( 3632) بر لب جُو بُرد ظنّى یک فتى |
|
که سلیمان است ماهى گیر ما |
( 3633)گر وى است این از چه فرداست و خفى است |
|
ور نه سیماى سلیمانش چیست |
( 3634) اندر این اندیشه مىبود او دو دِل |
|
تا سلیمان گشت شاه و مستقل |
( 3635)دیو رفت از مُلک و تخت او گریخت |
|
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت |
( 3636) کرد در انگشت خود انگشترى |
|
جمع آمد لشکر دیو و پرى |
( 3637) آمدند از بهر نظّاره رجال |
|
در میانشان آن که بُد صاحب خیال |
( 3638)چون که کف بگشاد و دید انگشترى |
|
رفت اندیشه و تحرّى یک سرى |
( 3639) باک آن گاه است کآن پوشیده است |
|
این تحرّى از پى نادیده است |
( 3640) شد خیال غایب اندر سینه زفت |
|
چون که شد، حاضر خیال او برفت |
خلاصه داستان دیو که خود را به شکل سلیمان در آورد این است که سلیمان روزى برای گرفتن وضو انگشتر ی به خادمه داد، دیو خود را به شکل سلیمان به خادمه نمود و انگشترى بستد و بر جاى سلیمان نشست و تا چهل روز بر این کار بود. سلیمان پس از آن که دانست دیو بدو دستبردى زده به بیابان رفت و به زارى و توبت مشغول گردید، وبرای گذران زندگی خود به ماهیگری می رفت. از آن سو نزدیکان سلیمان در کار دیو بد گمان شدند و دیو این بدانست و گریخت و انگشترى سلیمان را به دریا افکند. ماهیى آن انگشترى را بخورد و ماهیگیرى ماهى را بگرفت و به رسم صدقه به سلیمان داد و چون سلیمان دل ماهى را شکافت انگشترى را بدید. خدا را سپاس گفت. برفت و بر تخت نشست. این داستان مشهور است و در کتاب قصههاى پیغمبران از جمله قصص قرآن ثعلبى و سور آبادى و تفسیرهاى قرآن از جمله تفسیر کشف الاسرار ضمن تفسیر سوره (ص) آمده است.
ظنّ: گمان.
فتى: جوان. دراین جا بعضی از صاحب نظران از سخن مولانا چنین درمی یابند که جوان خودِ ماهیگیر بوده وخود را سلیمان پنداشته است( به قرینهْ صاحب خیال دربیت 3637)
فرد: تنها، بىسپاه و لشکر.
خفى: نهان، دور از چشم مردم.
نظاره: به معنى نگریستن به چیزى. (در عربى به تشدید ظا) گروهى که به چیزى نگرند.
صاحب خیال: دو دل، نامطمئن.
تَحَّرى: جستن صواب، جستجو برای تعیین قبله درشب تاریک یا روز ابری، از روی قرائن ونشانه ها.
باک: هراس، بیم، و در بعض نسخهها به جاى باک، «بیم».
خیال: تصور، اندیشه.
( 3632) جوانى بر لب جوى ماهىگیر را دیده گمان کرد او سلیمان است ( 3633) پیش خود گفت که اگر این سلیمان است براى چه تنها و نهانى باین جا آمده و اگر او نیست پس این شباهت زیاد او بسلیمان چه حکمتى دارد. ( 3634) او چندى در این اندیشه بود تا اینکه سلیمان پادشاهى خود را بدست آورد.( 3635) دیوى که سلطنت او را غصب کرده بود تخت سلطنت را رها کرده گریخت و تیغ بخت سلیمان خون شیطان را بر زمین ریخت. ( 3636) انگشتر معروف خود را بانگشت نموده لشکر دیو و پرى در اطراف او گرد آمدند.( 3637) جمعى از مردم بتماشاى جلال سلیمان آمدند که آن شخص صاحب خیال نیز در میان آنها بود.( 3638) وقتى انگشتر را در انگشت سلیمان دید خیال و حالت تجسسى که داشت بکلى از میان رفت.( 3639) توهم وقتى در انسان پیدا مىشود که مطلب پوشیده است و جستجوها و تجسسات براى فهمیدن چیزى است که انسان نمىبیند. ( 3640) خیال غایب در سینه او متراکم شده بود وقتى حاضر شد خیال هم تمام گردید.
اما داستان جوان را که مولانا به نظم آورده است کفافى نویسد «در هیچ روایت این قصه را ندیده است» [1] به هر حال نمىتوان گفت مولانا این داستان را از خود ساخته است. اما از آوردن آن غرضى خاص دارد، و آن اینکه دو دلى در کار و جستجوى حقیقت تا آن جا بایست که حق آشکار نباشد و آن جا که حقیقت روشن است تحرّى نباید. جوان سلیمان را به انگشترى مىشناخت چون انگشترى را در انگشت او ندید در باره وى دو دل شد. و چون انگشترى را با او دید اندیشه و تحرّى او برفت چه تحرّى آن گاه است که حقیقت ناپیدا بود.
مولانا به عنوان نتیجهْ حکایت سلیمان وماهیگیر، می گوید: خیال ها واوهام درجایی به ما دست می دهد که ما قادر به دیدن حقیقت نباشیم.
( 3629)حق همی خواهد که هر میر و اسیر |
|
با رجا و خوف باشند و حذیر |
( 3630)این رجا و خوف در پرده بود |
|
تا پس این پرده پرورده شود |
( 3631)چون دریدی پرده، کو خوف رجا؟ |
|
غیب راشد کَرّ و فرّی بر مَلا |
رجا: امید به رحمت پروردگار است و صوفیه در معنى رجا سخنان گونهگون گفتهاند که با همه اختلاف عبارت حاصل یکى است. قشیرى گوید: «احمد بن عاصم انطاکى گفت نشانه رجا در بنده این است که چون احسان او را فرا گیرد شکر را بدو الهام کند تا امیدوار تمام نعمت از پروردگار باشد در دنیا و تمام عفو در آخرت. و ابو عبد اللّه خفیف گفت رجا استبشار به وجود فضل پروردگار است»[1]
خوف: در لغت ترس است. و در اصطلاح صوفیان خوف از منازل و مقامات راه آخرت بود. و گفتهاند خائف کسى است که در هر وقتى حکم آن وقت واجب بیند. غزالى گوید: «خوف تألّم قلب و سوختن آن بود به خاطر مکروهى که توقع آن در آینده باشد»[2] و نیز نویسد: «رجا از جمله مقامات سالکان و احوال طالبان است و آن ارتیاح دل است به خاطر انتظار چیزى که نزد محبوب است.»[3]
حذیر: یعنی حذر کردن و دوری جستن.ترساندن.
ابتلا: آزمایش.
میر و اسیر: یعنی همه بندگان (فرا دست و زیردست).
( 3629) خداوند مىخواهد هر امیر و هر اسیر میانه خوف و رجا و امید و بیم باشند( 3630) این خوف و رجا در موقعى حاصل مىشود که حقیقت در پس پرده باشد. ( 3631) وقتى این پرده را پاره کردى غیب با کر و فر خود آشکار شده خوف و رجا باقى نمىماند.
با توجه به اینکه که خداوند میخواهد، همواره بندگان به رحمت عالمگیر او امیدوار بمانند، مولانا به مسئله «خوف و رجا» اشاره میکند. خوف و رجا از مقامات سلوک است. در مقام خوف، بنده مؤمن از عقوبت گناهان میترسد و بنده عاشق از این بیم دارد که شیطان یا هوای نفس، او را از سیر الیالله باز دارد؛ اما در مقام رجا، بنده با اتکا به لطف پروردگار، خود را از خوف آسوده میکند و از عبادت و ریاضت انتظار نتیجه مطلوب دارد. بزرگان اهل طریقت خوف را برتر از رجا میدانند، زیرا در مقام رجا، بنده به خود و عمل خود تکیه میکند و در راه حق، سستی پیش میگیرد. مولانا میگوید: سالک چه در مقام خوف و چه در مقام رجا، باید حالت خود را پنهان دارد تا پس از طی مقامات به وصال حق برسد و اگر آنها را پنهان ندارد، دیگر خوف و رجائی مطرح نیست. اموری که باید پنهان بماند اگر «بر ملا» شود، ناآگاهان را به گمراهی و آشوب میکشاند.
[1] - (ترجمه رساله قشیریه، ص 68).
[2] - (احیاء علوم الدین، ج 4، ص 135).
[3] - (احیاء علوم الدین، ج 4، ص 123- 124).
( 3622)این سخن پایان ندارد، خیز زید |
|
بر بُراق ناطقه بربند قید |
( 3623)ناطقه چون فاضح آمد عیب را |
|
میدراند پردههای غیب را |
( 3624)غیب مطلوب حق آمد چند گاه |
|
این دُهل زن را بران، بر بند راه |
( 3625)تک مران، درکش عنان، مستوربه |
|
هرکس از پندار خود مسرور به |
( 3626)حق همی خواهد که نومیدان او |
|
زین عبادت هم نگردانند رو |
( 3627)هم به اومیدی مشرّف میشوند |
|
چند روزی در رکابش میدوند |
( 3628)خواهد آن رحمت بتابد بر همه |
|
بر بد و نیک، عموم مرحمه |
براق: مرکبى که بر طبق روایات رسول (ص) بر آن نشست و به معراج رفت.
ناطقه: نفس ناطقه، قوهاى جدا کننده انسان از حیوان است، اما در اینجا مقصود گفتار است:
ناطقه سوى دهان تعلیم راست ور نه خود آن نطق را جویى جداست
3090 /د1
براق ناطقه: اضافه مشبه به به مشبه، یعنی مرکب گفتار
قید: بند، پاى بند.
فاضح: آشکار کننده، رسوا کننده.
فاضح آمد عیب را: یعنی پردهْ عیب را کنار زد.
غیب: به معنی نهان بودن یا پنهان کردن است.
چند گاه: لختى، مدّتى.
دهل زن: استعارت از زبان، گفتار وناطقه است. این استعارت از آن روست که هنگام به راه انداختن کاروان دهل مىنواختند تا شتران تند بروند.
راه بر بستن: استعارت از خاموش شدن.
تگ راندن: تند دویدن.
مستور: پوشیده.
مسرور از پندار: برگرفته است از قرآن کریم: «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» [1].
در رکاب دویدن: کنایه از خدمت کردن و چشم ترحم داشتن.
عموم مرحمه: به معنای لطف عام و رحمت عالمگیر است.
( 3622) این گفتار طولانى است اى زید برخیز و براق ناطقه را بر بند. ( 3623) قوه ناطقه چون عیبها را فاش کرده و پرده غیب را پاره مىکند.( 3624) و از طرفى هم غیب مطلوب خدا بوده و خدا مىخواهد مطالبى پنهان بماند از این جهت این دهل زن را که ناطقه نام دارد جلوگیرى کن تا نتواند آن را آشکار کند.( 3625) تاخت و تاز نکن و عنان مرکب ناطقه را بکش بهتر این است بسى از مطالب مستور بماند و هر کس از تصورات خود مسرور باشد.( 3626) حق تعالى مىخواهد که ناامیدان او هم از این عبادت روى بر نگردانند و آن چه را بخیال خود صحیح و بجا دانستهاند عمل کنند اگر چه بر خلاف واقع باشد.() هر کسى که بعبادت او مشرف مىشود بطاعت او مشغول است.( 3627) بامیدى مشرف مىشوند و چند روزى در رکاب او مىدوند. ( 3628) خدا مىخواهد عموم مردم از نیک و بد مشمول این رحمت شوند.
حکمت پروردگار اقتضا کرده است که تا مردم در این جهان زندگى مىکنند، حقیقت آن جهان بر آنان پوشیده باشد. تا بندگان راه بندگى بسپرند و در بیم و امید به سر برند، که «لَوْ ظَهَرَتِ الحَقیقَةُ بَطَلَتِ الشَّریعَةُ» شریعت براى آن است که مردم بر حکم آن کار کنند، و آنان را بر خدا حجتى نباشد که «... لِئَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اَللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ...»[2] و با گزاردن این عبادت، چشم به پاداش آخرت بدوزند. اگر از هم اکنون بدانند که پایان کار آنان چیست، نومید شوند و آزمایشى که از این عبادت و یا ترک آن مقصود است باطل گردد:
تو به جد کارى که بگرفتى به دست عیبش این دم بر تو پوشیده شده است
ز آن همىتانى بدادن تن به کار که بپوشید از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمى در آن عیب آن فکرت شده است از تو نهان
بر تو گر پیدا شدى زو عیب و شین زو رمیدى جانت بعد المشرقین
1335- 1332/د 4
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند مُهر بر لبهاى ما بنهادهاند
تا نگردد رازهاى غیب فاش تا نگردد منهدم عیش و معاش
3527- 3526/د 6
پیامبر(ص) به زید میگوید: برخیز! این سخنانی که بیان اسرار و حقایق معنوی میکند و حدّ و اندازهای ندارد را نگو و اسپ کلام و توسن گفتار را در عرصهْ حقایق کنترل کن و خاموش باش، زیرا هرگاه کلام، معایب را برملا کند، پردههای غیب را از هم میدراند. زمان مناسب این کار نیست و این جهان خاکی جای افشای اسرار نیست و باید چندگاه این حقایق را پنهان نگه داری. در راه حق تکروی به جایی نمیرسد؛ باید با جریان کلّی هستی بروی تا ارادهْ حق تو را به هنگام مناسب وادار به گفتن کند. تو هنوز اسیر پندار خود هستی و بندگان خدا هم غالباً از پندار خود مسرورند. آنچه را میدانی پنهان بدار و بگذار همه از پندار خود مسرور باشند. دلیل این پنهان نگهداشتن این است که نومیدان درگاه خدا هم اگر عبادت کنند، شاید به صف امیدواران بپیوندند، یا دست کم چند روزی به پروردگار تکیه کنند. اگر تو اکنون افشا کنی که عاقبت کار آنها چیست، خلاف ارادهْ حق رفتار کردهای. پروردگار میخواهد که رحمت او همه را در برگیرد.
( 3613) یَوْمَ تُبْلَ اَلسَّرائِرْ کُلُّها |
|
بانَ مِنْکُم کامِنٌ لا یُشْتَهَى |
( 3614) چون سُقُوا ماءً حَمیماً قُطِّعَتْ |
|
جُمْلَةُ الأَستْارِ مِمّا اَفْظَعَتْ |
( 3615) نار از آن آمد عذاب کافران |
|
که حجر را نار باشد امتحان |
( 3616) آن دل چون سنگ ما را چند چند |
|
نرم مىگفتیم و نمىپذرفت پند |
( 3617) ریش بَد را داروى بد یافت رگ |
|
مر سر خر را سزد دندانِ سگ |
( 3618) «اَلْخَبیثاتْ لِلخَبیثین» حکمت است |
|
زشت را هم زشت جفت و بابت است |
( 3619)پس تو هر جفتى که مىخواهى برو |
|
محو و هم شکل و صفات دوست شو |
( 3620) نور خواهى مُسْتَعِدّ نور شو |
|
دور خواهى خویش بین و دور شو |
( 3621)ور رهى خواهى از این سِجن خَرِب |
|
سر مکش از دوست «وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِب» |
یَوْمَ تُبْلَ السَّرائر: روزى که آشکارا شود نهفته های همه آنها. برگرفته است از قرآن کریم[1].
بانَ مِنْکم...: آشکارا شود از شما پنهانیى که خوشایند نیست (زشتیهاى درون).
سُقوا ماءً حَمیماً...: نوشانیده شدند آبى گرم که پاره پاره شود همه پردهها که به رسوایى انجامید. و جمله نخستین برگرفته است از قرآن کریم «... وَ سُقُوا ماءً حَمِیماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ...» و نوشانیده شدند آبى گرم پس پاره پاره شد رودههاى آنان»[2].
نار: آتش.
حجر: سنگ و استعارت از کافران است: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً:...» (بقره، 74).
حجر را نار باشد: ظاهراً از آن جهت که سنگ سخت در آتش تیز گداخته مىشود.
نرم گفتن: با نرمى پند دادن، با سخنان نرم موعظت کردن.
ریش بد را...: ریش بد جز با داغ کردن بهبود نیابد. حق تعالى رحمت مطلق است، اما این رحمت با همه آفریدگان سازگار نیست. برخى را جز عذاب سود ندهد و این عذاب نوعى رحمت است.
رگ چیزى را یافتن: شناختن آن را، به حقیقت آن پى بردن.
سر خر را سزد...: چنان که در مثالهاى عامیانه است « زخم سر سگ را سگ درمان کند.[3]
بابت: در خور.
جفت: همراه. هم نشین. «خواهى جفت بد کاران باش و خواهى جفت پاکیزگان».
محو: نیست، نابود. خودى را از دست دادن.
مستعد: آماده، آماده پذیرفتن.
دور: جدا از حق.
خویش بینى: خود پسندى، به خدا توکل نکردن.
سجن: زندان. برگرفته است از حدیث «الدُّنیا سِجْنُ المُؤمِنِ وَ جَنَّةُ الکافِر- » دنیا دوزخ گرویدگان و بهشت کافران است»[4].
خَرِب: ویران. سجن خرب: مقصود دنیاست.
وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ: و سجده کن و نزدیک شو[5]
( 3613) روز قیامت که همه اسرار و کارهاى نهانى آشکار و هویدا مىگردد اسرارى از شما فاش مىشود که انتظار بىپرده شدن آن را نداشتید.( 3614) وقتى آب داغ (حمیم دوزخى) را آشامیدید تمام پردهها پاره شده تمام فضاحتها بىپرده آشکار مىشود.( 3615) آتش از آن رو عذاب کافران شده که امتحان سنگ بوسیله آتش است. ( 3616) این دل چون سنگ را چقدر نصیحت کردیم و نپذیرفت.( 3617) زخم بد دواى بد لازم دارد سر خر را به دندان سگ حواله مىدهند.( 3618) اَلْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ[6] [اشاره به آیه سوره نور که مىفرماید زنهاى پست مخصوص مردان پست و زنان پاک مخصوص مردان پاک است.] از روى حکمت است و براى مرد زشت همسر زشت سزاوار است. ( 3619) پس تو هر جفتى که مىخواهى برو صفات و ملکات او را تحصیل کرده محو او گردیده هم رنگ او باش تا بتوانى جفت او باشى. ( 3620) اگر نور مىخواهى آماده شو و نور پذیرفته محو او باش و صفاتش را بپذیر.( 3621) اگر میل دارى که از این زندان خراب راه نجات پیدا کنى از دوست سر مکش و نسبت باو خاضع بوده سجده کن و بخداى خود نزدیک شو.
در ابیات پیشین با آوردن داستان لقمان و متهم شدن او و آشکار شدن حقیقت چنین نتیجه گرفت که نتیجه تلبیسها و دروغها و تهمت زدنهاى ناروا در روز رستاخیز آشکار خواهد شد. و آن روز کافران را آب گرم بنوشانند تا رودههاى آنان پاره پاره گردد و گفت که کافران سنگ دل را جز آتش در خور نیست. چرا که نهاد بد و دل سخت آنان را جز آتش نمىگدازد.به طورکلی سخن مولانا این است که: هر رابطه یی درکائنات نتیجهْ تناسب و مناسبتی است، دل کافران از سنگ است وسنگها را در آتش کوره ها می آزمایند وترکیب آنها را می شناسند، آتش دوزخ هم کورهْ کافران است. مولانا با آوردن قسمتى از آیه قرآن «الخبیثات...» گوید بَدان وزشت خویان را جز بدى در خور نیست. اکنون اختیار تو راست تا در هر گروه که خواهى در آیى و اگر خواهى از زندان تن و طاعت نفس برون آیى رو به خدا آر و به درگاه او سجده کن و نزدیکى او را جوى.
[1] - سوره طارق، آیه9
[2] - سوره محمد ،آیه 15
[3] - امثال و حکم
[4] -(احادیث مثنوى، ص 11)
[5] - سوره علق،آیه 19).
[6] - سوره نور آیه 26
حکمت ربّ الوجود
( 3604) گفت لقمان سیّدا پیش خدا |
|
بنده خائن نباشد مرتضى |
( 3605) امتحان کن جملهمان را اى کریم |
|
سیرمان در ده تو از آب حمیم |
( 3606) بعد از آن ما را به صحرایى کَلان |
|
تو سواره ما پیاده مىدوان |
( 3607) آن گهان بنگر تو بد کردار را |
|
صُنعهاى کاشف الاسرار را |
( 3608) گشت ساقى خواجه از آب حمیم |
|
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم |
( 3609) بعد از آن مىراندشان در دشتها |
|
مىدویدندى میان کشتها |
( 3610) قى در افتادند ایشان از عنا |
|
آب مىآورد ز ایشان میوهها |
( 3611)چون که لقمان را در آمد قى ز ناف |
|
مىبرآمد از درونش آبِ صاف |
( 3612) حکمت لقمان چو داند این نمود |
|
پس چه باشد حکمت ربُّ الوجود |
سیدا: (الف علامت ندا) اى سید، اى مهتر.
مرتضى: مورد قبول، پسندیده، رضایت بخش.
حمیم: گرم.
کلان: فراخ، بزرگ.
صنع: کار.
کاشف الاسرار: پدید کننده رازها.
ساقى: نوشاننده.
عنا: رنج.
رَبّ الوجود: پروردگار هستى.
( 3604) گفت اى آقا بنده خیانتکار در پیش پروردگار خود امید موفقیت ندارد.( 3605) بیا و ما را امتحان کن باین طریق که آب گرم زیادى بما بخوران.( 3606) پس از آن ما را در صحراى وسیعى پیاده بدوان و خود نیز سواره با ما همراهى کن.( 3607) تا بد کردار را پیدا کرده و کارهاى کاشف الاسرار را بنگرى.( 3608) خواجه آب گرم بهمه غلامان داد و آنها نیز از ترس مجبور بخوردن شدند.( 3609) پس از آن آنها را در دشتها و کشتزارها مىدواند.( 3610) همگى از اثر خستگى و رنج بحال قى افتاده آبها را قى مىکردند و میوهها هم مخلوط با آب مىآمد.( 3611) ولى وقتى لقمان قى مىکرد آب صاف از دهنش خارج مىشد.( 3612) حکمت لقمان که بتواند این قسم کار بکند حکمت خداوند هستى چگونه خواهد بود.
غلامان لقمان را به خوردن میوهها متهم کردند و خواجه وى بر او خشم گرفت. چون لقمان سبب عتاب خواجه را پرسید و او آن را باز گفت، لقمان گفت دستور ده ما را آب گرم بخورانند سپس ما را در بیابانى فراخ بدوان. خواجه چنان کرد. چون غلامان را آب گرم خوراندند و در صحرا دوانیدند، به قى افتادند و میوهها از معده آنان بیرون گشت، اما از معده لقمان جز آب صافى بیرون نیامد، و آشکار شد که لقمان بىگناه است و غلامانند که میوهها را خوردهاند.
سخن مولانا دراین ابیات هشداری است به انسان ها که ، هر گاه خرد وحکمت آدمى بىگناه را این چنین از میان گناهکاران برون آرد، حکمت خداوند با گناهکارانى که مىکوشند بزه خود را بر دیگران نهند چه خواهد کرد. او می گوید: حکمت ربّ الوجود را روزی می توان دید که نهفته ها آشکار می شود، که آشکار شدن آنها خواستهْ شما نیست.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |