( 248)بود بقالى و وى را طوطیى |
|
خوش نوایى سبز و گویا، طوطیى |
( 249)بر دکان بودى نگهبان دکان |
|
نکته گفتى با همه سوداگران |
( 250)در خطاب آدمى ناطق بدى |
|
در نواى طوطیان حاذق بدى |
( 251)جَست، از سوى دکان، سویى گریخت |
|
شیشههاى روغن گُل را بریخت |
( 252)از سوى خانه بیامد خواجهاش |
|
بر دکان بنشست، فارغ خواجهوش |
( 253) دید پر روغن دکان و جامه چرب |
|
بر سرش زد، گشت طوطى کَل ز ضرب |
( 254)روزکى چندى سخن کوتاه کرد |
|
مرد بقال از ندامت آه کرد |
( 255)ریش بر مىکند و مىگفت: اى دریغ |
|
کافتاب نعمتم شد زیر میغ |
( 256)دست من بشکسته بودى آن زمان |
|
که زدم من بر سر آن خوش زبان |
( 257)هدیهها مىداد هر درویش را |
|
تا بیابد نطق مرغ خویش را |
( 258)بعد سه روز و سه شب حیران و زار |
|
بر دکان بنشسته بُد نومید وار |
( 259) مىنمود آن مرغ را هر گون نهفت |
|
تا که باشد کاندر آید او بگفت |
خطاب: یعنی زبان یا سخن .
خواجهوش: همانند بزرگان
کل: کچل، بىمو، مجازا بىبرگ و بار.
یکایک سر شاخها کل شود جوانى بپیرى مبدل شود
آفتاب نعمت شد: یعنی نعمت از دستم رفت.
میغ: یعنی ابر.
هر گون: هر نوع و هر جنس.
شگفت: یعنی هرچیزی که برای طوطی تازگی داشت.
کاندر آید او بگفت: یعنی هرچه ممکن بود او را به سخن آورد.
خدایا
خواندمت، پاسخم گفتی؛
از تو خواستم، عطایم کردی؛
به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛
به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛
به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛
عزیزا !
از خیمهگاه رحمتت بیرونمان نکن .
از آستان مهرت نومیدمان مساز .
از درگاه خویشت ما را مران .
دلبرا!
چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم، وخواری پذیرم که تو تکیهگاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش،
آنچنان تجلی کردهای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده….
پروردگارا
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم
ای خنک چشمی که آن گریان اوست |
|
وی همایون دل که آن بریان اوست |
آخر هر گریه آخر خندهای است |
|
مرد آخر بین مبارک بندهای است |
هر کجا آب روان، سبزه بود |
|
هر کجا اشکی روان، رحمت شود |
باش چون دولاب نالان چشم تر |
|
تا زصحن جانت بر روید خُضر |
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار |
|
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر |
د/1 ب/822 ببعد
زاری نشانه درد است و درد حکایت از آگاهی بنده و آشنایی به حقایق دارد. «دولاب» چرخی است که با آن آب از چاه میکشیدند. هنگام کشیدن آب بر اثر سنگینی دلوهای آب، در چرخ، سایش و صدایی بلند میشد. این سایش و صدا را مولانا به ناله تشبیه مینماید و میگوید: دولاب نالان است، چون از دلو آب هنگام کشیدن آب به بالا آب میریزد. مولانا این ریزش آب از دلو را به اشک و چشم تر تشبیه میکند. او میگوید: اگر همانند دولاب نالان گریه کنی و برای او اشک بریزی، در جان تو سبزی و خرمی پدید میآید و شادی معرفت حق و مشاهده حقایق غیبی را ادراک خواهی کرد. «اشک خواهی» یعنی اگر آن زاری، نشان دهنده معرفت را میخواهی باید که رحم آوری بر ناتوانان و اشکباران. این کلام مولانا مضمونی از حدیث است که: «انّمایرحُم الله من عباده الرٌحماء، ارحم مَن فی الارض یرحمک مَن فی السماء؛ همانا خدا به بندگان رحیم و دلسوز، رحم و شفقت میورزد، به زمینیان رحم کن تا آسمانیان به تو رحم کنند.»
انکسار و رقّت قلب و لطافت روح، از ثمرات ایمان است.دلهای سنگین و قسی از نور ایمان تهی هستند. ازاینروست که در ادعیه شریفه، گریه و خضوع قلبی بسیار مورد تأکید قرارگرفته است. حضرت علی× در انتهای دعای کمیل میفرماید: «ارحم من رأس ماله الرجاء وسلاحه البکاء؛ رحم آر بر کسی که سرمایهای جز امید و سلاحی جز گریه ندارد.» حضرت عیسی(ع) در پاسخ به سؤال حواریون که چه کسی در ملکوت آسمانها والاتر است، فرمود: هر آینه به شما بگویم، تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز به ملکوت آسمانها داخل نخواهید شد. پس هرکه مانند بچهای کوچک، خود را فروتر سازد، در ملکوت آسمان بزرگتر است.
تا نگرید ابر کی خندد چمن |
|
تا نگرید طفل کی جوشد لبن |
طفل یک روزه همی داند طریق |
|
که بگریم تا رسد دایهْ شفیق |
تو نمیدانی که دایهْ دایگان |
|
کم دهد بیگریه شیر او رایگان |
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار |
|
تا بریزد شیر فضل کردگار |
گریهْ ابر است و سوز آفتاب |
|
استن دنیا همین دو رشته تاب |
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر |
|
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر |
کی بدی معمور این هر چار فصل |
|
گر نبودی این تف و این گریه اصل |
د/5 ب/135 ببعد
جان جاهل زین دعا جز دور نیست |
|
زآن که یا رب گفتنش دستور نیست |
بر دهان و بر دلش قفل است و بند |
|
تا ننالد با خدا وقت گزند |
داد مر فرعون را صد ملک و مال |
|
تا بکرد او دعوی عز و جلال |
در همه عمرش ندید او درد سر |
|
تا ننالد سوی حق آن بدگهر |
داد او را جمله ملک این جهان |
|
حق ندادش درد و رنج و اندهان |
درد آمد بهتر از ملک جهان |
|
تا بخوانی مر خدا را در نهان |
خواندن بی درد از افسردگیست |
|
خواندن با درد از دل بردگیست |
آن کشیدن زیر لب آواز را |
|
یاد کردن مبدا و آغاز را |
آن شده آواز صافی و حزین |
|
ای خدا وی مستغاث و ای معین |
د/3 ب/198 ببعد
توجه به حق، نیازمند کششی از جانب اوست. روح و روان انسان نادان از حقیقت این نیایش به دور است، زیرا نادان مجاز به ذکر حق نیست؛ البته چون معرفت ندارد، نمیتواند نیایش کند. بر دهان و قلب انسان نادان، قفلی از هوا و حماقت نهاده شده تا به هنگام اضطرار و گزند به درگاه خدا ناله سر ندهد. این مطلب اشاره دارد به آیه 7 سوره بقره که: { zNtFyz ª!$# 4?n?tã öNÎgÎ/qè=è% 4?n?tãur öNÎgÏèôJy?#?n?tãuröNÏdÌ?»|Áö/r&×ouq»t±Ïî...} شکوه و قدرت فرعون نیز قهر الهی است، چون اشتغال به دنیا، او را از توجه به حق بازداشت. او در سراسر زندگی به هیچ گرفتاری و یا درد سری مبتلا نشد تا مبادا به درگاه الهی ناله سردهد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |