( 1304)این جهان چون خس به دست باد غیب |
|
عاجزی پیش گرفت و داد غیب |
( 1305)گه بلندش میکند گاهیش پست |
|
گه درستش میکند گاهی شکست |
( 1306)گه یمینش میبرد گاهی یسار |
|
گه گلستانش کند گاهیش خار |
( 1307)دست پنهان و قلم بین خطگزار |
|
اسب در جولان و ناپیدا سوار |
( 1308)تیر پران بین و ناپیدا کمان |
|
جانها پیدا و پنهان جان جان |
( 1309)تیر را مشکن که این تیر شهیست |
|
نیست پرتاوی ز شصت آگهیست |
( 1310)ما رمیت اذ رمیت گفت حق |
|
کار حق بر کارها دارد سبق |
گرفت و داد: یعنی تصرّف، دگرگون کردن، تصرف و تأثیر آن، همه این جهان را چون خس به حرکت میآورد.
یَمین: راست.
یَسار: چپ.
خط گذار: پدید آورنده خط. کنایه از متصرّف در کارها.
تیر: استعاره از مقدّرات الهى.
پیدا بودن جان: ظاهر بودن تصرّفات جسمى از حرکت و سکون.
جان جان: قدرت لا یزال بارى تعالى که حرکت همه موجودات از آن قدرت است.
تیر را شکستن: کنایه از ناخرسند بودن از قضاى الهى، و شکوه کردن از آن چه از او مىرسد.
پرتاوى: پرتابى: تیر پرتابى. در لغتنامه به نقل از صحاح الفرس آمده است: تیر پرتابى، تیرى که آن را نیک دور توان انداخت. و در ذیل «تیر پرتاب» از آنندراج آمده است، نوعى از تیر که بسیار دور مىرود اما به نشانه نمىرسد:
چه تیر است آن که هرگز یک خدنگم بر نشان ناید دعاى دردمندان تیر پرتاب است پندارى
(سالک یزدى، به نقل از آنندراج)
شصت: زهگیر. حلقهاى انگشتانه مانند از چرم یا استخوان که در انگشت ابهام (شصت) مىکردند تا از زه کمان به انگشت آسیب نرسد.
ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ: برگرفته است از آیه «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اَللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اَللَّهَ رَمى: شما آنان را نکشتید بلکه خداشان کشت و چون تیر افکندى تو نیفکندى که خدا افکند.»[1]
«باد غیب» همان نیروی فعال هستی مطلق است که تصرف و تأثیر آن، همه این جهان را چون خس به حرکت میآورد. قدرت حقیقی در هستی همان است که ادراک آن با حواس ظاهر صورت نمیپذیرد و «دست پنهانی» است سوار بر مرکب حس که ما فقط آثار آن را میبینیم و آن قدرت که «جان جان» و «هستی حقیقی» است، ناپیداست. این آثار اگر هم موافق خواست تو نیست آن را بپذیر؛ و بدان تیری نیست که بیهدف و از دست یک موجود ناآگاه پرتاب شده باشد؛ پس مصایب دنیا هم میتواند نشانه عنایت حق باشد. مولانا سخن را به آیه 17 سوره انفال مستند میکند که: تیر انداز تو نیستی بلکه خداست.
( 1311)خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را |
|
چشم خشمت خون شمارد شیر را |
( 1312)بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر |
|
تیر خونآلود از خون تو تر |
( 1313)آن چه پیدا عاجز و بسته و زبون |
|
و آن چه ناپیدا چنان تند و حرون |
( 1314)ما شکاریم این چنین دامی کراست |
|
گوی چوگانیم چوگانی کجاست |
( 1315)میدرد میدوزد این خیاط کو |
|
میدمد میسوزد این نفاط کو |
( 1316)ساعتی کافر کند صدیق را |
|
ساعتی زاهد کند زندیق را |
شیر را خون شمردن: استعاره از ناخشنود بودن بدان چه حق تعالى تقدیر کرده و به ظاهر به زیان آدمى است.
بوسه بر تیر دادن: به قضاى حق راضى بودن.
چوگانی: صفت نسبی است به معنای چوگان باز؛ و کنایه از حق و قدرت حق است.
حَرُون:یعنی نیرومند و سرکش، مولانا در پارهاى موارد آن را به همین معنى به کار برده است، لیکن در بیت مورد بحث در معنى متکبر مقتدر، و مانند آن ظهور بیشتر دارد چنان که در این بیت:
باشد که آن شاه حرون ز ان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
(دیوان کبیر، ب 291)
نَفّاط: نفت انداز. آن که شیشههاى مشتعل نفت را به سوى دشمن افکند.
صِدّیق: در لغت راستگو، و در اصطلاح کسى است که به درجه اعلاى ایمان رسیده باشد.
زندیق: زندیک، مانوى (حاشیه برهان قاطع). ولى در تداول مسلمانان به معنى بىدین و بىایمان به کار رفته است.
سخن در این است که مشیت الهی هر چه باشد، صلاح ماست و اگر ما را به خشم هم بیاورد، باید آن را پذیرفت. این شیری است که ما ازخشم، رنگ و مزه آن را در نمییابیم و میپنداریم که خون است. مصایب دنیایی را نیز باید وسیله سیرالی الله و قربت به حق قرار بدهیم. «از کرم دان این که میترساندت» . مولانا به این نکته اشاره میکند که فاصله کفر و ایمان بسیار کم است و هر خشم یا غروری ممکن است بنده مؤمن را از ایمان دور کند.همچنین مضمون این ابیات بیان آزمایشى است که حق تعالى از بندگان مىکند. بنده برابر اراده حق از خود اختیارى ندارد. و هنگام آزمایش وظیفه اوست که تسلیم شود: «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصَّابِرِینَ: همانا شما را مىآزماییم به اندک ترس و گرسنگى، و کاهش مال و جان و میوهها و شکیبایان را مژده ده.»[2] پس اگر به ظاهر رنجى به بنده رسد آن رنج را با رضا و تسلیم بر خود هموار کند و بداند که خیر او در آن است.
بچّه مىلرزد از آن نیش حجام مادر مشفق در آن دم شاد کام
نیم جان بستاند و صد جان دهد آن چه در وهمت نیاید آن دهد
تو قیاس از خویش مىگیرى و لیک دور دور افتادهاى بنگر تو نیک
246- 244/ د / 1
( 1296)سوی حسیّ رو که نورشراکب است |
|
حس را آن نور نیکوصاحب است |
( 1297)نور حس را نور حق تزیین بود |
|
معنی نور علی نور این بود |
( 1298)نور حسی میکشد سوی ثری |
|
نور حقش میبرد سوی علی |
( 1299)زانکه محسوسات دونترعالمی است |
|
نور حق دریا و حس چون شبنمی است |
( 1300)لیک پیدا نیست آن راکب برو |
|
جز به آثار و به گفتار نکو |
( 1301)نور حسی کو غلیظ است و گران |
|
هست پنهان در سواد دیدگان |
( 1302)چونکه نور حس نمیبینی ز چشم |
|
چون ببینی نور آن دینی ز چشم |
( 1303)نور حس با این غلیظیمختفی است |
|
چون خفی نبود ضیائی کآن صفی است |
حسى که نور راکب آن است: اولیاى خدا که به ظاهر چون دیگر مردماند اما درونشان روشن به نور الهى است.
تزیین شدن: آرایش کردن، به کمال رساندن.
نور على نور: نور حسى که به نور الهى روشنتر شده، مأخوذ است از آیه «اَللَّهُ نُورُ اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ اَلزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ یَهْدِی اَللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اَللَّهُ اَلْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اَللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ: خدا نور آسمانها و زمین است. مثل نور او همانند چراغدانى است، در آن چراغى. چراغ در آبگینهاى، آبگینه چون ستارهاى درخشان، مىفروزد از درخت مبارک زیتون که نه شرقى و نه غربى است. روغنش روشنى بخشد،- هر چند آتشى آن را نپسوده بود- روشنى بر روشنى. خدا بدان روشنى هر که را خواهد راه نماید و براى مردمان مثلها زند و خدا به هر چیز داناست.»[1]
ثَرَى: یعنی خاک و بهطور کلی، زندگی خاکی و مادی، و تعبیر به ثرى از آن جهت که عقل جزئى مقدمات استدلال را از محسوسات مىگیرد، و محسوسات در این عالماند.
عُلى: بالایى، برترى. چه این نور از طریق کشف و شهود به سالک مىرسد و آن از جانب حق تعالى است.
دونتر: از آن جهت که سیر نزولى هم چون سیر صعودى درجاتى دارد.
لیک پیدا نیست: وَلِىِّ خدا در شکل و هیأت چون دیگر مردم است، تنها از گفتار و کردار است که مردم آنان را توان شناخت و به بزرگى ایشان توان پى برد، اما شناخت حقیقىشان براى همگان مقدور نیست که: «أولِیائى تَحتَ قِبابِى لا یَعرِفُهُم غَیرى».
دینى: مرد حق، ولى خدا.
مُختَفى: پنهان.
ضیاء: روشنى.
صَفى: گزیده.
( 1296) پیرو حس باش که نور سوار او شده و او است که بهترین رفیق است. ( 1297) نور حق بهترین تزیین نور حس بوده و معنى نُورٌ عَلى نُورٍ همین است. ( 1298) نور حسى مرکوب خود را بطرف پستى مىکشاند و نور حق بطرف بالا رهبرى مىکند. ( 1299) و براى اینکه محسوسات پستترین عوالم است و نور حق بمنزله دریا بوده نور حس چون شبنم. ( 1300) ولى آن سوار در ظاهر پیدا نیست و جز به آثار و گفتار نکو پى بوجود او نمىتوان برد. ( 1301) نور حسى با اینکه از عالم جسمانى بوده داراى وزن و غلظت است در سیاهى چشم پنهان بوده و دیده نمىشود. ( 1302) نور حس که با وجود غلظت و جسمانى بودن دیده نشود نور دنیاى دیگر را چگونه در چشم توانى دید. ( 1303) نور حس با این غلظت و سنگینى پنهان است پس نورى که در نهایت لطافت بوده و بر گزیده است چگونه مخفى نخواهد بود.
حسی که نورش راکب است، آن حسی است که به خدمت راه حق درآید و نورحق، صاحب وراکب آن شود. مولانا این حس ظاهری را هم گونهای از نور میداند که نور حق را آراسته و "نورٌ علی نور" پدید آورده است. در گفتار عارفان، دل مرد راه حق را فانوسی دانستهاند که در آن، نور حق میتابد. تشبیه حس مادی به شبنم، بیان ناچیز بودن آن در برابر دریای نور حق است. مولانا باز بر میگردد به این نکته که "آن که پنهان است" روح منوّر به نورحق است که با چشم ظاهر دیده نمیشود و فقط آثار آن را میتوان دریافت. او میگوید که پنهان بودن نور حق یا روح منوّر به نورحق، بدیهی است؛ زیرا نور حسی هم قابل مشاهده نیست. بینایی چشم ظاهر هم با اینکه از خواص حیات مادی است، باز در سیاهی دیدگان پنهان است. پس واضح است که آن "ضیای صَفی" که روشنایی ذاتی حق است، باید با این چشم دیده نشود. همچنین این ابیات اشاره یی است به اولیای خدا که میان مردماند و برکات حق تعالى به وسیله آنان به مردمان مىرسد، اما شناختشان از طریق حواس ظاهر مقدور نیست جز آن که خدا دیده حقیقت بین به کسى ارزانى کند.
راه رهایی از چاه دنیا، تمسک به حبل الله است(3)
( 1289)اسب داند اسب را کو هست یار |
|
هم سواری داند احوال سوار |
( 1290)چشم حس اسب است و نور حق سوار |
|
بیسواره اسب خود ناید به کار |
( 1291)پس ادب کن اسب را از خوی بد |
|
ورنه پیش شاه باشد اسب رد |
( 1292)چشم اسب از چشم شه رهبر بود |
|
چشم او بیچشم شه مضطر بود |
( 1293)چشم اسبان جز گیاه و جز چرا |
|
هر کجا خوانی بگوید نی چرا |
( 1294)نور حق بر نور حس راکب شود |
|
آنگهی جان سوی حق راغب شود |
( 1295)اسب بی راکب چه داند رسم راه |
|
شاه باید تا بداند شاهراه |
چشم اسب...: استعاره از چشمهاى حسى که نور آنها از افاضه نور حق است. چنان که اگر سوارى اسب را رهبر نباشد آن اسب در بىراهه خواهد افتاد و بود که تباه شود. اگر نور الهى راهنماى آدمیان نباشد گمراه شوند که «مَنْ یَهْدِ اَللَّهُ فَهُوَ اَلْمُهْتَدِ وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً.»[1]
نور حق: استعاره از هدایت پروردگار و افاضهاى که به بنده کند آن گاه که جویاى هدایت شود.
نور حِس: عقلهاى جزئى که تنها از راه حواس پنجگانه در پى کشف حقیقت است.
راغب: مایل.
اسب: استعاره از جسم مادى.
اسب بىراکب: استعاره از کسى که بدون داشتن راهنما طالب سلوک و رسیدن به حق است.
شاه: استعاره از ولى کامل.
( 1289) اسب فقط اسبى را که با او همراه است مىشناسد و همچنین سوار احوال سوار را مىداند. ( 1290) چشم حس بمنزله اسب و نور خداوندى چون سوار است و بدون سوار این اسب ارزشى ندارد. ( 1291) پس اسب را تادیب نموده از خوى بد باز دار و گرنه این اسب در پیشگاه شاه مردود خواهد بود. ( 1292) چشم اسب از چشم شاه نیرو گرفته و راهى را که منظور است مىپیماید و بدون چشم شاه چشم اسب عاجز از پیمودن راه مقصود است. ( 1293) چشم اسب را بهر جا جز چراگاه و گیاه بخوانى از رفتن استنکاف مىکند. ( 1294) آن گاه جان بسوى حق متمایل مىشود که نور حق سوار نور حس گردد. ( 1295) اسب بدون سوار چگونه راه را مىشناسد براى شناختن شاه راه شاه لازم است که اسب را رهبرى کند.
در این ابیات «اسب» وجود مادی و هستی ظاهری است و سوار روح انسانی است که میتواند آن را مهار کند و به راه حق بکشاند. مولانا میگوید: وجود مادی فقط میتواند چیزی از نوع خود را بشناسد که با او همانندی دارد و «اهل کمال» را کسی میشناسد که بر مرکب زندگی مادی مهار زده باشد. «چشم حس» چشمی است که فقط این دنیای فانی را میبیند و آنچه این مرکب را مهار میزند «نور حق» است که در دل مرد حق میتابد و ارزش دنیا را در نظر او کم میکند. «شاه» مرد کامل است که روح دنیادوست را به مکتب خود راه نمیدهد؛ و یا روح خداجویی است که حیات مادی را دوست نمیدارد. باید این مرد کامل، یا روح خداجوی ما بر گرایشهای مادی مهار بزند و زندگی را به راه حق بکشاند. «گیاه و چرا» مزایای زندگی مادی است. بنابراین سخن بر سر حواسِّ ظاهری و قوای بشری میباشد که ممکن است در راه زندگی این دنیا و یا در راه ترک شهوتها و لذتها و ادراک نور حق بهکار گرفته شود.
راه رهایی از چاه دنیا، تمسک به حبل الله است(2)
( 1280)یوسفِ حُسنی و این عالم چوچاه |
|
وین رسن صبر است بر امراله |
( 1281)یوسفا آمد رسن در زن دو دست |
|
از رسن غافل مشو بیگه شد است |
( 1282)حمدلله کین رسن آویختند |
|
فضل و رحمت را بهم آمیختند |
( 1283)تا ببینی عالم جان جدید |
|
عالم بس آشکار ناپدید |
( 1284)این جهان نیست چون هستان شده |
|
وان جهان هست بس پنهان شده |
( 1285)خاک بر بادست و بازی میکند |
|
کژنمایی پردهسازی میکند |
( 1286)اینک بر کار است بیکارست وپوست |
|
وآن که پنهان است مغز و اصل اوست |
( 1287)خاک همچون آلتی در دست باد |
|
باد را دان عالی و عالینژاد |
( 1288)چشم خاکی را به خاک افتد نظر |
|
بادبین چشمی بود نوعی دگر |
رَسَن: ریسمان. و در آن اشاره است به ریسمانى که کاروانیان براى بالا آوردن آب در چاه انداختند و یوسف بدان ریسمان از چاه به در آمد.
عالم جان: عالم روح، جهانى که به مادیات تعلّقى ندارد.
عالم جان جدید: هستی مطلق حقیقی است.
جهان نیست: عالم ماده، جهان فانى، دنیا، همین هستی مجازی و دنیای فناپذیر است.
هستان: این کلمه در مثنوى جمع «هست» به معنى «موجود زنده» آمده است.
کاشکى هستى زبانى داشتى تا ز هستان پردهها برداشتى
4725 /د3
خاک: استعاره است از جسم، هستی مادی و وجود ظاهری است که بر باد است و نخواهد ماند و مانند عروسکی در صحنه خیمه شب بازی کژ و راست میشود.
باد: استعاره است از روح.
نقش چون کف کى بجنبد بىز موج خاک بىبادى کجا آید بر اوج
چون غبار نقش دیدى باد بین کف چو دیدى قلزم ایجاد بین
1460- 1459/د 6
اینکه بر کار است: اندام و جسم.
آن که پنهان است: روح.
چشم خاکی: دید ظاهری و مادی است .
بادبین: نور باطنی است که حقیقت را میبیند.
( 1280) تو یوسف حسن بوده و این عالم چون چاه است و این ریسمان که تو را از چاه نجات مىدهد صبر بر امر خداوندى است . ( 1281) پس اى یوسف هشیار باش که ریسمان نجات بچاه آویخته شد آن را با هر دو دست محکم بگیر و غفلت نکن که وقت مىگذرد . ( 1282) شکر خدا را که این ریسمان آویخته و فضل و رحمت را بهم آمیخته است . (- باین ریسمان متوسل شده از چاه بیرون آى تا بارگاه شاه را ببینى . ( 1283) و عالم تازهاى که عالم جان است مشاهده کرده عالم ظاهر از نظر تو پنهان شود . ( 1284) این جهان ظاهرى نیستى است که چون هست جلوه کرده و آن جهانى که هست از نظر پنهان گردیده ( 1285) خاک در دست باد است و با او بازى همىکند و از آن پردهها ساخته و نقشها پرداخته نیست راهست جلوه مىدهد.(1286 ) این پردهها و نقشها که اکنون در کار است بىکار بوده و پوششى بیش نیست مغز و اصل آن است که از چشم خاک بین پنهان است. ( 1287) خاک در دست باد آلتى است مرتبه باد عالى و این عنصر عالى نژاد است. ( 1288) چشم خاکى بخاک مىنگرد و فقط خاک مىبیند چشمى که باد بین باشد چشم دیگرى است.
در این ابیات انسانی که با ترک شهوات در راه خدا قدم میزند و در این راه صبر پیشه میکند، به یوسف تشبیه شده است. مولانا میگوید: ای انسان خداجو، تو مانند یوسفی و صبر و خودداری از لذّت دنیا، ریسمانی است که تو را از چاه نجات میدهد و این ریسمان، فضل و رحمت خداوند است. در نظر عرفا این هستی مجازی است و پس از ترک این جهان، هستی حقیقی را میتوان دریافت. البته برای کسانی که اسرار حقیقت را میدانند این دریافت در حیات این جهانی نیز صورت میپذیرد. مولانا می گوید: این که روی کار است همین حیات ظاهری است که ظاهراً متصدّی امور است و آن که پنهان است، هستی حقیقی و قدرت پروردگار است. که به باد تشبیه شده است. همچنین اشارتى دارد به تأثیر قدرت پروردگار در جهان ماده و عالم ظاهر، و اینکه هر چه در عالم است خداست و همه چیز به اراده او بر کار و در حرکت است اما دیده ظاهرى مُحرِّک اصلى را نمىبیند.
راه رهایی از چاه دنیا، تمسک به حبل الله است(1)
( 1269)هین و هین ای راهرو بیگاه شد |
|
آفتاب عمر سوی چاه شد |
( 1270)این دو روزک را که زورت هست زود |
|
پیر افشانی بکن از راه جود |
( 1271)این قدر تخمی که ماندستت بباز |
|
تا بروید زین دو دم عمر دراز |
( 1272)تا نمردست این چراغ با گهر |
|
هین فتیلش ساز و روغن زودتر |
( 1273)هین مگو فردا که فرداها گذشت |
|
تا به کلی نگذرد ایام کشت |
( 1274)پند من بشنو که تن بند قوی است |
|
کهنه بیرون کن گرت میل نوی است |
( 1275)لب ببند و کف پر زر برگشا |
|
بخل تن بگذار و پیش آور سخا |
( 1276)ترک شهوتها و لذتها سخاست |
|
هر که در شهوت فرو شد برنخاست |
( 1277)این سخا شاخی است از سرو بهشت |
|
وای او کز کف چنین شاخی بهشت |
( 1278)عروة الوثقاست این ترک هوا |
|
برکشد این شاخ جان را بر سما |
( 1279)تا برد شاخ سخا ای خوبکیش |
|
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش |
زورت هست: یعنی، هنوز چیزی از نیروی جسمی باقی است.
پیرافشانی: به معنای جُنب و جوش در روزگار پیری و صرف توانایی در راه حق و یا به معنی افشاندن و دور ریختن کهنگیها و دست به کار تازه زدن میباشد. نظیر آن چه حافظ سروده است:
اى دل شباب رفت و نچیدى گلى ز عمر پیرانه سر بکن هنرى ننگ و نام را
(دیوان حافظ)
مردن: خاموش شدن، به پایان رسیدن.
چراغ با گهر: استعاره از عمرو زندگی است؛
فتیله و روغن ساختن: کنایت از مهیّا شدن براى عبادت و امروز و فردا نکردن.
کهنه بیرن کن: یعنی دلبستگی دنیا را از خود دورکن.
نُوى: استعاره از عالم تجرّد و پیوستن به حق.
کف پُر زَر گشودن: استعاره از ترک لذتهاى جسمانى کردن و خود را در حق فنا کردن.
بخل تن: کنایه از تن را دوست داشتن، به تن علاقهمند بودن.
این سخا شاخى است: برگرفته است از حدیثى که خلاصه آن اینکه فراخ دستى درختى است از درختهاى بهشت و شاخهاى آن به دنیا سرازیر است هر که شاخى را بگیرد او را به بهشت برد و بخل شاخى است از درخت دوزخ که شاخهاى آن بدین جهان سرازیر است هر که شاخى را بگیرد او را به دوزخ برد. و به همین مضمون روایتى از امام هشتم (ع) در بحار الانوار آمده است.[1]
عروةالوثقی: رشته استوار پیوند مؤمنان با خداست. این تعبیر، اقتباس از آیه شریفه سوره بقره وسوره لقمان است که: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اِسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ اَلْوُثْقى.»[2]؛ هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.» «وَ مَنْ یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اَللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اِسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ اَلْوُثْقى.»:
چشمه آن آب رحمت مؤمن است آب حیوان روح پاک محسن است
1253 2
سما: آسمان.
بالا کشان: قید بردن.
( 1269) هان اى راهرو وقت تنگ است و آفتاب عمر نزدیک بچاه مغرب است . ( 1270) این دو روزى که از عمر باقى مانده هر چه زودتر در آسمان مقصود پر افشانى کن . ( 1271) این عمر کمى که برایت باقى مانده تخم بکار تا از همین دو روزه عمر درازى بروید . ( 1272) تا این چراغ خاموش نشده هر چه زودتر فتیله و روغنش را آماده کن . ( 1273) نگو فردا زیرا فرداها گذشته و تو کارى نکردى تا بکلى ایام کشت تمام نشده بکار پرداز . ( 1274) پند مرا بشنو که تن یک مانع پر زورى است اگر عمارت نویى طالبى این بناى کهنه را ویران کن . ( 1275) لب فرو بند و دست بخشش را باز کن بخل تن را رها کرده سخاوت پیشه کن . ( 1276) ترک لذات و شهوات سخاوت است و هر کس که در شهوات فرو رفت هرگز از این غرقاب رهایى نخواهد یافت . ( 1277) این سخاوت که گفتیم شاخهاى از سرو بهشت است پس واى بر کسى که چنین شاخهاى را از دست بدهد [اشاره بحدیث نبوى که مىفرماید «السخاء شجرة من اشجار الجنة اغصانها مستدلیات فى الدنیا من اخذ غصناً منها قادته ذلک الغصن الى الجنة» یعنى سخاوت درختى از درختان بهشت است و شاخهاى آن در دنیا آویخته شده هر کس یکى از آن شاخها را بگیرد آن شاخه او را به بهشت مىکشد .] . ( 1278) ترک هوى همان عروت الوثقى است که در قرآن از آن نام برده شده و همان ریسمان محکم یا شاخه بهشتى است که جان را به آسمانها مىکشد . ( 1279) تا همان شاخ سخا تو را بالا برده و به اصل خویش رساند .
ای سالک! آگاه باش که روز به پایان رسیده و آفتاب عمر به سوی چاه افول نزدیک شده است: جود تو در این است که باقی مانده عمر را در راه خدا صرف کنی تا عمر دراز از بقاءالله به تو بدهند. پیش از پایان زندگی، آن را در راه حق بینداز. مگو فردا که بسی از این فرداها گذشت، همین باقی مانده عمر را باید کاری کرد. این مضمون متأثر از سخنان على (ع) است که می فرماید: «هم اکنون بندگان خدا که طناب مرگ بر گلو سخت نیست، روان آزاد است و وقت ارشاد باقى است، تنها در آسایش است و هنگام گرد آمدن و کوشش، و اندک زمانى دارید از ماندن و مجالى براى اراده کردن و فرصت براى توبت و فراخى براى عرض حاجت. بکوشید پیش از تنگى و در سختى به سر بردن و بیم داشتن و مردن.»[3]
مولانا، گذشتن از علایق مادی را به بخشندگی و سخاوت تعبیر میکند و علاقههای مادی و تن پروری را بخل میشمارد. سخاوتمندی شاخهای از سرو بهشت است، وای به حال کسی که چنین شاخهای را از دست بدهد. فرو نهادن هوی و شهوت دستگیره استواری است که روح انسان را به آسمان بالا میبرد. این حرکت سخاوتمندانه تو و گذشتن از علایق مادی و دلبستگیهای این جهانی، تو را بالا میبرد و به اصل خود میرساند. که همان، هستی مطلق (خداست) است.
[1] - احادیث مثنوى (ص 53) و(سفینة البحار، ج 1، ص 607)
[2] - سوره بقره، آیه 256و سوره لقمان، آیه 22
[3] - (نهج البلاغه، خطبه 83)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |