استاد فروزانفر میگوید: منشأ تشبیه انسان به نی، در ذهن مولانا، سخن ابوطالب مکی است: «مثل المومن کمثل المزمار لایحسن صوته الابخلاءبطنه» به ویژه که مولانا در دفتر ششم، همین سخن را به عنوان حدیث بازگو میکند:
چون پیمبر گفت: مؤمن مِزهَر است |
|
در زمان خالئی ناله گر است |
چون تهی شد، یاد حق آغاز کرد |
|
یارب و یارب اجرنی ساز کرد |
د/6 ب/4227 و4228
این نی میگوید: در فریادم، تو نالهْ همه انسانها را میشنوی و تا هنگامی که ما از نیستان حقیقت جدا هستیم، این نالهْ مرد و زن را در سوگنامهام خواهی شنید. اگر بخواهم درد اشتیاق خود را به پروردگارم بر زبان آورم، باید با کسی بگویم که دلی درد آشنا داشته باشد؛ دلی پاره پاره از غم عشق و گرفتار فراق.
مولانا میگوید: دور ماندگان از اصل خویش، در صورتی روزگار وصل خویش را باز میجویند که اصل خویش را شناخته باشند. بنابراین، تا شناخت نباشد، هر نیای نمینالد و در هر آفریدهای درد اشتیاق نیست.
باید با همه گفتمان داشت و ناله نی را به هر دلی رساند زیرا که از هر دلی راهی به حق میتوان یافت همانگونه که در حد یث آمده: "الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق" «راههای بسوی خدا بهشماره نفسهای آدمیان است». بیان یک حقیقت است وآن این که هر کسی از زاویه دید خود در صدد شناخت انسان برآمده است وبه شناسایی ظاهر انسان بسنده نموده واز اسرار نهفته در انسان باز ماندند وآن طور که شایسته مقام و جایگاه انسان است به حقیقت او پی نبردند. نوای نی، بد حالان را به خیالهای مادی خود سرگرم و خوشنود میکند و خوشحالان را در طریق معرفت، پیش میبرد و هر یک از آن دو، از ظن خود و برپایهْ زمینههای ذهنی و روحانی خود، بانگ نی را دوست دارند. جان کلام و سِرّی که در سخن انسان کامل نهفته است این است که همگان ناله و نوای او را میشنوند، اما راز آن را در نمییابند. براساس این سخن، رابطهْ میان راز انسان کامل و نالهْ او، همانند رابطهْ جان و تن است.
نیستان: عالم مجردات و عالم غیب یا مرتبهى اعیان ثابته تواند بود. بعضی از شارحان مثنوى «نیستان» را عبارت از غیب اول و تعیّن اول یعنی حقائق وجود بدون تعین و امتیاز علمى در ذات حق، و یا غیب ثانى و تعین ثانى یعنی حقائق موجودات با تعین و امتیاز علمى که آنها را اعیان ثابته مىگویند، گرفتهاند
نفیر: فریاد و زارى به آواز بلند و داد خواهى و تضرع ، معنى بیت روشن و توجیه شکایت نى است از دورى وفراق.
شرحه: پاره گوشتى که از درازا بریده باشند، شرحه، شرحه: پاره پاره.
اشتیاق : میل قلب است بدیدار محبوب و مطلوب غایب و دور از نظر ، بنا بر این اشتیاق امرى است مترتب بر فراق و دورى است و دربار? حاضر و واصل گفته نمىشود. و چون امور شهودى و وجدانى و احوال درونى و سوز و درد عاشقانه قابل تحلیل و تجزیه نیست از این رو، در وصف نیز نمىگنجد و بعبارت در نمىآید و هر چه در بیان آن بکوشند باز هم پوشیده و مخفى است بر خلاف امور علمى و مدرکات عقلى که تحلیل و تجزیه پذیر است و تعبیر آن دشوار نیست و از دگر سوى عاشق به همه حال مغلوب عشق است و ادراکش در غلبهى احوال، محو مىگردد و بهیچ روى نمىتواند که حالات خود را وصف کند و هر چند سخن را تفصیل دهد باز گمان مىکند که قطرهاى از دریاست بر خلاف مدرکات عقلى که ساخته و پرداختهى خود انسان است و در تصرف قوه فکر و تصویر اوست بدین جهت شرط دریافت امور قلبى و احوال درون جنسیت است و تا کسى خود واجد آن احوال نباشد به کنه آنها نیز نمىرسد ولى فراق دیده و هجران کشیده مىداند که بر عاشق دور و مهجور چه مىگذرد پس واضح است که شکایت نى یا مولانا را کسى مىتواند بشنود و فهم کند که خود درد مهجورى کشیده و سینهاى بزخم هجران پاره پاره داشته باشد .
رجوع به اصل: یک اصل اساسی است وکسانی می توانند به اصل خویش بازگردند وجویای روزگار وصل خویش گردند که به شناخت خویش نائل آیند، ویا درد چنین شناختی را در خود احساس نمایند.
بد حال: بیمار و غمگین، و کسى که حالات قلبى او نازل است نیز تواند بود.
خوش حال: شادمان و نیک بخت، و کسى که حال و واردات درونى او عالى است. به نظر مولانا نوای روح بخش « نی » هم براى خوش حالان و هم براى بد حالان تاثیر گذار است و آن که خوش است خوشتر مىشود و کسى که غم بر دل دارد در نوای « نى» خویش را فراموش مىکند و یا در عالم خویش فروتر مىرود .
از ظن خود:یعنی برپایهْ زمینههای ذهنی و روحانی خود.
نجست اسرار من : یعنی به شناسایی ظاهر انسان بسنده نموده واز اسرار نهفته در انسان باز ماندند وآن طور که شایسته مقام و جایگاه انسان است به حقیقت او پی نبردند.
( 1) بشنو این نى چه مىگوید؟ و چگونه از جدائیها و روزهاى هجران شکایت کرده قصه جدایى خویش را با آهنگ غم انگیز حکایت مىکند . ( 2) مىگوید از همان وقت که مرا از نیستان بریده و از اصل و ریشه خویشم جدا کردهاند آه و ناله سر کرده از نفیر آه و تأثیر نالههاى جان گدازم زن و مرد بناله در آمده با من هم آواز و هم نفس شدهاند. ( 3) من براى اینکه درد جان گداز اشتیاق را شرح دهم هم دمى مىخواهم که چون من سینهاش از درد فراق چاک چاک شده باشد. ( 4) آرى آن که از موطن و مرکز اصلى خویش دور افتاده کوشش او فقط براى همین است که روزگار گذشته و ایام وصال خود را دو مرتبه بدست آورد. ( 5) من (براى اینکه هم دمى پیدا کرده راز دل خود را بگویم) در میان هر جمعیتى راه یافته در مجالس شادى و غم ناله کنان قرین افراد هر محفلى بودهام. ( 6) و هر کس به گمان خود همراه و هم راز من شده ولى از اسرار درونیم کسى آگاه نگردیده است.
غرض مولانا از تعبیربه « بشنو ازنی» آنست که مثنوى را من نمىگویم و گویندهى آن عشق یا معشوق است و من در گفتن این سرود آسمانى وسیلهاى بیش نیستم و آن پروانهى سوخته بالم که در پرتو شمع حقیقت سوختهام و از خود آوازى بر نمىکشم و اوست که مرا در سرود مىکشد و بر تارهاى فکر من زخمهى تند و آتشین مىراند و پردههاى غم انگیز یا روح بخش مىسازد :
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست |
|
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست |
اندر دل آوازى پر شورش و غمّازى |
|
آن ناله چنین دانم کز ناى تو مىآید |
بسیار گفتم اى پدر دانم که دانى این قدر |
|
که چون نیم بىپا و سر در پنجهى آن ناییم |
همچو نایم ز لبت مىچشم و مىنالم |
|
کم زنم تا نکند کس طمع انبازى |
- مثنوى، ج 1، ب 599
- دیوان کبیر، ب 6486
- دیوان کبیر ب 14685
- دیوان کبیر ب 30374
مقبلترین و نیک پى در برج زهره کیست نى زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنى تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ
د/ ب 93 94
مثل ناى جمادیم و خمش بىلب تو چه نواها زنم آن دم که دمى در نایم
د/ ب 17184
عاشقان نالان چو ناى و عشق همچو ناى زن تا چها در مىدمد این عشق در سرناى من
د/ ب 20374
دهان عشق مىخندد که نامش ترک گفتم من خود این او مىدمد در ما که ما ناییم و او نایى
ب 26446
با این شواهد که از سخن مولانا ذکر شد جاى هیچ شک باقى نمىماند که این نى با آن نواى شور انگیز، مولاناست که عشق در او مىدمد و از گلویش نغمههاى جان آهنگ مىانگیزد و غرض وى ازین تعبیر آنست که مثنوى را من نمىگویم و گویندهى آن عشق یا معشوق است و من در گفتن این سرود آسمانى وسیلهاى بیش نیستم و آن پروانهى سوخته بالم که در پرتو شمع حقیقت سوختهام و از خود آوازى بر نمىکشم و اوست که مرا در سرود مىکشد و بر تارهاى فکر من زخمهى تند و آتشین مىراند و پردههاى غم انگیز یا روح بخش مىسازد. از همین رو بعضی ازشارحان مثنوی گفته اند: چون وجود انسان همچون «نی» تهی است ونیازمند نفخؤ رحمانی است:« فإذا سویّته ونفخت فیه من روحی»: پس چو او را استوار ساختیم ودر آن از روح خویش دمیدیم.
همچنین شارحان مثنوى «نى» را تفسیر یا تاویلهاى دیگر نیز کردهاند ازاین قبیل:
1- که مراد روح قدسى و نفس ناطقه است که از عالم خویش بدور افتاده و در زندان تن محبوس گشته و اکنون در شوق رجوع بدان عالم و از رنج غربت و حبس در این قفس، ناله و شکایت آغاز کرده است و بر این تاویل گفتهاند که «نیستان» در بیت پسین، عالم مجردات یا مرتبهى اعیان ثابته تواند بود.
2- حقیقت محمدى است که با لوح و قلم اتحاد دارد و چون مخصوص بخطاب «اقرا» بود اینک از باب اداى رسالت، دعوت خود را با لفظ «بشنو» شروع کرده است که مناسبت دارد با آیه:« وَ إِذا قُرِئَ اَلْقُرْءانُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا».
3- منظور از«نى» انسان کامل و مکمل است بمناسبت آن که لفظ «نى» در فارسى بمعنى نفى نیز مىآید و مرد کامل از خود فانى است و بر این قول اعتراض کردهاند که انسان کامل، انسان واصل است و در حال فراق نیست و بنا بر این، شکایت از دورى و شرح هجران که در همین بیت و ابیات پس از آن مىخوانیم با حال وى مناسبتى ندارد، در جواب سخنى بتفصیل آوردهاند که مىتوان آن را به اختصار چنین گفت که مراتب کمال بىنهایت است و اگر سیر الى اللَّه متناهى باشد سیر فى اللَّه را نهایتى متصور نمىشود.
- سور? آل عمران: آی?26
- سور? حجر: ای? 29
- سور? اعراف: 204
( 1) بشنو، این نی چون شکایت میکند |
|
از جدایی ها حکایت می کند |
( 2) کز نیستان تا مرا بُبریدهاند |
|
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند |
( 3) سینه خواهم شرحه شرحه از فراق |
|
تا بگویم شرح درد اشتیاق |
( 4) هر کسی کو دور ماند از اصل خویش |
|
باز جوید روزگاز وصل خویش |
( 5) من به هر جمعیتی نالان شدم |
|
جفت بد حالان وخوش حالان شدم |
( 6) هر کسی از ظنّ خود شد یار من |
|
از درون من نجست اسرار من |
این نی: که روایتگر شکایت است و از جداییها با تو سخن میگوید، کنایه از انسان کامل و عارف به حقایق الهی است. این انسان کامل، از جدایی جهان مادی، از حقایق الهی و جدایی آحاد این هستی مادی از یکدیگر و مهمتر از همه، از جدایی انسان با خدا سخن میگوید، خدایی که مبدأ و سرانجام همهْ آفرینش است.
به گفت? بعضی از شارحین مثنوی، مقصود مولانا از «نى» همین ساز دلنواز است که او را به نفس و دم مىنوازند بدلیل آن که مولانا خود موسیقى مىدانسته و با این ساز انس و علاقه وافر و تمام داشته و آن را در غزلیات وصفى جامع کرده است از قبیل:
دلم را نالهى سرناى باید که از سر ناى بوى یار آید
دیوان کبیر، بیت 699 ببعد
اى در آورده جهانى را ز پاى بانگ ناى و بانگ ناى و بانگ ناى
همان مأخذ ب 30836 ببعد
اى ناى خوش نواى که دل دار و دل خوشى دم مىدهى تو گرم و دم سرد مىکشى
همان مأخذ ب 31825 ببعد
اى ناى بس خوشست کز اسرار آگهى کار او کند که دارد از کار آگهى
همان مأخذ ب 31897 ببعد
و این «نى» تمثل است و مراد بدان، در حقیقت خود مولاناست که از خود و خودى تهى است و در تصرف عشق و معشوق است، نواى روح انگیز که از گلوى وى بر مىآید از او نیست بلکه عشق یا معشوق است که بزبان او سخن مىگوید و بر پردههاى گلویش آهنگ شرر بار مىریزد و هر چه او بگوید یا بسراید، خواه لطف باشد یا قهر، ترانهى وصال باشد یا نالهى درد آمیز فراق، پند و نصیحت، همه گفتهى عشق و تعلیم معشوق است و این رشته را عشق بر گردن وى افکنده و بىاختیار او را تا آن جا که خاطر خواه اوست مىکشاند.
قافیه اندیشم و دلدارمن
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف چبود تا تو اندیشی در آن
حرف چبود خار دیوان رزان
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید درفغان این حنین
اینقدر هم گر نگویم ای سند
شیشه دل از ضعیفی بشکند
شیشه دل را چو نازک دیده ام
بهرتسکین این قبا بدریده ام
قصه محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون زساز
کیف یأتی النظمُ لی و القافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تاکه بی این هرسه با تو دم زنم
آن دمی کزآدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرارجهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق زغیرت نیز با ما هم نزد
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم ازقصه ، توقصه ی من بگو
بس فسانه ی عشق تو خواندم بجان
تومرا کافسانه گشستم بخوان
خود تو می خوانی نه من ای مقتدا
من کُه طورم، تو موسی و این صدا
ذره ای از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |