شخص با انصاف، یاران و دوستان بسیاری دارد . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(142)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:5 عصر  

کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوى آب

رابطه انسان با خدا

رمز جدایى از جسم و اتصال به حق

( 1196)بر لب جو بوده دیواری بلند

 

بر سر دیوار تشنهْ دردمند

( 1197)مانعش از آب آن دیوار بود

 

از پی آب او چو ماهی زار بود

( 1198)ناگهان انداخت او خشتی در آب

 

بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

( 1199)چون خطاب یار شیرین لذیذ

 

مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

( 1200)از صفای بانگ آب آن ممتحن

 

گشت خشت‌انداز از آن‌جا خشت‌کن

( 1201)آب می‌زد بانگ یعنی هی تو را

 

فایده چه زین زدن خشتی مرا

( 1202)تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ است

 

من از این صنعت ندارم هیچ دست

( 1203)فایدهْ اول سماع بانگ آب

 

کو بود مر تشنگان را چون رباب

( 1204)بانگ او چون بانگ اسرافیل شد

 

مرده را زین زندگی تحویل شد

( 1205)یا چو بانگ رعد ایام بهار

 

باغ می‌یابد ازو چندین نگار

( 1206)یا چو بر درویش ایام زکات

 

یا چو بر محبوس پیغام نجات

( 1207)چون دم رحمان بود کآن از یمن

 

می‌رسد سوی محمد بی‌دهن

( 1208)یا چو بوی احمد مرسل بود

 

کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

( 1209)یا چو بوی یوسف خوب لطیف

 

می‌زند بر جان یعقوب نحیف

 نَبیذ: شرابى که از خرما سازند، و به معنى مطلق شراب مست کننده نیز به کار رفته است.

مُمتحن: آزرده.

سَماع: شنیدن.

رُباب: از آلات موسیقى همانند تنبور. به شکلهاى گوناگون (مثلث یا مربع شکل با تارهایى از هفت تا دوازده با دسته‏اى کوتاه و آن را با دست یا با مضراب مى‏نواخته‏اند.[1]

بانگ اسرافیل: بانگى که اسرافیل در صور دمد تا مردگان زنده شوند. و این بانگ دوم است. در بانگ اول زندگان بمیرند.

          همچو اسرافیل کآوازش به فن             مردگان را جان در آرد در بدن‏

1916/ د / 1

 ایّامِ زَکات: روزهایى است که در آن روز مالداران که مال آنان به حدّ نصاب زکات رسیده، زکات آن را به مستحقان بپردازند. زکات گندم، جو، و خرما معمولاً در پاییز که محصول به دست آید پرداخته مى‏شود، و زکات نقدینه را پس از پایان سال، و زکات عید فطر را در نخستین روز ماه شوال دهند.

دَم رحمان از یمن: اشارت است به حدیثى که از رسول (ص) نقل کرده‏اند که «إنِّى لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِن جانبِ الیَمَن.»[2] «أجِدُ نَفَسَ رَبِّکُم مِن قِبَلِ الیَمَن.»[3] و این حدیث را در باره اویس قرنى که از مردم یمن است آورده‏اند. این حدیث از زمره برخى حدیثهاست که یمانیان براى مفاخره با قیسیان بدان استشهاد کرده‏اند. چه، یمانیان که سپس انصار لقب گرفتند پس از جنگهاى عراق و روى کار آمدن معاویه و امویان مقهور گردیدند، و قیسیان به تحقیر آنان پرداختند. در این دوره حدیثهایى مى‏بینیم که برخى در ستایش قیسیان است و برخى در ستایش یمانیان. اویس قرنى از زمره تابعین و از بزرگان آنان است و زندگانى او به درستى روشن نیست.

 بوى یوسف: برگرفته است از آیه «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ: همانا من یوسف را مى‏یابم اگر کم خردم خوانید.»[4]

حکایتی که با این ابیات آغاز می شود تمثیلی است از رابطهْ انسان با پروردگار، انسان تشنه دیدار حق است وزندگی مادی دیواری است برسر راه او، وکنده شدن خشت و شنیدن بانگ آب رمز جدایى از جسم و اتصال به حق است. روح انسانى پیوسته در کوشش است تا به جهانى که در آن بود برسد، اما تن براى او حجابى یا دیوارى است. عارف باید با تحمل ریاضت این حجاب را بر دارد.

          حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم             خوشا دمى که از آن چهره پرده بر فکنم‏

(حافظ)

و با هر ریاضتى گوشه‏اى از این دیوار ویران شود و با هر ویرانى روزنه‏اى براى شنیدن بانگ حق پدید گردد تا آن جا که تن بکلّى ویران شود و حجابى میان بنده و حق تعالى نماند.

تشنه از بالای دیوار می‌گوید: بانگ آب، مانند صور اسرافیل، وجود مرده مرا زنده می‌کند و مرا از این زندگی مادی، به عالم دیگر می‌برد. این صدای آب، مثل صدای رعد بهاری است که اگر صدای خوشی نیست، باز فایده‌ای در پی دارد. مولانا به رابطهْ روحانی پیامبر(ص) با اویس قرنی اشاره می‌کند؛ اویس یکی از اولیاست که در یمن، شتربانی می‌کرد و مطابق روایات، یک پیوند معنوی و روحانی میان او و پیامبر(ص) بوده؛ پیامبر در حدیثی فرموده است: « من از جانب یمن، نفس پروردگار را می‌یابم». در سرگذشت اویس می‌خوانیم که او، هرگز پیامبر(ص) را ندیده بود، اما همهْ حالت‌های او را می‌دانست و روزی که در جنگ دندان پیامبر(ص) را شکستند، اویس نیز به موافقت او، یک دندان خود را شکست. همچنین مولانا در برشمردن فوائد آب می گوید که: بانگ آب، همانند بوی حضرت رسول اکرم است که سبب شفاعت گناه‌کاران می‌شود یا هم‌چون بوی یوسف نازنین و زیباست که به روح یعقوب زار و نحیف می‌رسد و چشم نابینای پدر را بینا می‌کند.



[1](قاموس الموسیقى العربیة، ص 82)

[2] - (احادیث مثنوى، ص 73، از احیاء علوم الدین)

[3] - (سفینة البحار، ج 2، ص 735 ج 1، ص 53)

[4] - سوره یوسف،آیه 94


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(141)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:1 عصر  

بارورشدن روح انسانی از معرفت الهی

( 1187)جانِ کُل با جان جزو آسیب کرد

 

جان ازو دُرّی سِتَد در جیب کرد

( 1188)همچو مریم جان از آن آسیب جیب

 

حامله شد از مسیح دل‌فریب

( 1189)آن مسیحی نه که بر خشک وتر است

 

آن مسیحی کز مساحتبرتر است

( 1190)پس ز جان جان چو حامل گشت جان

 

از چنین جانی شود حامل جهان

( 1191)پس جهان زاید جهانی دیگری

 

این حشر را وا نماید محشری

( 1192)تا قیامت گر بگویم بشمرم

 

من ز شرح این قیامت قاصرم

( 1193)این سخن‌ها خود به معنی یاربی است

 

حرف‌ها دام دم شیرین‌لبی‌است

( 1194)چون کند تقصیر پس چون تن زند

 

چون‌که لبیکش به یارب می‌رسد

( 1195)هست لبیکی که نتوانی شنید

 

لیک سر تا پای بتوانی چشید

جانِ کل: وجود کلى، که هستیهاى جزئى همه از اوست، بلکه پرتوى از اوست.

جانِ جزو: وجود جزئى، ممکن، مخلوق.

آسیب کردن: مربوط گشتن،رابطه یافتن.

دُرّ: استعاره از بهره‏اى که وجود جزئى از وجود کلى مى‏یابد.

جَیب: گریبان.

آسیب جیب: کنایت از روحى که به قدرت حق تعالى در مریم دمیده شد و عیسى (ع) حامل گشت.

          بانگ حق اندر حجاب و بى‏حجاب             آن دهد کو داد مریم را ز جیب‏

1934/ د / 1

بر خشک و تر بودن: اشاره است بدان چه بعضى در باب نامگذارى مسیح گفته‏اند که چون در روى زمین راه مى‏رفت و زمین را مساحت مى‏کرد، مسیح نامیده شد.

از مساحت برتر بودن: در قالب جسم در نیامدن، نامحدود بودن، و آن قدرت حق تعالى است که پیمبران از آن قدرت بهره‏مندند.

جان جان: در تعبیر مولانا فراوان و به چند معنى به کار رفته است، در اینجا مقصود هستى مطلق است.

          زور جان کوه کَن شَقِّ حجر             زور جانِ جان در انشَقَّ القَمَر.

1478 / د /1

جان: هستیهاى جزئى.

حامل بودن جهان: استعاره از تأثیرى است که هر یک از وجودهاى جزئى پس از اتصال با روح کلّى در طبیعت مى‏نهند.

پس ز جان جان چو حامل گشت جان : یعنی وجود کلّى، یا وجود بحث بسیط که در این جا از آن به «جان جان» تعبیر شده است، در جان جزئى اثر می گذارد. از این تأثیر و تأثر که آن را به دمیدن روح در مریم و حامله شدن او به عیسى همانند کرده است، جهانى دیگر زاده شد و از این جهان، جهان دیگر و این فنا و بقا مستمر است.

          بس کسانى کز جهان بگذاشته‏اند            لا نیند و در صفات آغشته‏اند

          در صفات حق صفات جمله‏شان             همچو اختر پیش آن خور بى‏نشان‏

          گر ز قرآن نقل خواهى اى حَرون             خوان جمیعٌ هُم لَدَینا مُحضَرون‏

444- 442 / د / 4

و این بقاى پس از فنا را عارفان «قیامت کبرى» خوانند و بعضى الطامة الکبرى را بدان تفسیر کرده‏اند.

حشر: جمع گروه.

وانمودن: نشان دادن.

مَحشر: محل گرد آمدن، و نیز روز قیامت.

شرح این قیامت: یکى از معنیهاى قیامت ظهور انبیا و اولیاست، چنان که مولانا رسول (ص) را «صد قیامت» گوید.

          پس محمد صد قیامت بود نقد             ز آن که حل شد در فناى حلّ و عقد

          زاده ثانى است احمد در جهان             صد قیامت بود او اندر عیان‏

          پس قیامت شو قیامت را ببین             دیدن هر چیز را شرط است این‏

756، 751، 750 / د /6

یا رب: کنایه از خدا را خواندن و بدو استغاثه کردن.

حرف‌ها دام دم شیرین‌لبی‌است: ظاهراً معنى برگرفته است از آیه «وَ قالَ رَبُّکُمُ اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ: و گفت پروردگارتان بخوانید مرا تا بپذیرم شما را.»[1]

چون: چرا، براى چه.

تن زدن: کنایه از خاموش بودن.

 ( 1187) جان کلى با جان جزوى تماس پیدا کرده و پرتو افکنده و جان جزوى درى از این تماس گرفته و بچاک گریبان خود نهاد. ( 1188) چون جان حضرت مریم که از پرتو آن تماس که در گریبان خود دید بمسیح دل فریب حامله گردید. ( 1189) نه آن مسیحى که در دریا و خشکى است بلکه آن مسیحى که بالاتر از مکان و زمان است‏. ( 1190) پس وقتى جان از جان جان حامله شد از جنین جانى جهان حامله مى‏گردد. ( 1191) آن وقت است که جهان جهان دیگرى مى‏زاید و این توده و جمعیت را محشرى نمایش مى‏دهد. ( 1192) من اگر تا قیامت شرح این قیامت را بشمارم باز از شرح آن قاصرم‏. ( 1193) این سخنان که مى‏گویم بمنزله یا رب گفتن و خواندن خداوند است و این حرفها براى آنست که شیرین لبى را بسخن وادار نماید. ( 1194) چرا سخن نگوید و چرا از سخن گفتن تن بر زند که هر دم در جواب یا رب او لبیک مى‏رسد. ( 1195) این لبیکى است که شنیدن نتوانى ولى سر تا پایت آن را مى‏چشد.

معنای سخن مولانا این است که رابطهْ روح مطلق الهی با روح جزوی ما، می‌تواند ما را به نور معرفت، روشن کند؛ همان‌طور که صدف از باران مروارید می‌گیرد و در گریبان خود می‌پرورد یا همان‌طور که روح‌القدس از گریبان مریم عَذرا وارد شد و او را به مسیح بارور کرد. اما مسیحی که جان خداجو از آن حامله می‌شود، چیزی مانند جسم عیسی مسیح نیست، مسیحی است که در مساحت‌ها و اندازه‌های محدود این جهانی نمی‌گنجد؛ حقیقت مطلق است که زمان و مکان محدودش نمی‌کند. مولانا می‌گوید: وقتی روح انسانی از معرفت الهی بارور، شود؛ خود می‌تواند همهْ جهان را بارور کند و نور معرفت حق را در دیگران بتاباند. از این باروری دوم، جهان دیگری می‌زاید؛ یعنی در این عالم خاکی، یک عالم معنوی و الهی پدید می‌آید. بعد از آن‌که جهان دیگری از این جهان خاکی زاییده شد، محشری برپا می‌شود و همواره این باروری و زایش، پیاپی است و خلق، قیامت پشت قیامت می‌بینند؛ قیامت‌هایی که شرح آنها ممکن نیست.

مولانا بار دیگر احساس می‌کند که زبان و بیان، راز حقیقت را نمی‌تواند به خوبی بیان کند؛ می‌گوید: این حرف‌ها ذکری است با پروردگار و وسیله‌ای است برای آن‌که ما را با آن معشوق "شیرین لب"، همدم کند. کسی که در برابر یاربّ گفتن، ندای لبیک خداوند را می‌شنود، از این یارب گفتن، خودداری نمی‌کند. این لبیک الهی، یک کلمه نیست که او بگوید و تو بشنوی، لبیکی است که اگر شایستگی پیدا کنی، آن را باسراپای خود می‌چشی.



[1] - سوره غافر،آیه 60


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(140)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:0 عصر  

( 1181) تا که نفریبد شما را شکل من

 

نقل من نوشید پیش از نقل من

( 1182) ای بسا کس را که صورت راه زد

 

قصد صورت کرد و بر الله زد

( 1183) آخر این جان با بدن پیوسته است

 

هیچ این جان با بدن مانند هست

( 1184) تاب نور چشم با پیه است جفت

 

نور دل در قطرهْ خونی نهفت

( 1185) شادی اندر گرده و غم در جگر

 

عقل چون شمعی درون مغز سر

( 1186) این تعلق‌ها نه بی کیف است و چون

 

عقل‌ها در دانش چونی زبون

فریفتن شکل: فریب ظاهر خوردن. چنان که مشرکان مکه چون رسول (ص) را مى‏دیدند مى‏گفتند: «ما لِهذَا اَلرَّسُولِ یَأْکُلُ اَلطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی اَلْأَسْواقِ: این فرستاده را چه افتاده است که مى‏خورد و در بازارها راه مى‏رود.» [1]

 نُقل نوشیدن: استعاره از بهره گرفتن از دانش. چنان که امیر مؤمنان (ع) مى‏فرمود: «أیُّهَا النَّاسُ سَلُونِى قَبلَ أَن تَفقِدُونى: مردم، از من بپرسید پیش از آن که مرا نیابید».[2]

نَقل: مردن، از این جهان رستن.

راه زدن: فریفتن، به اشتباه انداختن، از راه بردن.

بَر أَللّه زدن: کنایه از عاصى شدن به خدا، و خدا را به خشم آوردن.

          حق از آن پیوست با جسمى نهان             تاش آزارند و بینند امتحان‏

          بى‏خبر کآزارِ این آواز اوست             آب این خم متصل با آب جوست‏

2520- 2519 / د / 1

تاب نور چشم: چنان که امیر مؤمنان على (ع) فرماید: «اِعجَبُوا لِهذَا الإنسانِ یَنظُرُ بِشَحمٍ وَ یَتَکَلَّمُ بِلَحمٍ وَ یَسمَعُ بِعَظمٍ وَ یَتَنَفَّسُ مِن خَرمٍ: از این انسان شگفتى گیرید با پیه مى‏نگرد و با گوشت سخن مى‏گوید و با استخوان مى‏شنود و از شکافى دم بر مى‏آرد.»[3]

          نور را با پیه خود نسبت نبود                       نسبتش بخشید خلاّق ودود

          آدم است از خاک کى ماند به خاک             جِنّى است از نار بى‏هیچ اشتراک‏

2406- 2405 / د /4

قطرهْ خون : یا سویدا، نقطه‌ای است که به اعتقاد عارفان، مرکز محبت و معرفت است.

نهفت: نهفته، پنهان.

گُرده: قلوه.

غم در جگر: پزشکان قدیم اندوه و غم را ناشى از بیمارى جگر مى‏دانستند.

تَعَلُّق: بستگى.

بى‏کیف و چون: کیف یکى از نه مقوله اعراض است. و در تعریف آن گفته‏اند هیأتى است که مقتضى قسمت و نسبت نیست. «بى‏کیف و چون» در این بیت، یعنى حقیقت آن را درک نمى‏توان کرد.

 ( 1181) براى اینکه شکل من شما را فریب ندهد پیش از آن که سخنان مرا بپذیرید شیرینى مرا بچشید. ( 1182) صورت بسى از مردمان را گمراه کرده و بخیال صورت ظاهر بر علیه او قیام کرده ولى در واقع با خدا ستیزه کرده است. ( 1183) ببینید جان ببدن پیوسته ولى آیا این دو هیچ بهم شباهت دارند؟ ( 1184) تابش نور چشم با پیه قرین بوده و نور دل در قطره خونى نهفته است‏ ( 1185) شادى در پشت سر و غم در جگر و عقل چون شمع فروزانى در مغز سر است‏ ( 1186) این تعلقها به چه کیفیت و چگونه است؟ عقل از فهم آن عاجز است‏.

در ابیات پیشین، صحبت از این بود که فنای ما سبب بقای ماست؛ همان‌طور که آب و خاک، وقتی که وجود خاکی و آبی آنها از میان برود، گیاه و گل پدید می‌آید؛ در گیاه آب و خاک هست، اما نه به صورت این آب و خاک؛ در این‌جا مولانا می‌خواهد بگوید: همان‌طور که آب و خاک، با گیاه یک رابطهْ ناپیدا دارند، میان هستی ما و هستی حق نیز پیوندی هست که به شکل و صورت ظاهر انسان و به وجود مادی او ربط ندارد و شما ای دوستان! برای آن‌که شکل من، شما را نفریبد، باید حقایقی را که می‌گویم دریابید و اسیر الفاظ و نقل من نشوید. با این حال، عاشقان صورت و شکل هم ممکن است راهی به خدا بیابند. مولانا برای توضیح بیشتر می‌گوید: بافت‌های پیه و چربی دید ندارد، اما در چشم، همین بافت‌ها با بینایی همراه می‌شود. ویا چنان که مى‏دانیم زنده جان دارد، اما آن چه از زنده مى‏بینیم تن است، و از آثارى که جان در تن مى‏نهد هستى را در مى‏یابیم.آثارى که از جان در تن پدید مى‏گردد یا خاصیتهایى که از اعضا ظاهر مى‏شود هر یک کیفیتى از آن خود دارد لیکن عقلهاى ما آن چگونگى را در نمى‏یابد.

  جان کلام مولانا این است که این عواطف و ذهنیات ما، در ظاهر، هیچ رابطهْ خاصی با جگر یا کلیه یا مغز نباید داشته باشند، اما دارند و ما از کیفیت این رابطه‌ها بی‌خبریم و نمی‌توان گفت که این رابطه‌ها کیفیت و چگونگی ندارد. عقل ما در شناخت این چگونگی درمانده است.

          تن ز جان و جان ز تن مستور نیست             لیک کس را دید جان دستور نیست‏

8 / د /1



[1] - سوره فرقان،آیه 7

[2] - (نهج البلاغه، خطبه 189)

[3] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 8)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(139)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 5:59 عصر  

اولیای حق هم جنس با حق نیستند، فانی در حقند

( 1174)من نِیَم جنس شهنشه دور ازو

 

لیک دارم در تجلی نور ازو

( 1175)نیست جنسیت ز روی شکل و ذات

 

آب جنس خاک آمد در نبات

( 1176)باد جنس آتش آمد در قوام

 

طبع را جنس آمده ست آخر مدام

( 1177)جنس ما چون نیست جنس شاه ما

 

مای ما شد بهر مای او فنا

( 83)چون فنا شد مای ما او ماند فرد

 

پیش پای اسپ او گردم چو گرد

( 1179)خاک شد جان و نشانی‌های او

 

هست بر خاکش نشان پای او

( 1180)خاک پایش شو برای این نشان

 

تا شوی تاج سر گردن‌کشان

دور از او: حاشا، چه نسبت با او.

جنسیّت: هم جنس بودن، یعنی مناسبت و خاصهْ مشترکی که دو چیز را به سوی یک‌دیگر می‌کشاند.

آب جنس خاک: در اینجا مقصودِ مولانا از جنسیّت، منطقى نیست بلکه خاصیّت مشترک است.

نَبات: رستن، روییدن. و مقصود این است که آب در رویانیدن نبات، خاصیت خاک را دارد.

باد جنس آتش...: در اینجا نیز خاصیت مشترک مقصود است. آن چنان که آتش هیزم را مى‏سوزاند باد نیز آتش را در این خاصیت نیرو مى‏دهد. پس باد و آتش هر دو در سوزاندن جنسیت «خاصیت» مشترک دارند.

قِوام: بر پا داشتن.

مُدام: شراب، که به ظاهر جنسى مخالف جنس آدمى است اما به خورنده نشاط مى‏دهد.

شاه ما: مقصود وجود مطلق، و حضرت حق است جلّ و علا.

ما: هستى.

بهر ماى او فنا شدن: در او نیست گردیدن و به هستى رسیدن.

          من کسى در ناکسى در یافتم             پس کسى در ناکسى در بافتم‏

1735 / د /1

پیش پاى اسب گردیدن: به هستى او هست بودن. چون غبار که از حرکت سم اسب بر زمین پدید آید.

نشان پا: کنایه از اثر مؤثر.

 ( 1174) من وقتى از شاه دور هستم جنس او نیستم ولى در موقع تجلى نور او است که از من ظاهر مى‏شود. ( 1175) جنسیت از روى شکل و ماده و ذات نیست چنان که در عالم نباتى آب و خاک جنس یکدیگرند. ( 1176) و همچنین در موقع سوختن و جوشش هوا با آتش هم جنس مى‏گردد و در طبیعت دائماً جنس به جنس تبدیل مى‏شود ( 1177) ولى چون ما با پادشاه خود هم جنس نیستیم انیت مادر انیت او فانى گردید ( 1178) وقتى ما فانى شدیم و تنها او باقى ماند در پیش پاى اسب او چون گرد مى‏گردیم‏ ( 1179) خاک تبدیل بجان شده و نشانیهاى جان بر خاکش نشان پاى او است که بر این خاک قدم نهاده است‏ ( 1180) براى همین نشان خاک پاى او باش تا تاج سر گردن کشان عالم باشى‏. ‏

اولیاى حق را با حضرت حق تعالى سنخیّت و جنسیّت نیست چه، زیرا حضرت حق هست به ذات است و موجود به خود وواجب الوجود، اما اولیای حق ممکن الوجودند و هستى‏شان قائم به اوست. ولی چون هستى خود را در حضرت حق فنا کرده‏اند، به هستى او پاینده‏اند و بحقیقت باید گفت چون در او فانى شده‏اند، اویند و اثر قدرت او در آنان پیداست، حالى که دیگران گر چه به ظاهر و جسم با اینان هم شکل‏اند، اما آن پایه را ندارد. اگر کسى خواهد به چنان مقام برسد باید خود را در حق تعالى فنا کند.

مولانا این چنین مسئله را مطرح می کند که: جغدها گفتند: "خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟ "دراین‌جا باز به این سخن پاسخ می‌دهد: من هرگز مدعی نشده‌ام که با حق یکی هستم، "دور از او" که من چنین بگویم. آن‌چه من گفتم این است که نور او بر همهْ ذرّات هستی می‌تابد و در آن که شایستگی دارد، تجلی می‌کند. من ذرّه‌ای هستم که گرد او می‌گردم و از او نور می‌گیرم. این مناسبت، به شکل یا حتی به ذات موجودات ربط ندارد. آب و خاک، شکل همانند یا ذات همانند ندارند، اما در گیاه، آب و خاک، جنس یک‌دیگر می‌شوند و یا برای این‌که آتش پا بگیرد و شعله‌ور شود باد به آن کمک می‌کند، در حالی‌که آتش و باد، دو عنصر جدا از هم هستند. شراب، با این‌که مستی‌آور است و برهم زنندهْ تعادل بدن است، اما سرانجام با طبع و مقتضیات حیاتی جسم، مناسبت پیدا می‌کند و مستی حاصل از آن، از بین می‌رود. در این مثال‌ها، مولانا نشان می‌دهد که آب و خاک و آتش و باد, خود محو و فانی می‌شوند و به عنوان نتیجهْ این مثال‌ها می‌گوید: پس وجود خاکی ما هم، چون از جنس وجود پروردگار نیست، باید فنا شود تا به حق بپیوندد و به بقای او باقی گردد. پس از فنای؛ ما، از هستی جز او چیزی نمی‌ماند و خاک وجود فانی شدهْ ما، نشانی از هستی حق با خود دارد و اگر چه خاک پای است، اما همهْ گردن‌کشان عالم و مدعیان قدرت این جهانی، این خاک را تاج سرخود می‌دانند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5      
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 485 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401597 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]