( 209) دشمن طاوس آمد پر او |
|
اى بسى شه را بکشته فَرّ او |
( 210) گفت: من آن آهُوَم کز نافِ من |
|
ریخت این صیاد، خون صاف من |
( 211) اى من آن روباه صحرا کز کمین |
|
سر بریدندش براى پوستین |
( 212) اى من آن پیلى که زخم پیل بان |
|
ریخت خونم از براى استخوان |
( 213) آن که کشتستم پى مادون من |
|
مىنداند که نخسبد خون من |
فَرّ :یعنی شکوه وجلال وعظمت
کز نافِ من: یعنی به خاطر مُشک که از نافهْ من به دست می آید.
استخوان: منظور همان عاج فیل است که از قدیم برای ساختن لوازم تجمّلی به کار می رفته وارزش بسیار داشته است.
پى مادون من: یعنی در راه غیر من وبه خاطر دیگری.
نخسبد خون من: یعنی کشتن من بی انتقام نخواهد ماند :
چون خون نخسبد خسروا چشمم کجا خسبد مها کز چشم من دریاى خون جوشان شد از جور و جفا
دیوان، ب 256
( 209) آرى دشمن جان طاوس پر قشنگ اوست و چه بسا پادشاهان که فر و جاه آنها باعث هلاکتشان شده است . () چون زرگر بر اثر بیمارى بد حال شد و تنش گداخته از لاغرى چون ناى گردید.( 210) گفت من آن آهو هستم که صیاد از ناف من خون صاف مرا گرفته مشگ ناب از آن عمل آورد.( 211) یا چون روباهى که براى ساختن پوستین و استفاده از پوست نرم من سرم را بریدهاند. ( 212) یا مانند فیلى که براى گرانبها بودن استخوانم خونم را ریختند.( 213) مشگ و پوست و استخوان جماد بوده و مادون حیوان زنده است آن که خون مرا براى چیزى پستتر از من ریخت نمىداند که خون من بىخونخواه نخواهد ماند.
بیت 209 ضرب المثلى قدیمی و دیرینه است و مفادش اینست که زیبایى و هر کمالى حسد را بر مىانگیزند و موجب هلاکت مىگردد.
بلاى من آمد همه دانش من چو روباه را مو و طاوس را پر[1]
طاوس را بدیدم مىکند پر خویش گفتم مکن که پر تو با زیب و با فر است
بگریست زار زار و مرا گفت اى حکیم آگه نیى که دشمن جان من این پر است[2]
مثل دیگر است:
شنیدم که روباه رنگین بروس خود آراى باشد چو چشم خروس
سرانجام کاید اجل سوى او وبال تن او شود موى او[3]
و این مثل را شیخ عطار مبناى حکایتى ظریف قرار داده است بدین گونه:[4]
آن دو روبه چون بهم همبر شدند پس بعشرت جفت یکدیگر شدند
عشرتى کردند با هم هر دوان عیش ایشان تلخ شد هم آن زمان
خسروى در دشت شد با یوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده پرسیدى ز نر کاى رخنه جوى ما کجا با هم رسیم آخر بگوى
گفت ما را گر بود از عمر بهر در دکان پوستین دوزان شهر
[1] - ابو العلاء عطاء بن یعقوب، لباب الالباب، لیدن، ج 1، ص 73
[2] - سعد الدین کافى، همان مأخذ، ج 3، ص 379.
[3] - نظامى گنجوى، امثال و حکم دهخدا، ج 2، ص 815
[4] منطق الطیر، ص 130.
عشقهای رنگین
( 206)عشقهایی کز پِی رنگی بُوَد |
|
عشق نبود عاقبت ننگی بود |
( 207) کاش کان هم ننگ بودى یک سرى |
|
تا نرفتى بر وى آن بد داورى |
( 208)خون دوید از چشم همچون جوى او |
|
دشمن جان وى آمد روى او |
رنگ : یعنی ظاهر چشم گیر که معمولا پایدار نیست واگر عشق کششی به سوی آن باشد مانند خود آن نا پایدار خواهد بود.
ننگ: یعنی بد نامی، آشکار شدن هوس.
تا نرفتى بر وى آن : منظور این است که عشق کنیزک درآغاز عشقی عمیق و روحانی به نظر می آمد، اما معلوم شد عشق از پی رنگ است وموجب داوری ِبد شد،
بد داورى: یعنی ای کاش یک چنین عشقی ازهمان آغاز یکسره ننگ بود، تا کسی انتظار بهتر ازآن نمی داشت.
روى او: یعنی زیبایی چهره اش.
دشمن جان وى آمد :زیبایى روى زرگر دشمن جانش شده
( 206) بلى همین است عشقهایى که فقط برنگ و شکل تعلق گرفته و عاشق شیفته عوارض باشد عشق نیست بلکه عاقبت بصورت ننگى بیرون خواهد آمد. ( 207) کاش این ننگ یک طرفه بود و این هر دو عاشق یکدیگر نبودند تا این طور زرگر مبتلا باین بلیّه نمىشد.( 208) زیبایى روى زرگر دشمن جانش شده و از چشمهاى او بجاى اشک خون جارى گردید.
امام محمد غزّالی در احیا ء العلوم گفته است:«دوام عشق و هر خواهشى مرتبط است بدوام و پایدارى آن چیزى که مطلوب و معشوق باشد پس عشق بر آب و رنگ و حسن صورت پایدار نمىماند از آن رو که آب و رنگ خود نمىپاید و زوال مىپذیرد و خود آن عشق نیست و نوعى هوس رانى و بازى خیال است و ناچار عاقبت برسوایى و ننگ و بد نامى مىکشد، و از نظر صوفیه عشق آن جاست که عاشق را مراد و هیچ خواهش و حظ نفس باقى نمانده باشد و بدین جهت است که محبت را به محو جمیع خواهشها و سوختن و زوال حاجت و اوصاف تعریف کردهاند.»[1] و معلوم است که هر علاقه و محبتى که معلول حاجت و مرادى جز معشوق باشد وقتى آن حاجت بر آید و مراد حاصل گردد آن محبت و علاقه از هم مىگسلد و زوال مىپذیرد چنان که در حدیث آمده است: «من احبک لشىء ملک عند انقضائه.»[2]
بموجب این حکایت، عشق کنیزک زوال پذیرفت و او نصیب دیگر کس شد و معشوق او بقتل رسید و از این رو عشق او با ننگ (یعنى ظهور هوس) و قضاء بد توام بود.
(196) چون رسید از راه آن مرد غریب |
|
اندر آوردش به پیش شه طبیب |
( 197) سوى شاهنشاه بردندش به ناز |
|
تا بسوزد بر سر ِشمع طراز |
( 198)شاه دید او را بسى تعظیم کرد |
|
مخزن زر را بدو تسلیم کرد |
( 199)پس حکیمش گفت کاى سلطان ِمِه |
|
آن کنیزک را بدین خواجه بده |
( 200)تا کنیزک در وصالش خوش شود |
|
آب ِوصلش دفع آن آتش شود |
( 201)شه بدو بخشید آن مه روى را |
|
جفت کرد آن هر دو صحبت جوى را |
( 202)مدت شش ماه مىراندند کام |
|
تا به صحت آمد آن دختر تمام |
( 203) بعد از آن از بهر او شربت بساخت |
|
تا بخورد و پیش دختر مىگداخت |
طَراز: از شهرهای زیبای وازمراکز بازرگانی وکشاورزی ایران قدیم بوده وموقعیت جغرافیایی آن درجمهوری قرقیزستان است زنان این شهر به زیبایی شهرت داشته اند.
شمع طراز: یعنی آن که از همهْ زیبارویان طراز زیباتر است.
برسر شمع طراز بسوزد: یعنی فدای آن زیبا روی شود.
مِه: یعنی بزرگ نظیر مِهتر وکُهتر
آن مه روى را: منظور همان کنیز زیب روی است.
صحبت جو: یعنی جویندهْ دوستی وجویندهْ وصال
شربت: مقدار خوراک از دوا خواه جامد یا مایع، خوردن دوا.
می گداخت: یعنی به تدریج ذوب می شد، ضعیف ولاغر می شد.
( 196) آن مرد همین که بمقصد رسید طبیب او را نزد شاه برد.( 197) و او را با خوشى و خوشحالى بشاه معرفى کرد. تا با شعله شمع خوش خط و خالى بسوزاند.( 198) شاه با احترام فوق العادهاى او را پذیرفت و پس از آن مخزن خود را در اختیار او گذاشت.() و فرمان داد که از زر ناب انگشتر و خلخال و گردن بند و کمربند بسازد. () مرد زرگر طلاها را گرفت و بدون اینکه از آتیه خود خبر دار باشد مشغول کار شد.( 199) پس از آن حکیم بشاه گفت که کنیزک را بمرد زرگر بخشد.( 200) تا کنیزک از وصال او خوشحال شده و آتش عشقش با آب وصال فرو نشیند.( 201) شاه کنیزک را بمرد زرگر بخشیده و این دو نفر را که بمصاحبت یکدیگر مایل بودند قرین همدیگر قرار داد.( 202) و مدت شش ماه این دو نفر از یکدیگر کام گرفتند و حالت کنیزک کم کم رو ببهبودى نهاده و در آخر شش ماه بکلى صحت او باز گشته بود.( 203) پس از آن حکیم شربتى براى مرد زرگر ساخت و کم کم بخورد او داد زرگر شربت را مىخورد و جلو چشم دختر هر روز ضعیفتر و لاغرتر مىشد .
( 204)چون ز رنجورى جمال او نماند |
|
جان دختر در وبال او نماند |
( 205)چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد |
|
اندک اندک در دل او سرد شد |
جان دختر در وبال او نماند: یعنی به دلیل از دست رفتن ِزیبایی ِمرد زرگر، دیگر کنیز به او دلبستگی نداشت.
وبال او نماند: یعنی جانش در عذاب نبود، دیگر درگرو او نبود.
ناخوش: بد ترکیب، نامطبوع.
در دل او سرد شد: یعنی از نظر او افتاد.
( 204) و چون بر اثر رنجورى جمال سابق خود را از دست داد جان دختر نیز از گودالى که افتاده بود بیرون آمد.( 205) و بر اثر اینکه گونههایش زرد شده و زشت و بد ترکیب و نامطبوع گردید دختر بتدریج از او دل سرد شد و عشقش بدل بانزجار گردید.
( 190) اینک این خِلعت بگیر و زرّ و سیم |
|
چون بیایى، خاص باشى و ندیم |
( 191) مرد مال و خلعت بسیار دید |
|
غره شد، از شهر و فرزندان برید |
( 192) اندر آمد شادمان در راه مرد |
|
بىخبر کان شاه قصد ،جانش کرد |
(193) اسپ تازى بر نشست و شاد تاخت |
|
خونبهاى خویش را خلعت شناخت |
( 194) اى شده اندر سفر با صد رضا |
|
خود، به پاى خویش، تا سوء القضاء |
( 195) در خیالش مُلک و عِزّ و مِهترى |
|
گفت عزرائیل : رو، آرى، بَرى |
خلعت: یعنی هدیه.
خاص باشی: یعنی مورد توجه ویژ? شاه قرار می گیری.
ندیم: یعنی مونس، همدم.
غره شد: یعنی فریب خورد، مغرور شد.
اسب تازی: فرهنگ نویسان، اسب عربی معنی کرده اند، اما صفت تازی می تواند منسوب به تاز به معنی تاختن باشد، بخصوص درمورد اسب که دارای این صفت است.
خونبهاى خویش را خلعت شناخت: یعنی مال وهدیه یی که شاه برای زرگر فرستاده بود در واقع خونبهای او بود، واو متوجه نشد وفریب خورد.
سوء القضاء: یعنی از بدِحادثه ،یا حادثه ناگهانی تعبیریست برگرفته از حدیث نبوی(ص): ان النَّبىّ ص کان یَتَعوّذُ مِن سُوءِ القَضاءِ و مِن دَرَکِ الاَعداءِ و مِن جُهدِ البَلاءِ.[1]
در خیالش: یعنی در اندیشه اش.
مُلک و عِزّ : یعنی قدرت وجاه و
مِهترى : بزرگی، سروری
گفت عزرائیل : رو، آرى، بَرى: یعنی عزرائیل به ریش او می خندید ومی گفت: آری، برو، آنچه فکر می کنی می بری.
برَى : یعنی به دست می آوری.
( 189) مبلغى زر و سیم با خلعت گران بهایى باو داده گفتند این خلعت و این زر و سیم را بگیر وقتى نزد پادشاه رسیدى ندیم شاه و از خواص او خواهى گشت.( 190) مرد زرگر چون خلعت و زر و سیم فراوان را دید عقل از سرش پرواز کرده بدون اینکه اطراف کار خود را ملاحظه کند از یار و دیار و فرزندان خود صرف نظر نموده عازم خدمت شاه گردید.( 191) و غافل از اینکه شاه قصد جان او دارد با کمال وجد و شادى براه افتاد.( 192) بر اسب اصیل عربى که بعنوان خلعت باو داده شده بود سوار گردیده خون بهاى خود را خلعت فرض کرده با کمال بهجت و سرور بطرف مقصد روانه شد.( 193) اى کسى که با کمال رضایت خاطر مسافرت مىکنى تو با پاى خود بطرف قضاى ناگهانى پیش مىروى.( 195) چنین مسافرى در مخیله خود بسوى عزت و جاه و سرور مىرود ولى عزرائیل باو مىگوید آرى برو عیبى ندارد.
( 180) وعدهها باشد، حقیقى دل پذیر |
|
وعدهها باشد، مجازى تا سه گیر |
( 181) وعد? اهل کرم گنج روان |
|
وعد? نااهل، شد رنج روان |
حقیقی: یعنی آنچه به حقیقت وراه حق مربوط است .
تاسه گیر: خفقان آور، چیزى که قلق و بىقرارى آورد چنان که گویى راه نفس را گرفته است. دراینجا به معنی میل وهوس است.
گنج روان: گنجى از مسکوک رایج، و بگفتهى فرهنگ نویسان، گنج قارون.
( 180) بلى وعدههاى حقیقى دل پذیر و اطمینان بخش است همان طور که وعدههاى مجازى و بىحقیقت اضطراب آور و بیم افزا است. (181) وعده اهل کرم گنج و وعده نااهلان رنج و عذاب است.حکیم مهربان چون بیمارى کنیزک را پیدا کرد.
( 182)بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد |
|
شاه را ز ان شمهاى آگاه کرد |
( 183)گفت: تدبیر آن بود کان مرد را |
|
حاضر آریم از پى این درد را |
( 184)مرد زرگر را بخوان ز ان شهر دور |
|
با زر و خلعت بده او را غرور |
( 185) چون که سلطان از حکیم آن را شنید |
|
پند او را از دل وجان بر گزید |
شَمّه ای: یعنی مقدار کمی، اندک.
بخوان ز ان شهر دور: یعنی حاضر نمودن، فراخواندن.
غرور دادن:یعنی فریب دادن.
برگزید: یعنی پذیرفت.
( 182) برخاسته بنزد شاه رفت و قسمتى از ماجراى کنیزک را باو خبر داد.( 183) شاه گفت اکنون چه باید کرد.( 184) حکیم فرمود باید مرد زرگر را در اینجا حاضر نمود.() تا محبوب تو باو خوش دل شده و مشکل ما بطریقى که بعداً خواهى دانست حل شود.() مرد زرگر را از سمرقند بخواه و با زر و مال او را فریب ده.() این زرگر همین که زر دید از خانمان خود دست کشیده باین جا خواهد آمد. (185)پادشاه چون سخن حکیم را شنید نصایح او را از دل و جان پذیرفت. گفت هر چه تو بگویى من همان کنم.
( 186)شه فرستاد آن طرف یک دو رسول |
|
حاذقان و کافیان بس عدول |
( 187)تا سمرقند آمدند آن دو امیر |
|
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر |
( 188)کاى لطیف استاد ِکامل معرفت |
|
فاش اندر شهرها از تو صفت |
( 189)نک، فلان شه از براى زرگرى |
|
اختیارت کرد، زیرا مهترى |
رسول: یعنی پیک، فرمانبر، فرستاده.
عدول: جمع عادل یعنی عدالت گستر.
دو امیر: همان دو فرستاده شاه.
بشیر: بشارت دهنده.
لطیف استاد: یعنی استاد نازک کار، ماهر واهل فن.
معرفت: در این بیت به معنی مطلق آگاهی است.
نک: مخفف اینک به معنی اکنون است.
مهترى: به معنی بزرگی است ،در اینجا یعنی استاد ماهری هستی.
( 186) و دو نفر از اشخاص لایق و کافى بسمرقند فرستاد.( 187) دو نفر مزبور بسمرقند رفته بمرد زرگر بشارت دادند.( 188) گفتند اى استاد نازک کار که در شهرها معروف هستى.( 189) براى اینکه تو استاد بزرگى هستى فلان پادشاه تو را از میان استادان این فن بر گزیده.
بطور کلی محتوای این ابیات چنین است که: اولاً درمقابل وعده های حقیقی ودلپذیر، وعده هایی هم هست که مجازی است وهوس وخواهشهای ناپایدار ونفسانی رافرو می نشاند اما چون به حقیقت نمی پیوندد تأثیر پایدار ندارد.
وثانیاً بیان تاثیر صدق و کذب است از آن جهت که دل پاک راست را از دروغ باز مىشناسد و بدان آرامش مىپذیرد و حس درونى این دو را بخوبى تمیز مىدهد چنان که از سخن راست مطمئن مىشود و دروغ را خود بخود رد مىکند ولى شرط این تمییز، پاکى دل از غرض و دورى ذهن از اوهام است چه در غیر آن صورت، دیدهى دل غلط مىبیند و درست داورى نمىکند چنان که فرموده است:[1]
دل بیارامد بگفتار صواب آن چنان که تشنه آرامد به آب
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |