( 419)در شب مهتاب مه را برسماک |
|
از سگان و وعوع ایشان چه باک |
( 420)سگ وظیفهْ خود بهجا میآورد |
|
مه وظیفهْ خود به رخ میگسترد |
( 421)کارک خود میگزارد هر کسی |
|
آب نگذارد صفا بهر خسی |
( 422)خس خسانه میرود بر روی آب |
|
آب صافی میرود بیاضطراب |
( 423)مصطفی مه میشکافد نیمش |
|
ژاژ میخاید ز کینه بولهب |
( 424)آن مسیحا مرده زنده میکند |
|
وان جهود از خشم سبلت میکند |
( 425)بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه |
|
خاصه ماهی کو بود خاص اله |
( 426)میخورد شه بر لب جو تاسحر |
|
در سماع از بانگ چغزان بی خبر |
( 427)هم شدی توزیع کودک دانگ چند |
|
همت شیخ آن سخا را کرد بند |
( 428)تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز |
|
قوت پیران ازین بیش است نیز |
سِماک: نام دو ستاره است و مقصود از سماک در این بیت، بلندى و رفعت است.
به رخ میگسترد: یعنی درچهره خود نمایان می سازد.
گذاردن: رها کردن، وانهادن.
آب نگذارد صفا: یعنی صفای خود را از دست نمی دهد.
خَسانه: حقیرانه. کنایت از کُند.
مه شکافتن: اشاره است به مُعجزه شَقُّ القَمر از رسول اکرم (ص).
ژاژ خاییدن: بىهوده گفتن، یاوه گفتن.
بو لهب: عبد العزى، پسر عبد المطلب، عموى رسول (ص)، از دشمنان سر سخت او. سوره مَسَد در باره او نازل شد. در جنگ بدر بیمار بود چون خبر شکست قریش بدو رسید از غم شکمش فرو شد. دیگر روز آبله بر تن وى پدید گردید و بد بوى شد و بمرد. کس بدو دست ننهاد ناچار پسرش خانه بر سر او خراب کرد.
سبلت کندن: حسد بردن، حقد ورزیدن، موی صورت کندن، کلافه
بانگ سگ: معروف است که سگ چون ماه در آسمان بیند بانگ کند، کنایه از دشمنی و سرزنش دنیا دوستان نسبت به مردان حق است.
مه فشاند نور و سگ وَع وَع کند سگ ز نور ماه کى مرتع کند
2087/ د / 6
سماع : یعنی صدای آواز
چغز: یعنی قورباغه، همان دنیا دوستان اند.
توزیع: بخش کردن، بخش. (اگر هر یک از حاضران چند دانگ مىدادند، نیم دینار کودک فراهم مىشد).
بند کردن: مانع شدن.
( 419) در شب مهتاب ماه که در منزل خود در حال بدر نور افشانى مىکند عوعو سگان در او چه اثرى خواهد داشت؟. ( 420) سگ کار خود را کرده وظیفه خود را انجام مىدهد ماه هم بوظیفه خود عمل کرده نور افشانى مىکند. ( 421) هر کس کار خودش را مىکند آب صفا و طراوت خود را براى یک خس که بر روى او است از دست نمىدهد. ( 422) خس طبق عادت روى آب مىرود آب صاف هم بدون هیچ تغییر وضعى جریان طبیعى خود را ادامه مىدهد. ( 423) محمد مصطفى ص در نیمه شب شق القمر نموده و با اراده خود ماه را دو نیم مىسازد ابو لهب از روى کینه و بخل لبهاى خود را مىگزد. ( 424) مسیحا مرده زنده مىکند آن جهود از خشم سبلت خود را مىکند. ( 425) آیا ممکن است صداى عوعو سگ بماه برسد خاصه آن ماهى که مخصوص حضرت خداوندى است. ( 426) شاه در لب جو تا سحر با بانگ دف و چنگ مشغول مى خوردن است بدون اینکه از بانگ غوکان با خبر باشد. ( 427) قسمت و مزد کودک حلوا فروش چند پول بیش نبود همت شیخ راه آن را نیز بست. ( 428) که هیچ کس چیزى به آن پسر ندهد البته نیروى پیران از این هم بیشتر است.
( 429)شد نماز دیگر آمد خادمی |
|
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی |
( 430)صاحب مالی و حالی، پیش پیر |
|
هدیه بفرستاد، کز وی بد خبیر |
( 431)چارصد دینار بر گوشهْ طبق |
|
نیم دینار دگر اندر ورق |
( 432)خادم آمد شیخ را اکرام کرد |
|
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد |
( 433)چون طبق را از غطا وا کرد رو |
|
خلق دیدند آن کرامت را از او |
( 434)آه و افغان از همه برخاست زود |
|
کای سر شیخان و شاهان این چهبود |
( 435)این چه سرست این چه سلطانیستباز |
|
ای خداوند خداوندان راز |
صاحب حال: یعنی اهل معنى، اهل حقیقت، کسی که باطن او با حقیقت آشناست و از جانب حق واردات قلبی دارد.
خبیر: یعنی آگاه، آگاهی از طریق رابطه معنوی.
حاتم: جوانمرد معروف عرب، از قبیله طى. در اینجا کنایت است از سخى، بخشنده.
وَرَق: برگ کاغذ بریده، بریده کاغذ. نیز یکى از معنیهاى ورق سیم یا زر مسکوک است.
در اسرار التوحید به جاى ورق صرهاى زر آمده است. [1]
فَرد: یگانه.
غِطا: پوشش، رو پوش.
سلطانى: کنایه از قدرت نمایى، بزرگى، کرامت.
( 429) مدتى بهمین منوال گذشت تا وقت نماز دیگر رسید در این وقت مستخدم یک نفر با سخاوت با طبقى که بر دست داشت داخل شد. ( 430) یک نفر شخص مالدار که اهل حال بود براى پیر هدیه فرستاده بو. ( 431) چهار صد دینار در یک طرف طبق و نیم دینار جداگانه گذاشته شده بو. ( 432) خادم بشیخ تعظیم نموده طبق را در پیش او نهاد. ( 433) وقتى پیر سرپوش از روى طبق برداشت حاضرین کرامت شیخ را دیده در عجب شدند. ( 434) صدا از همه بلند شد که اى شیخ بزرگوار این چه کرامتى بود. ( 435) گفتند اى خداوند خداوندان راز این چه سرى است و چه اقتدارى است که تو دارى؟.
( 402)کرد اشارت با غریمان کین نوال |
|
نک تبرک خوش خورید این را حلال |
( 403)چون طبق خالی شد آن کودک ستد |
|
گفت دینارم بده ای با خرد |
( 404)شیخ گفتا از کجا آرم درم |
|
وام دارم میروم سوی عدم |
( 405)کودک از غم زد طبق را بر زمین |
|
ناله و گریه برآورد و حنین |
( 406)میگریست از غبن کودکهای های |
|
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای |
( 407)کاشکی من گرد گلخن گشتمی |
|
بر در این خانقه نگذشتمی |
( 408)صوفیان طبلخوار لقمهجو |
|
سگدلان و همچو گربه روی شو |
( 409)از غریو کودک آنجا خیر و شر |
|
گرد آمد، گشت بر کودک حَشَر |
نوال: عطا، بخشش.
نک تبرک: یعنی این حلوا را به عنوان تبرک .به امید برکت خداوند بخورید تا ببینیم چه پیش می آید.
درم: اینجا مطلق پول مقصود است. (پول از کجا بیاورم).
عَدَم: نیستى. مىروم سوى عدم: مىمیرم، در حال مردنم، دارم مىمیرم.
حَنین: زارى، آه و ناله.
غَبن: زیان، زیان در معامله، گول خوردن.
کاى: که اى، اى کاش.
گلخن: تون حمام، و نیز جایى که خس و خاشاک در آن ریزند، خرابه، که معمولاً جاى نشستن مردم بىسر و پاست. (مقصود کودک این است که مردم بىسر و پا حسابشان سر راستتر از صوفیان است).
طبلخوار: مفت خوار، شکم خواره، شکم بنده .
سگ دل: بد دل، دل ناپاک، خبیث.
روى شو: شوینده روى، ظاهر آرا. (صوفیان دلى ناپاک دارند لکن چون گربه دست و رو مىشویند، خوش ظاهرند و بد باطن).
غریو: فریاد، ناله و بانگ.
خیر و شر: نیک و بد، دوست و دشمن، موافق و مخالف، همه.
حَشَر: جمع، فراهم.
( 402) شیخ بطلبکارها اشاره کرد که بخورید حلالتان باشد . ( 403) وقتى حلوا تمام شد طبق خالى را بکودک حلوا فروش پس دادند او مطالبه قیمت حلوا را نمود . ( 404) شیخ گفت پولم کجا بود مبلغى مقروضم و اکنون دارم مىمیرم . ( 405) طفل بىچاره همین که از گرفتن پول مأیوس شد طبق را بر زمین زده گریه و زارى آغاز کرد . ( 406) ناله کنان مىگفت کاش پاهایم شکسته بود . ( 407) کاش در اطراف گلخن مىگردیدم از درب این خانقاه عبور نمىکردم .( 408) اى صوفیان که دائم طالب لقمه بوده و طبل شکم را پر مىکنید و مثل گربه صورت شسته و دلى چون دل سنگ دارید. ( 409) از صداى فحاشى پسر مردم از هر قبیل جمع شده دور پسر را گرفتند.
( 410)پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت |
|
تو یقین دان که مرا استادکشت |
( 411)گر روم من پیش او دست تهی |
|
او مرا بکشد اجازت میدهی |
( 412)وان غریمان هم به انکار و جحود |
|
رو به شیخ آورده کین باری چه بود |
( 413)مال ما خوردی مظالم میبری |
|
از چه بود این ظلم دیگر بر سری |
( 414)تا نماز دیگر آن کودک گریست |
|
شیخ دیده بست و در وی ننگریست |
( 415)شیخ فارغ از جفا و از خلاف |
|
در کشیده روی چون مه در لحاف |
( 416)با ازل خوش با اجل خوش شادکام |
|
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام |
( 417)آن که جان در روی او خندد چو قند |
|
از ترشرویی خلقش چه گزند |
( 418)آن که جان بوسه دهد بر چشم او |
|
کی خورد غم از فلک وز خشم او |
درشت: «درشت» در نظم و نثر به معنیهایى چند به کار رفته است از جمله دل سخت، خشن، ستمگر
کُشت: مىکشد.
جُحود: انکار، بی اعتقادی
بازى: نیرنگ.
مَظالِم: جمع مظلمه: آن چه به ستم از کسى گیرند.
بر سرى: علاوه، اضافه.
نماز دیگر: نماز پسین، نماز عصر.
جفا و خلاف: سخنان درشت که حاضران مىگفتند و کینهورى که مىنمودند.
ازل: ازلى، با ازل خوش بودن، کنایت از قرب پروردگار یافتن.
أجَل: زمان، مرگ.
تَشنیع: سرزنش.
خشم فلک: پیش آمدهاى ناموافق.
( 410) پسر نزد شیخ آمده گفت اى شیخ بزرگ یقین بدان که استاد مرا مىکشد. ( 411) اگر دست خالى پیش استاد خود بروم مرا خواهد کشت آیا تو باین امر رضا مىدهى؟.( 412) طلبکارها هم رو بشیخ نموده رفتند این دیگر چه بازى بود؟.( 413) مال ما را خوردى و مظالم را بگردن گرفته مىروى دیگر آخر سر این ظلم براى چه بود؟. ( 414) حلوا فروش یک هنگام تمام در آن جا گریه کرد و شیخ چشم بهم گذاشته باو نگاه نکرد. ( 415) شیخ از این جفا کارى و خلاف فارغ بدون هیچ تأثر چون ماه که زیر ابر برود سر زیر لحاف کشید. ( 416) با اجل و با ازل خوش و شاد کام بوده از مذمت خاص و عام خیالش فارغ بود. ( 417) آرى کسى که جان بروى او تبسم شیرین دارد از ترش روئى مردم چه گزندى باو مىرسد. ( 418) کسى که جان بچشم او بوسه مىزند از خشم فلک چه غم دارد.
( 391)چونک عمر شیخ در آخر رسید |
|
در وجود خود نشان مرگ دید |
( 392)وامداران گرد او بنشسته جمع |
|
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع |
( 393)وامداران گشته نومید و ترش |
|
درد دلها یار شد با درد شش |
( 394)شیخ گفت این بدگمانان را نگر |
|
نیست حق را چار صد دینار زر |
( 395)کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد |
|
لاف حلوا بر امید دانگ زد |
( 396)شیخ اشارت کرد خادم را به سر |
|
که برو آن جمله حلوا را بخر |
( 397)تا غریمان چونک آن حلوا خورند |
|
یک زمانی تلخ در من ننگرند |
( 398)در زمان خادم برون آمد بدر |
|
تا خرد او جمله حلوا را به زر |
( 399)گفت او را گوتُرُو حلوا بهچند |
|
گفت کودک نیم دینار و اند |
( 400)گفت نه، از صوفیان افزون مجو |
|
نیم دینارت دهم، دیگر مگو |
( 401)او طبق بنهاد اندر پیش شیخ |
|
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ |
وامدار: طلبکار.
تُرُش: عبوس، گرفته خاطر.
درد دل: شکایت، شکوه.
دردِ شُش: کنایت از آه که از جگر بر آید.
بد گمان: که در باره خدا گمان بد برد. «اَلظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ.»[1]
گوتُرو: کلمه ترکی است به معنی وزن نکردن و یکجا (گترهای)، چکى، ناکشیده.
حلوا بانگ زدن: براى فروش حلوا آواز دادن.
دانگ: شش یک درهم، و در بیت مقصود مطلق پول است. (براى فروش حلوا بانگ مىزد تا پولکى به دست آرد).
به سر اشارت کردن: چون شیخ بیمار بود و توان سخن گفتن نداشت، بیشتر دستورها را به اشارت مىفهماند.
غَریم: به معنى وام دهنده و وام گیرنده هر دو آمده است. در اینجا به معنى طلبکار است.
تلخ نگریستن: با چهره گرفته نگاه کردن، خشمگین نگریستن.
ادند: عدد مجهول مرادفِ «اند» .
اسرار: جمع سر: رمز. آن چه معنى آن براى همگان روشن نباشد.
این چه سرّ است این چه سلطانى است باز اى خداوند خداوندانِ راز
432 / د / 2
سرّ اندیش: یعنی علم لدنى، سرّ اندیش را باید صفت شیخ گرفت و به فکِ اضافت باید خواند: «اسرارِ شیخِ سرّ اندیش.»
( 391) بالاخره عمر شیخ به آخر رسیده و احساس کرد که مرگ او نزدیک است . ( 392) در این وقت طلبکاران در اطراف نشسته و او خود چون شمع مىگداخت و خوش بود . ( 393) طلبکارها ناامید شده با چهره عبوس و ترش روئى حال بدى داشتند . ( 394) شیخ گفت ببین اینها چقدر بد گمانند مگر خدا چهار صد دینار طلا ندارد که بمن داده قرضهایم را ادا کند . ( 395) در این وقت صداى بچه حلوا فروش بگوش رسید که براى فروختن حلواى خود صداى آى حلوا آى حلوا بلند کرده بود . ( 396) شیخ بخادم خود با سر اشاره کرد که برو آن طبق حلوا را یک جا بخر . ( 397) که این طلبکاران بخورند و ساعتى بتلخى بر من ننگرند . ( 398) خادم فوراً بیرون رفت تا حلوا را بخرد . ( 399) به پسرک حلوا فروش گفت طبق حلواى خود را بچند مىفروشى پسر گفت نیم دینار و اندى. ( 400) خادم گفت بصوفیها گران نفروش نیم دینار بگیر و بیشتر از آن توقع نکن. ( 401) بالاخره حلوا فروش راضى شده طبق حلوا را آورده جلو شیخ گذاشتند اکنون ببین چه اسرارى در کار شیخ هست .
مولانا میگوید: این کار ارزشمند شیخ تا روز مرگ وی ادامه داشت و هنگامیکه نشانههای مرگ در او نمایان شد، عدهای از طلبکاران برای وصول بدهی خود، ناامیدانه و اخمآلود در کنار بستر شیخ حاضر شدند و گمان ناروا به شیخ بردنند و زبان به ملامت گشودند؛ اما شیخ فارق از این بداندیشیها، برای پیوستن به پروردگار شادمان بود. ادامه داستان به لحاظ شیوایی سخن، نیازی به شرح چندانی ندارد؛ تنها چند نکته اخلاقی را گوشزد میکنیم:
1. در انجام کار نیک نباید از ملامتِ ملامتگران خسته شد و از کار خیر صرف نظر نمود، بلکه باید با اخلاص بهکار خوب ادامه داد؛ همانگونه که کارشکنیها و دشمنیهای ابولهب، پیامبر را از امر دعوت و هدایت و ارشاد، باز نداشت. و یا تعصب یهودیان عنود، عیسای پیامبر را از دَم الهی مانع نشد، زیرا به قول مولانا، عامه مردم راه رسیدن به حقیقت را نمیدانند و کورانه عصا میزنند؛ پس طبعاً ممکن است به کسی که در راه حق مانند قندیل نورافشانی میکند، اهانت کنند.
2. ای کاش برای درک حقایق، همانند موسی، سالکوار، البته بدون اعتراض، همراه خضر آگاه به زمان و آشنا به اسرار حق که با چشم تیزبین ماورای افلاک را میدید، به راه میافتادیم.
3. در ظاهر قصه، با طفل حلوا فروش روبهرو هستیم، اما آن طفلی که باید بگرید تا رحمت حق به جوش آید، چشم مرد آگاه است. این چشم باید بر زندگی مادی و انسانی که اسیر این زندگی است بگرید و از خدا بخواهد که جان او را از اسارت این زندگی مادی برهاند.
( 385)خاصه آن منفق که جان انفاق کرد |
|
حلق خود قربانی خلاق کرد |
( 386)حلق پیش آورد اسماعیلوار |
|
کارد بر حلقش نیارد کرد کار |
( 387)پس شهیدان زنده زین رویند و خوش |
|
تو بدان قالب بمنگر گبروش |
( 388)چون خلف دادستشان جان بقا |
|
جان ایمن از غم و رنج و شقا |
( 389)شیخ وامی سالها این کار کرد |
|
میستد میداد همچون پایمرد |
( 390)تخمها میکاشت تا روز اجل |
|
تا بود روز اجل، میر اجل |
خَلاّق: آفریننده.
اسماعیل وار: اشاره است به داستان اسماعیل (ع) که چون ابراهیم بدو گفت: در خواب دیدم تو را قربانى مىکنم، ببین چه مىبینى. گفت: پدر آن چه تو را فرمان دادهاند به جاى آر که مرا از شکیبایان خواهى دید.[1]
نیارد کردکار: کارگر نشود. در تفسیرها آمده است که ابراهیم هر چند کارد بر گلوى اسماعیل مالید نبرید.
شهیدان زندهاند: برگرفته است از آیه « وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ: و مپندارید آنان را که کشته شدند در راه خدا مردگان، نه زندگاناند نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.»[2]
چون بریده گشت حلق رزق خوار یُرزَقُونَ فَرِحِینَ شد گوار
حلقِ حیوان چون بریده شد به عدل حلقِ انسان رُست و افزونید فضل
3873- 3872/ د / 1
خلف: جایگزین، عوض.
جان بقا: جان باقى.
شقا: یعنی بد بختى.
وامى: وام گیرنده، و به معنى مقروض نیز محتمل است.
پاى مرد: واسطه، میانجى، شفیع.
تخم کاشتن: کنایه از انفاق کردن.
اجل: رسیدن مرگ، مرگ.
میر اجل: امیر بزرگوار.
( 385) بخصوص انفاق کنندهاى که جان خود را بخشیده و گلوى خود را در راه حق ببریدن داده. ( 386) آن که اسماعیل وار گلوى خود را براى بریده شدن در راه حق پیش آورد خدا کارد را بر گلوى او آشنا نخواهد کرد. ( 387) از این جهت است که شهیدان همواره خوش و زنده هستند تو گبروش بقالب آنها نگاه نکن. ( 388) چون خداى تعالى در عوض جان جاودانى به آنها عطا فرموده که از غم و سختى و رنج ایمن است. ( 389) شیخ سالها همین کار را کرده و مردانه قرض مىگرفت و مىبخشید. ( 390) براى روز مرگ خود تخم مىکاشت که هنگام رسیدن اجل بر اجل حکمفرما باشد .
اما انفاق دیگری نیز هست که بسی ارزشمندتر از انفاق مال است و آن انفاق جان است. منظور از «جان» حیوانی است که اگر کسی آن را در راه خدا انفاق کند، خداوند در عوض «جان بقا» یا جان باقی به او میدهد، جانی که از غم و رنج ایمن است. مولانا چنین کسی را به اسماعیل تشبیه میکند که گلوی خود را در اجرای فرمان الهی، با تیغ اطاعت پدر دمساز کرد و شهیدان به همین سبب، زنده و خوشاند. چه قدر خوب است که تو مانند مردم بیدین، به زندگی دنیایی فکر نکنی . زیرا حق تعالی اگر چه روح حیوانی شهیدان را هلاک کرد، ولی در عوض به آنان جانی داد که از غم و رنج و بدبختی آزاد است. شیخ همواره به مانند یک مددکار و قیم، از توانمندان وام میگرفت و به بینوایان میبخشید و تا میتوانست از راه انفاق تخم نیکو میکاشت تا هنگام مرگ، در نزد خدا و خلق حرمت داشته باشد.
( 379)بود شیخی دائماً او وامدار |
|
از جوان مردی که بود آن نامدار |
( 380)ده هزاران وام کردی از مهان |
|
خرج کردی بر فقیران جهان |
( 381)هم به وام او خانقاهی ساخته |
|
جان و مال و خانقه در باخته |
( 382)وام او را حق ز هر جا میگزارد |
|
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد |
( 383)گفت پیغامبر که در بازارها |
|
دو فرشته میکنند ایدر دعا |
( 384)کای خدا تو منفقان را ده خلف |
|
ای خدا تو ممسکان را ده تلف |
از: براى، به خاطر.
از ریگ آرد کردن: اشارت است به داستانى که در تفسیر طبرى آمده است که خدا را ابراهیم خلیل خود خواند که وى در قحط سالى نزد دوستى به موصل یا مصر رفت تا گندمى فراهم آرد، لیکن چیزى به دست نیاورد. با خود گفت: جوال خود را پر از ریگ کنم تا کسان نپندارند دست خالى آمدهام و غمگین شوند. چون به خانه رسید کسان وى جوال بگشودند، آن را پر از آرد دیدند و از آن نان پختند. ابراهیم گفت: آرى او را از دوستم، اللَّه، گرفتم.[1]
ریگها هم آرد شد از سَعیشان پشمِ بُز ابریشم آمد کش کشان
2519 / د / 3
گفت پیغمبر...: برگرفته از حدیث «ما مِن یَومٍ یُصبِحُ العِبادُ فِیهِ إلاَّ مَلَکانِ یَنزِلانِ فَیَقُولُ اَحَدُهُما اللَّهُمَّ أعطِ مُنفِقاً خَلَفاً وَ یَقُولُ الآخِرُ اللَّهُمَّ أعطِ مُمسِکاً تَلَفاً: هیچ روز بندگان در آن بامداد نکنند جز آن که دو فرشته فرود آید. پس یکى گوید: خدایا انفاق کننده را جایگزینى بخش و دیگرى گوید: خدایا امساک کننده را نابودى (مال) ده.»[2] و نظیر این روایت با اندک اختلاف در الفاظ، از امالى صدوق آمده است و جمله آخر روایت چنین است: «اللَّهُمَّ عَجِّل لِلمُنفِق مالَهُ خَلَفاً وَ لِلمُمسِکِ تَلَفاً فَهذا دُعاؤُهُما حَتَّى تَغرُبَ الشَّمسُ».[3]
ایدر: همیشه، دائماً، اینگونه و چنین است.
انفاق:از ارزشهای دینی است که از سوی افراد مؤمن و جوانمرد انجام میپذیرد و در اصطلاح اهل طریقت به آن «فتوت» گویند. فتوت، ترجیح دادن دیگری بر خود است که آن را به ایثار به مال، ایثار به جاه و مقام و ایثار به نفس تعریف کردهاند. جوانمرد باید در کار دیگران همّت گمارد و لغزشهای مردمان را نبیند و نفس را به اعمال نیک وادارد.
( 379) شیخى بود که از جوانمردى که داشت همیشه مقروض بود . ( 380) ده هزارها از مالداران وام مىگرفت و در میان بىنوایان قسمت مىکرد . ( 381) هم با قرض خانقاهى ساخته بود و خانمان خانقاه او در گرو بود . ( 382) خداوند قرض او را بهر حال ادا مىکرد چنان که براى حضرت خلیل از ریگ آرد ساخت . ( 383) پیغمبر فرمود که دو فرشته همواره در بازارها ندا مىکنند. ( 384) که بار الها تو بکسانى که انفاق مىکنند عوض بده و کسانى که امساک مىکنند مالشان را تلف کن.
شیخ مورد نظر مولانا، از اشخاصی بوده است که همهچیز را در راه خدا داده است. حضرت حق نیز با عنایت خاص به چنین شخصی، موجبات ادای وامهای او را فراهم میآورد. عنایت الهی بهگونهای است که گاه ریگ را هم به آرد تبدیل میکند؛ همانگونه که برای دوستش ابراهیم خلیل(ع) انجام داد. خلاصه این است که: ابراهیم پیامبر و آن روز که او برای گذران خانوادهاش آرد نداشت، به فرمان حق کیسهای را پر از ریگ بیابان کرد و ریگها تبدیل به آرد شد. سپس مولانا به حدیث نبوی اشاره میکند که: «هر روز که بندگان برمیخیزند، دو فرشته فرود میآیند؛ یکی از آن دو میگوید: خدایا! بخشندگان را عوض نیکو بده و دیگری میگوید: خدایا بخیلان را دچار تباهی مال کن». مولانا میگوید از این حدیث، ارزش انفاق فهمیده میشود.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |