شعله های عشق(2)
( 1360)پای در دریا منه کمگوی از آن |
|
بر لب دریا خمش کن لب گزان |
( 1361)گرچه صد چون من ندارد تاب بحر |
|
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر |
( 1362)جان و عقل من فدای بحر باد |
|
خونبهای عقل و جان این بحر داد |
( 1363)تا که پایم میرود رانم در او |
|
چون نماند پا چو بطّانم در او |
( 1364)بیادب حاضر ز غایب خوشتر است |
|
حلقه گرچه کژ بود نی بر در است |
( 1365)ای تنآلوده به گرد حوض گرد |
|
پاک کی گردد برونِ حوض مرد |
( 1366)پاک کو از حوض مهجور اوفتاد |
|
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد |
( 1367)پاکی این حوض بیپایان بود |
|
پاکی اجسام کم میزان بود |
( 1368)زآنکه دل حوض است لیکن در کمین |
|
سوی دریا راه پنهان دارد این |
( 1369)پاکی محدود تو خواهد مدد |
|
ورنه اندر خرج کم گردد عدد |
پاى در دریا نهادن: کنایه از ادب نگاه داشتن.
لب گزان: در این بیت کنایه از شرمگین بودن است.
شکیبیدن: صبر کردن.
بی ادب: یعنی کسی که ادب حضور در حضرت حق را نمیداند و هنوز به کمال نرسیده است. چنین کسی هم بهتر است از درگاه دوری نکند.
تنآلوده: کسی است که نیاز به ارشاد و تطهیر روحانی دارد، هنوز آلوده هوا و خود پرستى است.و باید به پیر بپیوندد.
حوض: خدمت پیران است.
در کمین: یعنی پنهان و نادیدنی.
حاضر: کنایه از آن که دل او به یاد پروردگار است. و در اینجا کنایت از آن که در پى ارشاد است.
غایب: کنایه از آن که به یاد خدا نیست. کنایه از آن که پرواى راهنمایى ندارد.
بر در بودن حلقه: کنایه از ملازمت، حاضر بودن.
گرد حوض گردیدن: کنایه از خدمت اولیا کردن. از مرشد نبریدن و بدو پیوستن.
مهجور: دور.
پاکى این حوض: کنایه است از آن که روح را محدودیت نیست و اولیا که جسم را رها کرده و سراسر روح شدهاند بىنهایتاند، حالى که دیگران جسماند و جسم چنان که مىدانیم محدود است.
کم میزان: کم مقاومت. که به اندک چیزى آلوده شود چون آبِ کمتر از کر که به ملاقات سر سوزنى از نجاست نجس مىگردد.
دل: کنایه از راهنماى کامل است که مصداق آن در نظر مولانا، شمس یا صلاح الدین یا حسام الدین چلبى است.
خُم که از دریا در او راهى شود پیش او جیحونها زانو زند
23/ د / 6
( 1360) پاى بدریا منه و از دریا کمتر سخن بگو و چون بر لب دریا رسیدى لبها را گزیده و خاموشى گزین ( 1361) اگر چه صدها مثل من تاب دریا را ندارد ولى من از غرقاب دریا باک ندارم ( 1362) عقل و جانم فداى دریا باد که خونبهاى جان و عقلم همین دریاى داد و دهش است ( 1363) تا پایم قدرت دارد پیش مىروم وقتى پا از حرکت باز ماند من در دریا چون مرغابى هستم .( 1364) نگو که بر خلاف ادب رفتار مىکنى بىادب که در حضور باشد بهتر از با ادب غایب است حلقه اگر کج است چون بدر آویخته و باو اتصال دارد از هر راستى که جدا باشد بهتر است ( 1365) اى کسى که تن تو آلوده و چرکین است ملازم حوض باش کى کسى که در بیرون حوض است پاک خواهد شد ( 1366) آن مرد پاکى که از حوض دور افتاده از پاکى خود هم دور خواهد شد . ( 1367) زیرا که پاکى این حوض بىپایان و پاکى اجسام محدود است. ( 1368) دل اگر چه حوضى بیش نیست ولى از طرفى راه پنهانى بدریا دارد. ( 1369) پاکى محدود تو کمک لازم دارد و گرنه آن چه محدود است بتدریج کم و کمتر خواهد شد.
شناخت حق دریایی است که فقط برلب آن میتوانی بایستی و خاموش و حسرت زده، بیکرانی آن را بنگری. مولانا به خود پاسخ میدهد: دریای معرفت حق نه فقط من که مردی با صد برابر قدرت معنوی مرا هم فرو میکشد، با این حال من شکیبایی ندارم و باید خود را به دریا بزنم. اگر «عقل و جان» من فنا شود، در پی هر فنایی «بقای به حق» خواهد بود. دریا مرغابی را غرق نمیکند و من میروم تا مرغابی شوم.
مولانا میگوید: حتی مردان رهیافته نیز نیاز دارند که با دیگر مردان حق، همدم باشند تا از پاکی خود دور نیفتند. مولانا میگوید: این حوض به پاکی بیپایان دریای حق پیوسته است و پاکی او مانند پاکی ظاهری و جسمی نیست، که خوب، ولی کم ارزش است. اگر دل پیوسته به دریای حق مرتبط نباشد و به او از دریای حق کمک نرسد، «حوض دل» هم آلوده خواهد شد.
( 1349)صبغة الله هست رنگ خمّ هو |
|
پیسها یک رنگ گردد اندرو |
( 1350)چون در آن خم افتد و گوییش قم |
|
از طرب گوید منم خم لا تلم |
( 1351)آن منم خم خود انا الحق گفتن است |
|
رنگ آتش دارد الا آهن است |
( 1352)رنگ آهن محو رنگ آتش است |
|
ز آتشی میلافد و خامش است |
( 1353)چون به سرخی گشت همچون زرّگان |
|
پس انا النار است لافش بیزبان |
( 1354)شد ز رنگ و طبع آتش محتشم |
|
گوید او من آتشم من آتشم |
( 1355)آتشم من گر تو را شک است و ظن |
|
آزمون کن دست را بر من بزن |
( 1356)آتشم من بر تو گر شد مشتبه |
|
روی خود بر روی من یکدم بنه |
( 1357)آدمی چون نور گیرد از خدا |
|
هست مسجود ملائک ز اجتبا |
( 1358)نیز مسجود کسی کو چون ملک |
|
رسته باشد جانش از طغیان و شک |
( 1359)آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند |
|
ریش تشبیه مشبّه را مخند |
صِبغَةُ اللَّه: برگرفته است از آیه «صِبْغَةَ اَللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ: (رنگریزى) خدا و کیست بهتر از خدا در رنگریزى و ما او را پرستندگانیم.»[1] و در تفسیر «صبغَت» گفتهاند فطرتى است که خدا مردمان را بر آن آفریده است.[2]
خُمّ رَنگ: کنایه از یک رنگى و یک رنگ ساختن، و مقصود وحدتى است که در فطرت آدمیان است: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِی فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذلِکَ اَلدِّینُ اَلْقَیِّمُ.» [3]
تا خم یک رنگى عیسىِّ ما بشکند نرخ خم صد رنگ را
کآن جهان همچون نمکسار آمده است هر چه آن جا رفت بىتلوین شده است
خاک را بین خلق رنگارنگ را مىکند یک رنگ اندر گورها
1857- 1855/ د / 6
هُو: (مخفف هُوَ، ضمیر مفرد غایب مذکر) در تداول صوفیان عبارت است از غیب مطلق و اشاره است به هویت پنهانى که غیر، او را مشاهده نتواند کرد.
پیسه: سیاه و سفید، دو رنگ.
قُم: (صیغه مفرد مذکر فعل امر حاضر از قیام)
بایست لا تَلُم: (جمله فِعلیه) سرزنش مکن.
منم خُم: بنده یی است که پس از وصول به حق دیگر خود را جدا از حق نمی بیند،در نظر او هرچه هست « خم رنگ هو» است.
أنَا الحَق: (جمله اسمیه) من حقم.
أنَا النّار: (جمله اسمیه) من آتشم.
مُحتَشم: دولتمند، با حشمت.
اجتبا: گزیدگى، بر گزیده شدن.
مُشَبِّه: همانند کننده، آن که خدا را به چیزى همانند کند.
مضمون این ابیات این است که : در عالم امر نشانى از کثرت نیست و آن جا همه وحدت است. و چون انسان به مقامى رسید که هر چه در خود دید از خدا دانست، خودى او از میان مىرود و همه حق مىشود و کار خدایى مىکند .
مولانا براین باور است که: رنگ حقیقت ترکیب مادی ندارد و هرچه در آن قرار گیرد جز یک رنگ نمیپذیرد و آن هم بیرنگی است. پیوستن به حق چنان است که مردِ واصل دیگر نمیخواهد از «خُم رنگ هو» بیرون آید. اگر به او بگویی که برخیز و بیرون بیا، شادمانه میگوید: من خود نیز خُم هستم و جدا از آن نیستم. مرا سرزنش نکن. «انا الحق»، سخنی است که حسین بن منصور حلّاج در غلبهْ شوق بر زبان میآورد و میگفت: این حلاج نیست که میگوید: من حقم. حق بر زبان حلّاج کلامی جاری میکند. مولانا میگوید: آنچه در خُم رنگ هو میافتد و میگوید خُم منم، بندهای است که پس از وصول به حق دیگر خود را جدا از حق نمیبیند. در نظر او هرچه هست، خم رنگ هو است. این وجود مانند آهن در کوره داغ، همرنگ آتش میشود و جز آتش چیزی در کوره به نظر نمیآید. این وجود پیوسته به حق، خود خاموش است و تابناکی ندارد اما در وصال به حق مانند حلاج میلافد که من آتشم. آهن گداختهْ بیزبان لاف میزند که اناالنار؛ من آتشم.
با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذو فنون لا اِلهَ إلاَّ أنَا ها فَاعبُدون
2103- 2102/ د / 4
گفت من در تو چنان فانى شدم که پُرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستى من جز نام نیست در وجودم جز تو اى خوش کام نیست
ز آن سبب فانى شدم من این چنین همچو سرکه در تو بحرِ انگبین
همچو سنگى کو شود کُل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگى نماند اندر او پر شود از وصف خور او پشت و رو
2026- 2022/ د / 5
مولانا میگوید: آدم ابوالبشر یا هر فردی از نسل او به عنایت و گزینش پروردگار میتواند به جایی برسد که ملائک بر او سجده کنند و نه فقط ملائک هرکس که شک و طغیان در او نیست به واصلان حق سجده میکند.
روی مولانا با خود و یاران است. این مثال آتش و آهن و این تشبیهات کفر است. اگر تو اینطور سخن بگویی نباید به ریش مشبهان بخندی و سخن آنها را کفرآمیز بشماری.
( 1342)چون قیامت کوهها رابرکَنَد |
|
پس قیامت این کرم کی می کند |
( 1343)این قیامت زان قیامت کی کم است؟ |
|
آن قیامت زخم و این چون مرهم است |
( 1344)هر که دید این مرهم از زخم ایمن است |
|
هر بدی کین حسن دید، او محسن است |
( 1345)ای خنک زشتی که خوبش شد حریف |
|
وایِ گلرویی که جفتش شد خریف |
( 1346)نان مُرده چون حریف جان شود |
|
زنده گردد نان و عین آن شود |
( 1347)هیزم تیره حریف نار شد |
|
تیرگی رفت و همه انوار شد |
( 1348)در نمکلان چون خرِ مُرده فتاد |
|
آن خری و مردگی یکسو نهاد |
چون قیامت کوهها رابرکَنَد: چنان که در سورههایى چند از قرآن کریم آمده یکى از نشانههاى قیامت از هم پاشیدن کوههاست.[1] چنان که در قیامت کوهها درهم مىریزد، آن که در این جهان با ارشاد اولیاى حق کوههاى جسم را درهم ریخت و جان را از حبس آن آزاد کرد، چنان است که به قیامت رسیده است.
ز آن که بىخود فانى است و ایمن است تا ابد در ایمنى او ساکن است
نقش او فانى و او شد آینه غیر نقش روى غیر آن جاى نه
2140- 2139 / د /4
این قیامت: ولى کامل که با اشاره او جسم و اوصاف جسمانى درهم مىریزد.
آن قیامت: رستاخیز، روز رستاخیز روز حساب کردارهاست و کسانى از عذاب مىرهند که در دوران زندگى نفس را کشته و از هواى آن پیروى نکردهاند.
زخم: کنایه از عذابهایى که در آن روز براى گناهکار آماده است.
مَرهَم: از آن رو که تصرف این قیامت دل بیمار را شفا مىبخشد.
از زخم ایمن بودن: کنایت از ایمن بودن از عذاب قیامت.
مُحسِن: نیکو کار، که در روز رستاخیز نامه عمل او سپید است.
حَریف: همنشین.
گل رو: کنایه از زیبا، لطیف اندام. در این بیت کنایه از آنان که ظاهرى آراسته دارند.
خریف: پاییز، و استعاره است از همنشین بد کردار.
نمکلان: نمکزار.
( 1342) چون قیامت کوهها را از جا بر مىکند پس قیام تو کى این کرم را خواهد کرد که برخیزى و این قیامت را بپا کنى. ( 1343) این قیامت کى از قیامت موعود کمتر است نه کمتر نیست بلکه آن قیامت چون زخم و این چون مرهم است. ( 1344) هر کس این مرهم را دید از زخم ایمن خواهد بود و هر بدى که این خوبى را دید خوب خواهد بود . ( 1345) خوشا آن زشتى که خوبى حریفش گردید و واى بحال گل رخى که با خزان قرین شد . ( 1346) نان که جماد و مرده است وقتى حریف جان گردید زنده شده و عین آن مىگردد . ( 1347) هیزم سیاه و تیره چون قرین آتش گردد تیرگیش زایل شده بدل بنور و روشنى مىگردد . ( 1348) خر مرده که بنمکزار افتد خرى و مردگى خود را جواب گفته و یک سو نهاده نمک مىگردد .
مولانا تحول روح را به قیامت تشبیه میکند و با توجه به مضمون سوره زلزال میگوید: این دلهای دور از حق را، تحولی مانند قیامت باید ویران کند: «إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَاوَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا»: هنگامى که زمین شدیداً به لرزه درآید،و زمین بارهاى سنگینش را خارج سازد![2] چنین تحولی ما را در پیشگاه خداوند روسپید میکند و از زخم کیفر میرهاند . مولانا پس از تشبیه تحول روحانی به قیامت، همنشینی خوبان و هدایت مردان راه یافته را، درمان این درد معرفی میکند.
سپس بدین نکته اشاره مىکند که ناقصى اگر با کاملى همراه گردد از او کمال مىیابد و اگر کاملى با ناقصى دمساز شود، نقصان پذیرد. و این نکته را با مثالهاى معقول و محسوس روشنتر مىسازد که نان جماد است ولى چون آدمى آن را بخورد به حیوان مبدّل شود و هیزم را که بىفروغ است چون در آتش افکنند به روشنى مبدل گردد.
مردار به حکم شرع نجس است ولى اگر تغییر یابد چون استحاله از مطهرات است آن نجس پاک گردد چنان که سگ یا خر مرده اگر در نمکزار افتد و نمک شود حکم نجاست از آن برود. چنین است نفس پلید آدمى که چون با کاملى همراه گردد و تربیت او گیرد از برکت او به مقام عالى انسانى رسد.
[1] - سوره کهف، 47 . سوره طور، 10 . سوره واقعه، 5 . سوره حاقه، 14 . سوره معارج، 9 . سوره مزمل، 14 مرسلات، 10 . سوره تکویر، 3 . سوره قارعه، 5.
[2] - زلزال،ایه1و2
( 1328)دل به دست او چو موم نرم رام |
|
مهر او گه ننگ سازد گاه نام |
( 1329)مُهر مومش حاکی انگشتریست |
|
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟ |
( 1330)حاکی اندیشهْ آن زرگر است |
|
سلسلهْ هر حلقه اندر دیگر است |
مُهر: استعاره از رد و قبول شیخ.
مُهر موم: در روزگاران گذشته کیسههاى زر یا گوهر را دوخته، و بر سر آن پارهاى موم مىنهادند و بر آن مهرى مىزدند تا دست نخورده بماند یا اگر بدان دستبردى زدند از مُهر شکسته معلوم شود که کیسه دست خورده است.
سلسله هر حلقه اندر دیگر است: اشاره است بدان که هر یک از اولیا مقام و رتبت خود را از ولى پیشین مىگیرند.
مولانا تأثیر شیخ را به نقشِ نگینِ فرمانروایان تشبیه می کند که آن را روی موم گرم شده می نهادند وموم ازآن نقش می گرفت.اما نقش این نگین همیشه یکسان نیست. دل آدمیان و عالمیان در دست باطن حضرت یار چون موم، نرم و مطیع است و مُهر او گاهی نقش خوشنامی بر قلب میزند و گاهی نقش بدنامی میآفریند. دل و روح انسان واصل، ساخته دست زرگر است که مس وجود همه را زر میکند. حلقههای هستی نیز اینگونه به حق پیوند دارند.
( 1331)این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟ |
|
گَه پُراست از بانگ این کُه گَه تهی است |
( 1332)هر کجا هست او حکیم است اوستاد |
|
بانگ او زین کوه دل خالی مباد |
( 1333)هست کُه، کآوا مُثَنّا میکند |
|
هست کُه کآواز صدتا میکند |
( 1334)میزهاند کوه از آن آواز و قال |
|
صد هزاران چشمهْ آب زلال |
( 1335)چون ز کُه آن لطف بیرون میشود |
|
آبها در چشمهها خون میشود |
( 1336)زان شهنشاه همایون نعل بود |
|
که سراسر طورِ سینا لعلبود |
( 1337)جان پذیرفت و خرد اجزای کوه |
|
ما کم از سنگیم آخر ای گروه |
( 1338)نه ز جان یک چشمه جوشان میشود |
|
نه بدن از سبزپوشان میشود |
( 1339)نی صدای بانگ مشتاقی در او |
|
نی صفای جرعهْ ساقی در او |
( 1340)کو حمیت تا ز تیشه وز کلند |
|
این چنین که را به کلی بر کنند |
( 1341)بوکه بر اجزای او تابد مهی |
|
بوک در وی تاب مه یابد رهی |
مُثَنَّى کردن: دو تا کردن، دو نمودن. اشارت است به رتبت اولیا و نسبت ایشان با قطب. گاه یکى از اینان از او تعلیم مىپذیرد و خود عمل مىکند و گاه چنان به کمال مىرسد که موجب ارشاد دیگران مىگردد.
زهانیدن: برون آوردن.
آواز و قال: استعاره از اثرى که تصرف قطب در دلها پدید مىآورد.
چشمه آب زلال: استعاره از معارف و حکمتهاى الهى که بر اثر تعلیم ولى حق در دل متعلّم پدید مىگردد.
بیرون شدن لطف: ظاهراً اشاره است به آیه « ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً»[1] که چون نور هدایت از دل بیرون شود. دل جز به راه شقاوت و تبهکارى نیندیشد. نیز در آن تلمیحى است به خون شدن آب نیل براى قبطیان.
شهنشاه همایون نعل: شارحان آن را موسى (ع) معنى کردهاند و به قرینه همایون نعل مناسب مىنماید. امّا گذشته از آن که تفسیر شارحان با ظاهر قرآن منطبق نیست، غرض مولانا این است که قدرت اولیا از قطب است و قطب آن قدرت را از خدا دارد. پس «همایون نعل» را مطلق قدرت گرفتن مناسبتر مىنماید.
لعل بودن طور: محتملاً اشارت است بدان چه بعض مفسران در ذیل آیه 143 سوره اعراف نوشتهاند که چون حق تعالى بر کوه تجلّى کرد، هر آبى گوارا شد و هر دیوانه عاقل گشت و هر بیمار بهبود یافت. (کشف الاسرار، ج 3، ص 76)
جوشان نشدن چشمه جان: استعاره از روشن نشدن آن به نور حق.
سبزپوش: کنایه از تر و تازه شدن، و نیز اشارت به رنگ سبز که لباس بهشتیان است، چنان که در قرآن کریم آمده است.[2] سبزپوش در ادب فارسى به معنى «بهشتى» به کار رفته است.
و در این حدیث نیز اشارتى است به رنگ سبز لباس بهشتیان «أیّما مؤمنٌ کَسا مُؤمِناً ثَوباً عَلى عُرىً کَساهُ اللَّهُ مِن خُضرِ الجَنَّةِ: هر مؤمنى مؤمن برهنهاى را بپوشاند خدا او را از سبزهاى بهشت بپوشاند.»[3] و نیز این حدیث «مَن کَسا مُؤمِناً کَساهُ اللَّه مِنَ الثِّیابِ الخُضرِ»[4]
مشتاقى: (مشتاق «یاء» مصدرى) خواهان هدایت بودن، خواهان رسیدن به حق شدن.
صفاى جرعه ساقى: استعارت از تجلّى نور هدایت.
کُه: استعارت از جسم خاکى است که حجاب چهره جان است و تا از میان نرود، نور الهى بر دل نمىتابد.
بو: بود، شاید که.
قیامت: در اینجا استعاره از ولى کامل است.
بر کندن کوهها در قیامت: اشاره است به درهم ریختن کوهها که در قرآن کریم. آمده است.[5]
سایه افکندن: عنایت کردن، توجه نمودن، دستگیرى.
مولانا می گوید: دلها مانند سلسه کوههایی است که آواز خدا در آنها میپیچد و بازمیگردد. این آواز صوت فیزیکی نیست، بلکه احوال و واردات قلبی است که به اراده حق میآید و میرود و به همین دلیل کوه دل گاهی پر از بانگ است و گاهی تهی از آن، و امید است که این کوه از بانگ الهی خالی مباد. سپس مولانا از درجه شایستگی دلها سخن میگوید. همه دلها صدای خدا را میشنوند و باز میگردانند، اما دلی هست که از یک وارد غیبی صد سخن میآفریند. دل شایسته، از یک سخن، صد هزاران چشمه میجوشاند؛ اما اگر لطف حق این دل را فراموش کند دیگر نمیتواند آوای حق را به دیگران برساند. مولانا کوه طور را مثال میزند که به درخواست موسی(ع)، پروردگار بر آن جلوهای کرد و کوه از این جلوه ویران شد و موسی بیهوش افتاد. مولانا میگوید: چرا از دل ما، چشمه معرفت و حیات معنوی نمیجوشد؟ در حالی که جان ما میتواند مانند فرشتگان (سبز پوشان) از زندگی تن فارغ باشد، اما این جان نه اشتیاقی دارد و نه یک جرعه از می حقیقت نوشیده است. مولانا میگوید: باید این دل یا این وجود مادی را که بازتاب احوال الهی در آن نیست، نابود کرد.
[1] - سوره بقره،آیه 74
[2] - سوره کهف،آیه 31 . سوره دخان،آیه 53 . سوره انسان،آیه 21
[3] - (مسند احمد، ج 1، ص 14)
[4] - (اصول کافى، ج 2، ص 205 بحار الانوار، ج 71، ص 381)
[5] - سوره تکویر،آیه 3 و سوره قارعه،آیه 5
سالک تا به مقام وصول نرسیده، در مظان خطر است
( 1317)زآن که مخلص در خطر باشد زدام |
|
تا ز خود خالص نگردد او تمام |
( 1318)زآن که در راهست و رهزن بیحد است |
|
آن رهد کو در امان ایزد است |
( 1319)آینه خالص نگشت او مخلص است |
|
مرغ را نگرفته است او مقنص است |
( 1320)چونک مُخلِص گشت مُخلَص باز رست |
|
در مقام امن رفت و برد دست |
( 1321)هیچ آینه دگر آهن نشد |
|
هیچ نانی گندم خرمن نشد |
( 1322)هیچ انگوری دگر غوره نشد |
|
هیچ میوهْ پخته با کوره نشد |
( 1323)پخته گرد و از تغیر دور شو |
|
رو چو برهان محقق نور شو |
( 1324)چون ز خود رستی همه برهان شدی |
|
چونک بنده نیست شد سلطان شدی |
( 1325)ور عیان خواهی صلاح الدین نمود |
|
دیدهها را کرد بینا و گشود |
( 1326)فقر را از چشم و از سیمای او |
|
دید هر چشمی که دارد نور هو |
( 1327)شیخ فعّال است بی آلت چو حق |
|
با مریدان داده بی گفتی سبق |
مُخلِص: بندهاى که خدا را از روى راستى عبادت کند، امّا چنین کس چون هنوز خودى را همراه دارد محتمل است در دام شیطان افتد و چون خودى را سراسر رها کرد و در حق فانى شد «مُخلَص» شده است.
مخلص در خطر: «المُخلِصُونَ عَلَى خَطَرٍ عَظِیم.» بعضى آن را حدیث گرفتهاند، لیکن گفتار مشایخ است.[1]
مُقنِص: (اسم فاعل از اقناص) شکارچى.
مُخلَص: به فتح لام در تعبیر مولانا، کسی است که حق او را از بند هوای نفس و علایق دنیایی رها کرده باشد ، این واژه یک بار به صورت مفرد در سوره مریم[2] و هشت بار به صورت جمع در سورههاى یوسف، حجر، صافات، و ص آمده و در ترجمهها و تفسیرها «شایسته پاک»، «به کمال رسیده»، و مانند آن معنى شده است. مُخلَص در اصطلاح عارفان کسى است که خود را نبیند و همه چیز را از خدا بیند. بو بکر زقاق گفت: «نُقصانُ کُلِّ مُخلِصٍ فِى إخلاصِهِ رُؤیَةُ إخلاصِهِ فَإذا أرادَ اللَّهُ أن یَخلُصَ اِخلاصَهُ أسقَطَ عن اِخلاصِهِ رُؤیَتَهُ لِإخلاصِهِ فَیَکُونُ مُخلَصاً لا مُخلِصاً.» مىگوید اخلاص تو آن گه اخلاص باشد که از دیدن تو پاک باشد و بدانى که آن اخلاص نه در دست توست و نه به قوت و داشت توست بلکه سرى است رَبّانى و نهادى است سبحانى. کس را بر آن اطلاع نه و غیرى را بر آن راه نه.[3]
چونک مُخلِص گشت مُخلَص باز رست: اشاره به آیه واقعه در سوره حجر که مىفرماید:« قالَ رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی اَلْأَرْضِ وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاَّ عِبادَکَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ » یعنى شیطان گفت خدایا چون مرا اغوا کرده و گمراه نمودى من هم زمین را در نظر آنها آرایش نموده بجز آنها که خالص شدهاند همه را گمراه خواهم کرد.[4]
دست بردن: پیش افتادن، فائق شدن، پیروز گشتن.
هر چه هستى جان ما قربان توست دست بردى دست و بازویت درست
1360 / د /1
با کوره: نوبر، نو آورده. لیکن در این بیت «نارسیده» مناسبتر است.
رهزن:کنایه از هر عاملی است که در اخلاص بنده خلل وارد کند.
مقام امن: پناهگاه خدایی است.
آینه ، نان، انگور: کنایه از مردی است که به کمال و خلوص رسیده است و دیگر عوامل دنیایی او را به خود مشغول نمیدارد.
پخته گردیدن: کنایت از به کمال رسیدن در اثر تحمّل ریاضت، آن که به کمال رسید، دیگر دستخوش هواهاى نفسانى نخواهد شد.
تَغَیُّر: دگرگونى، و در اینجا کنایت از دستخوش هواهاى نفس شدن است که ناقصان بدان مبتلایند.
برهان مُحَقِّق: و اشارت است به سید برهان الدین محقّق ترمذى. وى در بلخ به حلقه مریدان بهاء الدین ولد، پدر مولانا، در آمد و پس از مهاجرت بهاء الدین به روم، برهان الدین نیز بدان جا رفت. اما یک سال پس از مرگ بهاء الدین به روم رسید. سید در آن جا مولانا را در ریاضت و مجاهدت به کمال رساند.[5]
برهان: دلیل، حُجّت روشن. و در آن ایهامى است به برهان محقّق که در بیت پیش نام او رفت.
نیست شدن بنده: خود را رها کردن، خود را در حق فنا ساختن.
سلطان شدن بنده: پیوستن بنده به حق و رسیدن او به مرتبه کمال است.
فقر: نیز همان سلطنت الهی و مرتبه کمال سیر و سلوک عارفان است.
چشمی که نور هُو دارد: چشم باطن آگاهان و عارفان است.
فعّال: صفت پروردگار است، اشاره است به آیه شریفهْ« فعّالٌ لِما یُرید»[6]
بی آلت: یعنی فعل حق، ابزار و آلت مادی نمیخواهد.
سبق: یعنی درس، هدایت وارشاد .
مولانا می گوید: «مُخلص» انسانی است که در راه حق، تمامی اغراض و آرزوهای خود را رها کند. چنین انسانی تا هنگامی که از «خود» و مکر نفس آسوده نشود در خطر بزرگی قرار دارد و این خلوص تنها به مشیت حق ممکن میگردد. از نمونه مردان مخلص که اسیر هوای نفس نمیشوند، برهان الدین محقق ترمذی و صلاح الدین فریدون زرکوب هستند. برهان الدین، معلم و مرشد مولانا و مؤثر در ساختن شخصیت او بوده است. صلاح الدین، مردی عارف است که مولانا پس از نومیدی از یافتن شمس الدین تبریزی، او را محور سخنان شورانگیز خود ساخته و به نام او غزلهایی ساخته است. ودر ستایش او می گوید: تنهاچشم باطن آگاهان و عارفان می تواند کمال فقر« سلطنت الهی و مرتبه کمال سیر و سلوک عارفان» را در چهره صلاحالدین مشاهده نماید.شیخ صلاحالدین که مرشد کامل و واصل به حق است نیز بدون ابزار و آلت (سخن) میتواند مرید را هدایت کند.
[1] - احادیث مثنوى، ص 53 و مرصاد العباد، ص 580
[2] - (آیه 55)
[3] - (کشف الاسرار، ج 1، ص 328)
[4] - سوره حجر:آیه 39- 40
[5] - (زندگانى مولانا جلال الدین، فروزانفر، ص 35- 37)
[6] - سوره هود، آیه 107
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |