( 905) طایفهى نخجیر در وادى خوش |
|
بودشان از شیر دایم کش مکش |
( 906)بس که آن شیر از کمین درمىربود |
|
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود |
( 907)حیله کردند آمدند ایشان بشیر |
|
کز وظیفه ما ترا داریم سیر |
( 908)بعد از این اندر پى صیدى میا |
|
تا نگردد تلخ بر ما این گیا |
نخجیر: حیوان که آن را شکار کنند، شکار کوهى خاصه بز.
وادى: گذرگاه سیل و آب میان دو کوه و یا دو تل و تپه، رودخانه.
کش مکش: ترکیبى است از صیغهى امر و نهى از مصدر کشیدن که معنى آن امر و نهى پیاپى و مختلف و نیز خصومت است.
وظیفه: یعنی مقرری وجیره به مقدار معین برای زمان معین.
( 905) شکارها در چراگاهى که داشتند همواره از حمله شیر در بیم و هراس بودند.( 906) بسکه شیر به آنها از کمینگاه حمله کرده بود چراگاه براى آنها تبدیل بجهنمى شده بود.( 907) حیلهاى بنظرشان رسیده نزد شیر آمده گفتند ما وظیفهاى براى تو قرار مىدهیم که همیشه سیر باشى. ( 908) تو غیر آن وظیفه مخواه و براى صید ما نیا تا روزگار ما تلخ نگشته راحت باشیم.
( 909)گفت آرى گر وفا بینم نه مکر |
|
مکرها بس دیدهام از زید و بکر |
( 910) من هلاک فعل و مکر مردمم |
|
من گزیدهى زخم مار و کژدمم |
فعل: مجازا، مکر و حیله:
گنجیست درین خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه ست[1]
کو آن فضولىهاى تو کو آن ملولیهاى تو کو آن نغولیهاى تو در مکر و فعل اى ذو فنون
مار و کژدمم: کنایه از مردم فریبکار است.
( 909) گفت قبول مىکنم بشرط اینکه وفا ببینم نه مکر چون از اشخاص مکر زیاد دیدهام. ( 910) من کسى هستم که از کار و مکر مردم هلاکم و زخم گزش مار و عقرب فراوان دارم.
( 911) مردم نفس از درونم در کمین |
|
از همه مردم بتر در مکر و کین |
( 912) گوش من لا یلدغ المؤمن شنید |
|
قول پیغمبر به جان و دل گزید |
مردم نفس از درونم در کمین: اشاره است بحدیث: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک.[2] زیرا تمام هوسها وخواستهای ناپسند از نفس برمی خیزد، و نفس در اصطلاح صوفیان مرکز اخلاق ذمیمه و زشت است و زیانى که انسان از خُلق بد خود مىبرد بسیار بیشتر است از زیانهایى که مردم بدو مىرسانند بخصوص که آدمى ممکن است که نسبت بگفتار و کردار دیگران طریق احتیاط و حزم پیش گیرد در صورتى که این حالت براى احوال درونى و محرکات داخلى خود او کمتر دست مىدهد .
گوش من لا یلدغ المؤمن شنید: اشاره است بحدیث: لا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن حُجرٍ واحِدٍ مرتین.[3] یعنى مؤمن اهل تجربه و آزمایش است و از چیزى که زیان دید دو باره مرتکب آن نمىشود و دیگر بار فریب نمىخورد و این مطلب را در صورت مثل بیان فرموده است که مؤمن اگر انگشت در سوراخى کرد و جانورى انگشتش را گزید دفعهى دیگر انگشت در سوراخ نمىکند.
( 911) بدتر از همه مردم نفس هم از اندرون در کمین من است. ( 912) گوش من فرمایش پیغمبر را که فرمود لا یلدغ المؤمن من حجر مرتین (یعنى مؤمن از یک سوراخ دو مرتبه نیش نمىخورد) شنیده و بجان و دل پذیرفتهام.
خرگوش پس از درنگى دیرباز، بسوى شیر مىرود تا تدبیر و نقشه خود را بکار بندد، گفتیم که خرگوش نمودار خردمندى و هوشیارى است، بدین مناسبت مولانا بوصف عقل متوجّه مىشود، عقل دریایى است بىکران که صورت آدمى بر روى آن چون کاسه حباب یا کاسه معمولى بهر سو مىدود و تا از معرفت خالى است از دعوى پُر است و چون بکمال معرفت رسید و ظرف استعدادش لبریز گشت بحکم «مَنْ عَرَفَ اللَّهَ کَلَّ لِسانُهُ» بدریاى حیرت فرو مىرود و زبان از ادّعاى معرفت مىبندد، نیز عقل پنهانست و عالم مانند موج که تعیّن آبست، ظهور اوست و نسبتش بدریاى عقل از حیث مقدار چون نم است نسبت به یم، خفاء عقل به اقتضاى بىکرانى اوست و از این رو هر چه انسان مىکوشد و وسیله مىانگیزد تا او را بشناسد، عقل جلوه دیگر مىکند و آن وسیله را که بناچار محدود بحدّى معیّن است از اعتبار مىاندازد و بدین سبب انسان از وجود عقل، گاه غافل مىشود و با آن که آثار و افعال عقل را در درون و بیرون مىنگرد، در هستى وى حیران مىماند و او را نابوده مىانگارد، مانند حیرت زدهاى که بر اسبى سوار است و اسب او را از سویى بسویى مىبرد و او پندارد که اسب خود را گم کرده است و از هر کسى نشان اسب را مىپرسد.
آن گاه مولانا مىگوید که سبب خفاء عقل یا روح فرط پیدایى و نزدیکى اوست، این نکتهاى است که حاجت بتوضیح دارد از این رو مسئله روشنى و رنگ را بمثال مىآورد که تا نور نباشد رنگ یا دیده نمىشود یا وجود ندارد چنان که در تاریکى شب رنگها بحسّ در نمىآید پس تاریکى شب دلیل ماست بر اینکه نور شرط دید یا بودِ رنگ است مثل اینکه غم بوسیله شادى و سرور بواسطه غم پدید مىآید بنا بر این، ما هر چیز را بضدّ آن باز مىشناسیم و چیزى که ضدّ ندارد بشناخت آن راه نمىبریم و خدا از داشتن ضدّ منزّه است بدین جهت بچشم درنمىآید و ادراک ما بکنه ذاتش نمىرسد. لیکن اگر چه معنى عالَم یا ذات حق از دید و ادراک ما در حجاب عزّت است و هم او مبدأ و منشأ صورت و همه تعیّنات است، این مطلبى است که حکما آن را بعنوان «صدور کثیر از واحد» و «ربط حادث به قدیم» عنوان مىکنند، مولانا بجاى آن بحثها و استدلالهاى بىپر و پا، این مطلب را بمثالى روشن مىکند، در تعبیر او، صورت یا مادّه از بىصورت یعنى مجرّد پدید مىآید و مانند سخن (بمعنى صورت ذهنى یا خارجى کلام) از اندیشه و فکر مىزاید، فکر، محسوس نیست و مکان آن را ما نمىدانیم ولى همین فکر است که در مقام تنزّل بصورت سخن جلوهگر مىشود و ما از لطافت سخن و نحوه تجرّد آن، پى توانیم برد که مبدأ آن نیز بصفت تجرّد موصوف است زیرا میان علّت و معلول باید مناسبت وجود داشته باشد، این صورت که سخن است از اندیشه مىزاید و باز صورت کلامى را خواه ذهنى یا صَوْتى، رها مىکند و از راه گوش بمعدن اندیشه باز مىگردد.
از اینجا مولانا، نتیجه مىگیرد که انسان نیز حقیقتى است سیّال که هر لحظه مرگى و رجعتى بحیات یا بحق دارد، این نکته را باز بصورت کلّىتر، از تجدّد اجزاء عالم تقریر مىفرماید، این عقیده یا ناظر است بمسأله حرکت جوهرى که بعضى از حکماء پیشین معتقد بودهاند و صدر الدّین شیرازى آن را بکرسى نشانده است و یا عقیده اشعریان که جسم مرکّب از اعراض است و دائم در تغیّر و تبدّل است، نظرى که صوفیان آن را به تعاقب احکام اسماء و صفات الهى از قهر و لطف و جلال و جمال توجیه کردهاند. جهان بنظر مولانا حقیقت ثابتى ندارد بلکه هر نَفَس نو مىشود، حیات و عمر نیز مانند آب جوى نو بنو مىرسد ولى سرعت تبدّل بشدّتى است که ما آن را مستمرّ و پایدار تصوّر مىکنیم مانند شعله جوّاله و یا آتش گردان که نقطه است و از سرعت حرکتِ دست بشکل دائره در نظر متمثّل مىگردد.
اکنون بنگرید که مولانا چگونه این مباحث دقیق را که با پیچ و خمهاى بسیار و انواع تعقید و الفاظ غریب در کتب اهل حکمت و صوفیانى از قبیل ابن عربى و صدر الدّین قونوى و عبد الرزّاق کاشى ذکر مىشود با کمال سادگى و روشنى و مانند مسائل عادى و پیش پا افتاده در بیان مىآورد و از مطلبى بمطلب دیگر منتقل مىشود و مناسبت میان آنها را بدقّت تمام حفظ مىکند چنان که گویى این نکتهها جزو غوامض علم قدیم نیست و میان آنها با همه دورى و جدایى، پیوستگى طبیعى موجود بوده است.
شیر از تاب خشم و انتظار هر دم بر مىافروخت که خرگوش از دور پیدا شد و گستاخوار و بىهیچ دهشت پیش مىآمد بدان جهت که شکسته و متردّد وار حرکت کردن، مُوْرِثِ سوء ظنّ است، همین که چشم شیر بر وى افتاد بعادت سرکشان و نیرومندان عتابى تلخ و درشت بر وى راند مشتمل بر برائت و تعظیم خود و بزهمند و خوار داشتن وى، هم بر آن گونه که آیین ارباب قدرت نسبت به زیر دستان و ضعیفان است.
خرگوش گفت اگر خداوند ببخشاید عذرى دارم که باز خواهم گفت، شیر باز عتابى سخت تهدید آمیز و دهشت انگیز کرد، خرگوش لابه و زارى آغاز کرد و از ضعف و ناتوانى خود و توانایى شیر سخن گفت از آن جنس سخن که خشم و تند خویى گردن فرازان را فرو مىنشاند تا بدین فسون توانست دستورى یابد که عذر و بهانه خود را در تأخیر باز گوید، آن گاه عذر خود را بدین گونه تقریر کرد که او بوقت چاشت با خرگوشى فربهتر و زَفْتتر همراه بوده و شیر دیگر سَرِ راه، بر آن هر دو گرفته است، این خرگوش گفته است که ما هر دو متعلّق به شیر بزرگ و خداوند سترگ هستیم، آن شیر بر آشفته و نام این خدایگان را بزشتى یاد نموده و تهدید کرده است که خرگوشان و خداوندشان را از هم خواهد درید و آخر بدین راضى شده است که خرگوش کلانتر و فربهتر را بگِرَو نگه دارد و این خرگوش، خبر سوى شیر قوى پنجه آورد و از لقاى هیبت آمیزش برخوردار گردد.
عذر خرگوش نیک موجّه و بیانش سخت مؤثّر افتاد از آن جهت که شامل امورى بود که ارباب قدرت مىپسندند از قبیل فروتنى و چرب زبانى و شکستن خود در حدّ افراط و از دگر سو، تجاوز بحدود و حقوق آنها از طرف شخص یا اشخاصى که خود را هم سنگ و هم پایه ایشان فرض مىکنند و در آن حدود و حقوق سهیم و برابر مىشمارند، و این گناهى است که خدا با سعه حلم و سبق رحمت نیز نمىبخشاید و نمىآمرزد.
شیر نشان جا و مقام آن شیر دعوىدار را پرسید، خرگوش در پیش افتاد و او را تا بسر چاهى ژرف که در نظر گرفته بود رهبرى کرد، چون غلبه خرگوش بر شیرى، شگفت و غریب مىنماید مولانا مثالى از موسى که فرعون را با سپاه گران در دریا افکند و پشه ضعیفى که نمرود را بىچاره کرد، مىآورد تا از غرابت چیرگى ضعیفان بر زورمندان بکاهد، این جزء از قصّه که فریب خوردن از دشمن است بدان مىکشد که مولانا در تحذیر از مکر و دستان دشمن سخنى بر سبیل نصیحت بگوید امّا علّت اینکه انسان فریب مىخورد حکم قضا و قدر است که چون بر سر نشست دیدهها را کور و گوشها را کر، مىسازد، درین حالت، چاره اِبْتِهال و پناه بردن بخداست که مستى غفلت بر ما نگمارد زیرا قهر حق حس را بَدَل مىکند و عقل را از تصرّف معزول مىدارد و این تبدیل حس همانست که از نوشیدن شراب و انواع مسکر عارض روح مىگردد. در بیان تأثیر قضا و قدر بحکایتى از هُدهُد و زاغ تمسّک مىجوید، وصف سلیمان و دانستن زبان مرغان بوى فرصت مىدهد تا در باره وحدت زبان بعنوان عاملى در یگانگى بشر باشارت سخن گوید، بعقیده او هم زبانى پایهاى در وحدت اجتماع بحساب نمىرود و آن، زبان محرمى و هم دلى است که مردم را بیک دیگر پیوند مىدهد، محرمى اشتراک در عقیده و هدف و آمال و آرزوهاست، درین صورت است که با وجود اختلاف زبان افراد بشر با یکدیگر هم دست و هم داستان مىشوند چنان که با عدم محرمى و هم دلى بر خلاف هم مىایستند و خون یکدیگر را مىریزند هر چند که بیک لغت و زبان حرف مىزنند.
در ضمن این قصّه، از تأثیر قضا در کار آدم ابو البشر سخن مىرود، آدم نمودار حقیقت انسانى است که خدا اسما و نامهاى هر چیز را بدو آموخت و پایان کار و آخر فعلیّت هر چیز بر او مشهود بود و فرشتگان آسمان را ازین راز آگاهى بخشید ولى او بمحض اینکه حکم قضا اقتضا کرد در مورد نصّ و حکم صریح دوچار تردید شد و روى از نصّ بر تافت و از خود قیاس انگیخت و گندم خورد تا از بهشتش بزمین فرو انداختند و چون قضا پرده از پیش چشمش بر گرفت با خود آمد و توبه و دعا آغاز کرد، پس قضا مؤثّر است و چاره جز ابتهال و زارى نیست، این نتیجهاى است که پیش ازین حکایت نیز مطرح شده بود.
وقتى بسر چاه رسیدند خرگوش پا پس کشید، شیر گفت پس مرو و پاى پیش نه، خرگوش مىگوید که از بیم و دهشت، دست و پایم از کار رفته است، اینک رنگ رویم را ببین که از ترس و وحشت درون خبر مىدهد، دلالت رنگ بر ترس که حالتى باطن است مناسبتى پیش مىآرد که مولانا از ارتباط اعمال و عوارض خارجى با احوال و انفعالات درونى بحث کند (این مطلب در داستان شاه و کنیزک گذشت). سپس از زبان خرگوش مثالهاى بسیار از تأثّر و انفعال عناصر و اجزاء ارضى و افلاک و اجرام سماوى بهم مىپیوندد و نتیجه مىگیرد که هر گاه کلیّات و چهار عنصر از انفعال مصون نباشند اجزاى جهان بطریق اولى مصونیَّت ندارند بخصوص جزوى مانند جانوران که از اضداد (چهار عنصر، چهار خلط) ترکیب شده و وجودش حاصل آشتى و سازگارى ضِدّهاست که بفرمان خدا چند روزى با هم خوش بر آمدهاند.
شیر مىگوید بحث در کلیّات بکار نمىآید، دلیل ترس خود را باز گوى، خرگوش مىگوید که آن شیر دعوىدار درین چاه، جاى امن و مسکنى دور از آفت دارد، در اینجا مولانا به اختصار از فوائد عزلت و تنها نشینى سخن مىگوید وز آن پس بسر قصّه مىرود.
شیر بخواهش و براى آرامش خاطر خرگوش، او را در بر گرفت و بسر چاه شتافت، عکس وى و خرگوش در چاه نمودار گشت و او بقصد کینهتوزى خرگوش را یله کرد و در چاه جست و در دَم هلاک شد.
اینست پایان ستمگرى که سرانجام نصیب ظالمان مىشود و بهمین جهت، دانایان ظلم را به چاه تاریک مانند کردهاند وز آن پس مولانا ستمگران را پند مىدهد که چاه باندازه کَنند و نپندارند که مظلومان بىپناه هستند زیرا خدا، یار مظلومان است.
نتیجه دیگر آنست که هر که بدى در مردم مىبیند آن بد دیدن، انعکاس بدى و نقص خود اوست بدان جهت که کیفیّات و احوال هر مُدْرِکى در نحوه ادراکش مؤثّر است و اختلاف نظر در خوبى و بدى اشیا و اشخاص از این نقطه سرچشمه مىگیرد مثل آن که شیر عکس خود را دشمن پنداشت و جان در سر این پنداشت کرد، این نکته را بحدیث «اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ اَلْمُؤْمِنِ» تأیید مىکند و باز از حدیث دیگر که حاکى است از اینکه مؤمن بنور حق ناظر است میان این دو نظر: نظر به نور اللَّه و نظر به نار اللَّه- فرق مىگذارد و از خدا مىخواهد که نظر نارى را به نظر نورى مبدّل سازد.
خرگوش از چنگال شیر رها شد و رَقْصان رَقْصان و چرخزنان بسوى نخجیران شتافت، این رقصیدن و چرخ زدن از سرور و انبساط درون منبعث بود و از روى تکلّف و ساختگى نبود همچنان که درختان در فصل بهار، از سردى زمستان و پوشش مرگ آفرین برف، رهایى مىیابند و در پرتو خورشید، گرم مىشوند و قوّت نما و بالیدن در عروق آنها جنبش مىپذیرد، برگها و جوانهها پوست درشت را بر خود مىشکافند و رقص کنان از زیر پوست بیرون مىجهند و مىبالند و قد، مىفرازند، این از تأثیر طبیعت است و خود نمایى و تکلّف نیست، صوفیان نیز چون بر اثر وارد قلبى یا شهود معشوق غیبى یا سماع روح انگیز بوجد مىآیند و از حالت، لبریز مىشوند، خرقه بر تن مىشکافند و گریبان مىدرند و بىخودانه فریاد مىکنند و مستانه در خروش مىآیند و برقص و پاى بازى بر مىخیزند و دست استغنا و آستین بىنیازى بر جهان و جهانیان مىافشانند، ایشان در آن حالت، مقهور تصرّف وارد غیبى و یا شهود عینى هستند و کارى نه به اختیار و یا از سر ناموس و تکلّف مىکنند تا منکران بر ایشان زبان طعن و اعتراض بگشایند و مست بىخویش را با هشیار خود بین بیک ترازو بر سنجند.
ظاهراً طرح این موضوع براى دفاع از آیین سماع و رقص درویشان و یا شخص مولانا و یاران گزین اوست که خشک مغزان ظاهر بین و بندیان رسوم و عادات، آن را خلاف سنّت و طریق سلف مىشمردهاند و بر اصحاب وجد و مولانا به آشکار و پنهان خرده گرفته و طعن مىکردهاند.
باز مولانا بقصّه باز مىآید و از حیلت خرگوش و بچاه افتادن شیر سخنى مىگوید و سرکشان و فریفتگان القاب رنگین را که با ضعف اخلاق و پستى فکر بدان عناوین گول گیر سر خوشاند، انتقادى بلیغ مىفرماید.
خرگوش بسوى نخجیران رفت و از هلاک شیر مژده داد، نخجیران بگردش پرّه زدند و بستایش او زبان بر گشادند و طرز هلاک شیر و موجب آن را باز پرسیدند، خرگوش دل آگاه که نظر بر مجارى قدرت و تأیید خدا داشت و بدانش خود فریفته نبود، گفت من هیچ نبودم و این اثر تأیید الهى بود که خرگوشى با همه خردى و ناتوانى، شیرى ستبر بازو و نیرومند را بخاک هلاک نشاند ولى این تأیید هم به دَوْر و نوبت است و هیچ یک از قدرتهاى مادّى و معنوى بدین سبب جاوید نیست، چنان که خواجه حافظ مىگوید:
در بزم دور یک دو قدح در کش و برو یعنى طمع مدار وصال دوام را
بعقیده مولانا تنها نام و آوازه انبیاست که جاوید مىماند و بنا بر این قدرتهاى ظاهرى در خور تعلّق و آویزش خاطر نیست و از آن باید گذشت تا ملک جاوید بدست آید.
ترک ملک ظاهر مبتنى است بر خلاف نفس، و میوه مجاهدت و ریاضت است بدین مناسبت و نیز بمناسبت پیروزى خرگوش مولانا در باره «جِهادِ اَصغَر» و پیکار با دشمنان بیرونى و «جِهادِ اَکبَر» که نبرد انسان با خود و خودى است بحث مىکند، نفس را با دوزخ یکى مىشمارد و در روایات آمده است که دوزخ بهیچ چیز سیر نمىشود و هَلْ مِنْ مَزید مىزند تا خداى قدم رحمت در آن فرو مىهلد و در آن هنگام است که دوزخ شعلهور تشنه کام و مردم او بار آرام مىگیرد و آتش آز و حرص بحر آشام وى فرو مىنشیند و مىفسرد، نفس را نیز بنور خدا و دستگیرى پیر مىتوان تهذیب کرد و گرنه کارى بس دشوار است زیرا کُشتن نفس، نوعى از خود کشتن است که سالک بمیل و رغبت خود، بدان تن نمىدهد و مانند خصم کشتن نیست که از روى رغبت و میل انجام مىپذیرد و از این رو نتیجه مىگیرد که دلیر و شجاع حقیقى کسى است که نفس خود را پاک و بىآلایش و مطیع و منقاد سازد و گرنه کشتن دشمنان و پیروزى در نبرد بیرونى کارى سهل است. این مطلب بمنزله زمینه سازى و تمهید مقدّمه است براى طرح حکایت عمر و رسول قیصر.
استدلال شیر، نخجیران را قانع و معتقد ساخت که جهد و کسب ضرور است تا دست از عقیده جبر کشیدند و سر انجام بر این متّفق شدند که براى شیر وظیفهاى روزانه مقرّر دارند و هر روز بىتأخیر و توقّف بفرستند و یک چند، کار برین منوال بود که هر کس قرعه بوى اصابت مىکرد بسوى شیرش مىفرستادند تا نوبت بخرگوش رسید.
خرگوش درین داستان نمونه خردمندى و هشیارى و شاهدى است بر اینکه کلانى تن و بزرگى جثّه و هر چه از صفات خاصّه جسم است مایه امتیاز و پیشى و سبب برترى و بیشى نتواند بود و همین نکته در بیان مولانا بدان منتهى مىشود که صورت در برابر معنى قیمت و ارزشى ندارد، مطلبى که در سخن پیشینیان از حکما و سخنوران نظایر بسیار دارد و تازه نیست ولى مولانا بامثال و شواهد آن را روشن مىکند و بساحت ایمان و یقین مىکشاند.
وقتى قرعه بر خرگوش افتاد از ستم یاران ناله در گرفت، آنها گفتند که زودتر برو تا شیر نرنجد، او مىگوید که مهلت دهید تا بیچارهگرى من، جاودان در امان مانید، آن گاه مولانا حالت انبیا را بمثل مىآورد که امّتان را بنجات مىخواندند بدان جهت که بمدد باطن روشن بین خود، راه رهایى را یافته بودند ولى امّت آنها را خوار مىشمردند و از جنس خود مىپنداشتند، نخجیران نیز بانکار خرگوش بر خاستند و گفتند آنها که از تو، کلانتر بودند چنین دعوى نکردند تو نیز شرم دار و دست از دعوى بر دار، در ضمن این گفت و گو، روش کسانى که فضیلت را تابع بزرگى ظاهر مىپندارند و نبوغ ذاتى را ادراک نمىکنند از دید مولانا مورد انتقاد قرار مىگیرد.
خرگوش از الهام الهى سخن مىگوید که مشروط بشرائط قیاسى نیست، مگس عسل و کرم پیله بنیروى همین الهام با وجود خردى و ضعف جثّه کارها مىکنند که جانوران تنومند از عهده آن بر نمىآیند، آدم ابو البشر از عنصر خاک بود و بقوّت تعلیم حق، لاف و خود نمایى فرشتگان را هیچ در هیچ کرد، دل که عضوى کوچک است ازین الهام بهره مىگیرد و بر تن فرمان مىراند پس اعتبار بخرد و معرفت است نه بصورت و بدین واسطه صورت دیوار و تمثال آدمى که قدر ندارد که خود وى. و نیز سگ اصحاب کهف بمعنى تقدّم یافت و الاّ بصورت چون سگان دیگر بود. شاهد دیگر آن که شعرا در اشعار و دبیران در نامهها، کسى را بصورت و صفات صورى وصف نمىکنند و صفاتى که مىآورند از جنس امور معنوى است. پس آدمى بعلم و دانش برترى یافته و جانوران دیگر بلکه عالم وجود را مسخّر و تحت فرمان آورده است امّا این آدمى دشمنان پنهان دارد که آن آثار تلقین و یا نحوه تأثّر انسان است از هر چه بدان باز مىخورد و بدون قصد و التفات از آن تأثّر مىپذیرد و با القاء ملک و شیطان است که در درون وى بر کارند و بسوى نیکى یا بدى بر مىانگیزند، این تأثّر را مولانا به خارى پنهان در آب، مثل مىزند که بوقت شست و شوى تن در اندام فرو مىرود و خود در آب نهفته است و بنا بر این، تحوّل و تعاقب اندیشهها دلالت دارد بر اینکه در درون محرّکهاى مختلف وجود دارد که ما از روى اثر، آنها را حسّ مىکنیم اگر چه آنها را نمىبینیم.
نخجیران از خرگوش مىخواهند که بارى فکر و طرح خود را بما باز گو و مشورت کن که از مشورت اندیشه قوّت مىگیرد و نیز مشورت سنّت پیمبر است.
خرگوش کتمان سرّ را بر مشورت ترجیح مىدهد براى آن که در مشورت ممکن است راز بر ملا افتد و تدبیر باطل شود گذشته از آن که آراء گوناگون که بهنگام شور، اظهار مىشود از قوّت عزیمت مىکاهد مثل آن که اگر چند مرغ را بهم ببندند آن همه از پرواز فرو مىمانند و اگر نیز مشورت روا باشد آن را بصورت تعریض و سر بسته در میان باید آورد تا با افشاء سرّ نکشد چنان که روش حضرت رسول اکرم (ص) نیز چنین بود.
خرگوش در رفتن درنگ کرد و این درنگ شیر را که گرسنه مانده بود خشمگین ساخت تا از فرط خشم که بر اصحاب قدرت غالب است مىغرّید و خشم خود را با کندن خاک که نوعى از انتقام بود (چنان که نیرومندان قدرت خود را بر ضعیفان مىآزمایند وقتى که دستشان بخصم قوى نمىرسد) آرامش مىداد و یا خود را از فرط گرسنگى، بدین کار مشغول مىداشت و از بىوفایى و پیمان شکنى نخجیران با خود حدیث نفس مىکرد.
ضعف و ناتوانى شیر در برابر خشم و گرسنگى، بانتقاد امرا و ارباب قدرت مىکشد که در روزگار مولانا آنها را با القاب و عناوین بسیار که حاکى از کمال نفس بود در اشعار و نامهها و خطبهها یاد مىکردند و سپس بدین مناسبت از بىمغزى این عناوین، یاد مىکند و ما را اندرز مىدهد که به الفاظ شیرین متملّقان فریب نخوریم و در پى کسانى برویم که سخنشان مایه قوّت نفس و احراز کمال مىگردد و طالب را بدان گونه تمام عیار مىکند که خود منبع حکمت و مطلوب مىشود و باز اصطلاح «حامل» و «محمول» را که تعبیرى از سالک مبتدى و واصل منتهى است تکرار مىفرماید و داستان پیمبر را که نخست از جبرئیل وحى را فرا مىگرفت و در شب معراج از او در گذشت، مثال مىآورد.
مسئله حصول کمال بر اثر جهد، به مسئله جبر منتهى مىشود و مولانا معتقد است که جبریان در نتیجه کاهلى و ترک مجاهدت، خویش را از نعمت کمال محروم مىسازند ولى این جبرى که نتیجهاش حرمان است همان «جَبْرِ مَذْموم» است نه «جَبْرِ مَحْمود» که پس از معامله و مجاهده، حالت سالک مىشود و او اراده خود را در اراده حق تعالى فانى و مضمحلّ مىیابد.
آن گاه جبریان را به تجدید ایمان دعوت مىکند زیرا ایمان که از سرِ هواى نفس باشد بنظر مولانا ایمان نیست و سپس روش جبریان را در تأویل آیات قرآن بمذاق خود، سخت انتقاد مىنماید. این انتقاد گزنده و قاطع، بصورت تمثیلى است از مگسى خُرْدَک نگرش که میدان دیدش سخت تنگ بود و بر برگ کاهى نشسته بود و آن را بر چمین گاو و خر مىراند و خویش را ملاّح بحر آشنا و آن برگ کاه را کشتى و چمین را دریاى پهناور فرض مىکرد، مفاد این تمثیل چنین مىشود که تأویل، تطبیق کلامى است مُبْهَم بر معلومات و سوابق ذهنىِ کسى که آن گفته را تأویل مىکند و بنا بر این، تأویل و فهم آن بستگى دارد با درجه دانش و وسعت نظر تأویل کننده که هرگز مفید کمال و دانش تازهاى نتواند بود و صاحب تأویل مانند کرم پیله بدَوْرِ افکار کهن و محدود خود مىتند و قدمى فراتر نمىنهد، امّا همین مگس اگر بتأویل نگراید و در صدد باشد که ذهن خود را آماده فکر و اندیشه نو آیین کند و خلاف معتقدات دیرین خویش را بپذیرد چون هماى اوجگیر در آفاق معرفت، پر و بال مىگشاید و چون معنى معتبر است نه صورت، آن مگس که چنین همّت دارد از جنس مگس نیست و روح وى نه در خور شکل و صورت است چنان که آن خرگوش هم بمعنى خرگوش نبود هر چند که بدیدار خرگوش مىنمود.
این تعبیر بمنزله تخلّصى است که شاعران در تغییر اسلوب کلام از وصف و تغزّل بمدح و یا دیگر معانى بکار مىبرند زیرا بهمین مناسبت مولانا باز بسر رشته مىرود و بوصف حالت شیر گرسنه و خشمگین که بر شعلههاى سوزان انتظار و زبانههاى آتش غضب مىغرّید، باز مىپردازد.
شیر همچنان با خود سخن مىگفت و از خطاى خویش که بگفتار فریفته شده و دید و تجربه را باز هلیده بود مىنالید و اظهار ندامت مىکرد که سخن نخجیران پوستى از مغز تهى بود، لفظ پوست و مغز، مولانا را بر آن مىدارد که نظرش را در باره سخن و صنایع ادبى بتعریض بیان کند بدین گونه:
پوست، گفتههاى رنگ رنگ و آراسته بصنعت است که چون آرایشى که از باد بر روى آب پدید مىآید و در شعر به زره مانندش مىکنند، پایدار نمىماند و از خلعت بقا و دوام عارى است، لفظ، پوستى است که بر روى معنى مىکشند و یا لفظ، نقش و نگار، و معنى مانند جان است، بادام و پسته و نظایر آن اگر مغز دارد از شکستن و دور افکندن پوست، حقیقت خود را نشان مىدهد و پوست رها کردن براى آن، زیانى ندارد ولى پسته و بادام بىمغز بپوستى عیب پوش، نیازمند است همچنین سخن که از معنى بهرهور است بزیور و صنعت لفظى حاجت ندارد و صنعت سازى آن جا بکار مىآید که گوینده را دست از معنى تهى است و مىخواهد تا از راه صنعت و تکلّفات لفظى عیب سخن خویش را بپوشاند. محرّک اینگونه سخن، هواى نفس و غرض فردى است و نتیجه آن گمراهى شنونده و خواننده و ضایع کردن عمر است و بدین سبب چون نقشى است که بر آب زنند، بر خلاف کلام اولیا و مردان حقیقت بین که خدمتگزار انسانیّتاند و در گفتار خود مصلحت عام را منظور دارند و از مصلحت فردى چشم مىپوشند که چون منظورشان کلّى است مانند امور کلّى پایدار مىماند و نقش الهى است که دست روزگار آن را نتواند سترد، این نکته را مولانا بمثالى از بقاى نام حضرت رسول اکرم (ص) و زوال نام امرا و ارباب قدرتِ ظاهرى، روشن مىسازد زیرا بعقیده وى حقیقت محمّدى جامع همه مراتب کمال است.
مأخذ این داستان، هم چنان که مولانا خود اشاره فرمود: حکایتى است که در کلیله و دمنه، باب الاسد و الثّور[1] ذکر شده است، نخستین منظور مولانا از نقل این قصه،هشدار دربارهْ ظواهر فریبندهْ کسانی است که گاه یک فرد آگاه ومسلط بر امور زندگی خویش را نیز از راه به در می کند.اما به موازات بیان این قصه ، ذهن پر تکاپوی او قصه را وسیلهْ طرح مسائل مهم دیگری از قبیل: توکل، کوشش وکسب وکار، قضا وقدر، جبر واختیارومسائل عالی معرفت الهی قرار می دهد ودر هرمورد با افزودن سخنان خود به اصل قصه آب ورنگ تازه یی می زند ومانند دیگر قصه های مثنوی بهانه می تراشد که بتواند حرف های خودش را بر زبان آورد. دراین قصه یکی دیگر از جلوه های روشن وحدّت ذهن مولانا را می بینیم که : درمباحث ومباحثات صوفیان گرفتار معنی ظاهری یک لفظ نمی شود ومثلاً آنجا که سخن از توکل می گوید، سستی وتنبلی را از توکل جدا می کند وکار وکوشش رابه شرط آن که با توجه به خدا همراه شود، منافی با پارسایی نمی شمارد.
به گفتهْ استاد فروزانفر : ارتباط و پیوستگى این داستان بقصّه پیش از آن، بواسطه بیت (898) است که در آن، از فریفته شدن بظواهر و قلبهاى زر اندود، خواننده را بر حذر مىدارد تا بفسون و تزویر منافقان و عالم نمایان و دنیا پرستان زاهد شکل فقیه دیدار، از راه بدر نرود و در چاه نیفتد، این مضمون مناسبت دارد با ماجراى شیر و خرگوش که شیرى با همه زور و توانایى بفسون و دمدمه خرگوشى خردک اندام در چاه افتاد و جان در سر خوش باورى و یکتا دلى خود کرد لیکن چنان که اشارت رفت، مولانا در ضمن این داستان نکات بسیار مهمّ دیگر را نیز مطرح ساخته و در باره بعضى از آنها که زمینه سخن فراهم بوده بتفصیل بحث نموده است، اینک بیان حکایت، مطابق تقریر مولانا:
جانوران بىآزار و نخجیران از همسایگى شیر در رنج بودند و از کمین سازى وى آسایش نداشتند و سرانجام چارهاى جستند و از شیر خواستند تا سازگارى کند و به راتبهاى روزانه که نخجیران خواهند فرستاد قناعت ورزد.
شیر مىگوید که اگر درین پیمان خلاف نیفتد و نخجیران وفادار مانند، او نیز بدین عهد راضى است، در اینجا شیر گله از بىوفایى دیگران مىکند و از فریب خوردن خود سخن مىگوید و آن را بیشتر بر مکر نفس و وسواس درون مترتّب مىداند که پایه و اساس فریفته شدن هر کس است، این مطلب که در آغاز بحث بمیان مىآید بمنزله تمهید و زمینه سازى براى نکتهاى است که حکایت بدان پایان مىپذیرد و آن وصف نفس و دشوارى مخالفت هوى و آرزو است.
نخجیران مىگویند که پرهیز و حذر، جریان قضا و قدر را متوقّف نمىسازد بلکه آسایش را دستخوش زوال مىکند و در دفع قضا نیز مؤثّر نمىشود و بنا بر این، چاره تسلیم و توکّل است، مطب نخستین در ضمن قصّه هدهد و زاغ روشن مىگردد، مطلب دوم بلا فاصله مورد بحث قرار مىگیرد.
توکّل، چنان که در شرح ابیات، ملاحظه خواهید فرمود، از اهمّ مسائل تصوّف و نتیجه فناى فعل و توحید افعالى است، صوفیان در باره توکّل دو عقیده مختلف داشتهاند، بنظر بعضى جهد و کسب منافى توکّل است و این اندیشه گاهى هم به «جبر مذموم» منتهى شده است، دیگران و از آن جمله مولانا معتقد بودهاند که توکّل حالیست قلبى و محلّ آن باطن و سرّ سالک است و جهد و کسب امرى است خارجى که صفت ارکان و اعضاء بدن است و از این رو میان آن دو، خلافى متصوّر نیست و جمع آنها امکان پذیر است، شیر مدافع عقیده دوم و نخجیران هوا خواه نظر اوّل هستند، سر انجام عقیده شیر پیش مىرود و نخجیران سر تسلیم فرو مىآورند. بدین نظر شیر مىگوید که توکّل، حالى خوش است ولى کسب هم سنّت پیمبر است و با ذکر حدیث «اعقلها و توکّل» سخن خود را تأیید مىکند.
نخجیران مىگویند که کار و کوشش از ضعف یقین مىزاید و علاوه بر آن، بیش فایده نمىبخشد بدلیل آن که حیله سازى و چاره جویى، گاه نتیجه عکس مىدهد و آن حیله ساز از بلا بسوى بلا مىتازد و خود مقدّمات گرفتارى و رنجوریش را فراهم مىکند، داستان فرعون که طفلان بنى اسرائیل را مىکشت و موسى در خانهاش پرورش مىیافت، بر این معنى دلیل است. بخصوص که تشخیص مصلحت واقعى براى هر کسى میسّر نمىگردد و دید و نظر ما از آفت علّت بر کنار نمىماند پس همان بهتر که تسلیم امر حق باشیم زیرا دیدن واقع بنحو تمام و کمال، صفت خداست که علمش بجزئیّات احاطه دارد.
دلیل دیگر آن که طفل تا خود را توانا فرض نمىکند بر گردن پدر مىنشیند و روزیش در عهده پدر است ولى وقتى براه افتاد راه پیمودن و بتدریج، کسب روزى بر عهده خود اوست و نیز انسان در عالم بالا، رنج کسب را متحمّل نبود و کسب و تکلیف، ثمره هبوط وى بجهان فرودین است، آن گاه بحدیث «الخلق عیال اللَّه» متمسّک مىشوند که نتیجه آن، مضمون بودن رزق است.
این حدیث برابر آن روایت است که شیر در پایان بحث خود، بدان استناد جسته بود و بدین طریق پایان هر دو بحث، مشابه یکدیگر است.
شیر گفته نخجیران را که خلق عیال خدا هستند مىپذیرد ولى مىگوید وصول بچنین حالتى در مبادى کار حاصل نمىشود و «جبر محمود» خاص کسانى است که بنهایت سلوک رسیدهاند و ما بین مبتدى و منتهى مدارجى وجود دارد مانند پایههاى نردبان که تا قدم بر یکى استوار نشود بدیگر پایه بالا نتوان رفت و تا شهود قدرت براى عبد باقى است جبر محمود چهره نمىگشاید آن گاه وجود قدرت را مثال مىزند باین که خواجه به بنده خود بیلى بدهد که معنى آن کاویدن زمین است پس دست و پا که از عوامل قدرت است دلالت دارد بر اینکه خدا، از ما کار و مجاهدت مىخواهد ولى هر گاه سالک این اشارت را بجاى آورد و دست از کوشش بر ندارد از این عمل، جبر محمود که شهود قدرت و غلبه ارادت حق و نادیدن قدرت خویش است بحصول مىپیوندد و بار تکلیف و مجاهدت از دوش سالک بر گرفته مىشود و یا دیگر نقل و گرانى آن محسوس نیست، این معنى را به تعبیرى از حامل و محمول بیان مىکند که شرح آن در تفسیر ابیات ذکر مىشود. پس سالک تا بدرجه محمولى نرسیده بریاضت و عمل، مکلّف است و دست باز داشتن از کسب و جهد بمنزله خفتن در راه و پیش از رسیدن بمنزل است و سالکِ واصل یا محمول مانند کسى است که بمقصد و منزل رسیده است که طىّ طریق، خود بخود از او ساقط است.
دلیل دیگر اینست که قدرت بر کار، موهبتى است الهى که شکر آن باید گزارد و شکر در این مورد صرف و بکار انداختن این موهبت است در امورى که از آن مطلوب است و جهد و عمل، شکر قدرت بر کار است که کفران آن، موجب سلب نعمت خواهد بود آن گاه نتیجه مىگیرد که توکّل براى کسانى که در بدایات سلوکاند بدین معنى باید باشد که ریاضت و کوشش کنند و از قدرت حق غافل نمانند.
نخجیران عدم فایده جهد و کوشش را در برابر قضا و قدر با چند مثال مجمل، دلیل مىآورند و مىگویند که بسیار کافران مکرهاى عظیم کردند و آخر آن چه خواست خدا بود پیش رفت و مکر و دستانسازى ایشان در پاى آنها پیچید و ازین جا مىخواهند ثابت کنند که چاره جویى بىحاصل است بلکه گاهى هم زیانمند است و آدمى در آن چاره جویى مُسَخَّرِ مشیّت است و به پاى خود بسوى سر نوشت مىرود و بدست خود وسایل اجراى حکم ازلى را فراهم مىسازد و از حکایت مردى که از سلیمان خواست تا باد او را بهندوستان برد و مرگ او در سرزمینى بود که بدان از مرگ پناه برده بود، شاهد مىانگیزند و باز بسر مطلب نخستین مىروند. این دلیل تکرار همان حجّتى است که در آغاز، بدان متمسّک شده بودند با این تفاوت که در نوبت دوم با تفصیل و ذکر مثال، آرایش یافته است.
شیر بر نفع جهد و کسب، اعمال انبیا را دلیل مىآورد که به نتیجه مادّى و معنوى رسیدند آن گاه مىگوید که جهد در طلب امور دنیوى ناپسند و در کسب درجات اخروى پسندیده است و براى آن که اشتباهى رخ ندهد دنیا را تفسیر مىکند.
پیشینیان در تعریف دنیا سخنان گوناگون گفتهاند ازین قبیل: دنیا تمام جهان و اجزاء آسمان و زمین است، تعاقب چهار فصل و دوام نموّ و تناسل است، روشنى روز و تاریکى شب است، آفرینش است، قدرت و مال و جاه و آسایش است، روزگار است. (البدء و التاریخ، چاپ پاریس، ج 2، ص 62) از میانه این اقوال، تعریف اوّل مشهور است یعنى ما سوى اللَّه از زمین و آسمان.
بنظر محقّقین صوفیّه و از جمله مولانا دنیا صورت عالم طبع نیست و حالتى است قلبى که مولانا آن را بغفلت از خدا تفسیر مىکند و بنا بر این، جهد و کسب و مباشرت امور دنیوى هر گاه با غفلت از حق همراه نباشد دنیاى مذموم شمرده نمىشود و اندوختن مال و ثروت سبب پیش رفت در امور اخروى نیز هست.
این نکته را مولانا بحدیث و حالت سلیمان پیمبر تأیید مىفرماید و نتیجه مىگیرد که جهد حقّست و حکم قضاست همچنان که مرض و مداواى آن نیز هر دو حکم قضاى الهى است. این مطلب بر ردّ و انکار آن دسته است که تداوى و معالجه و رجوع بطبیب را خلاف رضا و تسلیم مىپنداشتهاند.
ضمناً چون نخجیران مکر و چاره سازى را بصورت کلّى غلط فرض کرده بودند، شیر توضیح مىدهد که چاره جویى در راهِ خلاف حق، مذموم است و بر عکس، در طریق آخرت و حقیقت، ممدوح است بلکه نوع اوّل در واقع مکر و چاره سازى نیست براى آن که سر انجام، بىچارگى و ناکامى ببار مىآورد.
این اختلافى است در تعریف و تفسیر مکر و چاره سازى.
( 898) ور ز غیر جنس باشد ذوق ما |
|
آن مگر مانند باشد جنس را |
( 899) آن که مانند است باشد عاریت |
|
عاریت باقى نماند عاقبت |
( 900) مرغ را گر ذوق آید از صفیر |
|
چون که جنس خود نیابد شد نفیر |
( 901) تشنه را گر ذوق آید از سراب |
|
چون رسد در وى گریزد جوید آب |
( 902) مفلسان هم خوش شوند از زر قلب |
|
لیک آن رسوا شود در دار ضرب |
( 903) تا زر اندودیت از ره نفگند |
|
تا خیال کژ ترا چه نفگند |
( 904) از کلیله باز جو آن قصه را |
|
وندر آن قصّه طلب کن حصّه را |
عاریت: یعنی ایم گونه کشش ها عاریت است وباقی نمی ماند.
صفیر: صدای مرغی است که صیاد در می آورد ومرغ را به سوی خود می کشاند.
نفیر : یعنی بوق وکرنا وهیاهوی جنگ،اما دراین جا یعنی آه وناله.
زر قلب: یعنی سک? قلب وقلابی.
مفلسان: انسان نادار،یعنی بیچاره.
دار ضرب: ضراب خانه.
تا: ادات تحذیر است و مىتوان آن را بدین گونه توجیه کرد: زنهار تا، بهوش باش تا.
زر اندود: سکهى مس با رو کش زر. سکهى قلب، هر چیز مزور.
( 898) اگر ما متمایل بغیر جنس خود شویم شاید آن چیز شبیه بجنس ما است و ذوق به اشتباه متمایل باو شده.( 899) آن که مانند جنس ما است عاریه است و باقى نخواهد ماند.( 900) مرغ اگر از صفیرى که مىشنود بسمتى متمایل گردد وقتى جنس خود را نیابد صفیر بنظرش چون نفیر بد صدا خواهد شد. ( 901) تشنه اگر سر آب دیده بطرف او مایل شد وقتى بسراب رسید از وى گریخته بجستجوى آب مىرود. ( 902) اگر مفلس از زر قلب خوشحال شود در ضراب خانه رسوا و بد حال خواهد شد.( 903) براى اینکه یک نقد زر اندود ترا فریب ندهد و خیال کج بچاهت نیفکند.
در تفسیر این ابیات باید گفت: به طورکلی مناط و سبب جذب چهار گونه است:
یکى جذب جنس بجنس خود مانند انسانى بانسان دیگر و کبوترى فى المثل با کبوتر دیگر.
دوم: جذب جزو بکل خود مانند اجزاء ارضى بسوى کرهى خاکى و نفوس جزئیه بنفس کلى.
سوم: جنسیت بالقوه و آن چه قابل جنسیت است مانند نان و آب و انواع آشامیدنى و خوردنى که بالفعل جنس انسان نیست ولى پس از هضم جزو بدن مىشود و صورت جسم انسانى بخود مىگیرد.
چهارم: پندار و نمایش جنسیت که منشا جذب دروغین و ناپایدار است که ازین پس بیان خواهیم کرد مولانا موضوع جذب و جنسیت را در مثنوى مکرر کرده است،[1]
در ادامه مولانا درتوضیح قسم چهارم و در حقیقت جواب این اشکال که اگر جنسیت علت کشش است پس چرا ما مجذوب امورى مىشویم که با ما جنسیت ندارند و از آنها ذوقى نمىیابیم، می گوید: پاسخ اشکال این است که آن امور بظاهر رنگ جنسیت دارند و ما فریفتهى ظاهر مىشویم مانند مرغى که بصفیر صیاد فریب مىخورد از آن جهت که آهنگ جنس او را تقلید مىکند و یا تشنهاى که از دور سرابى را مىبیند که مانند آب موج مىزند و مىدرخشد و بر امید آن که آب است بدان سو مىتازد ولى مرغ چون در دام صیاد افتد آن کشش بنفرت بدل مىشود و تشنه چون سراب را شناخت آن را رها مىکند و آب را از جاى دیگر مىطلبد و نتیجه آنست که پندار جنسیت و جذب کاذب دوام ندارد بر خلاف جذب راستین که پایدار است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |