دلیل دشمنی و دوستی با انبیاء واولیاء
( 291)دشمن روزند این قَلابکان |
|
عاشق روزند آن زرهای کآن |
( 292)زانکه روز است آینهْ تعریف او |
|
تا ببیند اشرفی تشریف او |
( 293)حق قیامت را لقب زآن روز کرد |
|
روز بنماید جمال سرخ و زرد |
( 294)پس حقیقت، روز سر اولیاست |
|
روز پیش ماهشان چون سایههاست |
( 295)عکس راز مرد حق دانید روز |
|
عکس ستاریش، شام چشمدوز |
( 296)زان سبب فرمود یزدان والضحی |
|
والضحی نور ضمیر مصطفی |
( 297)قول دیگر کین ضحی را خواست دوست |
|
هم برای آنکه این هم عکس اوست |
( 298)ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست |
|
خود فنا چه لایق گفت خداست |
قلابکان:جمع قلاّبک (قلاّب کاف تحقیر): آن که سکه قلب مىزند. قلب کار، دَغَل. صرّافی است که سکهْ قلب و قلابی را به زر عرضه کند و به کسانی گفته شده است که در راه خدا نیستند.
تعریف: شناختن، شناخت. آینه تعریف: وسیله شناخت.
اشرف: گزیده، والا، کنایه از ولى خدا.
تشریف: کرامت و بزرگوارى.
سرّ اولیاست: یعنی جلوهگاه معرفت حق یا به معنای علم و آگاهی مردان حق که به علم مطلق الهی پیوسته است.
ستار: یعنی پوشندگى، پرده افکنى. از صفت پروردگار است و مردان حق نیز جلوهگاه صفات حقند.
چشم دوز: که چشم را بر هم خواباند، که مانع دیدن شود.
وَ الضُّحى: سوگند به چاشتگاه.[1]
ضمیر: درون، دل، سینه.
فانى: نیست شونده، نابود شونده.
( 291) قلبها دشمن روز و زرهاى معدنى عاشق روزند. ( 292) زیرا که روز آینهاى است براى شناساندن زر و معلوم ساختن شرافت او بر سایر فلزات. ( 293) خداى تعالى براى آن بقیامت لقب روز داده و روز قیامت گفته است که در آن جمال سرخ و زرد نمایان مىگردد. ( 294) پس در حقیقت روز عبارت از باطن اولیا است و بر اثر مهر بىپایانشان روز بقدر سالها ارزش دارد. ( 295) انعکاس باطن اولیا روز و انعکاس ستاریشان شب است. ( 296) از آن جهت حضرت احدیت در قرآن فرموده وَ اَلضُّحى 93: 1 (یعنى ببامداد قسم) که ضحى نور ضمیر حضرت رسول است. ( 297) تفسیر دیگرى هم که براى و الضحى کرده و گفتهاند مقصود همین بامداد ظاهرى بوده آن هم براى همین است که این بامداد هم انعکاس او است. ( 298) و گرنه قسم خوردن بچیز فانى خطا بوده و فانى لایق آن نیست که خدا از او سخن گوید.
صرّافان دغلکار، دشمن روزند، ولی طلاهای ناب معادن شیفته روزند؛ یعنی انسانهای ریاکار، دشمن انبیا هستند که وجودشان چون روز پُرفروز است. اما خردمندان نیک سرشت، عاشق و شیفتهْ وجود نورانی انبیایند.
حضرت حق تعالی، برای آن به قیامت روز فرمود که روز، زیبایی سرخ و زرد و حقیقت اشیاء را نشان میدهد و در قرآن، قیامت به عنوان روز جدایی نیکان از بدان آمده است: «إِنَّ اللَّهَ یَفْصِلُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ »:همانا خداوند در روز قیامت، میان آنها جدایی افکند که او بر احوال همه موجودات، گواه است. [2]
پس در حقیقت، روز حقیقی، سرّ اولیاست و روز این جهانی را با آفتاب این روز حقیقی نباید قیاس کرد، اما اگر در برابر مهتاب اولیاء قرار دهیم، تازه چیزی است تاریک، مانند سایه. روشنایی روز این جهان، بازتابی از سرّ اولیاست و شب که چشمها را میدوزد و دید انسانها را میگیرد، بازتاب صفت ستّاری آنهاست.
مولانا همین سخن را به قرآن مستند میکند. سوگند پروردگار به روشنایی در آغاز سورهْ والضحی، سوگند به نور باطن پیامبر(ص) است و مفسران میگویند که در همهْ روشناییهای عالم، نور محمد (ص) است که میتابد؛ درخورشید، ماه و ستارگان. مولانا میگوید: قول دیگری هم در تفسیر والضحی هست که این سوگند، به روشنی روز است؛ برای آنکه روشنی روز، بازتاب روشنی محمدی است. سپس مولانا برای تأیید تفسیر خود از والضحی، به آیهْ شریفهْ سوره انعام اشاره میکند که ابراهیم خلیل در جستوجوی خدای خود بود و ستاره را خدا میپنداشت، اما هنگامی که افول آنها را دید، گفت: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَى کَوْکَبًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ »: من این روشناییهای افول کننده را دوست ندارم. [3]
هر پیمبر اُمّتان را در جهان همچنین تا مخلصى مىخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خُرد در بزرگى مردمک کس ره نبرد
1004- 1002/ د / 1
اگر دعوت اولیاى خدا گسترده گردد، دکان مدعیان دروغین بسته خواهد شد، براى همین است که آنان دشمن مردان خدایند. اگر چراغ خرد بندگان روشن شود، مقام و ارزش اولیاى خدا را خواهند دانست. اولیاى خدا هدایت مردم را خواهند، و پیروان شیطان گمراهى آنان را، چنان که زر سره همیشه خواهان روشنى است و ناسره طالب تاریکى.
حکمت بعثت انبیاء
( 285)حق فرستاد انبیا را با ورق |
|
تا گزید این دانهها را بر طبق |
( 286)پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم |
|
کس ندانستی که ما نیک و بدیم |
( 287)قلب و نیکو در جهان بودی روان |
|
چون همه شب بود و ما چون شبروان |
( 288)تا بر آمد آفتاب انبیا |
|
گفت ای غش دور شو صافی بیا |
( 289)چشم داند فرقکردن رنگ را |
|
چشم داند لعل را و سنگ را |
( 290)چشم داند گوهر و خاشاک را |
|
چشم را زآن میخلد خاشاکها |
ورق :یعنی کتابهای آسمانی
قَلب: ناسره، دغل. کنایت از بد نهاد، بد.
روان: رایج.
شب رو: که در شب راه رود. کنایت از کسى که چیزى را تشخیص ندهد.
غِشّ: مغشوش، ناسره.
صافى: سره، خالص.
چشم :در هر دو بیت، کنایه از قدرت تشخیص و آگاهی انبیاء و ولى کامل است که با نور خدا داد بد و خوب را مىداند و از درون هر یک آگاه است.
خاشاک ها: مخالفان انبیا و اولیایند؛ یعنی انبیا که به منزلهْ چشمند، گوهر و خاشاک را به خوبی تشخیص میدهند. صالحان که به منزلهْ گوهرند، انبیا را به سرور و خرسندی در میآورند، اما طالحان که به مثابهْ خاشاکند انبیا را آزرده میکنند.
( 285) خداى تعالى انبیا را فرستاد تا این دانهها را بر گزیده و طبقه بندى نمایند. ( 286) پیش از آمدن انبیا ما همه یکسان بودیم و کسى نمىدانست که ما نیک و بد داریم. ( 287) نقد و قلب با هم و مثل هم رایج بودند و جهان چون شب بود و ما چون شب رو. ( 288) تا آفتاب انبیا طلوع کرده گفت اى قلب دور شو و اى نقد صافى بیا. ( 289) رنگها را چشم تمیز مىدهد چشم است که لعل و سنگ را مىشناسد. ( 290) چشم مىداند که گوهر کدام و خاشاک کدام یکى است از همین جهت است که خاشاک بچشم مىخلد.
مولانا در اینجا کتابهای آسمانی را به ورقی تشبیه کرده است که با آن، دانههای نیک و بد انسان را از یکدیگر میتوان جدا کرد. با این بیان، اشاره به آیهْ شریفهْ دارد که: «کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُواْ فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلاَّ الَّذِینَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ فَهَدَى اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ لِمَا اخْتَلَفُواْ فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاء إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ»:مردم (در آغاز) یک دسته بودند؛ (و تضادى در میان آنها وجود نداشت. بتدریج جوامع و طبقات پدید آمد و اختلافات و تضادهایى در میان آنها پیدا شد، در این حال) خداوند، پیامبران را برانگیخت؛ تا مردم را بشارت و بیم دهند و کتاب آسمانى، که به سوى حق دعوت مىکرد، با آنها نازل نمود؛ تا در میان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داورى کند. (افراد باایمان، در آن اختلاف نکردند؛) تنها (گروهى از) کسانى که کتاب را دریافت داشته بودند، و نشانههاى روشن به آنها رسیده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف کردند. خداوند ، آنهایى را که ایمان آورده بودند، به حقیقت آنچه مورد اختلاف بود، به فرمان خودش، رهبرى نمود. (امّا افراد بىایمان، همچنان در گمراهى و اختلاف، باقى ماندند.) و خدا، هر کس را بخواهد، به راه راست هدایت مىکند.[1]وقتی که آفتاب انبیا تابید، فکر و اندیشه آدمیان به تکاپو و حرکت افتاد و به سوی بالندگی و رشد و نوسانات حرکت کرد و قدرت تشخیص و آگاهی انبیا و مردان حق و اولیاءالله، عرصهْ بروز اندیشهْ بشری شد.
انبیا را واسطه ز آن کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق
811 / د /2
( 278)ای برادر تو همان اندیشهای |
|
ما بقی تو استخوان و ریشهای |
( 279)گر گل است اندیشهی تو گلشنی |
|
ور بود خاری تو هیمهْ گلخنی |
( 280)گر گلابی، بر سر جیبت زنند |
|
ور تو چون بولی، برونت افکنند |
( 281)طبلهها در پیش عطاران ببین |
|
جنس را با جنس خود کرده قرین |
( 282)جنسها با جنسها آمیخته |
|
زین تجانس زینتی انگیخته |
( 283)گر در آمیزند عود و شکرش |
|
بر گزیندیکیک از یکدیگرش |
( 284)طبلهها بشکست و جانها ریختند |
|
نیک و بد درهمدگر آمیختند |
اندیشه: فکر، قوه مفکّره، آن چه موجب جدایى آدمى از دیگر جانداران است.
ریشه: رگ و پى، پوست و گوشت.
هیمه گلخن: یعنی چوب یا خار و خسی که فقط به درد سوزاندن و آتشدان حمّام میخورد.
طبله : پیشخان دکانهای عطاری قدیم است که انواع کالاها و عطرها را در آن میچیدند
جَیب: گریبان.
تجانس: هم جنسى داشتن، جنس هم بودن.
عود: درختى است که چون چوب آن را بسوزانند، بویى خوش از آن بر آید.
ریختن: کنایه از آمدن به این جهان، وجود خارجى یافتن.
( 278) بدان اى برادر که تو عبارت از اندیشه هستى و باقى دیگر در وجودت هر چه هست رگ و پى و استخوان و پوست و گوشت است (بنا بر این اگر کینهور باشى همانا کینه هویت تو را تشکیل مىدهد و تو همان کینه هستى) . ( 279) اگر اندیشه تو گل باشد گلشنى و اگر خار است هیمه گلخن خواهى بود . ( 280) اگر گلاب باشى بر سر و لباست مىزنند و اگر چون بول باشى ناچار بیرونت خواهند ریخت . ( 281) طبله عطاران را نگاه کن که جنس را با جنس خود قرین نموده . ( 282) جنسها را با هم جنسهاى خود آمیخته و از این تجانس بدکان خود زینتى دادهاند . ( 283) اگر عود و شکر عطار بهم مخلوط شوند چون جنس هم نیستند با کمال دقت آنان را از هم جدا مىسازد. ( 284) در دنیا طبلهها شکسته و جانها ریخته و نیک و بد بهم آمیختند.
مولانا میگوید: هستی ما در حقیقت اندیشههای ماست و از اینکه بگذریم، باقی وجود ما مشتی استخوان و پوست و رگ و ریشه است که در راه حق، بیگانه است. کسی که اندیشهْ نیک ندارد ، چوب یا خار و خسی است که فقط به درد سوزاندن و آتشدان حمّام میخورد. بعید نیست که مولانا در بیان این سخن، به مفهوم "حیوان ناطق " توجه داشته باشد؛ زیرا انسان را "حیوان ناطق" گفتهاند و در این اصطلاح، ناطق به معنای اندیشهگر و مُدرک است. طبیعتاً پرورش اندیشه و سلامت آن وابسته به پرورش روح است. اگر آدمى در پى کامل ساختن روح بر آمد اندیشه او نیز سالم و کامل خواهد گشت و اگر وسوسههاى شیطانى بر روح او غالب شد، اندیشهاش به سوى بدیها خواهد شد و سرانجام او را به دوزخ روحى و اخروى خواهد افکند که:
آدمى را فربهى هست از خیال گر خیالاتش بود صاحب جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشى مىگدازد همچو موم از آتشى
595- 594/ د / 2
مولانا، هستی را به دکان عطاری تشبیه کرده است که در آن، کالاهای گوناگون را هر یک به جای خود چیدهاند. در فلسفهْ افلاطونی، میان عدم و هستی، یک عالم دیگری قائل هستند که به آن، "عالم مثال" میگویند. در عالم مثال، صورت مثالی همهْ کائنات وجود دارد. نیکلسن میگوید: «در اینجا ظاهراً مولانا عالم مثال را به طبله عطاران تشبیه کرده است که در آن، هر چیزی جای مشخص دارد.» بنابراین "طبله بشکست"، یعنی خلقت از عالم مثال به عالم ماده آمد و جانها که همچون عود و شکر، هر کدام جایی در عالم مثال داشتند، یکباره به عالم صورت آمدند و نیک و بد در همدیگر آمیختند. با توجه به این بیان، پس ازآنکه جانهای نیک و بد، از طبلهْ عالم مثال به عالم ماده و صورت ریخت و درهم آمیخت، پروردگار برای جدا کردن نیک و بد، پیامبران را فرستاد. دکانداران قدیم، برای پاک کردن دانههای گیاهی، از تکههای کاغذ استفاده میکردند؛ به این ترتیب که دوگوشهْ مجاور یک پاره کاغذ را روی هم میگذاشتند و با دو انگشت میگرفتند و طرف دیگر کاغذ را که شکل ناودانی داشت، زیردانهها میبردند و دانههای مورد نظر را به کمک آن بر میداشتند.
( 273)کین مدار آنها که از کین گمرهند |
|
گورشان پهلوی کینداران نهند |
( 274)اصل کینه دوزخ است و کین تو |
|
جزو آن کل است و خصم دین تو |
( 275)چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار |
|
جزو سوی کل خود گیرد قرار |
( 276)ور تو جزو جنتی ای نامدار |
|
عیش تو باشد ز جنّت پایدار |
( 277)تلخ با تلخان یقین ملحق شود |
|
کی دم باطل قرین حق شود |
کین: یا کینه که در عربى آن را حقد گویند یکى از صفتهاى بسیار ناپسند است و موجب کینه، دوستى مال و جاه است. غزالى گوید: «بدان که دوستى جاه چون بر دل غالب شد بیمارى دل باشد و به علاج حاجت افتد چه آن لا بد به نفاق و ریا و دروغ و تلبیس و عداوت و حسد و معصیتهاى بسیار کشد.»[1] و عداوت غضب را بر انگیزد و غضب نشانهاى از دوزخ است چنان که از رسول اکرم (ص) روایت شده است که: «الغَضَبُ من الشَّیطانِ وَ الشَّیطانُ خُلِقَ مِنَ النَّارِ».[2] و نیز: «إنَّ الغَضَبَ مَیسَمٌ مِن نارِ جَهَنَّمَ یَضَعُهُ اللَّهُ عَلَى نِیاطِ أحَدِکُم اَلا تَرَى أنَّهُ إِذا غَضِبَ احمَرَّت عَینُه وَ اربَدَّ وَجهُهُ...: خشم داغى است از دوزخ که خدا آن را بر رگ دل یکى از شما نهد. نمىبینى چون خشم گیرد دیدهاش سرخ شود و رخش تیره گردد.»[3] و عارفان از نفس و غلبه غضب بر آن به دوزخ تعبیر کردهاند، چنان که مولانا در جاى دیگر گوید:
صورت نفس ار بجویى اى پسر قصّه دوزخ بخوان با هفت در
779 / د /1
پس کینه در دل آدمى جزئى از آن دوزخ هفت در است که خدا در باره آن فرموده است: «لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ.»[4] و کینهتوز که جزئى از آتش دوزخ در دل او زبانه زن است به دوزخ خواهد رفت، چرا که هر جزئى به کل خود ملحق خواهد شد.
جنّت : کنایه از روح کمال جو وروح انسانی است.
تلخ: استعاره از کینهورز و تبهکار.
( 273) کینه بدل خود راه مده و بدان کسانى که کینه دارند گور آنها پهلوى گور اهل کینه خواهد بود . ( 274) اصل کینه از دوزخ است پس کینه تو جزئى است از همان کلى و دشمن جان تو است . ( 275) و چون جزء دوزخ هستى مطمئن باش که جزء پیش کل خود قرار خواهد گرفت . ( 276) اما اگر سعی کنی که جزوه بهشت باشی وروح کمال طلب خود را ترقی دهی، یقین بدان که زندگی توفزندگی پایدار وجاودانه خواهد شد. ( 277) تلخ با تلخها قرین مىگردد و کى ممکن است باطل هم دم حق گردد .
مولانا میگوید: اصل و ریشهْ کینهتوزی، همان دروخ است و کینهتوز، جزوی از آن کل است و دشمن دین و ایمان توست. کینه و دشمنی بر سر منافع مادی است و انسانی که بر سر منافع مادی کینه میگیرد، در راه حق نیست. مولانا بارها در جاهای مختلف مثنوی، نفس را که سرچشمهْ تمام وابستگیهای مادی است، دوزخ معرفی کرده است و در نزد اهل تحقیق، دوزخ ورای نفس و صفات نفسانی نیست، چنانچه بهشت نزد ایشان سوای روح و اوصاف روحانی نباشد. مولانا میگوید: کینهتوزی مکن، زیرا کسانی که از کینهتوزی گمراه شدهاند، گورشان را در کنار گور کینهتوزآن قرار میدهند و چون کینه، ماهیتش ماهیت دوزخ است. انسان کینهورز، سرانجام به دوزخ خواهد پیوست؛ زیرا از نظر جنسیت، به یقین تلخان به تلخان و مردم ناپاک و بدنهاد به همطیف خودشان خواهند پیوست.
[1] - (کیمیاى سعادت، ج 2، ص 197)
[2] - (کنز العمال، ج 3، ص 519، حدیث 769)
[3] - (کنز العمال، ج 3، ص 523، حدیث 7717)
[4] - سوره حجر: آیه 44
( 263)در زمین مردمان خانه مکن |
|
کار خود کن کار بیگانه مکن |
( 264)کیست بیگانه تن خاکی تو |
|
کز برای اوست غمناکی تو |
( 265)تا تو تن را چرب و شیرین میدهی |
|
جوهر خود را نبینی فربهی |
( 266)گر میان مشک تن را جا شود |
|
روز مردن گند او پیدا شود |
( 267)مشک را بر تن مزن بر دل بمال |
|
مشک چبود نام پاک ذوالجلال |
( 268)آن منافق مشک بر تن مینهد |
|
روح را در قعر گلخن مینهد |
( 269)بر زبان نام حق و در جان او |
|
گندها از فکر بی ایمان او |
( 270)ذکر با او همچو سبزهْگلخن است |
|
بر سر مبرز گل است وسوسن است |
( 271)آن نبات آنجا یقینعاریت است |
|
جای آن گل مجلس است وعشرت است |
( 272) طیّبات آید به سوى طَیّبین |
|
للخبیثین اَلخبیثات است، هین
|
در زمین مردمان خانه ساختن: تعبیر دیگری است از سپردن کار خود به دیگران.
گُلخَن:: به معنای آتشخانهْ حمام و نیز به معنای زبالهدان و کنایه از تن و زندگی مادی است.
روح را در گلخن نهادن: یعنی توجه نکردن به ارزش معنوی روح و پرداختن به زندگی تن.
ذکربا او: یعنی ذکر خدا در دهان منافق و انسان ریاکار، مانند سبزهای است که در گلخن حمّام بروید یا همچون گل سوسن است که در مستراح بروید.
جوهر خود: یعنی شایستگی کمال و رسیدن به حقیقت .
مشک بر تن نهادن: استعارت از تن پروردن، پیروى هواى نفس کردن.
قعر: ژرفا.
بر زبان نام حق...: برگرفته است از آیه «وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَیْتِ إِلاَّ مُکاءً وَ تَصْدِیَةً: و نبود نماز آنان نزد خانه (کعبه) جز صفیر و دست زدن.»[1]
سبزه گلخن: سبزهاى که بر روى خاکروبهها رسته باشد. این ترکیب اقتباس از حدیث نبوى است: «إیّاکُم وَ خَضراءَ الدِّمَن.»[2]
مَبرَز: آب ریز، مستراح.
نَبات: رستنى و سبزه.
عشرت: شادمانى.
للخبیثین اَلخبیثات : اشاره دارد به آیه شریفهْ «الخبیثات للخبیثین والخبیثون للخبیثات والطّیبات للطّیبین.. زنان پاک براى مردان پاک و مردان ناپاک براى زنان ناپاک، ومردان پاکیزه برای زنان پاکیزه... »[3]
( 263) در سرزمین دیگران خانه بنا نکن و ساکن نشو تو بکار خود بپرداز و کار بیگانه را بعهده خود نگیر . ( 264) بیگانه کیست؟ بیگانه همین تن خاکى تو است که تمام غم و اندوه تو براى آن است . ( 265) تا تو بتن خود غذاى چرب و شیرین داده عزیزش مىدارى جوهر جان تو فربه نشده قوى نخواهد گردید . ( 266) این تن خاکى را اگر دائما میان مشک جاى دهى روز مردن گند او آشکار مىگردد . ( 267) مشگ را بتن خود نزن بلکه بدل بمال مشگ چیست؟ نام خداوند ذو الجلال است . ( 268) منافق مشگ بتن مىمالد و روح را در قعر گلخن جاى مىدهد. ( 269) بر زبان نام حق دارد و ذکر مىگوید ولى از جانش از کفر و بىایمانى بوهاى بد استشمام مىگردد. ( 270) ذکر او مثل سبزهایست که در گلخن روئیده یا چون گلیست که بر مبرز سبز شده. ( 271) آن گل و گیاه در آن جا عاریه بوده و جاى او محفل انس و مجلس عشرت است . ( 272) فرمودهاند زنان پاک براى مردان پاک و مردان ناپاک براى زنان ناپاک هستند .
توصیهْ مولانا این است که خود را نجات بده و کارخود کن، کار بیگانه مکن. به اموری که در جهت کمال و سیر و سلوکالی الله نیست، دوری گزین و در چنین موقعیتی خلوت گزیدن، شرط طریق و راه نجات است.
هر آنچه انسان را از مسیر شناخت حقایق آن جهانی و امور ماورای این جهان باز دارد یا موجب ایستایی انسان از حرکت و سیرالیالله شود و همچنین، عوامل وابستگی مادی را تقویت کند، ولو رسیدگی به امور معیشتی و توجه به جسم عنصری شخص باشد، از نظر مولانا بیگانه محسوب میشود؛ در زمرهْ بیگاری و هدر دادن زحمات و باز ماندن از بهرههای معنوی است و به مثابه خانه ساختن در زمین دیگران است. "در زمین مردمان خانه مکن"، امیال نفسانی از موانع بزرگ بر سر راه هر سالک الیالله به حساب میآید. مولانا میگوید: تا هنگامی که درحال تنیدن و ریشهدار کردن خود در امور مادی این جهانی هستید و همه همّتان صرف مسائل زندگی دنیایی و پاسخگویی به امیال گوناگون نفسانیتان هست، هرگز روح و جانتان را فربه و بانشاط نمییابید. تن و زندگی مادی در سیر الیالله بیگانه است و تا انسان در خدمت این بیگانه است، شادی ندارد.. تا انسان اسیر تن است، این گوهر او جلوه نمیکند. به قول سعدى:
همىمیردت عیسى از لاغرى تو در بند آنى که خر پرورى
(بوستان، ب 2727)
تن و غوطهور شدن در گنداب زندگی مادی، ساختارشان طوری است که با مُشک و عنبر هم نمیشود تعفن آن را پوشاند. در اینجا مولانا سخن از مشک دیگری میکند که دل را خوشبو و شادمان میکند؛ این مشک "ذکر خدا" است. منظور مولانا این است که حتی تمسک به ظواهر دین و شریعت، برای خوب جلوه دادن خود هم راهگشاه نیست و بهمثابه مشک بر تن مالیدن است که یک رفتار مذهبی منافقانه است. منافقان که دلشان را از نور حق بهرهاى نیست، پیوسته در پى ارضاى خواهشهاى نفسانىاند و با مؤمنان به دو رویى کار کنند. به ظاهر با مسلماناناند و در باطن همراه شیطان. «وَ إِذا لَقُوا اَلَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَیاطِینِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ»[4] ظاهرى آراسته دارند و دلى تاریک همچون سبزه در خرابه ها.
[1] - سوره انفال،آیه 25)
[2] - احادیث مثنوى، ص 43 و 65 و 212
[3] - سوره نور، آیه 26
[4] - سوره بقره، 14
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |