حکمرانیها میدانهاى مسابقت مردان است . [نهج البلاغه]
عرشیات
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (14)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:18 عصر  

کمال ذاتى و کمال اکتسابى (جایگاه روح وتن)

( 3272)من غلام آن که او در هر رباط

 

خویش را واصل نداند بر سماط

( 3273)بس رباطی که بباید ترک کرد

 

تا به مسکن در رسد یک روز مرد

( 3274)گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست

 

پرتو عاریت آتش‌زنی است

( 3275)گرشود پُر نور روزن یا سرا

 

تو مدان روشن، مگر خورشید را

( 3276)هر در دیوار گوید روشنم

 

پرتو غیری ندارم، این منم

( 3277)پس بگوید آفتاب ای نا رشید

 

چون که من غارب شوم، آید پدید

( 3278)سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم

 

شاد وخندانیم و بس زیبا خدیم

( 3279)فصل تابستان بگوید: ای اُمم

 

خویش را بینید چون من بگذرم

 

رباط: در لغت آن چه ستور را بدان بندند. سپس به مجاز به معنى کاروانسرا به کار رفته است که مسافران با ستوران در آن فرود مى‏آمدند و ستور را در آن جا مى‏بستند. بعدها به معنى مطلق منزلگاه. در این‌جا منازل و مقامات طریقت را گویند. سالک باید از رباطى به رباطى نقل کند تا به مقصد نهایى رسد. اگر در منزلهاى نخستین از برکت پیر راهنما خیرى یافت مبادا پندارد که به جایى رسیده، آن خیر و روشنى از برکت همنشینى با راهنماست، او باید پیوسته در طلب باشد:

          مرا در منزل جانان چه امن عیش هر دم             جرس فریاد مى‏دارد که بربندید محملها

حافظ

سماط: یعنی سفره، خوان. سفرهْ حقیقت.

مسکن: کنایه از وصول به حق یا مقام قرب به خداست که پس از گذشتن از مقامات سلوک، می‌توان به آن رسید.

یک روز: یعنی روزى.

آتش زن: آتش زنه، آن چه آتش بر افروزد، آن چه روشنى بخشد.

نارشید: نابالغ، که کمال نیافته، که تمییز نتواند داد.

غارب: غروب کننده، پنهان.

عالى قد: بلند بالا.

اُمَم: جمع امّت و اطلاق آن به گروه نباتات مجازى است.

 ( 3272) من غلام آن کسم که در هر منزل و کاروانسرا خود را بمنزل رسیده و واصل تصور نکند.( 3273) بس منزلها که باید آن را جا گذاشته و ترک نمود تا یک روز بمنزل رسید. ( 3274) اگر آهن سرخ بشود سرخى از آهن نیست بلکه پرتو آتش است که در آهن جلوه مى‏کند.( 3275) اگر دیدى که خانه یا پنجره روشن شد تو بدان که روشنى از خورشید است‏. ( 3276) اگر در و دیوار بگوید این منم که روشنم و پرتو مال من است.( 3277) آفتاب خواهد گفت وقت غروب من معلومت خواهد شد.( 3278) اگر سبزه‏ها بگویند این ماییم که سبز و خرّم هستیم و این خرّمى و شادابى از خود ما است.( 3279) تابستان خواهد گفت وقتى من رفتم حال خود را ببینید.

برخى ناقصان که از کاملان پرتوى بر آنان مى‏افتد، پندارند خود به مقامى رسیده‏اند. چنان که دیوار روشنى را از خود داند و نداند از خورشید است و سبزه پندارد که خود سر بر آورده و بالیده است، و نداند که از نیروى تابستان است:

          تا بود خورشید تابان بر افق            هست در هر خانه نورِ او قنق‏

          باز چون خورشید جان آفل شود             نور جمله خانه‏ها زایل شود

460- 459/د4

مولانا می‌گوید: من خادم کسانی هستم که در هر منزلی از منازل سلوک قرار گرفته‌اند، گمان نکنند که بر سر سفرهْ علم الهی نشسته‌اند بلکه همّت بلند دارند و از آن مقام ترقّی کرده، قدم بالاتر نهند؛ چراکه به محض خطور چنین خیالی که واصل شده است، خودبینی غالب می‌شود و حجاب نورانی، او را به گمراهی می‌کشد؛ به قول شبستری:

کسی بر سرّ وحدت گشت واقف

 

که او واقف نشد اندر مواقف

سالک راه حق باید بسیاری از مقامات و منازل را پشت سر بگذارد تا این‌که سرانجام، روزی به منزل مقصود برسد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (13)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:15 عصر  

( 3267)عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد

 

خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد

( 3268)ای برادر بر تو حکمت جاریه است

 

آن ز ابدال است و بر تو عاریه است

( 3269)گر چه در خود، خانه نوری یافته ست

 

آن ز همسایه منوّر یافته ست

( 3270)شکر کن، غرّه مشو، بینی مکن

 

گوش دار وهیچ خود بینی مکن

( 3271)صد دریغ و درد کین عاریتی

 

امّتان را دور کرد از امتی

 

عکس: انعکاس، پرتو.

شقى: بد بخت و مقصود عبد اللّه پسر ابى سرح است، که درهنگام ثبت آیات قرآن، تصور می کرد که به او نیز وحی می شود.

عکس حکمت: همان بازتاب علم پیامبر است ،بازتاب حکمت وآگاهی پیامبر وخیال باطل عبدالله بن سعد،آن بخت برگشته را گمراه کرد.

خود دیدن: خود را به چیزى شمردن. خود را بزرگ انگاشتن. خود بین نباش تا خود بینی تورا برزمین نزند.

گرد بر آوردن از چیزى: نابود ساختن آن. برزمین زدن، اصطلاح میدان جنگ است.

جاریه: (اسم فاعل از جریان) روان، شامل.

ای برادر: خطاب به حاضران مجلس مولانا یا هر انسان اهل درد است.

ابدال: جمع بدیل یا بدل: مرد حق، مرد خدا. گفته‏اند ابدال هفت تنند از پارسایان که بر هفت اقلیم موکلند و گفته‏اند هفتاد تنند. از ابدال در این شعر مردان حق و عارفان کامل مقصود است که به دیگران فیض مى‏رسانند.

منوّر: نورانى، عبد اللّه ، نورى را که از همنشینى با رسول و برکت آیتهاى قرآن یافته بود از خود دید. پس اگر نور حکمت در دل ببینى مبادا فریفته شوى و آن را از خود بدانى.

همسایهْ منوّر: یعنی یاران یا راهنمایانی هستند که ما را به حق می کشانند. این روشنى از مرد کامل و ولى حق بر تو روان گشته است و تو را عاریتى است. بنابراین به این نور عاریه مغرور نباش، تکبر نکن. وبکوش که آن را نگه داری. خدا را سپاس گو که چنین نعمتى به تو ارزانى داشته.

بینى کردن: تکبّر کردن وبه اصطلاح امروزی باد دماغ:

          هر کسى کو از حسد بینى کند             خویشتن بى‏گوش و بى‏بینى کند

439 /د1

عاریتى: نور اکتسابى، عکس نور عارف کامل.

امّتى: امّت بودن، مؤمن به دین توحید و دین فطرت بودن.

بسا بوَد که روشنى عاریتى کسانى را بفریبد و آن روشنى را از خود ببیند و خویش را عارف کامل شمارند، آن گاه از پیروى راهنما سرباز زنند، بلکه گاه بود که خود را همتاى او به شمار آرند.

 ( 3267) عکس و تابش حکمت بود که آن کاتب را گمراه و سر گردان نمود تو خود را مبین تا نتواند بر تو دست یابد.( 3268) حکمت براى تو مثل آب روان گذران است او متعلق بابدال است و در تو عاریه است‏. ( 3269) اگر چه در خانه تو نورى تابیده ولى او از چراغ همسایه است.( 3270) اکنون که این تابش نور بخانه تو آمده شکر کن و مغرور نباش متوجه باش و خود بینى نکن.( 3271) صد افسوس که این نور عاریتى کسانى را مغرور نموده عجب و خود ستایى در آنان پیدا شد و از تبعیت بزرگان دورشان نمود.

مولانا می گوید: آن کاتب وحی که به دام غرور و خودبینی افتاد، چون ظرفیت نداشت، پرتوی از حکمت الهی، او را به کژی کشاند. خودبین مباش که خودبینی، دمار از روزگارت بر آورد. این شخص کاتب وحی، چون از خودشناسی غافل بود، نتوانست حدّ خود را بشناسد و بداند که این هدایت نسبی که نصیب او شده، از الطاف الهی بوده است. ای برادر! اگر چه حکمت الهی بر بستر قلب تو روان است، ولی بدان این‌که اسرار و حکمت الهی، به‌واسطه وجود اولیاءالله به تو می‌رسد و در تو جنبهْ عاریتی دارد. همانند روزن خانه که نور خورشید از آن در خانه می‌تابد و خانه را منوّر می‌کند. اما نورخانه از خودش نیست از همسایه وام گرفته است. در مسائل معنوی و سیر و سلوک الی‌الله نیز چنین است، اگر پرتوی از نور الهی بر دلت زده شد، مبادا مغرور شوی و آن‌را از تلاش خودت بدانی؛ بلکه آن نور از وجود اولیای خداست که خانهْ قلب سالکان را به انوار اسرار و حقایق ربّانی روشن و منوّر می‌کند. بنابراین، به این نور عاریه مغرور نباش، تکبر نکن و مراقب باش که آن را نگه داری. چه بسا این آگاهی عاریه و گذرا، امت‌های پیامبران را از ایمان و دین دور کرده است و هرجا کفر و بی‌ایمانی است، نتیجهْ همین غرور و خودبینی است که افراد بی‌ظرفیت، از آگاهی ناقص و عاریهْ خود پیدا می‌کنند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (12)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:14 عصر  

( 3258)شا هد تو سدِّ روی شاهد است

 

مرشد تو سدّ گفت مرشد است

( 3259)ای بسا کفّار را سودای دین

 

بندشان ناموس و کبر آن و این

( 3260)بند پنهان، لیک از آهن بتر

 

بند آهن را کند پاره تبر

( 3261)بند آهن را توان کردن جدا

 

بند غیبی را نداند کس دوا

( 3262)مرد را زنبور اگر نیشی زند

 

طبع او آن لحظه بر دفعی تند

( 3263)زخم نیش اما چو از هستی تو ست

 

غم قوی باشد، نگردد درد سست

( 3264)شرح این از سینه بیرون می‌جهد

 

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

( 3265)نی، مشو نا مید وخود را شاد کن

 

پیش آن فریاد رس فریاد کن

( 3266)کای مُحبّ عفو از ما عفو کن

 

ای طبیب رنج ناسور کهُن

 

شاهد: به معنای نمونهْ زیبایی از خلقت است که می‌تواند نشانهْ جمال الهی باشد. کنایه از آن که عاشق دل بدو بندد، معشوق، محبوب. و در این بیت مقصود هواى نفس است.

شاهد تو: یعنی تو چنان محبوب خود شده‌ای که مشاهدهْ جمال خود، تو را از مشاهده جمال حق باز داشته است و تو خود، مرشد خود شده‌ای و سخن راهنمایان دیگر، در تو اثر نمی‌کند و تو خود، حجاب خود شده‌ای.

سد: مانع، حجاب.

سَودا: میل، خواهش.

آن و این: کنایه از اشخاص.

بند پنهان: بندى است بر دل که از آن به حجاب « رین » تعبیر کنند و در قرآن کریم آمده است که «کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ- » حقا که آن چه به دست آوردند بر دلهاشان چیره شده است»[1]

این حجاب برداشتنى نیست و آن تاریکى زدودنى نه. دل را در غلافى کرده است که شکستن آن ممکن نباشد و بندى بر اندیشه نهاده است که بریدن آن نتواند. که این بند درونى است و آن پوشش غیبى، مگر باز لطف خدا شامل گردد. آن چه از دنیا بدو دل بندند آدمى را از خدا باز مى‏دارد. اگر خدا جویى باید ترک دنیاوى گویى، و بسیار کسانند که این حقیقت را مى‏دانند لیکن از بیم آبرو و شهرت یا از روى تکبّر و نخوت همچنان راه کفر در پیش مى‏گیرند و دین را نمى‏پذیرند.

بند غیبی: همان بند پنهان ودرونی است.

نی، مشو نا مید وخود را شاد کن: اشاره است به حدیث نبوی: «نومیدى از رحمت خدا و ایمنى از مکر او کفر است»[2] گناه هر چند بزرگ باشد و کیفر سخت را مستوجب گردد، نومیدى از رحمت خدا از آن بزرگتر است.

مُحِب: دوستدار.

عفو: بخشایش.

ناسور: زخم چرکین و عمیق است و در نقطه‏اى از بدن پدید آید و ریشه آن در عمق نسجها بود و بدین جهت درمان آن دشوار باشد. کنایه از مشکل درونی سالکان است.

 

( 3258) شاهد تو حجاب و پرده روى شاهد است راهنما و مرشد تو سد گفتار مرشد است.( 3259) اى بسا کفار که سوداى دین بسر دارند ولى ناموس و تکبر و امثال اینها سد آنها بوده و نمى‏توانند بدین بگروند.( 3260) بند و سد تو پنهان است ولى از آهن سخت‏تر و محکمتر است زنجیر و سد آهنى را تبر پاره مى‏کند. ( 3261) و مى‏توان بند آهنى را با تبر جدا کرد ولى براى بند غیبى کسى چاره‏اى سراغ ندارد. ( 3262) اگر کسى را زنبور نیش بزند طبیعت او شروع بدفاع مى‏کند.( 3263) اما اگر زخم نیش از هستى تو باشد طبع تو تابع هستى تو است و دفاع نتواند و درد نیش ساکن نشود.( 3264) سینه‏ام براى شرح این مطلب در جوش است ولى مى‏ترسم باعث نومیدى شود. ( 3265) نه ناامید نشو و با کمال امیدوارى در پیشگاه آن فریادرس فریاد کرده.( 3266) عرض کن اى آن که عفو را دوست دارى ما را بیامرز و اى طبیب مهربان درد و رنج کهن ما را شفا بده.

مولانا می‌گوید: اگر کبر و توجه به مردم روزگار(آن و این) نبود، بسیاری از کافران سودای دین داشتند و ایمان می‌آوردند. اگر چه این حجاب و بند پنهان است، ولی از آهن بدتر است؛ یعنی قوی‌تر و استوارتر از آهن است؛ زیرا زنجیر آهنین را تبر می‌تواند از هم پاره کند. به عنوان مثال، اگر زنبور، کسی را نیش بزند و دردمندش کند، همان لحظه به تکاپو می‌افتد تا نیش را از بدن بیرون کشد و آرام گیرد. ولی اگر زخم نیش از وجود شخص بر‌خیزد، گرچه بسیار قوی‌تر است، اما چه بسا به تکاپو نیفتد، چون به ظاهر دردی احساس نمی‌کند. مولانا می‌گوید: دوست دارم از دشواری‌های رهایی از درد خودبینی بیشتر بگویم، ولی می‌ترسم، شنونده از ادامه راه سلوک ناامید شود. اما نه! نومید مشو! با تکیه به پروردگار هر کار دشواری آسان می‌شود. از خدا بخواه و بگو: ای دوستدار عفو و گذشت! از ما درگذر و ای طبیب زخم‌های سخت و کهنه! ما را درمان کن. دعای مولانا، برگرفته از این حدیث است که: «اللهم انّک عفوٌّ تُحِبُّ العَفوَ فَاعفُ عنّی» شمس گوید: همه حجاب‌ها یک حجاب است، جز آن یکی هیچ حجاب نیست؛ آن حجاب، خود است.حافظ نیز می گوید: « تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»



[1] - سورهْ مطففین،آیه 14).

[2] - (سفینة البحار، ذیل یأس).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (11)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:13 عصر  

( 3253)کرده حق ناموس را صد من حدید

 

ای بسا بسته به بند نا‌پدید

( 3254)کبر و کفر آن سان ببست آن راه را

 

که نیارد کرد ظاهر آه را

( 3255)گفت اغلالا فهم به مُقمحون

 

نیست آن اغلال بر ما از برون

( 3256)خلفهم سدّا فاغشیناهُمُ

 

می‌نبیند بند را پیش و پس او

( 3257)رنگ صحرا دارد آن سدّی که خاست

 

او نمی‌داند که آن سدّ قضاست

 

حدید: آهن.

اغْلال: جمع غل، حلقه آهن که بر گردن گناهکار نهند.

مقمحون: جمع مقمَح: سر بالا نگاه داشته.

خلفهم سداً: پس آنان سدّى است.

اغشیناهم: پرده‏اى افکندیم بر آنان. این ترکیب‏ها برگرفته است از قرآن کریم: «إِنَّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِیَ إِلَى اَلْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ- » و ما بر گردنهاشان غلها نهادیم که تا چانه‏هاست پس سرهاشان بالاست و از پیش روى‏شان سدّى و از پشت سرشان سدّى پس چشمهاشان را پرده افکندیم پس آنان نمى‏بینند»[1]

رنگ صحرا داشتن: با صحرا یکسان بودن، به نظر نیامدن. آن دیوار را که خدا پیش روى او کشیده است نمى‏بیند، در دیده او راه باز و بدون مانع است. قضاى خدا چنان کرده است که او به پاى خود پیش رود و به دام افتد:

          این عجب که دام بیند هم وتد             گر نخواهد ور بخواهد مى‏فتد

          چشم باز و گوش باز و دام پیش             سوى دامى مى‏پرد با پرّ خویش‏

1649- 1648 /د3

 ( 3253) عار و ناموس را خداوند براى او زنجیر آهنى محکمى قرار داده بود و بسا اشخاص ببند محکم ناپیدایى بسته مى‏شوند.( 3254) کبر و کفر چنان راه او را بسته بود که حتى آه خود را نمى‏توانست آشکار کند.( 3255) خداى تعالى در قرآن در سوره یس مى‏فرماید إِنَّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً حضرت مولوى اشاره باین آیه شریفه مى‏فرماید: اینکه مى‏فرماید بگردن آنها زنجیرها نهادیم و آنها بواسطه آن زنجیر رو بهوا هستند آن زنجیرها براى ما از بیرون نیست.( 3256) و اینکه مى‏فرماید در جلو و عقب آنها سدى قرار دادیم آنها بند را در پیش و پس خود نمى‏بینند.( 3257) بلکه آن سدى که در جلو و عقب آنها بلند شده برنگ زمین هموار و صحراست و آنها نمى‏دانند که این سد قضاى الهى است.

حضرت حق‌تعالی، نام‌جویی و بالیدن و غرور را همانند صد من آهن کرده که به صورت زنجیری بر دست و پای ما بسته می‌شود. این غلها و سدها درونى و باطنى است که دست و پاى آدمى را مى‏بندد و گرداگرد او دیوارى مى‏کشد تا راه حق را نتواند دید. بسیارند کسانی که به این رشتهْ ناموری و تفاخر بسته شده‌اند وبیم بر باد رفتن شهرت و آبرو که گویى راه باز گشتن را بر روى آنان بسته است. کبر و غرور کفرآمیز، بسان سدّی محکم، آن‌چنان راه حق را مسدود می‌کند که حتی نمی‌تواند آه درونی‌اش را آشکار کند. مولانا می‌گوید: دوچیز راه تعالی انسان را می‌بندد: یکی کبر و غرور و دیگری کفران، یعنی کافری حاصل از خودپرستی، این دو، کار را به جایی می‌رسانند که انسان نمی‌تواند آهی بکشد و از خدا بخشایش بخواهد. سپس مولانا کلامش را به آیه‌های قرآن مستند کرده که دربارهْ کافران هدایت ناپذیر است: ما برگردن آنها زنجیرهایی نهادیم که تا به چانه‌هاشان می‌رسید و آنها سرها را بالا گرفته و چشم‌ها را بسته بودند و ما سدّی از پیش و سدّی از پشت آنها نهادیم، و حجابی در پیش چشم آنها کشیدیم تا نتوانند ببینند.

مولانا می‌گوید: این زنجیر‌ها و سدهایی که پروردگار می‌گوید از بیرون نیست که بتوانیم آنها را ببینیم، از درون خود ماست. این همان بند ناپدید و نامرئی است که رنگ صحرا دارد، یعنی دیده نمی‌شود و مشخص نیست، ولی حجابی نامرئی میان انسان و موجودات می‌شود. حجابی از درون بر بیرون تنیده می‌شود.



[1] -سورهْ یس، 8- 9).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
آمدن مهمان پیش حضرت یوسف (10)
پنج شنبه 93 اردیبهشت 11 , ساعت 6:12 عصر  

مُرتد شدنِ کاتبِ وحی، به سبب آن که پرتو وحی بر او زد، آن آیت را پیش

از پیغامبر صلّی الله علیه وسلّم، بخواند، گفت: « پس من هم محلّ ِ وَحیَم»

خود خواهى و خود بینى سدّ راه حق وحقیقت

( 3241)پیش از عثمان یکى نسّاخ بود            

 

کو به نسخ وحى جدّى مى‏نمود

( 3242)وحى پیغمبر چو خواندى در سَبقَ            

 

او همان را وا نبشتى بر ورق‏

( 3243)پرتو آن وحی بر وی تافتی

 

او درون خویش حکمت یافتی

( 3244)عین آن حکمت بفرمودی رسول

 

زین قَدَر گمراه شد آن بوالفضول

( 3245)کآن‌چه می‌گوید رسول مُستنیر

 

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

( 3246)پرتو اندیش‌اش زد بر رسول

 

قهر حقّ آورد بر جانش نزول

( 3247)هم ز نَسّاخی بر آمد هم ز دین

 

شد عدوّ مصطفی ودین، به کین

( 3248)مصطفی فرمود کای گبر عنود

 

چون سیه گشتی؟ اگر نور تو بود

( 3249)گر تو ینبُوع الهی بوده ای

 

این چنین آب سیه نگشوده‌ای

( 3250)تا که ناموسش به پیش این و آن

 

نشکند، بر بست این او را دهان

( 3251)اندرون می‌سوختش هم زین سبب

 

تو به کردن می‌نیارست، این عجب

( 3252)آه می‌کرد و نبودش آه سود

 

چون در آمد تیغ وسر را در ربود

 

عثمان: همان خلیفهْ سوم است که یکى از نویسندگان وحى وگرآورندْ آیات قرآن بوده است .

نسّاخ: آن که از روى چیزى بنویسد، آن که از روى کتاب یا نوشته‏اى نسخه‏اى نویسد ،نسخه بردار.[1] دراین جا مقصود عبد اللّه بن ابی‌سرح است.

سَبقَ: به معنی درس وآن چه به طریق مداومت پیش استاد خوانند، و مقصود از سبق در این بیت آیه‏هاى قرآن است که از رسول (ص) فرا مى‏گرفت.

 پرتو: روشنى، و نیز انعکاس، و در بیت اخیر مطلق انعکاس وتاثیر روحانی وذهنی مقصود است.

بو الفضول: فراوان بى‏هوده کار، بى‏هوده گوى.

مُسْتَنیر: (اسم فاعل از استناره) روشنى گیرنده که نور [از خدا] گیرد.

ضمیر: درون، دل.

 گَبْر: کسى که بر دین زرتشت باشد، لیکن شاعران فارسى زبان گاه این واژه را به معنى بى‏دین، بى‏ایمان و آن که بر دین مسلمانى نباشد به کار برده‏اند.

عَنُود: ستیزه گر، لجوج.

سیه شدن: تاریک دل گردیدن، سیاهرو شدن،یکی از جلوه های قهر الهی سیاهی روی است، نظیر قوم صالح.

یَنْبوع: چشمه، منظور این است که اگر تو چشمه یی بودی که کلام خدا به تو وحی می شد واز تو می جوشید، این چنین سیاهرویی به بار نمی آورد.

آب سیه: استعارت از الحاد و کفر. و در آن اشاره است به معنى این کلمه در اصطلاح پزشکان چشم که گویند اگر دیده آب سیاه آرد، درمان بر ندارد و بیمار کور شود. چنان که به گفته مولانا چشم دل سعد کور گردید.

 ناموس: آبرو، شهرت، خوش نامی درمیان مردم این جهان است.

شکستن: از میان رفتن.

ناموسش نشکند: یعنی ابرویش نریزد، از نشانه های قهر الهی این است که کافر ومرتد نمی تواند توبه کند وخود را بشکند.

تیغ: استعاره از قهر الهى.

 ( 3241) پیش از عثمان یک نفر کاتب وحى بود.( 3242) و چون بحضرت رسول وحى مى‏رسید عین آن چه حضرت قرائت مى‏فرمود او مى‏نوشت.( 3243) در حال وحى پرتو وحى بر او مى‏تابید و او در ضمیر خود حکمت مى‏دید.( 3244) و عین همان حکمت را حضرت رسول مى‏فرمود و از این جهت آن مرد گمراه شده گفت.( 3245) آن چه رسول خدا مى‏گوید در ضمیر منهم هست.( 3246) پرتو اندیشه او در ضمیر حضرت منعکس شده قهر خداوندى بر جان کاتب نازل شد.( 3247) هم از کتابت بیرون رفت و هم از دین و یکى از دشمنان حضرت رسول گردید.( 3248) حضرت فرمود اگر آن روشنى از تو و مال تو بود اکنون چگونه تاریک و ظلمانى شدى.( 3249) اگر تو سرچشمه اسرار الهى بودى چنین آب سیاهى از تو جارى نمى‏شد. (3250) و براى اینکه میان مردم سر شکسته نشده و پست نگردد دهان از توبه بسته بود. (3251) اندرونش مى‏سوخت و قادر به توبه و باز گشت نبود. ( 3252) آه مى‏کشید ولى پس از آن که شمشیر سر از بدن جدا کرد وقت آه کشیدن سپرى شده است.

در فراز گذشته مولانا گفت: اگر سالک در پرتو عنایت پیر راه‌دان، به مراتبی دست یافت، نباید دچار غرور و خودبینی شود و خود را بی‌نیاز از راهنمایی‌های پیر ببیند، که در این صورت، به سقوط و تیرگی روحی دچار می‌شود. به همین مناسبت مولانا ، داستان عبدالله‌بن‌ابی‌سرح را که از کاتبان وحی بوده است، نقل می‌کند. مطابق روایات موجود، گاه بر اثر پرتو وحی مضامینی به ذهنش می‌رسید و همان مضمون در آیهْ دیگری به پیامبر وحی می‌شده است و او می‌پنداشت که به او نیز وحی می‌رسد و از این خیال خودبینانه، چنان غرور به او دست داد که در شمار مدعیان نبوت و مخالفان پیامبر در آمد. پیامبر فکر او را خواند و چون او خود را در برابر پیامبر دید، قهر الهی بر جانش فرود آمد و او را در شمار کافران در آورد. «گبر عنود»، یعنی کافر «ستیزه‌گر»، سیه گشتی یعنی سیاه‌رو شدی؛ یکی از جلوه‌های قهر الهی سیاه‌رویی است. مولانا به این کاتب فلک زده می‌گوید: اگر تو چشمه‌ای بودی که کلام خدا به تو وحی می‌شد و از تو می‌جوشید، این چنین سیاه‌رویی به بار نمی‌آوردی. عبدالله با آن‌که می‌دانست خطا کرده، ولی تعصّب جاهلی و غرورش موجب شد که توبه نکند، چون می‌ترسید که شخصیت موهومش در نگاه مردم شکسته شود. این نیز از نشانه‌های قهر خداست که توفیق توبه از انسان گرفته می‌شود. آن کاتب وحی از روی تأسف و افسوس آه می‌کشید، ولی این آه سودی نداشت، زیرا او هم‌چنان به تکبّر و نخوت سرگرم بود تا آن‌که تیغ قهر الهی آمد و سرش را در رُبود.



[1] - (لغت نامه).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 609 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1402235 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]