(750)رگ رگ است این آب شیرین آب شور |
|
در خلائق میرود تا نفخ صور |
(751)نیکوان را هست میراث از خوش آب |
|
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب |
رگ رگ: رشتهى آب بهمراه رشتهى دیگر، مجازا، حق و باطل.
آب شیرین و آب شور: کنایه از صفات نیک و صفات زشت انسانی است.
نفخ صور: دمیدن اسرافیل در صور و کرناى که علامت رستخیز است و مردگان بدان آواز زنده مىشوند و از گور بر مىخیزند. برگرفته است از آیهى شریفه: وَ نُفِخَ فِی اَلصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً [1] و نظایر آن.
اورثنا الکتاب:اشاره به آیه: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَیْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِکَ هُوَ الْفَضْلُ الْکَبِیرُ.جَنَّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَهَا یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَلُؤْلُؤًا وَلِبَاسُهُمْ فِیهَا حَرِیرٌ.وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَکُورٌ.الَّذِی أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِن فَضْلِهِ لَا یَمَسُّنَا فِیهَا نَصَبٌ وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ»: قرآن یا کتب آسمانی و به عبارت دیگر، معرفت حق را به کسانی که بندگان برگزیده ما بودند به میراث دادیم،(امّا) از میان آنها عدهاى بر خود ستم کردند، و عدهاى میانه رو بودند،و گروهى به اذن خدا در نیکیها (از همه) پیشى گرفتند، و این، همان فضیلت بزرگ است!(پاداش آنان) باغهاى جاویدان بهشت است که در آن وارد مىشوند در حالى که با دستبندهایى از طلا و مروارید آراستهاند، و لباسشان در آنجا حریر است!آنها مىگویند: «حمد (و ستایش) براى خداوندى است که اندوه را از ما برطرف ساخت؛ پروردگار ما آمرزنده و سپاسگزار است!همان کسى که با فضل خود ما را در این سراى اقامت (جاویدان) جاى داد که نه در آن رنجى به ما مىرسد و نه سستى و واماندگى!.[2]
( 750) دستجات خوب و بد افراد بشر چون رگههاى آب شیرین و شور تا قیامت در جریان است.( 751) خوبان از آب شیرین ارث بردهاند و مشمول پرتو مضمون آیه شریفه أَوْرَثْنَا اَلْکِتابَ مىباشند.
مولانا میگوید: این اوصاف گوناگون یا گرایشهای انسان به جریان حق و باطل مانند رگههای آب در زمین است که بعضی از آنها شیرین و برخی شور است و در این جریانها تا پایان هستی به همینگونه خواهد بود.
نیکان و آشنایان به حقایق و معارف الهی، از آب خوش یا آب شیرین معرفت، ارث میبرند. این میراث کدام است؟ همان است که در قرآن کریم به آن اشاره شده است: قرآن یا کتب آسمانی و به عبارت دیگر، معرفت حق را به کسانی که بندگان برگزیده ما بودند به میراث دادیم. مردان راه حق به دلیل پیوستگی روحانی و معنوی، فرزندان معنوی پیامبراناند و معرفت حق را از آنها به ارث میبرند.
(743)بعد از این خونریزِ درمان ناپذیر |
|
کاندر افتاد از بلای آن وزیر |
(744) یک شه دیگر ز نسل آن جهود |
|
در هلاک قوم عیسى رو نمود |
(745)گر خبر خواهى از این دیگر خروج |
|
سوره بر خوان وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ |
(746) سنت بد کز شه اول بزاد |
|
این شه دیگر قدم بر وى نهاد |
این پادشاه که موضوع این حکایت است « ذو نواس» نام داشت و از ملوک یمن بود و آن پادشاه که موضوع حکایت پیشین است ساختهى قصه پردازان و یا خود مولاناست و بنا بر این نمىتوان تصور کرد که ذو نواس از نسل او بوده است و بىگمان مقصود مولانا نژاد و نسب ظاهرى او نبوده است ولى او از حیث روح و اخلاق به اولین شباهت داشت و نزد مولانا اعتبار به نسبت است نه نسب
نسل: ذریت و فرزندان از پشت یک پدر، زاد و ولد، نژاد.
رو نمودن: پدید آمدن، ظاهر شدن.
خروج: عملیات رزمی.
وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ: یعنی سوگند به آسمان که درآن بناهای برافراشته است.[1]
سنت: راه و روش خواه نیک یا بد، اصطلاحا روش معمول در دین بدون آن که واجب باشد، آن چه پیغمبر (ص) بر عمل آن مواظبت فرموده و گاهى ترک نموده است.
یک شه دیگر ز نسل آن جهود: یعنی شخصیت وساخت روحی وفکری این شاه ازنسل آن شاه جهود است.
شه اول: منظور همان پادشاه جهود است.
( 744) یک پادشاه دیگرى از نسل همین جهود که قصه او را نوشتیم براى هلاک تابعین عیسى اقدام کرد. (745) اگر خبر عملیات این جهود را مىخواهى سوره شریفه «وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ» را بخوان. ( 746) همان رسم و راهى که پادشاه اولى باز کرده بود جهود دومى نیز به آن راه قدم گذاشت.
محتوای این ابیات ناظر است بمضمون حدیث: مَن سَنَّ فِى الاِسلامِ سُنَّةً حَسَنَةً فَعُمِلَ بِها بَعدُهُ کُتِبَ لهُ مِثلُ اَجرَ مَن عَمَلَ بِها وَ لا یَنقُصُ مِن اُجُورَهم شیئىٌ وَ مَن سَنَّ فى الاسلامِ سُنَّةً سَیئَِةً فَعُمِلَ بها بَعدُه کُتِبَ عَلَیهَ مِثلُ ِوزرِ مَن عَمَلَ بها و لا یَنقُصُ مِن اوزارهم شیئىٌ.« کسی که در اسلام سنّت نیکویی را پایه گذاری کند وبعدا دیگران به آن عمل کنند، معادل اجر عمل کنندگان ، به وی اجر داده می شود ، بدون آن که از اجر آنان چیزی کاسته شود.وهمچنین کسی که در اسلام ، سنّت بدی را پایه گذاری کند وبعدا دیگران به آن عمل کنند ، معادل گناه مرتکبین به آن سنّت بد به حساب وی گذاشته می شود بدون آن که از گناه آنان چیزی کاسته گردد.»[2]
(747)هر که او بنهاد ناخوش سنّتی |
|
سوی او نفرین رود هر ساعتی |
(748)نیکوان رفتند و سنّتها بماند |
|
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند |
(749)تا قیامت هر که جنس آن بدان |
|
در وجود آید، بود رویش بدان |
ناخوش سنتی: یعنی سنت زشت، راه بد.
( 747) یک راه بد و سنت زشتى که کسى در عالم رواج دهد هر ساعت تا قیامت لعنت خداوند شامل او مىگردد.() هر بدى که آیندگان در آن راه مرتکب شوند خداوند آن بدى را ناشى از بدعت گزار اولى مىداند.( 748) مردمان خوب مىروند و نیکى آنها براى همیشه باقى است و از ظالمان و لئیمان جز ظلم و لعنت و نفرین باقى نمىماند.( 749) و تا قیامت هر بدى که از آن قبیل بوجود آید راجع بکسى است که از اول بناى آن را نهاده است.
به نقل از استاد فروزانفر، موضوع این داستان، قصّه اصحاب الاُخْدود است که در قرآن کریم بدان اشاره شده است[2] و مفسّرین سه روایت در توضیح آن نقل کردهاند: یکى آن که اینان مردمى از مجوس بودهاند که فرمان پادشاه خود را در ارتکاب بعضى از منهیّات اطاعت نکردهاند و او مخالفان را در آتش سوخته است، ممکن است این داستان صورت تحریف شده قصّه سیاوش و سودابه باشد که در شاهنامه آمده است. دوم آن که این پادشاه، مردى بت پرست و اصحاب اخدود، مؤمنان و خدا پرستان بودهاند، سوم آن که این پادشاه یهودى بوده و پیروان عیسى را در آتش مىافکنده است، بنا بروایت ثعلبى این قصّه در حدود یمن واقع شده و پادشاه یهودى یوسف ملقّب به «ذو نواس» است که آخرین ملوک حمیر بوده و در آخر حکومت او لشکریان حبشه که مسیحى بودهاند بر یمن تاخته و آن را ضمیمه مملکت خود نمودهاند و بنا بر این روایت، سوختن پیروان مسیح که موضوع این داستان است با ظهور اسلام فاصله بسیار نداشته است.
مولانا روایت سوم را مأخذ قرار داده ولى در ضمن، آن را با روایت دوم نیز در آمیخته و سخن از بت پرستى این پادشاه بمیان آورده است و جز همین مورد در اصل قصّه تصرّفى نکرده است.
نظر مولانا درین قصّه آنست که زور و فشار و کشتن و سوختن نمىتواند نفوذ ایمان و گسترش عقیده را متوقّف سازد چنان که ظلم و ستم این پادشاه جهود مسیحیان را از اعتقاد خود منصرف نکرد و عاقبت، آن آتش بىداد بدامان ستمگران در پیچید و آنها را بر انداخت و نابود کرد، بخاطر بیاورید که مفاد قصّه پیشین این بود که قدرت از راه اعمال حیله و تزویر نیز نتوانست نیروى ایمان را بتمام و کمال مضمحلّ سازد و از میان ببرد.
چنان که ملاحظه خواهید فرمود، مولانا از این داستان خشک و ملال آور که مشتمل است بر نمایشى از قساوت و سنگ دلى بشر زورمند و مقتدر و پایدارى و قوّت ایمان مردمى بىگناه که در راه ثبات بر عقیده و آیین خود دست از جان شسته و سوختن و مردان را بر تبعیّت از ظلم و بىدینى ترجیح نهادهاند، عالمى از ذوق و افکار بلند و سوز و گداز و وصف جانبازى عاشقان و سوختگان محبّت، ساخته و با طرزى دل پذیر قصّه کودکى را که به آتش سوختند بیان کرده است، گفت و گوى این کودک خردسال از میان شعلههاى آتش با مادر خود که بر کنار حفره آتش ایستاده و سوختن فرزند خویش را بچشم مىدیده است بىاندازه دل کش و مؤثّر است و درس عبرتى است هم براى ستمگران و هم براى کسانى که در راه عقیده جان مىدهند و یا آن که براى زندگى چند روزه تسلیم ظلم و ستم مىشوند و دست از اعتقاد مىشویند، منظره جالب دیگر گفت و گوى پادشاه مؤمن سوز است با آتش که مولانا آن را نیز سخت ظریف و لطیف ساخته و پرداخته و از آن شاهدى بر تأثیر قدرت حق و تصرّف وى در ممکنات آورده است، این داستان را مولانا با شرح و تفصیلِ کشش و جذب جنسیّت و انواع آن خاتمه مىدهد بصورتى که زمینه داستان شیر و خرگوش و پیوستن آن به قصّه اصحاب الاخدود نیز آماده و فراهم مىگردد. و اینک تفصیل داستان مطابق مثنوى:
بدنبال آن خونریزى که از مکر وزیر و بموافقت پادشاه روى داد پادشاه دیگر که از نسل روحى و اخلاقى پادشاه نخستین بود کمر بقتل پیروان عیسى بست، قصّه او همانست که در سوره: وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ[3] مىخوانید، آن پادشاه سنّتى زشت و آیینى زیان آور نهاد و این پادشاه از وى تبعیّت کرد و وزر و وَبال آن روش ناپسند باوّلین باز گشت، در جهان سنّتها و افکار خوب و بد هست و تا قیامت بر جاست و همچنان که رگهاى شور و شیرین آب هر یک از منبعى جداگانه جارى مىشود رشتههاى اندیشه خوب و بد نیز هر یک به اصلى پیوند دارد و این پیوستگى میان نیکان و بدان برقرار است امّا نیکان با اندیشههاى راست و درست ارتباط دارند که سرچشمه آن اوصاف خدایى است، در اینجا مولانا به اشارت از لفظ « أَوْرَثْنَا اَلْکِتابَ»[4] که در قرآن است استفاده مىکند که میان مردان خدا با یکدیگر و همچنین با حق تعالى نسبتى و قرابتى وجود دارد بمناسبت آن که قرابت سببى یا نسبى است که شخصى را مستحقّ وراثت مىکند پس وراثت از حق تعالى ایجاب مىکند که میان وى و مردان خدا خویشاوندى معنوى وجود داشته باشد و بنا بر این مقدّمه مىگوید که نیاز و طلب آتشین پژوهندگان حقیقت شعلهاى از گوهر نبوّت است که خرمنگاه عشق آتشناک است و همان طور که زبانه آتش از آن جدایى نمىپذیرد و بدنبال آن مىگردد این نیاز و طلب سالکان نیز گرد وجود مردان حق گردانست، این نکته مسئله جذب جنسیّت را که از اصول مهمّ فلسفه مولاناست و بارها آن را مطرح ساخته پیش مىآورد و بدین مناسبت از عقیده منجّمین در باره طبایع ستارگان و تناسب اخلاق دستههاى مردم با آنها استفاده مىکند بىآن که براى آنها تأثیر مستقلّ و جدا از فعل حق تعالى معتقد باشد (این اندیشه را بزودى طرح و رد خواهد کرد) بدین گونه که بعضى طبع ناهید دارند که ربّ النوع طرب است، آنها همیشه در پى خوشى و شادى مىروند و برخى از مردم، سرشت مرّیخ دارند که خداوند جنگ و خونریزى است، اینان همواره بجنگ و پرخاش مىگرایند و این شاهدى است بر اینکه هر چیزى بسوى جنس و یا مبدأ خود کششى دارد، طرح عقیده منجّمین تمهید مقدّمه است براى این نظر که وراى افلاک و کواکب محسوس، در جهان غیب، آسمانها و ستارگانى هستند که از آفت نحوست و زوال نور مصوناند، آنها جانهاى اولیا هستند که در انوار الهى غرقاند و هر که با آنها پیوسته باشد چراغ هدایت بر مىافروزد و اهریمن ضلالت را بشهاب ثاقب فکر و اندیشه پاک مىسوزاند، نور ایشان از فیض حقّ است ولى تا نپندارى که این فیض بىمدد طلب بدست آید بلکه آن مانند درختى است که میوه بر زمین مىفشاند و کسى میوه با خود مىبرد که دامن بزیر شاخه درخت گیرد، نتیجه آن که بر امید فیض و شمول رحمت، بىکار نباید نشست و طلب و کوشش را فرو نباید گذاشت، از اینجا مىتوانیم روش مثبت مولانا را در تصوّف که مبتنى بر کار و عمل است بدست آریم، آن گاه مىگوید که این مناسبت امر حسّى و نژاد ظاهرى نیست بلکه پیوستگى اخلاقى و روحى است و باشارت شرافت نسب ظاهرى را انکار مىکند، این پیوستگى رنگ خدایى است که آن را « صِبْغَةَ اَللَّهِ »[5] مىگوییم و آن، بىرنگى و پاکى از صفات زشت و افکارى است که از اوهام بشرى متولّد شده و میان افراد بشر جدایى و خصومت افکنده است.
سپس به اصل قصّه بر مىگردد که پادشاه بتى را در پیش روى آتش نهاد و گفت که شرط رهایى سجده این بت است، ذِکْرِ بُتْ و بت پرستى سبب مىشود که مولانا منشأ پرستش اشیا را شرح دهد، بعقیده او پرستش و عشق بازى بتان و هر چیز دیگر از خود پرستى ناشى مىشود زیرا عبادت و پرستش از امید و بیم پدید آمده که باز گشت آن بجلب نفع و یا دفع ضرر از خود و خودى است و برین قیاس طلب لذّات نیز یکى از مظاهر خود پرستى است و بنا بر این، ریشه تمام اینها حبّ ذات و خود خواهى است و تا وقتى که این غریزه باقى است انسان هر چندى بتى مىتراشد و پیش آن بسجود مىافتد و در حقیقت خود را سجود مىکند بدان جهت که مسجود او مظهر میل و خواهش نفسانى اوست و شکستن این بتان آدمى را از بت پرستى نجات نمىدهد مگر وقتى که بت اصل را که بت ساز است درهم شکند و شکستن آن تنها بوسیله پیروى از انبیا و اولیا میسّر مىگردد، در ضمن این تمثیل مىگوید که جهنّم نیز تجسّم نفس و نفسانیّت است از آن رو که دوزخ هفت طبقه دارد و آن حاکى است از تعدّد و کثرت شؤون نفس.
از جمله کسانى که آنها را براى سجده بت نزد پادشاه آوردند زنى بود با طفلى خردسال که او را در آتش انداختند تا مادرش بترسد و دل از خدا پرستى بکند، مادر که سوختن طفل خود را مىدید از ترس و نگرانى مىخواست که بت را سجده کند، طفل از میان آتش فریاد بر کشید که اى مادر زنهار تا بت را نپرستى و از آتش نهراسى که این آتش، دریاى رحمت است و این سوختن، با خدا ساختن است و این مردن، بحیات جاویدان رسیدن است، در اینجا مولانا با ذوق شهادت و لذّت جانبازى خاصان دین را بمثالى از قصّه ابراهیم و آتش نمرود باز مىگوید و بحثى کوتاه ولى پُر مغز پیش مىآورد متضمّن آن که مرگ گسستن از زندگى نیست و رشته سیر حیات بمردن منقطع نمىشود بلکه مرگ خود از مدارج تحوّل اطوار زندگى است مانند زادن طفل از رحم مادر که انتقال است از ظرفى از ظروف و یا طورى از اطوار حیات بظرف یا طورى دیگر با این تفاوت که طور و ظرف دوم کاملتر و تمامتر از اوّلین است همچنان که زادن رسیدن بفضایى وسیعتر و زندگیى تمامتر است.
گفت و گوى طفل با مادر و سخنان شور انگیز وى در مؤمنان چنان مؤثّر افتاد که آتش را بجان استقبال مىکردند و پروانهوار خویش را بر خرمن آتش مىزدند و این امر سبب شد که پادشاه ستمگر رسوا گردد و چاره و تدبیرش نتیجه معکوس بدهد و این ثمره و حاصل بد خواهى و ظلم است که آخر دود آن بچشم ظالم مىرود و رسوا مىشود چنان که هر بد کارى ضرر بد کارى خود را مىکشد، آن گاه مثالى مىآورد از حکم بن ابى العاص که بر حضرت رسول استهزا مىکرد و بجزاى افسوس و استهزاى خود رسید و ازین مقدّمه نتیجه مىگیرد که عیب نیکان جستن، پرده عیب خود دریدن است و عیب پوشى، خود را از عیب جویى دیگران بدور داشتن است و یکى از وجوه بخشایش و رحمت ایزدى آنست که ما را بعیب خود متوجّه کند تا در صدد اصلاح خویش بر آییم و بزارى تمام از خدا بخواهیم تا ما را در رفع معایب و نقایص یارى نماید سپس مىگوید که ازین زارى و تضرّع، گل امید و شادمانى مىشکفد زیرا عاقبت هر سختى آسانى است.
پادشاه که قوّت ایمان و قدرت تصرّف حقّ را مىبیند با آتش گفت و گو و گله آغاز مىکند که چرا مؤمنان را نمىسوزاند و با آتش پرستان موافقت نمىکند، از این گفت و گو چنین بنظر مىرسد که مولانا رنگى از آن روایت که اصحاب الاخدود را در شمار مجوسان مىآورد بر این قصّه افکنده است، جواب آتش که من فرمانبر و مسخّر اراده خدا هستم، بحث جدیدى پیش مىآورد که سالها محلّ اختلاف نظر علماء کلام بوده است و آن اختلاف اشعریان با دیگر فرق است در اینکه تصرّف اراده و فعل خدا نسبت بجمیع ممکنات مساوى است و اوست که رأسا و بنحو مُباشر مستند جمیع آثار و افعال است و خواصّ و آثارى که از اشیاء بظهور مىرسد امور ذاتى نیست و عادتى است که در طبیعت جریان دارد و هر گاه خدا بخواهد اثر مخالف از آنها پدید مىآید، او بر این عقیده پا فشارى مىکند و از عوامل خارجى و احوال درونى مثال مىانگیزد تا در ذهن خواننده مرتسم گردد که جز خدا مؤثّرى در عالم وجود نیست و ضمناً عقیده معتزله و منجّمین را که بتولید و تأثیر کواکب معتقد بودهاند ردّ مىکند، بسیارى ازین امثله مأخوذ از قصص قرآن و روایات اسلامى است مثل معجزه هود و عمل موسى با فرعون و قارون و حکایتى از شیبان راعى زیرا این قصّهها که از قرآن کریم بما رسیده و یا مسلمانان بر آنها اتّفاق کردهاند نزد مردى مؤمن و معتقد که قرآن را وحى سماوى و تواتر را حجّت مىداند بمنزله برهان عقلى و دلیل منطقى است که جایى براى انکار باقى نمىگذارد.
پادشاه با وجود ظهور این آیات و کرامات از کرده نادم نشد و ستم و بىداد را درهم پیوست و درین حال قهر الهى در رسید و آن منکران بیک بار و همگى در آتش سوختند زیرا بحسب فطرت هم از آتش زاده بودند، بمناسبت نکته اخیر باز مولانا بمسأله جذب جنسیّت متوجّه مىشود و اقسام آن را بشرح و تفصیل باز مىگوید و این قصّه را بپایان مىرساند.
[1] - مأخذ این داستان در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى ، ص 9 آمدهاست اما، در تفسیر طبرى (ج 30، ص 74- 72) و تفسیر امام فخر رازى را (ج 8، ص 521) سه روایت مختلف درین باره ذکر کردهاند.
[2] - (سوره البروج آیه 4، 5، 6، 7، 8)
[3] - سوره اَلْبُرُوجِ : آیهْ 1
[4] - سوره الفاطر:آیهْ 32
[5] - سورهْ بقره: آیهْ138
( 732) بود در انجیل نام مصطفى |
|
آن سر پیغمبران، بحر صفا |
(733) بود ذکر حِلیهها و شکل او |
|
بود ذکر غزو و صوم و اکل او |
(734) طایفهى نصرانیان بهر ثواب |
|
چون رسیدندى بدان نام و خطاب |
(735) بوسه دادندى بر آن نام شریف |
|
رو نهادندى بر آن وصف لطیف |
(736) اندر این فتنه که گفتیم، آن گروه |
|
ایمن از فتنه بدند و از شکوه |
(737) ایمن از شر امیران و وزیر |
|
در پناه نام احمد مستجیر |
(738) نسل ایشان نیز هم بسیار شد |
|
نور احمد ناصر آمد یار شد |
(739) و آن گروه دیگر از نصرانیان |
|
نام احمد داشتندى مستهان |
(740) مستهان و خوار گشتند از فتن |
|
از وزیر شوم راى شوم فن |
(741) هم مخبط دینشان و حکمشان |
|
از پى طومارهاى کژ بیان |
(742) نام احمد این چنین یارى کند |
|
تا که نورش چون نگهدارى کند |
(743) نام احمد چون حصارى شد حصین |
|
تا چه باشد ذات آن روح الامین |
مضمون این دوازده بیت را مولانا از تفسیر های قرآن گرفته است . درسورهْ اعراف - آنجا که موسی با خداوند سخن می گوید،پروردگار از « رسول نبیّ ِاُمّی» یاد می کند که در آینده خواهد آمد وهمه باید از او پیروی کنند.[1] ودر سورهْ صفّ نیز بشارتی از زبان حضرت عیسی می خوانیم که نام احمد را نیز در پیشگویی خود ذکر می کند،[2] ومفسران قرآن مانند طبری، ابوالفتوح وامام فخر رازی با نقل روایاتی اشاره کرده اند که نام و نشان پیامبر اسلام در تورات وانجیل بوده است. اما در متن ِ رایج ِ کتاب مقدس ( تورات وانجیل) نام محمد یا احمد به صراحت دیده نمی شود وتنها در انجیل یوحنا ( فصل های 14 و16) عیسی از کسی سخن می گوید که پس از رفتن او، از جانب پروردگارمی آید واین شخص در متن عربی انجیل یوحنا« فارقلیط» ودرترجمهْ فارسی « تسلی دهنده» است. انجیلی هم وجود دارد که به « انجیل برنابا» معروف است وبرنابا خود یکی از قدیسان مسیحی بوده است. از اوایل قرن هیجدهم مسیحی نسخه هایی از این انجیل در کتابخانهْ دولتی وین ودر کشور اسپانیا پیدا شده وآن رابه زبانهای اروپایی ترجمه کرده اند واز روی این ترجمه ها یک ترجمهْ فارسی هم عرضه شده است.درانجیل برنابا به طور کلی مفاد آیهْ 6 از سورهْ صف وروایات مفسران قرآن تایید می شود اما این انجیل برنابا سندیت نسخه های آن نیاز به تحقیق عالمانه دارد. به هر حال مولانا چنان که گفتیم براساس روایات مفسران به این مضمون اشاره کرده وبرای او نتیجهْ انسانی روایات مطرح است ودر ارتباط با داستانی که پیش ازاین خواندیم، مولانا می خواهد تأثیر نام احمد را درزندگی مسیحیان دوره های پیش مقایسه کند با تأثیر تربیت پاکان ومردان حق، وروایت مورد بحث رابه همین مناسبت آورده است.ودرپایان این ابیات می گوید: درجایی که نام احمد چنین درتربیت وآرامش روح گذشتگان موثر بوده است نور او وهدایت مستقیم او وذات او تاچه حد می تواند مؤثر تر باشد. نام او قلعهْ استوار وپناهگاه اطمینان بخشی است ومعلوم است که شخص او وذات او ، که روح الامین و رازدار پروردگار است، پناهگاهی است بسیار اطمینان بخش تر.
حِلیه: یعنی چگونگی ظاهر ونقش صورت، زیور وپیرایه است.
نصرانی: صفت نسبی است یعنی منسوب به شهره ناصره که درشمال اسرائیل واقع است، وحضرت عیسی درآغاز مدتی درآن زیسته است، این کلمه امروزه به طور کلی به معنی مسیحی به کار رفته است.
شکوه: یعنی هیبت، ترس و بیم.
ایمن از شر امیران: اشاره به داستان پادشاه یهود و وزیر حیله گر اوست که پیش از گذشت.
مستجیر: یعنی پناهنده.
آن گروه: یعنی آن دسته از مسیحیان گمراه.
مستهان: یعنی خوار وپست شمردن.
مخبط دینشان: یعنی دین آنها را دچار لغزش واشتباه کرد.
حکمشان: یعنی آئین واحکام دینیشان.
نام احمد این چنین یارى کند: یعنی درجایی که نام احمد چنین درتربیت وآرامش روح گذشتگان موثر بودنه است، نور او وهدایت مستقیم او تاچه حد می تواند مؤثر ترباشد.
نام احمد چون حصارى شد : یعنی نام او قلع? استوار
حصین: یعنی پناهگاه اطمینان بخش.
روح الامین: یعنی راز دار پروردگار.
( 732) نام مصطفى ص همان پیمبرى که سر آمد انبیا و دریاى صفا و پاکى بود در کتاب انجیل ذکر شده.( 733) و تمام جزئیات شکل و تزیینات آن حضرت و جنگها حتى چگونگى روزه و افطارش نوشته شده بود.
( 734) یک دسته از عیسویان چون در موقع خواندن انجیل بنام مبارک آن حضرت مىرسیدند براى ثواب.( 735) آن اسم مبارک را بوسیده و صورت خود را به آن مىمالیدند.( 736) این گروه در این فتنه که امیران بجان هم افتاده بودند ایمن بوده.( 737) و از شر و زیر و امیر در پناه نام مقدس احمد در امان زیسته و آسوده خاطر بودند.( 738) از برکت نور احمد که کمک و مددکار آنها بود نسلشان هم زیاد شده عده آنها فزونى گرفت.( 739) اما قسمتى از عیسویان که نام مبارک احمد را با اهانت مىنگریستند. ( 740) خود از فتنه وزیر موهون و خوار شدند.- این طایفه بودند که از دین و آئین و طریقه محروم و خوار و ذلیل گردیدند.( 741) و بوسیله همان طومارهاى غلط و مختلف در دین و احکام دینشان خبط و خطاهاى فراوان راه یافت. ( 742) نام مقدس آن حضرت که این اثر را دارد باید پى برد که نور آن بزرگوار چه اثرى در نفوس خواهد کرد.( 743) نام او که پناهگاه و قلعه محکم باشد ذات آن بزرگوار چه اثرى خواهد کرد.
(723)گر اناری میخری خندان بخر |
|
تا دهد خنده ز دانه او خبر |
(724)ای مبارک خندهاش، کو از دهان |
|
مینماید دل، چو درّ از درج جان |
(725)نامبارک خنده آن لاله بود |
|
کز دهان او سیاهی دل نمود |
(726)نار خندان، باغ را خندان کند |
|
صحبت مردانت از مردان کند |
(727)گر تو سنگ صخره و مرمر شوی |
|
چون به صاحب دل رسی، گوهر شوی |
(728)مهر پاکان در میان جان، نشان |
|
دل مده الا به مهر دلخوشان |
(729)کوی نا امیدی مرو، امیدهاست |
|
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست |
(730)دل تو را در کوی اهل دل کشد |
|
تن تو را در حبس آب و گل کشد |
(731) هین، غذای دل بده از همدلی |
|
رو بجو اقبال را از مقبلی |
انار خندان: انار رسیده که پوست آن از پرى بر خود مىشکافد و دانههاى آن نمایان مىشود. نظیر: پستهى خندان. و انار خندان، تمثیلى است براى مرد کامل .
چو درّ : یعنی مانند مروارید.
درج: صندوق چهى جواهر.
لاله: شقایق سرخ بیانی است
خندهى لاله: مثالى است بجهت ظهور نقص مردم سیاه اندرون، آدمی که ظاهر خندان دارد ودلش یا جانش به معانی غیبی آشنا نیست مثل لاله سیاه دل است.
پاکان، دلخوشان، خورشیدها اهل دل ومقبل: هم? این واژه گان اشاره به مردان روشن وراه یافته است.
غذای دل بده از همدلی: یعنی از دیدار مردان حق وهمنشینی آنها دل خود را غذا بده، و روشن است که این غذای دل معرفت الهی است.
( 723) اگر انار مىخرى انار خندان بخر تا خنده او از دانه یاقوت فامش ترا مطلع نماید.( 724) وه چه خنده شیرینى که از دهان درون قلب خود را چون در گرانبها از محفظه بىسر پوش جان نمایش مىدهد. ( 725)خنده نامبارک خنده آن لالهاى است که از دهان خود سیاهى و تیرگى دل خویش را آشکار مىسازد. ( 726) آرى نار خندان سراسر باغ را خندان جلوه مىدهد و مردان خدا نیز نار خندان باغ آفرینشند و صحبت آنان ترا در شمار مردان قرار مىدهد. ( 727) اگر سنگ مرمر یا سنگ خارا باشى چون بصاحب دل مىرسى گوهر گرانبها خواهى شد.( 728) دوستى پاکان را در میان جان منزل ده و جز بمهر کسانى که پاک دل و دل خوشند دل مبند.( 729) بدیار نومیدى قدم مگذار که امیدها در کشور وجود هست بطرف تاریکى نرو که خورشیدها در عالم خلقت نور فشانى مىکنند.( 730) دل ترا بکوى اهل دل مىکشاند و تن تو را بمحبس آب و گل رهبرى مىکند.( 731) غذاى دل را از اهل دل بخواه اقبال را از صاحب اقبال بطلب.() دست بدامن صاحب دولتى بزن تا از تفضل او سربلند شوى. () صحبت اشخاص صالح ترا صالح مىکند و مصاحبت اشخاص ناصالح بطرف فسادت مىبرد.
چون در ابیات پیشین سخن از تاثیر صحبت مردان و پیران بمیان آمد و همواره شیخان سالوس و ریا کار بوده و هستند که خرقه و لباس پیران راستین بر تن مىپوشند و بر سر مسند مىنشینند و مردم ساده دل را فریب مىدهند اکنون مىگوید که اگر دست در دامن پیرى خواهى زد نخست او را بشناس و صحبت پیرى اختیار کن که مجاهدهى ظاهرش دلیل مشاهدهى باطن و گرمى و سوز سخنش نمودار سوختگى دل باشد نه شیخان فریب کار دنیا پرست که علاقهى آنها بصدر نشینى و جاه طلبى و خانقاه دارى نشانهى تیرگى درون و بىخبرى از عالم حقیقت است.
منظور مولانا از میوه خندان یا انار خندان، انسانی است که آشنا به حقایق و معانی غیبی و الهی است. چنین انسان کاملی، همواره ظاهرش از درون حکایت دارد و از صندوقچه جانش میتوان دل او را دیدکه چون مروارید میدرخشد. گل لاله هم خندان است، اما از دهانش سیاهی دلش را میتوان دید (شقایق سرخ بیابانی گلبرگهایش در قسمت وسط، سیاه است). انسانی که ظاهر خندان دارد و دلش یا جانش به معانی غیبی آشنا نیست مثل لاله سیاهدل میماند. این سخن میتواند اشاره به مشایخ و پیرانی باشد که در حقیقت به کمال نرسیدهاند، ولی ظاهر فریبنده دارند. به سوی مدعیان دروغین نباید رفت، زیرا هم صحبتی با آنها دل را سیاه میکند و ناامیدی به بارمیآورد، بلکه باید به سوی پاکان و اهل دل و مقبلان و در یک کلمه به سوی خورشیدها باید رفت. چون دیدار مردان روشندل خورشیدمنش، غذای دل است و معرفت الهی به بار میآورد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |