( 325)دین نه آن بازی است کو از شه گریخت |
|
سوی آن کمپیر کو میآرد بیخت |
( 326)تا که تتماجی پزد اولاد را |
|
دید آن باز خوش خوشزاد را |
( 327)پایکش بست و پرش کوتاه کرد |
|
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد |
( 328)گفت نااهلان نکردندت بساز |
|
پر فزود از حد و ناخن شد دراز |
( 329)دست هر نااهل بیمارت کند |
|
سوی مادر آ که تیمارت کند |
( 330)مهر جاهل را چنین دان ای رفیق |
|
کژ رود جاهل همیشه در طریق |
( 331)روز شه در جست و جو بیگاه شد |
|
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد |
( 332)دید ناگه باز را در دود و گرد |
|
شه برو بگریست زار و نوحه کرد |
کمپیر زن : یعنی زن پیر، فرتوت.
تتماج:
تُتماج: (ترکى) نوعى آش که با دوغ یا کشک پزند. آشی است که از آرد ودانه های گیاهی می پخته اند.
پایک: پاى ک (که افاده ترحم کند).
بساز: آراسته، درست.
بىگاه شدن: دیر شدن، به پایان رسیدن. (از بام تا شام در جست و جوى باز بود).
( 325) دین مثل آن بازى نیست که از شاه گریخت و نزد پیر زن فرتوتى رفت که مشغول آرد بیختن بود. ( 324) تا براى بچههاى خود کماج بپزد همین که آن باز خوش خط و خال و نجیب را دید. ( 326) پایش را بست و پرش را با قیچى کوتاه کرده ناخنش را چید و براى خوراک کاه در جلوش ریخت. ( 327) گفت معلوم است نزد اشخاص نااهل بودهاى که از تو توجه نشده ناخنت دراز گشته و پرهایت بىاندازه بلند شده. ( 328) دست نااهل بیمارت مىکند پیش ما بیا تا تیمارت کنیم. ( 329) مهربانى جاهل این طور است و همیشه راه کج مىرود. ( 331) شاه همه روز را تا شب مشغول جستجوى باز بود تا بخیمه آن پیر زن رسیده. ( 332) ناگاه باز را دید در میان دود و گرد با ناخن چیده و پر مقراض شده از دیدن آن حال متأثر شده و گریست.
مَثل انسانهای دین گریز، مَثل باز شکاری است که از محضر دین و دیانت و از بهشت معرفت الهی، میگریزد و به سوی خانهْ پیرزنی فرتوت پناهنده میشوند و خود را در دستان گندهْ پیر دنیا اسیر میکنند و دلسوزیهای نابخردانه کمپیر دنیای پست او را مسخ کرده است و همهْ هویت انسانی الهی او را از او، میستاند و پر و بالی که با او میتوانست به اوج ملکوت پرواز کند، در دو دم قیچی تیز و بیرحم کمپیر روزگار شکسته و بریده میشود و این سزای انسانی است که از اصحاب بهشت و بهشتیان میگریزد و به دوزخ این جهانی روی میآورد. همچنین از این ابیات این معنی فهمیده می شود که:اگر نااهل را علمى که شایستگی آن را ندارد به دست آید در امر سازندگی به کار نگیرد و پندارد که حق آن علم را گزارد. چنان که پیر زن بال و ناخن باز را برید. على (ع) در باره چنین عالمان فرماید: «پس میان مردمان به داورى نشیند و خود را عهدهدار گشودن مشکل دیگرى بیند. و اگر کار سر بستهاى نزد او ببرند تُرَّهاتى چند از رأى خود آماده گرداند و آن را صواب داند». [2]
( 320)گرچه حکمت را به تکرار آوری |
|
چون تو نااهلی، شود از تو بری |
( 321)ورچه بنویسی نشانش میکنی |
|
ورچه میلافی بیانش میکنی |
( 322)او ز تو رو در کشد ای پر ستیز |
|
بندها را بگسلد وز تو گریز |
( 323)ور نخوانی و ببیند سوز تو |
|
علم باشد مرغ دستآموز تو |
( 324)او نپاید پیش هر نا اوستا |
|
همچو طاووسی به خان? روستا |
حکمت: یعنی دانایی و معرفت حق که نا اهلان نمیتوانند آن را با تعلیم و تکرار بیاموزند.
بَرى: برئ، بیزار.
نشان کردن: علامت نهادن تا یافتن آن آسان باشد.
گریز: گریزد. نظیر.
یک دو گامى رو تکلّف ساز خوش عشق گیرد گوشِ تو آن گاه کش
2515 / د /5
( 3120) حکمت را اگر چه تو تکرار کنى چون نااهل هستى از تو رو گردان مىشود و مىرود . ( 321) مىرود اگر چه مکرر بنویسى و نشان کنى و اگر چه بیان و تقریر نموده بذهن بسپارى. ( 322) او از تو با ستیزه روى در مىکشد و براى گریختن بندها را پاره مىکند. ( 323) و اگر تو هیچ نخوانى و او طلب و سوز تو را ببیند علم مرغ دست آموز تو خواهد شد. ( 324) همان طور که مرغ دست آموز شاه بخانه روستا نمىرود علم هم پیش نااستاد نخواهد رفت.
مولانا از کسانی سخن میگوید که در ظاهر، حکمت الهی نمیخوانند اما پروردگار سوز درون آنها را میبیند و معرفت خود را به آنها میدهد و علم الهی در دست آنها مانند مرغ دستآموز میشود. اما علم الهی و سخن حق در نزد ناآگاهان مانند طاووسی که در خانه محقر یک روستایی است و میگریزد. مشابه این مضمون در کلام امام علی(ع) نیز آمده است: «فانّ الحکمة تکون فی صدرالمنافق فتلجلج فی صدره حتی تخرج فتسکن الی صواحبها فی صدر المومن؛ حکمت را هر جا که هست بیاموز، زیرا حکمت در سینه منافق آنقدر میجنبد که سرانجام در سینه مؤمن جای گیرد.»[1]
علم چندان که بیشتر خوانى چون عمل در تو نیست نادانى
(سعدى)
علم کآن نبود ز هو بىواسطه آن نپاید همچو رنگ ماشطه
3449 / د /1
علمهاى اهلِ دل حمّالشان علمهاى اهلِ تن احمالشان
علم چون بر دل زند یارى شود علم چون بر تن زند بارى شود
3447- 3446/ د / 1
حکمت پژوهان واقعی علم ظاهرى را بارى بر دوش متعلّم دانند و گویند علمى که حقیقت را بیان مىدارد علم باطن است و این علم را از کتاب و دفتر طلب نباید کرد، بلکه درون صافى مىخواهد تا آن علم در آن متجلّى شود. اگر چنین روشنایى در دل پدید شد، این همان حکمت است.
همچو آهن ز آهنى بىرنگ شو در ریاضت آینه بىزنگ شو
خویش را صافى کن از اوصافِ خود تا ببینى ذاتِ پاک صافِ خود
بینى اندر دل علوم أنبیا بىکتاب و بىمُعید و اوستا
3461- 3459/ د / 1
( 312)آنکه بیجفت است و بیآلت یکیاست |
|
در عدد شکست و آن یک بیشکی است |
( 313)آنکه دو گفت و سه گفت و بیش ازین |
|
متفق باشند در واحد یقین |
( 314)احولی چون دفع شد یکسان شوند |
|
دو سه گویان هم یکی گویان شوند |
( 315)گر یکی گویی تو، در میدان او |
|
گرد بر میگرد از چوگان او |
( 316)گوی آنگه راست و بینقصان شود |
|
کو ز زخم دست شه رقصان شود |
( 317)گوش دارای احول اینها را بهوش |
|
داروی دیده بکش از راه گوش |
( 318)پس کلام پاک در دلهای کور |
|
مینپاید میرود تا اصل نور |
( 319)وآن فسون دیو در دلهای کژ |
|
میرود چون کفش کژ در پای کژ |
یک: کنایه از ذات احدیت است.
در عدد شک است: یکى بودن خدا را همگان قبول دارند و شک در زیادت است.
أحوَل: دو بین.
یکى گو: کسی که خدا را یگانه داند، قائل به توحید، با توجه به بیت قبل
یکى گو: یعنی یک گویِ بازی چوگان، با توجه به بیت بعدی، اگر تو به راستی معتقد به یگانگی پروردگاری، یا اگر تو در میدان معرفت حق چون گویی،به ضربهْ چوگان ِ مشیّت به هر سویی برو.
گرد گردیدن از چوگان: به اراده او بودن، از فرمان او بیرون نشدن.
زخم: ضرب، ضربت.
( 312) آن که بىجفت است و بىآلت فقط یکى است و آن ذات خداوندى است عدد ممکن است مشکوک باشد ولى بهر حال در یکى شکى نیست. ( 313) دو بگویند یا سه یا بیشتر بهر حال در یکى شکى نیست و هر سه درو شود یکى متفقند.( 314) وقتى احولى رفع شد همه یکسان مىشوند آنهایى که دو یا سه مىگفتند همه خواهند گفت یکى. ( 315) اگر گوى میدان او هستى در جلو چوگان او چون گرد بهوا بلند شو و چوگان خورده از میدان بر گرد. ( 316) گوى وقتى بىنقص و درست است که از چوگان دست شاه برقص در آید . ( 317) اى احول اینها که گفتم بدقت گوش کن و بچشمان خود از راه گوش دارو بکش . ( 318) بس کلام پاک که بدلهاى کور وارد نشده و بسراغ اصل روشن خود مىرود . ( 319) ولى فسون دیو در دلهاى کج بسهولت وارد مىشود همان طور که کفش کج بپاى کج مىرود .
هستی یکی بیش نیست و آنچه هست خداست. جلوههای گوناگون این هستیِ مطلق در عالم ماده و تعین متعدد است و ما این نمودها را به چشم ظاهر میبینیم. در اینجا مولانا از مذاهب دیگر رفع اتهام میکند و میگوید: معتقدان به اهورامزدا و اهریمن، یا آنها که در مذهب مسیح سه نیروی معنوی و خدایی (اب، ابن، روح القدس) قائل شدهاند، یا آنها که چون یونانیان باستان برای هر چیز، خدایی قائل بودند، باز در وجود خدای یگانه متفقاند. بههرحال به یک نیروی غیر مادی و نادیدنی اعتقاد دارند. مولانا این دو خدایی یا چند خدایی را به نقص چشم احول و دو بین تشبیه میکند؛ همانطور که احول یک چیز را دو چیز میبیند، انسان ناآگاه نیز نمودهای هستی مطلق را جداگانه میپندارد. پس در یک خدایى همگان متحدند و آنان که خدا را دو و سه دانند یا گویند «اَللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ»[1] ، با دیده کج و ناقص به جهان مىنگرند. اگر با فهمى درست به نظام عالم مىنگریستند وحدت را در همه چیز مىدیدند و همه چیز را در حیطه قدرت او مىدانستند که:
وَ فِى کُلِّ شَىءٍ لَهُ آیَةٌ تَدُلُّ عَلى أنَّهُ وَاحِدٌ
در ادامه تاکید می کند که: قائل به توحید باش وبه ضربهْ چوگانِ مشیت به سویی برو. ، اگر تو به راستی معتقد به یگانگی پروردگاری، به راستی کسی در راه حق، حق گوی و راست و بینقصان است که ضربهْ دست حق، او را در میدان معرفت به حرکت درآورد. اگر چشم حقیقتبین نداری، با شنیدن سخن مردانِ حق، چشم دوبین خود را درمان کن و یگانگی حق را ببین. کلام حق در دلی که به عنایت حق روشن نباشد، نمیماند و به اصل نور باز میگردد.
( 304)هر عبارت خود نشان حالتی است |
|
حال چون دست و عبارت آلتی است |
( 305)آلت زرگر به دست کفشگر |
|
همچو دانهکشت کرده ریگ در |
( 306)و آلت اسکاف پیش برزگر |
|
پیش سگ که، استخوان در پیش خر |
( 307)بود انا الحق در لب منصور نور |
|
بود انا الله در لب فرعون زور |
( 308)شد عصا اندر کف موسی گوا |
|
شد عصا اندر کف ساحر هبا |
( 309)زین سبب عیسی بدان همراه خود |
|
در نیاموزید آن اسم صمد |
( 310)کو نداند، نقص بر آلت نهد |
|
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد |
( 311)دست و آلت همچو سنگ و آهن است |
|
جفت باید، جفت شرط زادن است |
انا الحَق در لب منصور:یعنی آن کسی که هستى خویش در حق فنا کرد و از خود سلب هر گونه قدرت نمود و توان خود را از لطف خدا دانست سزاست که «أنَا الحَق» گوید، یعنى «من هیچم و هر چه هست خداست.» پس «أنا الحق» گفتن منصور عنایت است از جانب حق،
انا اللَّه در لب فرعون: اگر انسانى خود را در پیشگاه حضرت حق مسئول نداند، و به خطاى خود اقرار نکند و از خدا آمرزش و رحمت طلب نکند، خویش را از او بىنیاز دیده و خود را در برابر او قرار داده است بلکه خود را خدا دانسته است. چنین کس شیطان است که «أنَا خیرٌ منه» گفت، و چون فرعون است که خویش را پروردگار دانست. و «أنَا رَبُّکُم» گفتن فرعون لَعنَت است و تلقین ابلیس. اشارت است به آیه «فَحَشَرَ فَنادى فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ اَلْأَعْلى.»[1]
علّت ابلیس أنَا خیرى بُدست وین مرض در نفس هر مخلوق هست
3216 / د /1
منصور: حسین بن منصور، معروف به حلاّج، مقتول به سال 309 هجرى قمرى. گویند در حال جذبه «أنَا الحَق» مىگفت.
زور: دروغ، بهتان.
هبا: تباه، ضایع، بیهوده
حال: یعنی آنچه به ارادهْ حق بر دل میگذرد.
( 304) هر عبارت و جملهاى نشان یک حالت مخصوصى است حال مثل دست و عبارت مثل آلتى است که آن دست استعمال مىکند. ( 305) آلت زرگر اگر بدست کفش دوز داده شود مثل این است که دانه را در ریگزار بکارند. ( 306) آلت کفش دوز را بدست برزگر دادن مثل کاه ریختن جلو سگ و استخوان گذاشتن پیش خر است. ( 307) انا الحق در لب منصور نور بود و انا اللَّه در لب فرعون ظلم و کفر بود. ( 308) عصا در دست موسى گواه حق و در دست سحره پوچ و باطل بود. ( 309) از این جهت حضرت عیسى اسم اعظم خداوند را بهمراه خود نگفت. ( 310) که او بعلت نادانى نقص را از آلت تصور مىنمود و گمان مىکرد که آن نام مبارک مؤثر نیست توسنگ را بگل بزن البته آتش برون نخواهد آمد. ( 311) دست و آلت مثل سنگ و آهن است باید اینها با هم جفت و قرین باشند تا آتش تولید شود البته جفت بودن شرط زادن است.
مولانا میگوید: احوال ما و آنچه به ارادهْ حق بر دلها میگذرد، مانند دستی است که امور زندگی را میگرداند و عبارت نیز مانند ابزاری است که دست با کمک آن کاری را پیش میبرد.
هر ابزاری را باید به دست اهلش داد که میتواند به کار ببرد؛ مثلاً اگر ابزار زرگر در دست کفّاش قرار گیرد، مانند این است که دانهای در ریگزار کاشته شود. همچنین اگر ابزار کفاش را در اختیار کشاورز قرار دهی مثل این است که کاه را پیش سگ و استخوان را پیش الاغ بگذاری. منظور این است که عبارت قرآن و سخن اهل معنا در صورتی مؤثر و موجب هدایت است که در دست اهلش قرار گیرد و از او صادر گردد. برای مثال، انا الحق گفتن منصور حلاج به نور تبدیل شد، ولی انا الله گفتن فرعون، دروغ و یاوره بود، زیرا منصور از سرای خودبینی بیرون آمد و خود را در ذات حق فانی کرد و دیگر چیزی جز حق نمیدید و وجود او نایی بود که نوازندهاش حضرت حق بود. این انا الحق را در واقع خدا میگفت، نه منصور. فرعون هم گفت من خدایم. ولی این سخن, از پریشانی و بیماری دل وی بود. درحالیکه هر دو به ظاهر یک سخن میگویند.
مثال دیگر، عصایی است که موسی در دست داشت و بر صدق و راستی او گواهی میداد. ولی عصایی که در دست جادوگران بود به هیچ دردی نمیخورد. به همین دلیل حضرت عیسی اسم اعظم را به همراه نادان خود نیاموخت. آنکه نادان است عیب و نقص را به ابزار نسبت میدهد؛ مثلاً اگر تو سنگ را بر گل بکوبی آتشی تولید نمیشود. نا اهلان نیز ممکن است کلمات حقتعالی و اولیاالله را حفظ کنند و دائم ورد زبان سازند، اما از این رهگذر چیزی جز گمراهی نصیبشان نگردد.
( 299)از خلیلی لا احب افلین |
|
پس فنا چون خواست ربّ العالمین؟ |
( 300)لا اُحبُّ الآفلین گفت آن خلیل |
|
کی فنا خواهد ازین رب جلیل |
( 301)باز و اللیل است ستاری او |
|
وان تن خاکی زنگاری او |
( 302)آفتابش چون برآمد زآن فلک |
|
با شب تن گفت هین ما ودعک |
( 303)وصل پیدا گشت از عین بلا |
|
زان حلاوت شد عبارت ما قلی |
خلیل: لقب حضرت ابراهیم (ع) است.
لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ: پنهان شوندگان را دوست نمىدارم.[1]
وَ اَللَّیْلِ: سوگند به شب.[2]
زنگارى: تیره.
ما وَدَّعَکَ: خدا تو را بدرود نکرد و فرو نگذاشت.
ما قَلى: و تو را وداع نگفت، تو را ترک نکرد، «قلى» به معنى دشمن داشتن نیز آمده است.
( 299) حضرت خلیل که یکى از بندگان خداوند است مىگوید: « إنی لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ یعنى ابراهیم چون غروب کردن ستاره را دید گفت من آنهایى را که غروب مىکنند دوست نمىدارم» در این صورت چگونه ممکن است خداى تعالى فانى را بخواند و باو قسم بخورد. ( 301) و باز و اللیل هم انعکاس ستارى حضرت رسول است که عبارت از تن خاکى او باشد. ( 302) چون آفتاب الهى در فلک محمدى طالع گردید با شب تن آن حضرت گفت ما ودعک ربک خداوند ترا ترک نکرده است . ( 303) چون وصال از عین بلا و گرفتارى پیدا شد از شیرینى آن بود که باین عبارت خطاب کرده و فرمودند ما قلى خداى تو بر تو غضبناک نبوده.
مولانا میگوید: جاییکه بندهای چون ابراهیم "لا احب ال آفلین" میگوید، چگونه ممکن است که پروردگار جهانیان، روشنی ناپایدار این جهانی را بخواهد و به آن سوگند بخورد؟ مولانا میگوید: سوگند به شب، در آیهْ دوم سورهْ والضحی؛ باز سوگند به شب این جهانی نیست. پروردگار به ستّاری پیامبر سوگند میخورد و ستاری او در این است که اسرار غیب را میداند، اما در درون تن خاکی و جنبهْ دنیاییِ زندگیاش پنهان است. اگر این ستاری نباشد، پیامبر نمیتواند مردم را به راه راست هدایت کند. تن را به این جهت زنگاری میگوید که تن، به خلاف جان، پاک و روشن نیست و همانند صفحهْ فلزی است که روی آن زنگاری باشد. آلودگی به زندگی مادی، زنگار تن است. در بیت بعد، باز تن را به شب تشبیه کرده است و میگوید: تابش نور پیامبر با پرداختن به جنبههای این جهانی زندگی منافات ندارد و آفتاب نور محمدی، هنگامی که از فلک نبوّت طلوع کرد، به جنبهْ دنیایی وجود او گفت: «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى » پروردگارت تو را وانگذاشته و بر تو خشم نگرفته است.[3] منظور مولانا این است که همین جنبهْ مادی زندگی تن هم میتواند به عنوان وسیله، در خدمت جنبهْ روحانی و خدایی باشد. بنابراین تفسیر از سوره والضحی، پروردگار به هر دو جنبهْ غیبی و این جهانی پیامبر سوگند خورد که او را وانگذاشته است. مولانا میگوید: در حقیقت وصال حق از درون بلا آشکار میشود و آیهْ « مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ »گویای شیرنی وصل است پس از وقفهْ کوتاه در نزول وحی.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |