( 278)ای برادر تو همان اندیشهای |
|
ما بقی تو استخوان و ریشهای |
( 279)گر گل است اندیشهی تو گلشنی |
|
ور بود خاری تو هیمهْ گلخنی |
( 280)گر گلابی، بر سر جیبت زنند |
|
ور تو چون بولی، برونت افکنند |
( 281)طبلهها در پیش عطاران ببین |
|
جنس را با جنس خود کرده قرین |
( 282)جنسها با جنسها آمیخته |
|
زین تجانس زینتی انگیخته |
( 283)گر در آمیزند عود و شکرش |
|
بر گزیندیکیک از یکدیگرش |
( 284)طبلهها بشکست و جانها ریختند |
|
نیک و بد درهمدگر آمیختند |
اندیشه: فکر، قوه مفکّره، آن چه موجب جدایى آدمى از دیگر جانداران است.
ریشه: رگ و پى، پوست و گوشت.
هیمه گلخن: یعنی چوب یا خار و خسی که فقط به درد سوزاندن و آتشدان حمّام میخورد.
طبله : پیشخان دکانهای عطاری قدیم است که انواع کالاها و عطرها را در آن میچیدند
جَیب: گریبان.
تجانس: هم جنسى داشتن، جنس هم بودن.
عود: درختى است که چون چوب آن را بسوزانند، بویى خوش از آن بر آید.
ریختن: کنایه از آمدن به این جهان، وجود خارجى یافتن.
( 278) بدان اى برادر که تو عبارت از اندیشه هستى و باقى دیگر در وجودت هر چه هست رگ و پى و استخوان و پوست و گوشت است (بنا بر این اگر کینهور باشى همانا کینه هویت تو را تشکیل مىدهد و تو همان کینه هستى) . ( 279) اگر اندیشه تو گل باشد گلشنى و اگر خار است هیمه گلخن خواهى بود . ( 280) اگر گلاب باشى بر سر و لباست مىزنند و اگر چون بول باشى ناچار بیرونت خواهند ریخت . ( 281) طبله عطاران را نگاه کن که جنس را با جنس خود قرین نموده . ( 282) جنسها را با هم جنسهاى خود آمیخته و از این تجانس بدکان خود زینتى دادهاند . ( 283) اگر عود و شکر عطار بهم مخلوط شوند چون جنس هم نیستند با کمال دقت آنان را از هم جدا مىسازد. ( 284) در دنیا طبلهها شکسته و جانها ریخته و نیک و بد بهم آمیختند.
مولانا میگوید: هستی ما در حقیقت اندیشههای ماست و از اینکه بگذریم، باقی وجود ما مشتی استخوان و پوست و رگ و ریشه است که در راه حق، بیگانه است. کسی که اندیشهْ نیک ندارد ، چوب یا خار و خسی است که فقط به درد سوزاندن و آتشدان حمّام میخورد. بعید نیست که مولانا در بیان این سخن، به مفهوم "حیوان ناطق " توجه داشته باشد؛ زیرا انسان را "حیوان ناطق" گفتهاند و در این اصطلاح، ناطق به معنای اندیشهگر و مُدرک است. طبیعتاً پرورش اندیشه و سلامت آن وابسته به پرورش روح است. اگر آدمى در پى کامل ساختن روح بر آمد اندیشه او نیز سالم و کامل خواهد گشت و اگر وسوسههاى شیطانى بر روح او غالب شد، اندیشهاش به سوى بدیها خواهد شد و سرانجام او را به دوزخ روحى و اخروى خواهد افکند که:
آدمى را فربهى هست از خیال گر خیالاتش بود صاحب جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشى مىگدازد همچو موم از آتشى
595- 594/ د / 2
مولانا، هستی را به دکان عطاری تشبیه کرده است که در آن، کالاهای گوناگون را هر یک به جای خود چیدهاند. در فلسفهْ افلاطونی، میان عدم و هستی، یک عالم دیگری قائل هستند که به آن، "عالم مثال" میگویند. در عالم مثال، صورت مثالی همهْ کائنات وجود دارد. نیکلسن میگوید: «در اینجا ظاهراً مولانا عالم مثال را به طبله عطاران تشبیه کرده است که در آن، هر چیزی جای مشخص دارد.» بنابراین "طبله بشکست"، یعنی خلقت از عالم مثال به عالم ماده آمد و جانها که همچون عود و شکر، هر کدام جایی در عالم مثال داشتند، یکباره به عالم صورت آمدند و نیک و بد در همدیگر آمیختند. با توجه به این بیان، پس ازآنکه جانهای نیک و بد، از طبلهْ عالم مثال به عالم ماده و صورت ریخت و درهم آمیخت، پروردگار برای جدا کردن نیک و بد، پیامبران را فرستاد. دکانداران قدیم، برای پاک کردن دانههای گیاهی، از تکههای کاغذ استفاده میکردند؛ به این ترتیب که دوگوشهْ مجاور یک پاره کاغذ را روی هم میگذاشتند و با دو انگشت میگرفتند و طرف دیگر کاغذ را که شکل ناودانی داشت، زیردانهها میبردند و دانههای مورد نظر را به کمک آن بر میداشتند.
( 273)کین مدار آنها که از کین گمرهند |
|
گورشان پهلوی کینداران نهند |
( 274)اصل کینه دوزخ است و کین تو |
|
جزو آن کل است و خصم دین تو |
( 275)چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار |
|
جزو سوی کل خود گیرد قرار |
( 276)ور تو جزو جنتی ای نامدار |
|
عیش تو باشد ز جنّت پایدار |
( 277)تلخ با تلخان یقین ملحق شود |
|
کی دم باطل قرین حق شود |
کین: یا کینه که در عربى آن را حقد گویند یکى از صفتهاى بسیار ناپسند است و موجب کینه، دوستى مال و جاه است. غزالى گوید: «بدان که دوستى جاه چون بر دل غالب شد بیمارى دل باشد و به علاج حاجت افتد چه آن لا بد به نفاق و ریا و دروغ و تلبیس و عداوت و حسد و معصیتهاى بسیار کشد.»[1] و عداوت غضب را بر انگیزد و غضب نشانهاى از دوزخ است چنان که از رسول اکرم (ص) روایت شده است که: «الغَضَبُ من الشَّیطانِ وَ الشَّیطانُ خُلِقَ مِنَ النَّارِ».[2] و نیز: «إنَّ الغَضَبَ مَیسَمٌ مِن نارِ جَهَنَّمَ یَضَعُهُ اللَّهُ عَلَى نِیاطِ أحَدِکُم اَلا تَرَى أنَّهُ إِذا غَضِبَ احمَرَّت عَینُه وَ اربَدَّ وَجهُهُ...: خشم داغى است از دوزخ که خدا آن را بر رگ دل یکى از شما نهد. نمىبینى چون خشم گیرد دیدهاش سرخ شود و رخش تیره گردد.»[3] و عارفان از نفس و غلبه غضب بر آن به دوزخ تعبیر کردهاند، چنان که مولانا در جاى دیگر گوید:
صورت نفس ار بجویى اى پسر قصّه دوزخ بخوان با هفت در
779 / د /1
پس کینه در دل آدمى جزئى از آن دوزخ هفت در است که خدا در باره آن فرموده است: «لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ.»[4] و کینهتوز که جزئى از آتش دوزخ در دل او زبانه زن است به دوزخ خواهد رفت، چرا که هر جزئى به کل خود ملحق خواهد شد.
جنّت : کنایه از روح کمال جو وروح انسانی است.
تلخ: استعاره از کینهورز و تبهکار.
( 273) کینه بدل خود راه مده و بدان کسانى که کینه دارند گور آنها پهلوى گور اهل کینه خواهد بود . ( 274) اصل کینه از دوزخ است پس کینه تو جزئى است از همان کلى و دشمن جان تو است . ( 275) و چون جزء دوزخ هستى مطمئن باش که جزء پیش کل خود قرار خواهد گرفت . ( 276) اما اگر سعی کنی که جزوه بهشت باشی وروح کمال طلب خود را ترقی دهی، یقین بدان که زندگی توفزندگی پایدار وجاودانه خواهد شد. ( 277) تلخ با تلخها قرین مىگردد و کى ممکن است باطل هم دم حق گردد .
مولانا میگوید: اصل و ریشهْ کینهتوزی، همان دروخ است و کینهتوز، جزوی از آن کل است و دشمن دین و ایمان توست. کینه و دشمنی بر سر منافع مادی است و انسانی که بر سر منافع مادی کینه میگیرد، در راه حق نیست. مولانا بارها در جاهای مختلف مثنوی، نفس را که سرچشمهْ تمام وابستگیهای مادی است، دوزخ معرفی کرده است و در نزد اهل تحقیق، دوزخ ورای نفس و صفات نفسانی نیست، چنانچه بهشت نزد ایشان سوای روح و اوصاف روحانی نباشد. مولانا میگوید: کینهتوزی مکن، زیرا کسانی که از کینهتوزی گمراه شدهاند، گورشان را در کنار گور کینهتوزآن قرار میدهند و چون کینه، ماهیتش ماهیت دوزخ است. انسان کینهورز، سرانجام به دوزخ خواهد پیوست؛ زیرا از نظر جنسیت، به یقین تلخان به تلخان و مردم ناپاک و بدنهاد به همطیف خودشان خواهند پیوست.
[1] - (کیمیاى سعادت، ج 2، ص 197)
[2] - (کنز العمال، ج 3، ص 519، حدیث 769)
[3] - (کنز العمال، ج 3، ص 523، حدیث 7717)
[4] - سوره حجر: آیه 44
( 263)در زمین مردمان خانه مکن |
|
کار خود کن کار بیگانه مکن |
( 264)کیست بیگانه تن خاکی تو |
|
کز برای اوست غمناکی تو |
( 265)تا تو تن را چرب و شیرین میدهی |
|
جوهر خود را نبینی فربهی |
( 266)گر میان مشک تن را جا شود |
|
روز مردن گند او پیدا شود |
( 267)مشک را بر تن مزن بر دل بمال |
|
مشک چبود نام پاک ذوالجلال |
( 268)آن منافق مشک بر تن مینهد |
|
روح را در قعر گلخن مینهد |
( 269)بر زبان نام حق و در جان او |
|
گندها از فکر بی ایمان او |
( 270)ذکر با او همچو سبزهْگلخن است |
|
بر سر مبرز گل است وسوسن است |
( 271)آن نبات آنجا یقینعاریت است |
|
جای آن گل مجلس است وعشرت است |
( 272) طیّبات آید به سوى طَیّبین |
|
للخبیثین اَلخبیثات است، هین
|
در زمین مردمان خانه ساختن: تعبیر دیگری است از سپردن کار خود به دیگران.
گُلخَن:: به معنای آتشخانهْ حمام و نیز به معنای زبالهدان و کنایه از تن و زندگی مادی است.
روح را در گلخن نهادن: یعنی توجه نکردن به ارزش معنوی روح و پرداختن به زندگی تن.
ذکربا او: یعنی ذکر خدا در دهان منافق و انسان ریاکار، مانند سبزهای است که در گلخن حمّام بروید یا همچون گل سوسن است که در مستراح بروید.
جوهر خود: یعنی شایستگی کمال و رسیدن به حقیقت .
مشک بر تن نهادن: استعارت از تن پروردن، پیروى هواى نفس کردن.
قعر: ژرفا.
بر زبان نام حق...: برگرفته است از آیه «وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَیْتِ إِلاَّ مُکاءً وَ تَصْدِیَةً: و نبود نماز آنان نزد خانه (کعبه) جز صفیر و دست زدن.»[1]
سبزه گلخن: سبزهاى که بر روى خاکروبهها رسته باشد. این ترکیب اقتباس از حدیث نبوى است: «إیّاکُم وَ خَضراءَ الدِّمَن.»[2]
مَبرَز: آب ریز، مستراح.
نَبات: رستنى و سبزه.
عشرت: شادمانى.
للخبیثین اَلخبیثات : اشاره دارد به آیه شریفهْ «الخبیثات للخبیثین والخبیثون للخبیثات والطّیبات للطّیبین.. زنان پاک براى مردان پاک و مردان ناپاک براى زنان ناپاک، ومردان پاکیزه برای زنان پاکیزه... »[3]
( 263) در سرزمین دیگران خانه بنا نکن و ساکن نشو تو بکار خود بپرداز و کار بیگانه را بعهده خود نگیر . ( 264) بیگانه کیست؟ بیگانه همین تن خاکى تو است که تمام غم و اندوه تو براى آن است . ( 265) تا تو بتن خود غذاى چرب و شیرین داده عزیزش مىدارى جوهر جان تو فربه نشده قوى نخواهد گردید . ( 266) این تن خاکى را اگر دائما میان مشک جاى دهى روز مردن گند او آشکار مىگردد . ( 267) مشگ را بتن خود نزن بلکه بدل بمال مشگ چیست؟ نام خداوند ذو الجلال است . ( 268) منافق مشگ بتن مىمالد و روح را در قعر گلخن جاى مىدهد. ( 269) بر زبان نام حق دارد و ذکر مىگوید ولى از جانش از کفر و بىایمانى بوهاى بد استشمام مىگردد. ( 270) ذکر او مثل سبزهایست که در گلخن روئیده یا چون گلیست که بر مبرز سبز شده. ( 271) آن گل و گیاه در آن جا عاریه بوده و جاى او محفل انس و مجلس عشرت است . ( 272) فرمودهاند زنان پاک براى مردان پاک و مردان ناپاک براى زنان ناپاک هستند .
توصیهْ مولانا این است که خود را نجات بده و کارخود کن، کار بیگانه مکن. به اموری که در جهت کمال و سیر و سلوکالی الله نیست، دوری گزین و در چنین موقعیتی خلوت گزیدن، شرط طریق و راه نجات است.
هر آنچه انسان را از مسیر شناخت حقایق آن جهانی و امور ماورای این جهان باز دارد یا موجب ایستایی انسان از حرکت و سیرالیالله شود و همچنین، عوامل وابستگی مادی را تقویت کند، ولو رسیدگی به امور معیشتی و توجه به جسم عنصری شخص باشد، از نظر مولانا بیگانه محسوب میشود؛ در زمرهْ بیگاری و هدر دادن زحمات و باز ماندن از بهرههای معنوی است و به مثابه خانه ساختن در زمین دیگران است. "در زمین مردمان خانه مکن"، امیال نفسانی از موانع بزرگ بر سر راه هر سالک الیالله به حساب میآید. مولانا میگوید: تا هنگامی که درحال تنیدن و ریشهدار کردن خود در امور مادی این جهانی هستید و همه همّتان صرف مسائل زندگی دنیایی و پاسخگویی به امیال گوناگون نفسانیتان هست، هرگز روح و جانتان را فربه و بانشاط نمییابید. تن و زندگی مادی در سیر الیالله بیگانه است و تا انسان در خدمت این بیگانه است، شادی ندارد.. تا انسان اسیر تن است، این گوهر او جلوه نمیکند. به قول سعدى:
همىمیردت عیسى از لاغرى تو در بند آنى که خر پرورى
(بوستان، ب 2727)
تن و غوطهور شدن در گنداب زندگی مادی، ساختارشان طوری است که با مُشک و عنبر هم نمیشود تعفن آن را پوشاند. در اینجا مولانا سخن از مشک دیگری میکند که دل را خوشبو و شادمان میکند؛ این مشک "ذکر خدا" است. منظور مولانا این است که حتی تمسک به ظواهر دین و شریعت، برای خوب جلوه دادن خود هم راهگشاه نیست و بهمثابه مشک بر تن مالیدن است که یک رفتار مذهبی منافقانه است. منافقان که دلشان را از نور حق بهرهاى نیست، پیوسته در پى ارضاى خواهشهاى نفسانىاند و با مؤمنان به دو رویى کار کنند. به ظاهر با مسلماناناند و در باطن همراه شیطان. «وَ إِذا لَقُوا اَلَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَیاطِینِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ»[4] ظاهرى آراسته دارند و دلى تاریک همچون سبزه در خرابه ها.
[1] - سوره انفال،آیه 25)
[2] - احادیث مثنوى، ص 43 و 65 و 212
[3] - سوره نور، آیه 26
[4] - سوره بقره، 14
( 251)آدمی خوارند اغلب مردمان |
|
از سلام علیکشان کمجو امان |
( 252)خانهْ دیو است دلهای همه |
|
کم پذیر از دیومردم دمدمه |
( 253)از دم دیو آنکه او لاحول خورد |
|
همچو آن خر در سر آید در نبرد |
( 254)هر که در دنیا خورد تلبیس دیو |
|
وز عدو دوست رو تعظیم و ریو |
( 255)در ره اسلام و بر پول صراط |
|
در سر آید همچو آن خر از خباط |
( 256)عشوههای یار بد منیوش هین |
|
دام بین ایمن مرو تو بر زمین |
( 257)صد هزار ابلیس لا حول آر بین |
|
آدما ابلیس را در مار بین |
( 258)دم دهد گوید تو را ای جان و دوست |
|
تا چو قصابی کشد از دوست پوست |
( 259)دم دهد تا پوستت بیرون کشد |
|
وای او کز دشمنان افیون چشد |
( 260)سر نهد بر پای تو قصابوار |
|
دم دهد تا خونت ریزد زار زار |
( 261)همچو شیری صید خود را خویش کن |
|
ترک عشوهْ اجنبی و خویش کن |
( 262)همچو خادم دان مراعات خسان |
|
بیکسی بهتر ز عشوهْ ناکسان |
آدمى خوار: خورنده آدمى، دشمن، دشمن انسان.
سلام علیک: سلام گفتن در اسلام نشانه ایمنى دادن است طرف مقابل را، و در اینجا کنایت از روى خوش نشان دادن و دوستى نمودن است.
خانه دیو: در سخنان امیر مؤمنان (ع) است: «اتَّخذُوا الشَّیطانَ لِأَمرِهِم مِلاکاً وَ اتَّخَذَهُم لَهُ أشراکاً فَباضَ وَ فرَّخَ فِى صُدُورِهِم: شیطان را پشتوانه خود گرفتند و او از آنان دامها بافت در سینههاشان جاى گرفت و در کنارشان پرورش یافت.»[1]
دَمدَمه: مکر، افسون.
تَلبیس: پوشیدن حقیقت، مکر، افسون، چیزی را به گونهْ دیگر وانمود کردن، برای گول زدن و فریب دادن.
پول صراط:یعنی پُل صراط؛ گذرگاه آزمایش نهایی بندگان در آخرت. که میانه دوزخ و بهشت است و همه باید از آن بگذرند.اشاره دارد به :«وَإِن مِّنکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَى رَبِّکَ حَتْمًا مَّقْضِیًّا»:و همه شما (بدون استثنا) وارد جهنم مىشوید؛ این امرى است حتمى و قطعى بر پروردگارت![2]
تعظیم: بزرگ داشت.
ریو: تزویر، فریب.
تعظیم و ریو خوردن:یعنی احترام دروغین را باور کردن و گول خوردن.
خُباط: بیمارى جنون گونه، دیوانه گونه.
عِشوه: مکر و فریب.
نیوشیدن: شنفتن.
ابلیس لاحول آر: یعنی شیطانی که به بندگی و ایمان تظاهر میکند.
ابلیس و مار: اشارت است به روایتى از ابن عباس که چون شیطان به خاطر سجده نکردنِ آدم، رانده شد و آدم در بهشت ماند خواست او را بفریبد، پس در سر مار جاى گرفت و به بهشت شد و از مار خواست او را نزد آدم برد.[3]
دم دادن: فریفتن، و نیز دمیدن قصاب در لاشه گوسفند تا کندن پوست آن آسان شود.
افیون چشیدن: یعنی تحتتأثیر قرار گرفتن،کنایه است از فریب خوردن، و به دام افتادن.
سر نهادن بر پاى: چنان که قصاب سر خود بر پاى لاشه مىنهد و از سوراخى که در پاى لاشه پدید کرده در آن مىدمد. نیز در آن اشاره است به معنى دیگر سر بر پاى نهادن: «فروتنى نشان دادن».
همچو شیرى...: مناسب است با حکایتى از سعدى که در پایان آن مىگوید:
برو شیر درنده باش اى دغل مینداز خود را چو روباه شل
(بوستان)
( 251) اغلب این مردم آدم خورند بسلام و علیکشان اعتماد مکن . ( 252) اینها دلشان خانه دیو است به افسون این دیو مردم فریب مخور . ( 253) کسى که از سخن دیو لا حول بخورد و بسخن او اعتماد کند بالاخره در راه رفتن مثل آن خر با سر بزمین مىخورد. ( 254) هر کس که در دنیا فریب دیو خورده و تعظیم مزورانه دشمن دوست نما را بپذیرد. ( 255) در راه اسلام و بر پل صراط بواسطه گامهاى لرزانش با سر بزمین خواهد آمد . ( 256) عشوههاى یار بد را نپذیر جویاى دام باش و با ایمنى در زمین راه نرو . ( 257) هوشیار باش که صد هزار ابلیس با لا حول برابر تو مىآیند اینها مارهایى هستند اى آدم ابلیس را در اینها ببین . ( 258و 259) دل بدل تو داده و مىگوید جانم دوست عزیزم براى اینکه پوست از کله این دوست بکند واى بر کسى که از دست دشمنان افیون بچشد. ( 260) چون قصاب سر بپاى تو مىنهد و دل بدل تو مىدهد تا خونت را بریزد. ( 261) مثل شیر باش و صید خودت را خودت بکن و بعشوه و افسون بیگانه و خویش اعتنا نکن. ( 262) اعتماد به اشخاص پست را مثل اعتماد به آن خادم بدان انسان بىکس باشد بهتر است که به افسون و عشوهگرى ناکسان اعتماد کند .
بسیاری از مردم در هر عصری و در هرجامعهای، بهلحاظ سرگرم بودن به مسائل مادی و دلبستگیهای این جهانی، در زمرهْ اغیار از حقایق سیر و سلوک روحانی و معنوی محسوب میشوند. بنابراین، هوشمندانه باید مراقب کنشها و رفتارهای مردم بود و فریفتهْ رفتار ظاهری آنها نشد؛ زیرا به ظاهر لاف دوستی میزنند، ولی در باطن درصدد فریفتن این و آنند. مولانا میگوید: کسی که شیفتهْ سخنان فریبنده دیگران شود، مانند آن خر صوفی، بالأخره هنگام حرکت با سر به زمین واژگون میافتد. جان کلام این است که اگر در راه کمال به دیگران تکیه کنی، تو را میفریبند و به مقصود نخواهی رسید. شیر، شکار درندگان دیگر را نمیخورد و تو اگر مانند شیر، خود در پی مقصود خود باشی، عشوه و فریب بیگانه و آشنا دامنگیر تو نخواهد بود.
مولانا می گوید: باید مواظب تلبیس شیطان بود. شیطان دشمن دوستنماست؛ کسی که در این دنیا حیله و نیرنگ شیطان را باور کند و در دام شیادیهای شیطان فریفته شود، از گیجی و پریشانی با سر به زمین خواهد خورد. مولانا به فریب آدم و حوّا در بهشت اشاره میکند که مطابق باب سوم سفر پیدایش در تورات، ابلیس به صورت مار بر حوا ظاهر شد و او را به خوردن میوهْ معرفت ترغیب کرد و پس از آن، حوا آن میوه را به آدم خورانید و هر دو از بهشت رانده شدند. شیطان برای فریب دادن انسان از سخنان خوشآیند و گمراه کننده استفاده میکند.
[1] - (نهج البلاغه، خطبه 7)
[2] - مریم،ایه71
[3] - (قصص قرآن مجید، ص 7 و نگاه کنید به: دیگر تفسیرها)
( 244)چونکه صوفی بر نشست و شد روان |
|
رو در افتادن گرفت او هر زمان |
( 245)هر زمانش خلق برمیداشتند |
|
جمله رنجورش همیپنداشتند |
( 246)آن یکی گوشش همیپیچید سخت |
|
وان دگر در زیر کامش جست لخت |
( 247)وان دگر در نعل او میجست سنگ |
|
وان دگر در چشم او میدید زنگ |
( 248)باز میگفتند ای شیخ این ز چیست |
|
دی نمیگفتی که شکر این خرقویست |
( 249)گفت آن خر کو به شب لاحول خورد |
|
جز بدین شیوه نداند راه کرد |
( 250)چونکه قوت خر به شب لاحول بود |
|
شب مسبح بود و روز اندر سجود |
رو درافتادن: یعنی با سر به زمین خوردن، سکندری رفتن.
لَخت: لخت در این جا به معنى تکه و پاره از چیزى، و در بیت دیگر از مثنوى به معنى ضربت زدن آمده است:
تا ز زخم لخت یابم من حیات چون قتیل از گاو موسى اى ثقات
تا ز زخم لختِ گاوى خوش شوم همچو کُشته و گاو موسى گَش شوم
1438- 1437 2
زَنگ: چرک گوشه چشم، چرکى که در گوشه چشم پدید مىآید.
قُوت: خوراک.
مُسَبِّح: (اسم فاعل از باب افعال) تسبیح گو.
( 244) وقتى صوفى سوار خر شده براه افتاد خر در هر قدم با سر بزمین مىافتاد. ( 245) در هر دفعه مردم او را بلند مىکردند بالاخره گمان کردند که حیوان رنجور است. ( 246) یکى گوشش را مىپیچید دیگرى دهنش را باز کرده زیر کامش را مىنگریست. ( 247) یکى بنعل او نگاه مىکرد که مبادا سنگ زیر آن رفته باشد آن یکى رنگ چشمش را نگاه مىکرد. ( 248) بصوفى مىگفتند تو دیشب شکر مىکردى که این خر خیلى قوى و چابک است اکنون از چیست که باین حال زار افتاده. ( 249) صوفى گفت خرى که شب لا حول بخورد روز بهتر از این راه نمىرود. ( 250) وقتى قوت شب خر لا حول باشد شب در حال تسبیح گفتن بوده و روز در حال سجده خواهد بود .
مضمون این ابیات نیز مثالى است براى نشان دادن تزویر و ظاهر سازى بعض مردم، نیز پایان بد آن کس که به چنین کسان اعتماد کند. مولانا می گوید: امان از اظهار نظرهای غیر مسئولانه که نه تنها در میان عامه مردم، بلکه در میان خبرگان بیخبره، پژوهشگران بیپژوهش و صاحب نظران بیصائب نیز شیوع مالیخولیایی یافته است. هر کسی از گمان خود گمانهزنی میکند و تنظیم امور مینماید. و نعل وارونه میزند. اینان «لاحول خورانی» هستند که شیطانوار به بندگی و ایمان تظاهر میکنند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |