:و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده و خضوع کنید!» همگى سجده کردند؛ جز ابلیس که سر باز زد، و تکبر ورزید، (و به خاطر نافرمانى و تکبرش) از کافران شد.[3] و:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ أَبَى»:و به یاد آور هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده کنید!» همگى سجده کردند؛ جز ابلیس که سرباز زد (و سجده نکرد)![4] و:«إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِینٍ.فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِین.فَسَجَدَ الْمَلَائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ،إِلَّا إِبْلِیسَ اسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنْ الْکَافِرِینَ »:و به خاطر بیاور هنگامى را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گل مى‏آفرینم!هنگامى که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم، براى او به سجده افتید!»در آن هنگام همه فرشتگان سجده کردند،جز ابلیس که تکبّر ورزید و از کافران بود![5]

 ( 3226) از این جهت بطرف حضرت ذو الجلال پرواز نمى‏کنى که گمان کرده‏اى کمالى در تو هست.( 3227) بدتر از تصور کمال در خودت مرض و علتى در جان تو نیست. ( 3228) براى اینکه این خود پسندى و عجب از تو بیرون برود خونها باید بخورى و زحمتها باید متحمل شوى.( 3229) ناخوشى ابلیس همین خود پسندى بود که در سجده به آدم بامر خداوندى مخالفت نموده گفت «انا خیر منه» من از آدم بهترم و این مرض در نفس هر مخلوقى وجود دارد.( 3230) ممکن است کسى خود را خیلى افتاده شکسته و کوچک ببیند ولى او مثل آب صافى است که سرگین در او ته نشین شده باشد.( 3231) وقتى آب را براى امتحان بشورانى و بهم بزنى فى الفور آب تغییر کرده رنگ سرگین در او آشکار مى‏گردد.( 3232) در ته این جوى سرگین هست اگر چه در نظر تو صاف و بى‏آلایش است.

مضمون این ابیات مکمل بحث پیش است. گاه حقیقت بر آدمى پوشیده شود چندان که عیب وى بر او آشکار نباشد و به اندک توفیق که نصیب او گردد و عبادتى مختصر که انجام داده خویش را مستحق کرامت الهى داند، اما چون آزمایش پیش آید حقیقت پیدا شود و درون پلید آشکار و ظاهر آراسته ناپدیدار مى‏گردد.

مولانا می گوید:تکبر و خود برتربینی، از موانع بزرگ سیر و سلوک الی‌الله است که آسیب جدی برای شخصیت انسان محسوب می‌شود. کسی که در خود نقصی نبیند، به‌طور قطع به سوی حق پرواز نمی‌کند، زیرا گمان دارد کامل است. مولانا می‌گوید: هیچ بیماری و دردی بدتر از تکبر و کامل دیدن خود نیست؛ به‌خصوص برای سالک، خود بزرگ‌بینی خطر جدّی است. ای سالک! باید از دل و دیده‌ات چندان خون رود تا این‌که خوی زشت خودپسندی از تو زایل شود. تنها بیماری ابلیس، همین تکبر و خودپسندی بوده است که او را به روز سیاه نشانده است. این بیماری خطرناک، در هر انسانی وجود دارد. پناه می‌بریم به خدا. انسان متکبّر چه بسا ظاهر بسیار متواضع و خاک‌سار دارد، ولی در باطن به دام غرور گرفتار است. مولانا می‌گوید: مثل چنین کسی، مثل آب زلال و صافی است که در زیر و بستر آن پر از سرگین باشد. اگر کسی آن آب زلال را زیر و رو کند، تعفن آن مشخص می‌شود. شخص متکبّر نیز این چنین است که اگر او را عصبانی کنند، بوی تعفن آن خوی زشت نمایان می‌شود.



[1] - اعراف، 12. وص،آیه76

[2] - اسراء،آیه61

[3] - بقره،آیه34

[4] - طه،آیه116

[5] - ص،آیه71تا74


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (7)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:9 عصر  

باید به درگاه خدا فروتنى پیش گرفت تا عزّت یافت

( 3214)آینه هستی چه باشد؟ نیستی

 

نیستی بر،گر تو ابله نیستی

( 3215)هستی اندر نیستی بتوان نمود

 

مال داران بر فقیر آرند جود

( 3216)آینه صافی نان، خود گرسنه است

 

سوخته هم، آینه آتش زنه است

( 3217)نیستی و نقص، هر جایی که خاست

 

آینه خوبی جمله پیشه‌هاست

( 3218)چون که جامه چُُست و دوزیده بود            

 

مظهر فرهنگ درزى چون شود

( 3219)ناتراشیده همى باید جذوع            

 

تا دروگر اصل سازد یا فروع‏

( 3220)خواجه اشکسته بند آن جا رود             

 

که در آن جا پاى اشکسته بود

( 3221)کى شود چون نیست رنجور نزار            

 

آن جمال صنعت طب آشکار

( 3222)خوارى و دونى مِسْها بر ملا            

 

گر نباشد کى نماید کیمیا

( 3223)نقص‌ها آیینه وصف کمال

 

و آن حقارت آینه عزّو جلال

( 3224)ز آن که ضد را ضد کند ظاهر یقین            

 

ز آن که با سرکه پدید است انگبین‏

( 3225)هرکه نقص خویش را دید و شناخت

 

اندر استکمال خود ده اسبه تاخت

نیستى: فنا. فنا در حضرت حق جلّ و علا. خود را در برابر حق نیست انگاشتن. چنان که خوبان چون خود را در آینه مى‏بینند، بدان مشغولند و از خود بى‏خبر، اگر بنده‏اى بخواهد خود را ببیند باید نیست شود تا در آینه وجود حق تجلّى کند. چون بنده خود را نیست انگاشت حق تعالى که غنى مطلق است بر او افاضت خواهد کرد. و چون بر او افاضت کرد به نور حق متجلّى خواهد شد و هستى خویش را در آینه وجود حق تواند دید.

سوخته: حراقه، پنبه یا پارچه کهنه که نیم سوخته باشد و برابر آتش زنه گیرند. به مجاز، آن که رنج و محنتى سخت بدو رسیده باشد، از شدت عشق .

چُست: با اندام، متناسب:

          اى بر تو قباى سلطنت آمده چُست             هان تا چه کنى که نوبت دولت توست‏

(تاریخ ادبیات در ایران، ج 2، ص 630)

فرهنگ: استادى، دانش، علم و اطلاع.

دَرْزى: خیاط.

جُذوع: جمع جِذْع، شاخه خرما یا تخته‏ها که نجار از آن چیزى سازد.

فروع: جمع فرع، مقابل اصل و معنى دیگر فرع شاخه است.

حقارت: خردى، کوچکى.

استکمال: کمال طلبیدن، پى کمال بودن. کمال جویی.

ده اسبه تاخت: یعنی شتاب کرد. درروزگاران قدیم سوار یاپیکی که می خواست زود به مقصد برسد، دو اسب با خود می برد تا برای رفع خستگی مرکب در راه درنگ نکند.از این رسم اصطلاح دو اسبه پدید آمده ومولانا مبالغهْ درشتاب را باترکیب « ده اسبه» بیان کرده است.

 ( 3214) آینه هستى چیست؟ نیستى. نیستى است که زمینه براى جلوه هستى است پس اگر فهم دارى نیستى پیش بیار.( 3215) هستى را در نیستى مى‏توان نمایش داد چنان که مالدار بخشش خود را در زمینه فقر نمایان مى‏سازد. ( 3216) آینه نان گرسنه است و آینه هیزم آتش سوخته است.( 3217) نیستى و نقص در هر مرحله آینه خوبى هستها است.( 3218) اگر جامه دوخته شده باشد چگونه مى‏تواند زبردستى استاد خیاط را نمایش دهد.( 3219) تنه درخت باید نتراشیده باشد تا نجار و درودگر آن را در و پنجره و غیره بسازد.( 3220) استاد شکسته بند آن جا مى‏رود که پاى شکسته در آن جا باشد.( 3221) اگر بیمار و رنجورى نباشد کى صنعت طب آشکار مى‏گردد.( 3222) اگر پستى و بى‏قیمتى مس نباشد کیمیا چگونه هنر نمایى مى‏کند.( 3223) بالاخره نقص آینه اوصاف کمال و پستى و حقارت آینه عزت و جلال است.( 3224) ضد را ضد معرفى مى‏کند شیرینى عسل با بودن سرکه نمایش دارد. ( 3225) هر کس را که نقص خود را دیده و شناخته است البته با شتاب هر چه تمام‏تر بطرف کمال سیر مى‏کند.

مولانا درابیات پیشین گفت هستى را در نیستى توان یافت. بنده باید خود را خوار گیرد تا خدا عزیزش کند، نیست شود تا هستیش بخشد. به نقص خود اعتراف کند تا حق تعالى کاملش گرداند. در این بیتها چنان که عادت اوست نمونه‏هایى آورده است تا نشان دهد که باید به درگاه خدا فروتنى پیش گرفت تا عزّت یافت:

          طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک             چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

حافظ

او می گوید: کمال هر چیز آن گاه پدید آید که برابر ناقص قرار گیرد چنان که گفته‏اند: «تُعْرَفُ الأشْیاء بِأضْدادِها» اگر تاریکى نباشد روشنى را نخواهند دانست که چیست و اگر بدى را ندانیم نیکى را نخواهیم شناخت. اگر بنده‏اى از نقص خود آگاه گردید همان توجه به نقص آغاز کمال اوست:

          رنج و غم را حق پى آن آفرید             تا بدین ضد خوش دلى آید پدید

          پس نهانیها به ضد پیدا شود             چون که حق را نیست ضد پنهان بود

1131- 1130 1

          جز به ضد ضد را همى نتوان شناخت             چون ببیند زخم بشناسد نواخت‏

          لا جرم دنیا مقدّم آمده است                        تا بدانى قدر اقلیم الست‏

600- 599 /د5

مولانا به دنبال قصهْ یوسف ودوستی که برای او آینه آورده بود، جهت سخن را به مناسبت تغییر می دهد وبه این نکته می پردازد که: هرچیزی می تواند ضدی داشته باشد که آن ضد، آینه یا جلوه دهندهْ وجود آن چیز است. وهستی حقیقی یا حقیقت هستی، در آینه نیستی جلوه می‌کند، و نیستی در این‌جا مساوی با فناست که همان ترک خود و علایق و منافع خود در سیر الی‌الله است.

مولانا می‌گوید‌: اگر ابله نیستی‌، این‌گونه فنا را تحمل کن تا بتوانی هستی حقیقی را ببینی. تا انسان ذات خود را از زنگار‌های تودرتو و رنگ‌های مختلف نزداید و به مقام بی‌رنگی نرسد، نمی‌تواند هستی حقیقی را در خود شهود کند. نیستی، آینه هستی است، همان‌گونه که فقر آینه غنا‌ست‌، زیرا ثروتمندان با بخشیدن به فقراء صفت جود و بخشندگی خود را نمایان می‌کنند. وجود آدم گرسنه‌ نیز مثل آینه‌‌ای است که ارزش نان را نشان می‌دهد‌. هم‌چنین تکه چوب سوخته یا مشعل هم، مصرف و ارزش سنگ آتش زنه را آشکار می‌کند، زیرا بلا‌فاصله شعله را می‌پذیرد و مشتعل می‌شود. هر پیشه‌ای جلوه‌ای از کمال انسانی است که نبود آن پیشه یا نقصانش‌، ارزش آن پیشه را کم می‌کند.

نتیجه کلام مولانا این است که: هرگاه نقصان و حقارتی پدید آید‌، ضدّ آن که عزّت و جلال است آشکار می‌گردد؛ یعنی انسان سالک اگر می‌خواهد جمال زیبای کمال هستی را ببیند باید خود ناقص و حقیر خود را فدا کند، وگرنه روی کمال نبیند. پس نتیجهْ کلی این می شود که : کمال هرچیزی را درمقایسه با نقص آن می توان دید. هر‌کس چنین خودشناسی را انجام دهد یقیناً با شتاب به سوی کمال مطلق پرواز خواهد نمود.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (6)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:7 عصر  

گفتن مهمان ِیوسف علیه السلام، که: آیینه آوردمت که تا هر باری

که در وی نگری ، روی خوب خویش را ببینی، مرا یاد کنی

قلب پاک آیینه‏ انعکاس نور الهى است

 ( 3205) گفت یوسف هین بیاور ارمغان            

 

او ز شرم این تقاضا زد فغان‏

( 3206) گفت من چند ارمغان جُستم تو را            

 

ارمغانى در نظر نآمد مرا

( 3207) حبّه‏اى را جانب کان چون برم؟            

 

قطره‏اى را سوى عمّان چون برم‏؟

( 3208) زیره را من سوى کرمان آورم            

 

گر به پیش تو دل و جان آورم‏

( 3209) نیست تخمى کاندرین انبار نیست            

 

غیر حُسن تو که آن را یار نیست‏

( 3210) لایق آن دیدم که من آیینه‏اى            

 

پیش تو آرم چو نور سینه‏اى‏

( 3211) تا ببینى روى خوب خود در آن             

 

اى تو چون خورشید شمع آسمان‏

( 3212) آینه آوردمت اى روشنى            

 

تا چو بینى روى خود یادم کنى.

( 3213) آینه بیرون کشید او از بغل            

 

خوب را آیینه باشد مُشتغَل‏

حَبَّه: دانه، ودراین جا منظور چیزی کوچک است.

کان: معدن، و در اینجا خرمن مقصود است.

عُمّان: به تخفیف میم است و در شعر فارسى بیشتر به تشدید میم آمده و مقصود دریاى عمان است، ومثالی است برای پهناوری و وسعت. بحر عمان یا دریاى عمان دریایى است در امتداد اقیانوس هند و از راه تنگه هرمز به خلیج فارس مى‏پیوندد. قسمت شمالى آن دریا را که میان ایران و عمان واقع است، دریاى عمان نامند.

زیره به کرمان بردن: مثلى است و مورد استعمال آن چیزى را به جایى بردن که در آن جا بهایى چند ندارد، نظیر: بردن خرما به هَجَر، چراغ پیش آفتاب نهادن، کاسه به چین، آبگینه به حلب بردن، و مانند آن.

تخم و انبار: استعارت از کالا و مخزن است.

نور سینه: نور دل، نهایت روشن.

شمع آسمان: فروزنده‏ى آسمان، روشنى بخش آسمان:

          چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد             چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

حافظ

مشتغل: آن چه کسى را مشغول دارد.

 ( 3205) یوسف گفت ارمغان را بیاور مهمان با حالت خجلت و شرم.( 3206) گفت من هر چه جستجو کردم ارمغانى بنظرم نیامد.( 3207) زیرا حبه‏اى را در پیش معدن و کان بردن و قطره‏اى را بدریاى عمان انداختن سزاوار نبود.( 3208) اگر من دل و جان پیش مى‏آوردم مثل آن بود که زیره بکرمان برده‏ام‏.( 3209) من هر چه فکر کردم هر چه بیاورم بهتر از آن در اینجا هست و جز حسن تو چیزى بى‏نظیر در عالم وجود ندارد.( 3210) و بهتر دیدم که آئینه بیاورم تا تو در آن نگریسته و بهتر از آن را نیابى.( 3211) آینه آوردم تا تو چون خورشید شمع آسمان هستى چهره قشنگ خود را در آن ببینى‏ .( 3212) اى نور جهان و جهانیان آینه آوردم تا تو در آن نگریسته مرا یاد کنى.( 3213) از بغل خود آئینه را بیرون آورده تقدیم نمود آرى آینه مشغول کننده خوبان است.

اگر دل و جان خود را پیش کش مجلس تو کنم، همچون بردن زیره به کرمان است چه این دل و جان را در محضر تو بهایى نیست. در خزانه تو هر چیز فراوان یافت مى‏شود جز زیبایى تو که همتا ندارد، بدین جهت آینه را ارمغان آوردم تا هم تو به خود نظر افکنى. ای یوسف من وای ماه کنعان! هرچه دردنیا هست، تو نظیر آن را داری، وتنها حسن تو بی نظیر است که از جای دیگر نمی توان آورد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (5)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:6 عصر  

( 3200)اولیا اصحاب کهف‌اند ای عنود

 

در قیام و در تقلّب، هُم رُقود

( 3201)می‌کشد شان بی‌تکلف در فعال

 

بی‌خبر، ذات‌الیمین، ذات‌الشمال

( 3202)چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن

 

چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن

( 3203)می‌رود این هر دو کار از انبیا

 

بی‌خبر زین هر دو ایشان، چون صدا

( 3204)گر صدایت بشنواند خیر و شر

 

ذات کُه باشد ز هر دو بی خبر

اصحاب کهف: چند تن از درباریان دقیانوس که هدایت یافتند، و از دربار او گریختند و به غارى شدند و در آن جا خفتند. دراین قصهْ می بینیم که آنها سیصد وچند سال درغار خفته بودند ودراین سالیان دراز بدنهای آنان نپوسید وایمان آنها دگرگون نشد.[1]

عَنود: ستیزه گر، لجوج، کینه‌توز و لجباز.

قیام: برخاستن.

تقلّب: یعنی دگرگونی و از حالی‌به‌حالی شدن. گردیدن از این پهلو بدان پهلو

رقود: جمع راقد: خفته. خفتگان. برگرفته است از آیه شریفه: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْیَمِینِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ...» و پندارى آنان را بیدار و آنان خوابند و مى‏گردانیمشان به راست و به چپ...» [2]

( 3187) اولیا در حال ایستادن و نشستن و خواب و پهلو بپهلو شدن چون اصحاب کهفند.( 3188) که آنها را در کارها بدون زحمت و تکلف پهلوى راست و پهلوى چپ مى‏گردانند.( 3189) پهلوى راست چیست کارهاى خوب و روحانى پهلوى چپ چیست کارهاى بدن و مشاغل تن.( 3190) این هر دو کار از انبیا صادر مى‏شود در حالى که آنها از هر دو بى‏خبرند و چون کوهى هستند که آواز را منعکس مى‏کند.( 3191) اگر انعکاس صوت سخن خوب یا بد بگوش تو برساند خود کوه از آن دو خبرى ندارد.

مولانا دراین ابیات می گوید: اولیاى خدا چون با خدا متصلند، هر چه کنند به اراده اوست و بلکه هر چه کنند کرده اوست، و خود از آن احوال و تقلّبات آگاهى ندارند، چنان که اصحاب کهف در غار از راست به چپ و از چپ به راست مى‏گردیدند، تا بدنهاشان بى‏گزند ماند و اگر کسى آنان را مى‏دید مى‏پنداشت زنده‏اند چرا که جنبش داشتند، حالى که آنان در خواب بودند و از جنبش خود ناآگاه. حالات اولیاى خدا نیز چنین است. آن گاه که به این جهان و اشغال آن نپردازند، و به حق مشغول باشند مصداق ذات الیمینند، و آن گاه که به خود مشغولند، مصداق ذات الشمال و در هر دو حالت مسخر امر پروردگارند و آن چه کنند به اراده حضرت حق است بى‏آن که خود بدانند یا در آن تصرفى کنند:

          هر شبى از دام تن ارواح را             مى‏رهانى مى‏کنى الَواح را

          مى‏رهند ارواح هر شب زین قفص             فارغان از حکم و گفتار و قصص‏

          شب ز زندان بى‏خبر زندانیان             شب ز دولت بى‏خبر سلطانیان‏

          نى غم و اندیشه سود و زیان             نى خیال این فلان و آن فلان‏

          حال عارف این بود بى‏خواب هم             گفت ایزد «هُمْ رُقُودٌ زین مَرَم»

392- 388 1

مولانا می‌گوید: «اولیای حق مثل اصحاب کهف‌اند که در هر حالتی آرامش دارند. در امور دنیا خواب هستند و بیدار به حق. اوبرای صحت گفتارش به آیهْ قرآن اشاره می کند که خداوند پیرامون اصحاب کهف می فرماید: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْیَمِینِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ...» شما آنها را بیدار می‌پندارید درحالی‌که خفته‌اند و ما آنها را به راست و چپ می‌گردانیم. این به راست و چپ گردانیدن درباره اولیا بدین معناست که: اگر مشیت الهی آنها را به کار نیک وا‌دارد، ذات‌الیمین است و اگر به اشغال تن و امور مادی گرفتار کند، ذات‌الشمال است. سپس می‌گوید: انبیا نیز چنین‌اند و مانند کوهی که وقتی صدایی به آن می‌رسد آن را منعکس می‌کند، هرچه می‌کنند بازتاب فعل حق است.



[1] - (کهف، 9- 22) و (کهف، 25- 26).

[2] - سورهْ کهف،آیهْ 18).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 429 بازدید
بازدید دیروز: 611 بازدید
بازدید کل: 1402667 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]