(2994) این حکایت بشنو از صاحب بیان |
|
در طریق و عادت قزوینیان |
(2995) بر تن و دست و کتفها بىگزند |
|
از سر سوزن کبودیها زنند |
(2996) سوى دلاکى بشد قزوینیى |
|
که کبودم زن بکن شیرینیى |
(2997) گفت چه صورت زنم اى پهلوان |
|
گفت بر زن صورت شیر ژیان |
(2998) طالعم شیر است نقش شیر زن |
|
جهد کن رنگ کبودى سیر زن |
(2999) گفت بر چه موضعت صورت زنم |
|
گفت بر شانهگهم زن آن رقم |
(3000) چون که او سوزن فرو بردن گرفت |
|
درد آن در شانگه مسکن گرفت |
حکایتی که بااین عنوان آغاز شد،ظاهراً ازلطیفه هایی بوده که درزمان مولانا روی زبان مردم می گشته ونقل می شده است. درایران برخورد منافع مردم شهرها واقوام وقبایل، موجب شده است که غالباً مردم شهرهای نزدیک ومجاور برای یکدیگر مضمون می تراشند وبه صورت تحقیر وتمسخر یاشوخی، مطالبی در قالب لطیفه می گویند. سنّت خال کوبی یا کبودی زدن خاص مردم قزوین نبوده است بلکه در سایر بلاد هم کم وبیش مرسوم بوده است.امروزه در تمامی جهان انسانهایی هستند که به شیوهْ مدرن،مبادرت به این کار می کنند.
صاحب بیان: قصه پرداز، قصه گو.
بی گزند: یعنی بی این که ناراحت شوند، با تحمل درد.
کبودى زدن: رسم خال کوبى است که هم اکنون نیز معمول است و بعضى کسان بر ساعد و یا سینه و یا شانه و پشت، صورت حیوانات یا کسى را که دوست دارند خال کوبى مىکنند بدین گونه که با سر سوزن پوست را مىخلند و بجاى آن، سرمه یا نیل یا مرکب کتابت مىافشانند و ز ان پس خالى سیاه یا سبز و کبود و یا صورت حیوان یا محبوب بر آن موضع نمایان مىگردد، این عمل را بزبان عربى (وشم) مىگویند و کسى را که خواهان خال کوبى است (مستوشم) و استاد خال کوب را (واشم) مىنامند، این کار در اسلام مذموم است و در حدیث آوردهاند:« لعن اللَّه الواشمة و المستوشمة.»[1]
دلاک: کیسه کش حمام که همو اندام مشترى را در سر بینه مالش مىداد، در روزگار پیشین وظیفهى دلاک و یا قائم حمام، منحصر بکیسه کشیدن و مالش دادن اندام نبود، او وظایف بسیار بر عهده داشت، سر کتاب باز مىکرد، فال مىگرفت، باطل السحر مىخواند، افسون بسیارى از امراض را از بر داشت، رگ مىزد، ختنه مىکرد، گوش را پاکى (تیغ و استره) مىزد، دندان مىکشید، مساله مىگفت و بعلاوه روضه خوان هم بود.
طالع هرکسی: یعنی آن قسمت از منطقة البروج که درهنگام تولد او درمشرق آسمان درحال طلوع باشد وبسته به این که کدام سیاره با این طالع قرین باشد دربارهْ نوزاد وسرنوشت او پیش بینی می کنند.
طالعم شیر است: یعنی سرنوشت من این است که مانند شیر زورمند باشم.
شیرینى کردن: مجازا، کارى بظرافت کردن، لطف بکار بردن.
شانه گه: موضع کتف و شانه در بدن.
( 2994) این حکایت را از قول یکى در عادت و رسم قزوینىها بشنو.( 2995) قزوینىها بر تن و دست و شانه خود صورت شیر و پلنگ خال کوبى مىکردند.() براى این کار باید با نوک سوزن بمحل خال کبودى بزنند.( 2996) یک نفر قزوینى نزد دلاک رفته گفت براى من خال کوبى کن.( 2997) دلاک گفت اى پهلوان چه صورتى مىخواهى خال کوبى کنم گفت صورت شیر بکوب.( 2998) طالع من برج اسد و شیر است دقت کن که رنگ خال کبود سیر باشد.( 2999) گفت بکجاى بدنت بکوبم گفت بشانهام بزن.() تا در رزم و بزم بوسیله این شیر شرزه پشتم قوى باشد.( 3000) وقتى دلاک شروع بخال کوبى نموده سوزن را فرو برد شانه مرد سوزش و درد گرفت.
(3001) پهلوان در ناله آمد کاى سنى |
|
مر مرا کشتى چه صورت مىزنى |
(3002) گفت آخر شیر فرمودى مرا |
|
گفت از چه عضو کردى ابتدا |
(3003) گفت از دمگاه آغازیدهام |
|
گفت دم بگذار اى دو دیدهام |
(3004) از دم و دمگاه شیرم دم گرفت |
|
دمگه او دمگهم محکم گرفت |
(3005) شیر بىدم باش گو اى شیر ساز |
|
که دلم سستى گرفت از زخم گاز |
(3006) جانب دیگر گرفت آن شخص زخم |
|
بىمحابا بىمواسا بىز رحم |
سنى: روشن، بلند، مجازا نامور و بلند پایه.
دمگاه، دمگه: جاى دم در جسم حیوان.
دمگاه: جاى آمد شد نفس، گلو، خشک ناى.
محابا: ملاحظهْ کسی را کردن
مواسا: دوستی کردن، یاری.
بی مواسا: یعنی بی محبیت، بی ملاحظه.
( 3001) پهلوان فریاد زد که مرا کشتى چه صورتى خال مىکوبى.( 3002) گفت خودت گفتى که صورت شیر بکوبم گفت اکنون از چه عضو شیر شروع کردهاى. ( 3003) گفت دم شیر را مىخواهم درست کنم گفت دم شیر را ول کن نکوب. ( 3004) از دم شیر نفسم گرفت و دمگاه او دمگاه مرا محکم گرفته.( 3005) دلم ضعف کرد حال شیر دم نداشته باشد چه عیب دارد.( 3006) دلاک طرف دیگر را شروع بسوزن زدن نمود.
(2987)هر که تنها، نادرا، این ره بُرید |
|
هم، به عون همّت پیران رسید |
(2988)دست پیر از غایبان کوتاه نیست |
|
دست او جز قبضه الله نیست |
(2989)غایبان را چون چنین خلعت دهند |
|
حاضران از غایبان لاشک بهاند |
(2990)غایبان را چون نواله میدهند |
|
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند |
(2991)کو کسی کو پیش شه بندد کمر |
|
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟ |
(2992)چون گزیدی پیر، نازک دل مباش |
|
سست و ریزیده چو آب و گل مباش |
(2993)ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
|
|
پس کجا بی صیقل آینه شوی؟ |
همت: توجه کامل روحانی به جانب پروردگار است که موجب برآوردن مقصود خود یا دیگری شود.
غایبان: کسانی هستند که با ولیای بیعت نکردهاند ولی به راه او معتقدند .
دست او جز قبضه الله نیست: یعنی دست اولیای دست خدا است.
حاضران: مریدانیاند که بیعت کردهاند.
مهمان: اشاره به همین حاضران است.
پیش شه بندد کمر:یعنی کسى که در حضور شاه کمر خدمت بسته است.
ریزیده: تلفظ دیگر است از (ریختن) و صورت آن در فعل مضارع (مىریزد) معنى آن سست و ضعیف و از هم گسیختنى و پاشیدنى است، نظیر: فرو ریخته،
( 2987) اگر بطور نادر کسى این راه را تنها رفت باز بیارى همت پیران بوده است.( 2988) دست پیر از کسانى که غایبند کوتاه نیست زیرا که دست او دست خدا است.( 2989) وقتى در حق غایبان چنین مرحمتى کنند البته حاضرین از آنها بهتر خواهند بود. ( 2990) بغایبین حقى که دارند مىدهند ولى حاضران مهمانند البته جلو مهمان نعمتهاى فراوان خواهند چید.( 2991) کى کسى که در حضور شاه کمر خدمت بسته با کسى که بیرون در ایستاده مساوى خواهند بود. () کوشش کن که بدرون راه یافته و در حضور باشى و گر نه حلقهوار در بیرون در خواهى ماند.( 2992) وقتى پیر را پیدا کردى نازک دل و سست نباش.( 2993) اگر بهر زخم و صدمهاى که بتو برسد کینه و ریا متأثر باشى ورزیده نخواهى شد بدون صیقل هرگز آئینه بوجود نخواهد آمد.
مولانا در این قسمت، به کسانی که با مرشد خاصی بیعت نمیکنند نیز امید میدهد که: اگر از هدایت مستقیم پیران بهرهمند نباشی، همّت و توجه آنها میتواند تو را به مقصود برساند.
وقتی که عنایت اولیاءالله حتی مشمول کسانی که بیعت نکردهاند، نیز میشود، معلوم است کسانی که مهمان اولیای الهی محسوب میشوند و بر خوان نعمت اولیاءالله حاضرند، چگونه پذیرایی میگردند! البته طبیعی است که فاصله حاضران و غایبان در برخورداری از معنویات بسیار زیاد باشد. سپس مولانا توصیه میکند به اینکه: اولاً: نازکدل و زودرنج مباش؛ ثانیاً: طاقت و تحمل خطاب و عتاب پیر را داشته باش، زیرا بدون تحمل دشواریها به کمال نمیرسی؛ ثالثاً: به هر زخمی کینه بر دل مگیر، زیرا آیینه شدن به معنای صیقل دادن دل از همه رذائل نفسانی و کینهها و کدورتهاست.
استاد فروزانفر درتفسیر این ابیات چنین می گوید:بعقیدهى بعضى اتصال به پیر و یا شیخ تربیت، امرى ضرورى نیست، ابو عبد الله محمد بن عباد نفرى حمیرى رندى (792- 733) درین باره رسالهاى خاص دارد که در جواب یکى از معتقدان خود نوشته است، او درین رساله مىگوید سلوک متوقف بر پیوستن به شیخى نتواند بود، اصلاح نفس وظیفهاى است لازم. و طالب بىهیچ تاخیر و یا انتظار دست یافتن به پیرى، باید توبه کند، توبهاى موفق دستور شرع و همراه با صدق نیت و اخلاص، سپس با توکل و اعتماد بر حق، مراحل سلوک را در هم سپرد و بر خداست که او را از وسواس دیو نفس محفوظ دارد و اگر مشیت الهى مقتضى باشد پیرى را براى هدایت وى مأمور خواهد فرمود. این رساله یک بار بهمراه کتاب شفاء السائل، طبع انقره و دیگر بار بانضمام سایر رسائل او بنام (الرسائل الصغرى) در بیروت بطبع رسیده است. از شعب صوفیه، اویسیان نیز بر همین راه رفتهاند، اویسى کسى را گویند که بظاهر پیرى ندارد و از روحانیت حضرت رسول (ص) یا یکى از مشایخ مستفید مىشود و کسب فیض مىکند و باطن خویش را جلا مىدهد و بانوار معرفت روشن مىگرداند و سیر و سلوک خویش را به تایید روحانیت آن پیر به پایان مىبرد چنان که اویس قرنى از تابعیت که بنا بر مشهور تا زمان خلافت حضرت مولاى متقیان زنده بود، بدیدار حضرت سید عالم (ص) چشم روشن نکرد و مراحل کمال را بعشق معنویت وى در هم سپرد. جهت اطلاق اویسى برین طایفه بىگمان همین نکته است.
این خلاف، همانند اختلاف فقهاست دربارهى تقلید میت که بعضى جائز شمردهاند ولى اکثر آنها رجوع به اعلم حى و زنده را بر مکلف واجب مىدانند. مولانا در جواب عقیدهى این مخالفان، مىگوید فى المثل اویسیان نیز اگر از معرفت چاشنى و ذوقى یابند و بجایى رسند که هم از برکت وجود پیران است بمناسبت آن که پیر خلیفهى حق و دست او دست خداست، دست تصرف حق از هیچ موجودى کوتاه نیست، ظاهرا به استناد آیهى شریفه: «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ » (نه، که دستهاى خدا بسته نیست و باز و گسترده است.) [1]
نهایت آن که درین مورد میان حاضر و غایب فرقى ژرف است و تفاوتى عظیم زیرا آن که همنشین پیر است و احوال او را بچشم مىبیند و سخنان او را دهان بدهان مىشنود، فیض مىبرد و هم در ظل پیر از خطر ایمن تر است چنان که در پیشگاه سلاطین میان حاضر و غایب تفاوتى زفت و کلان وجود دارد و نعمت و خلعت بحاضران بیشتر و پیوسته تر مىرسد.
مولانا می گوید: ریاضت و مجاهدت با ترک خواهش و مراد و خلاف نفس همراه است، کوشش و گرسنگى روز، بیدارى شب، تحمل ار هر بىادب، خدمت دوست و دشمن، خشم فرو خوردن، از هر لذتى چشم پوشیدن، جزو آداب سلوک است، در برابر، مقصدى بلند و هدفى عالى است یعنى وصول بکمال انسانیت و نیل بدیدار حق، راهروى که مىخواهد بدین پایهى والا برسد ناچار باید بردبارى و شکیبایى ورزد و تنگ حوصله نشود، فرمان پیر را بپذیرد و بر سر و چشم نهد و از دورى راه و دشوارى کار گله نکند و شکایت نه آغازد زیرا ترک مراد مانند صیقلى است که بر روى آینه مىکشند، صیقل بر سطح آینه فشار وارد مىآورد ولى زنگار را مىزداید. « و بر مرید واجب است که در خدمت شیخ و استاد قیام نماید و در تحت حکم او صبر کند و در ظاهر و باطن مخالفت او ترک کند و سخن او را قبول کند و در هر امرى که برو عارض شود رجوع به خدمت شیخ کند و حرمت او را عظیم دارد و در سر و آشکارا از انکار بر شیخ دور باشد.»[2]
(2978) یا على از جملهى طاعات راه |
|
بر گزین تو سایهى خاص آله |
(2979)هرکسی در طاعتی بگریختن |
|
خویشتن را مخلصی انگیختند |
(2980)تو برو در سایه عاقل گریز |
|
تا رهی زآن دشمن پنهان ستیز |
(2981)از همه طاعات اینت بهتر است |
|
سبق یابی بر هر آن سابق که هست |
(2982)چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو |
|
همچو موسی زیر حکم خضر رو |
(2983)صبر کن بر کار خضری بینفاق |
|
تا نگوید خضر: رو هذا فراق |
(2984)گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن |
|
گرچه طفلی را کُشد، تو مو مکن |
(2985)دست او را، حق چو دست خویش خواند |
|
تا یدالله فوق ایدیهم براند |
(2986)دست حق میرانَدَش، زندهش کند |
|
زنده چِبوَد؟ جان پایندهش کند |
سایه: یعنی پناهگاه معنوی وحیطهْ تأثیر مردان حق.
دشمنِ پنهان ستیز: منظور نفس وعلائق این جهانی است. به کنایه شیطان یا نفس بمناسبت آن که از درون وسوسه مىکنند و یا آن که اعمال و خواطر زشت را در دیدهى راهرو مىآرایند و بصورت خیرات و اندیشههاى نیک فرا وى مىنمایند.
سبق یابی: یعنی پیش می افتی .
هذا فراق: اشاره دارد به ایهْ :«قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا»:او گفت: «اینک زمان جدایى من و تو فرا رسیده؛ اما بزودى راز آنچه را که نتوانستى در برابر آن صبر کنى، به تو خبر مىدهم..[1]
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ :اشارهدارد به آیهْ قرآن که خداوند فرمود:«إِنَّ الَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ إِنَّمَا یُبَایِعُونَ اللَّهَیَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ فَمَن نَّکَثَ فَإِنَّمَا یَنکُثُ عَلَى نَفْسِهِ وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا»:کسانى که با تو بیعت مىکنند (در حقیّقت) تنها با خدا بیعت مىنمایند، و دست خدا بالاى دست آنهاست؛ پس هر کس پیمانشکنى کند، تنها به زیان خود پیمان شکسته است؛ و آن کس که نسبت به عهدى که با خدا بسته وفا کند، بزودى پاداش عظیمى به او خواهد داد.[2]
گرفتت پیر: یعنی پیر تو راپذیرفت.
خضری: صفت نسبی است.
کارخضری: یعنی کاری مناسب خضر یا هر مرشد کامل.
( 2978) یا على از تمام طاعات و عبادات تو فقط سایه خاص الهى را انتخاب کن.( 2979) هر کس طاعتى انتخاب کرده و براى خود اسباب نجاتى فراهم کرده.( 2980) ولى تو خویشتن را در سایه عاقل قرار ده تا از دشمن درونى در امان باشى.( 2981) این عمل از همه طاعات سزاوارتر است تا تو از همه پیش باشى.( 2982) وقتى پیر را یافتى چون موسى که تسلیم خضر گردید تو نیز در مقابل او تسلیم شو.( 2983) ولى در مقابل کارهاى خضر بردبار باش تا خضر بتو هذا فِراقُ 18: 78 نگوید و از همراهى با تو سرباز نزند ( 2984) اگر کشتى بشکند یا طفلى کشته شود تو سخن مگو.( 2985) چون خداى دست او را دست خود خوانده پس دست او بالاى دستها است ( 2986) دست حق مىکشد و با این کشتن زنده مىکند زنده کردن چیست بلکه جان ابدى باو عطا مىکند.
مولانا میگوید: طاعات و عبادات گوناگون است و هر کسی برای نجات خود به نوعی از آنها پناه میبرد. اما تو یا علی! سایه آن بنده کامل الهی را اختیار کن، زیرا وصول به این بنده از جمیع طاعاتی که همراه با راهبر الهی نیست، برتر و بهتر است. در سایه چنین انسان والایی میتوانی از دشمنیهای پنهان ستیز نفس و علایق این جهانی آزاد شوی. وقتی که پیر کامل تو را برای ارشاد پذیرفت، تسلیم محض او باش، مانند تبعیت موسی از خضر و در برابر همه دستورات آن مرد کامل که خضر زمان و ولی دوران است، صبر کن، تا مبادا به تو بگوید: برو؛ اینک هنگام جدایی بین من و توست. ـ مطابق نقل قرآن در سوره کهف از آیه 78 به بعد، خضر(ع) به موسی(ع)گفته بود که شرط همراهی او این است که موسی به کار او اعتراض نکند؛ و چون موسی(ع) سه بار از این شرط عدول کرد، خضر از او جداشد. مولانا میگوید: مرد راه حق همانند خضر، اگر کشتی را شکست و یا طفلی را کشت، تو حق هیچگونه اعتراضی را نداری؛ چون فرصت دیدار و همراهی با انسان کامل را از دست میدهی. به علاوه دست انسان کامل، دست خداست،و دست خدا بالاتر از دست بندگان است .
مولانا کار مردان کامل را فعل حق میداند و اگر هم مانند خضر کسی را بکشند، در اصل او را دست حق کشته است تا در عالم معنا به زندگی حقیقی برساند و جاودان سازد.
صاحب کتاب بیان السعادة می گوید[3]: «و شرط مرید آنست که حرمت شیخ در دل او موقعى عظیم داشته باشد و بر هیچ کار شیخ البته اعتراض نکند و به افعال شیخ اقتدا نکند، آنچ او را بفرماید آن کند. و هر امرى که شیخ کند علت و سبب آن را نطلبد بل که آنچ امر شیخ باشد بدان مبادرت نماید اگر معنى و فایدهى آن را داند یا نداند.»[4] شیخ بعقیدهى صوفیان، مظهر خداست، هر امرى که از جانب مظهر سر زند و هر فعلى که در وجود آید آن در حقیقت به ظاهر نسبت دارد زیرا مظهر درین مرتبه، در آن چه ظاهر است یعنى حق تعالى فانى شده و حکم او حکم خداست بر این مقدمه، دست ولى راستین بهنگام بیعت خاص ولوى، همان دست خداست و چنان است که سالک با خدا بیعت مىکند و دست در دست حق مىنهد.
[1] - سوره کهف ، آیه 78
[2] - سوره فتح ،آیه 10
[3] - بیان السعادة، طبع طهران، ج 2، ص 480- 470.
[4] - اوراد الاحباب، انتشارات دانشگاه طهران، ص 77.
(2972) گفت پیغمبر على را کاى على | شیر حقى پهلوانى پر دلى | |
(2973) لیک بر شیرى مکن هم اعتماد | اندر آ در سایهى نخل امید | |
(2974) اندر آ در سایهى آن عاقلى | کش نداند برد از ره ناقلى | |
(2975) ظل او اندر زمین چون کوه قاف | روح او سیمرغ بس عالى طواف | |
(2976) گر بگویم تا قیامت نعت او | هیچ آن را مقطع و غایت مجو | |
(2977) در بشر رو پوش کرده ست آفتاب | فهم کن و الله اعلم بالصواب |
شیر حق: شیر خدا، ترجمه گونهاى است از (اسد اللَّه) که جزو القاب حضرت مولاى متقیان على (ع) است که وى را بسبب دلیرى و شجاعت بىنظیر بدین عنوان و گاهى (اسد اللَّه الغالب) مىخوانند.[1] در نظر مولانا (شیر حق) کسى است که در میدان مجاهدت و خلاف نفس و هواى نفسانى جان باز و دلیر باشد و از اظهار حقیقت بیم نکند و در اجراى احکام هراس بدل راه ندهد و شجاعت او از قدرت حق منبعث باشد نه از نیروى غضب و خشم مانند دلاورى و یلى پهلوانان حس که ناشى از قوهى غضبى و محرک آن حس انتقام و غلبهى خصمان و هماوردان است، مىفرماید:
گفت من تیغ از پى حق مىزنم بندهى حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت إذ رمیتم در حراب من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رخ خود را من ز ره بر داشتم غیر حق را من عدم انگاشتم
مثنوى، ج 1، ب 3787 ببعد
راستى که على در همه احوال چنین بود و چنین زیست و سیرهى او در حیات رسول (ص) و پس از رحلت وى و هم بوقت خلافت ظاهر هم بدین سان بود صلوات اللَّه علیه.
اعتماد: اعتمید، بخوانید که اماله شدهى اعتماد است و در نسخهى موزهى قونیه و چاپ لیدن کلمات مماله بدین گونه نوشته مىشود.
ناقل: جا بجا کنندهى چیزى، مجازا آن چه سبب تغیر و میل و انحراف باطن از حق گردد. ولی ظاهراً منظور مولانا کسی است که با نقل معلومات واخبارِ محدودی می خواهد تمام مسائل را حل کند واهل اندیشه وتعقل نیست.
کوه قاف: کوهى افسانه یی است با فاصلهى اندک از آسمان و یا چسبیده بدان و بنا بر این، بسیار بلند و ببالا بر کشیده است و سایهاى بس دراز و سنگین دارد.
عالى طواف: بلند پرواز.
مقطع: نهایت جسم و آن جا که ابعاد آن بریده مىشود و سپرى مىگردد، پایان و آخر.
( 2972) پیغمبر خدا به على علیه السلام فرمود اى على تو شیر خدا بوده و پهلوان شجاعى هستى.( 2973) ولى اعتماد خود را بشجاعت و پهلوانى خود قرار نده بلکه خود را در سایه یک نخل امیدى قرار ده.( 2974) در سایه آن عاقلى قرار گیر که هیچ کس او را نتواند از راه بیرون برد.( 2975) او کسیست که سایهاش در زمین چون کوه قاف استوار و محکم است و روحش چون سیمرغ مراتب عالیه را طواف مىکند.( 2976) اگر تا قیامت وصف او را بگویم تمام شدنى نیست.( 2977) همین قدر مىگویم که آفتاب در حجاب بشریت پنهان شده است بفهم و تصریح بیش از این جایز نیست.
این ابیات، تفسیر حدیث ذیل است: «یا عَلىُّ إِذا تَقَرَّبَ النّاسُ اِلى خالِقِهِم فِى اَبوابِ البِّرِّ فَتَقَرَّب إِلیهِ بِانواعِ العَقلِ، تَسبِقُهُم بِالدَّرجاتِ وَ الزُّلفى عِندَ النّاسِ وَ عِندَ اللَّهِ فِى الآخرة». (اى على چون مردم به آفریدگار خود از راههاى نیکو کارى تقرب جویند، تو از راههاى گوناگون عقل و دانایى نزدیکى جوى تا از ایشان بپایه و نزدیکى پیش تر آیى در نزد مردم بدین جهان و در پیشگاه خداى تعالى بدان جهان.)[2]
مولانا از مقام معنوی واستواری مردان حق سخن می گوید، اوبر این باور است که سایهْ مردان حق همانند کوه افسانه یی قاف، چنان بلند است که آسمان روی آن قرارگرفته(!) وبه تکام زمین گسترده است. وروح مردان حق مانند سیمرغ درمراتب بالای آسمان در پرواز وبه تعبیر دیگر با ملکوت ولاهوت در ارتباط است . براستی چنین مردانی توصیف ناپذیر اند، مرد حق آفتابی است که خود را درظاهرِ یک بشر پنهان کرده است،تو خود باید بفهمی، بیان آن دشوار است خدا بهتر می داند. مولانا می گوید:انسان هر قدر قوى و نیرومند باشد از حیله سازى هواى نفسانى در امان نیست، راه حق باریک و خطر آمیز است، توسل به همراهی پیران شرط احتیاط و دور اندیشی است از آن جهت که پیر از هوى و هوس پاک است، کار بد نمىکند و اندیشهى ناصواب بر دلش نمىگذرد، کسى که در صحبت او روز مىگذارد بالطبع و بر اثر همنشینى و شهود احوال وى چنان مىشود که بکار کرد و یا خاطر نفسانى دیرتر و کم تر مىگراید زیرا محرکات درونى از امور بیرونی مدد مىگیرند و در هیجان مىآیند و چون سالک همه عمل حق و صواب بیند و حس بد اندیشى در همنشین خود نکند بناچار فکر تباه و خواطر پلید ضمیرش نمىگردد اما این همنشین باید که از تصرف هر گونه محرکى خواه تلقینى یا تقلیدى و هر خاطرى نفس آلود بر کنار و ثباتى چون کوه قاف و پروازى به بلندای سیمرغ داشته باشد تا سایه بر سر سالک گسترد، سایهاى بلند و دیر پاى. پیرى که داراى این صفات است از خود فانى و بحق باقى است، مظهر حق است، و صورت بشرى او، رو پوش و نقابى است که بر چهرهى آفتاب حقیقت افکندهاند.
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بیشمار آمد
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |