ترس، مویی نیست اندر پیش عشق |
|
جمله قربانند اندر کیش عشق |
|
عشق وصف ایزد است اما که خوف |
|
وصف بندهْ مبتلای فرج و جوف |
|
چون یحبون بخواندی در نُبی |
|
با یحبوهم قرین در مطلبی |
|
پس محبت وصف حق دان عشق نیز |
|
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز |
|
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو |
|
وصف حادث کو وصف پاک کو |
|
شرح عشق ار من بگویم بر دوام |
|
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام |
|
زآنکه تاریخ قیامت را حد است |
|
حد کجا آنجا که وصف ایزد است |
|
عشق را پانصد پر است و هر پری |
|
از فراز عرش تا تحتالثری |
|
زاهد با ترس میتازد به پا |
|
عاشقان پرانتر از برق و هوا |
|
کی رسند این خائفان در گرد عشق |
|
که آسمان را فرش سازد درد عشق |
|
جز مگر آید عنایتهای ضو |
|
کز جهان و زین روش آزاد شو[1] |
|
اصطرلاب: دستگاه وابزار ستاره شناسی است،که برای تعیین ارتفاع ستاره ها ،ودر مهندسی برای تعیین ارتفاع وعمق کار برد داشته است.واز آن جائی که اطلاعات به دست آمده توسط اصطرلاب برای عموم مرده فوق العاده جلوه می کرد ،همین امر بیش وکم در اعتقاد عوام به طالع بینی مؤثر می افتاده است.
« این سَر وآن سَر» : یعنی عاشقی چه از طلب عاشق باشد وچه از جذبهْ معشوق، درهرصورت انگیزه کوشش برای وصال است وبدان سر رهبر است.
قلم بر خود شکافت: یعنی بدون هیچ دلیل ظاهری.
درگِل بخفت: یعنی درگل فرو رفت ودیگرنتوانست قدم بر دارد.
بگفتهْ استاد فروزانفر: مولانا عشق را صفت حق و لطیفهْ انسانیت و میزان سلامت عقل و حس و وسیلهى تهذیب اخلاق و تصفیهى باطن شمردهاست و اگر گاهى دیوانگى و جنونش خواندهاست از آن، بیمارى جنون که مرض عصبى است اراده نکردهاست و بدین دیوانگى، جدایى از حالات ظاهرى خلق و اعراض از ما سوى و توجه همّت بخدا را اراده کرده است. بدان مناسبت که دیوانگان عالمى دیگر دارد و رفتارشان بمردم عادى شبیه نیست چنان که عاشق را هم عالمى جداگانه و رفتار و کردارى است که او را از دیگران امتیاز مىبخشد. و چون عشق روح را لطیف و قلب را صافى و مستعد کشف و حصول معرفت مىسازد مولانا آن را به اسطرلاب تشبیه کرده است که در نجوم از آن استفاده مىنمودهاند.[2]
عشق وسیلهای است برای شناختن و کشف اسرار الهی. استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف، ترجمهْ سخن ارسطو و نیز تعریف ابنسینا را از عشق مطرح کرده است. همان گونهکه اشاره شد، ارسطو عشق را به نابینایی از دریافت عیوب معشوق تعریف کرده و ابنسینا آن را مرضی همانند مالیخولیا دانسته است که هر دو، تعریف عشق مجازی و دلبستگی انسان به کششهای مادی و جسمی را در نظر داشتهاند، نه آن عشقی که روح را شایستهْ کشف اسرار الهی میکند.
عشق چه برخواسته از طلب عاشق باشد و چه از جذبه و کشش معشوق، در هر صورت موجب کوشش برای وصال است و بدان سر رهبر است. بهراستی عشق در ظرف حروف و وصف زبان نگنجد و از مقولهْ تعریف و توصیف نیست؛ زیرا هر تعریف و شرح و بیانی، پس از آنکه بر زبان میآید، میبینیم که گویای آنچه از عشق در مییابیم نیست. عشق به شرح وصف در نمیآید؛ چرا که قلم که حامل پیام و بیانگر منویات کششهای درونی است، در انعکاس عشق بر خود شکافت؛ یعنی بیهیچ دلیل ظاهر، خود بهخود شکست و دیگر هادی جریان مرکب نیست و نمیشود با آن نوشت.
(102) قص? رنجور و رنجورى بخواند |
|
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند |
( 103) رنگ رو و نبض و قاروره بدید |
|
هم علاماتش هم اسبابش شنید |
(104) گفت: هر دارو که ایشان کردهاند |
|
آن عمارت نیست، ویران کردهاند |
( 105)بىخبر بودند از حال درون |
|
أَستعیذُ اللَّهَ مِمّا یَفتَرون |
( 106)دید رنج و کشف شد بر وى نهفت |
|
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت |
( 107) رنجش از صفرا و از سودا نبود |
|
بوى هر هیزم پدید آید ز دود |
( 108) دید از زاریش، کو زار دل است |
|
تن خوش است و او گرفتار دل است |
( 109) عاشقى، پیداست از زارى دل |
|
نیست بیمارى چو بیمارى دل |
نبض: ضربانی که دراثر جریان خون در رگهای اصلی احساس می شود.وبا دست نهادن روی آن ،حرکت رگ رااز خارج می توان شمرد.
قاروره : شیشهّ خاص اداره مریض راگویند که طبیبان با نگریستن به آن واز طریق رنگ،بیماری را تشخیص می دهند.
علامات: حالاتى است که بر اثر حدوث مرض در بدن بیمار پدید مىآید مانند سر درد و تنگ نفس که بر اثر تب و سرما خوردگى حاصل مىشود و آنها را اعراض هم مىگویند.
اسباب: موجبات مرض مانند عفونت اخلاط و رسیدن ضربت ببدن و...
أَستعیذُ اللَّهَ مِمّا یَفتَرون: پناه می برم به خدا ازآنچه می گویند ودرست نیست.
زارى: حالت کسى که مشرف بر هلاک است ، مجازا، نالهاى حزین که از فرط اندوه و سختى مرض خیزد.
( 102) قصه رنجورى کنیزک را شرح داده بر بالاى بستر بیمارش نشاند.( 103) طبیب رنگ و نبض و قاروره بیمار را دیده از علامت مرض پرسشهایى نمود.( 104) پس از آن گفت معالجهاى که اطبا کردهاند خطا بوده عوض آبادى خرابى کردهاند. ( 105) اینها از حال درونى بیمار بىخبر بودهاند من از این قبیل اشتباه بخدا پناه مىبرم.( 106) درد را تشخیص داد و آن چه از دیگران پنهان بود بر وى آشکار گردید ولى آن چه را فهمیده بود از پادشاه پنهان نمود.( 107) او دانست که بیمارى کنیزک از صفرا و سودا نیست زیرا بوى هر هیزمى از دود آن استشمام مىگردد.( 108) از زارى و نالههاى او ملتفت شد که زارى و نالهاش از دل سرچشمه گرفته و گرفتاریش از دل است نه از تن.( 109) عشق از نالههاى مؤثر دل آشکارا دیده مىشود و هیچ نالهاى چون ناله دل در اعماق دلها اثر نمىکند.
بعقیدهى مولانا کلیهى اعمال و حرکات خارجى انسان از گفتار و کردار نشأت گرفته از انفعالات و احوال درونى است . بدین جهت ولى کامل و مرد دور بین که بدین پیوستگى و ارتباط، علم دارد، مىتواند از روى حرکات و اعمال خارجى بر احوال باطن استدلال کند و کیفیات روحى انسانى را بشناسد، این مطلب را مولانا در حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک ، آن جا که طبیب الهى از حرکت نبض بوقت یاد کردن شهرها و نام اشخاص به تشخیص مرض و شهر و نام معشوق راه مىبرد، باشارت بیان کرده است ولى در مواضع دیگر آن را مانند اصلى از اصول معرفت مطرح ساخته است از قبیل:
این طبیبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقفترند
تا ز قاروره همىبینند حال که ندانى تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم بو برند از تو بهر گونه سقم
پس طبیبان الهى در جهان چون ندانند از تو بىگفت دهان
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ صد سقم بینند در تو بىدرنگ[1]
فعل و قول آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر
چون ندارد سیر سرت در درون بنگر اندر بول رنجور از برون
فعل و قول آن بول رنجوران بود که طبیب جسم را برهان بود
و آن طبیب روح در جانش رود وز ره جان اندر ایمانش رود[2]
و در قرآن کریم مىخوانیم: وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَیْناکَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِیماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ اَلْقَوْلِ[3] و مولانا در تفسیر آن مىفرماید:
گفت یزدان مر نبى را در مَساق یک نشانى سهل تر ز اهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول واشناسى مر و را در لحن و قول
چون سفالین کوزهها را مىخرى امتحانى مىکنى اى مشترى
مىزنى دستى بر آن کوزه چرا تا شناسى از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون مى بود بانگ چاووشست پیشش مى رود
بانگ مىآید که تعریفش کند همچو مصدر فعل تصریفش کند[4]
و چون ممکن است گفته شود که انسان همیشه راست نمىگوید و بعضى اوقات یا غالب، نفاق مى ورزد بنا بر این چگونه مىتوان گفتار وى را گواه درون فرض کرد، در جواب مىفرماید:
بىگمان که هر زبان پردهى دلست چون بجنبد پردها سر واصلست
پردهى کوچک چو یک شرحه کباب مىبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست لیک بوى از صدق و کذبش مخبرست
آن نسیمى که بیاید از چمن هست پیدا از سموم گولخن
بوى صدق و بوى کذب گول گیر هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانى یار را از ده دله از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگست راست چون بجنبد تو بدانى چه اباست
از بخار آن بداند تیز هش دیگ شیرینى ز سکباج ترش[5]
[1] - د 4، ب 1795 ببعد
[2] - د 5، ب 237 ببعد
[3] - سوره محمد (ص)، آیه 30)
[4] - د 3، ب 790 ببعد
[5] - د 6، ب 4904 ببعد
( 93) دست بگشاد و کنارانش گرفت |
|
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت |
( 94) دست و پیشانیش بوسیدن گرفت |
|
وز مقام و راه پرسیدن گرفت |
( 95) پرس پرسان مىکشیدش تا به صدر |
|
گفت: گنجى یافتم، آخر به صبر |
( 96) گفت: اى نور حق و دفع حرج |
|
معنى الصبر مفتاح الفرج |
( 97) اى لقاى تو جواب هر سؤال |
|
مشکل از تو حل شود، بىقیل و قال |
( 98) ترجمانى هر چه ما را در دل است |
|
دست گیرى هر که پایش در گِل است |
( 99) مرحبا یا مجتبى یا مرتضى! |
|
اِن تَغِب جاءَ القَضاء ضاقَ الفَضا |
(100) أنتَ مولىَ القُوم مَن لا یَشتَهى |
|
قَد رَدى، کلاّ لَئِن لم یَنتَه |
(101) چون گذشت آن مجلس و خوان کرم |
|
دست او بگرفت و برد اندر حرم |
کنارانش گرفت: درآغوش گرفتن
پرس پرسان: سوال ،پرسه جو
صبر: خود دارى و تحمل و ترک جزع نسبت بامرى ناخوش و مکروه، خویشتن دارى از شتاب در حصول امرى، درنگ و تامل.
حَرَج: به معنی فشار وتنگی،وبه فشار روحی ودلتنگی نیز اطلاق می گردد.
الصبر مفتاح الفرج: حدیث نبوى است.[1]
صبر: دراصطلاح عرفا به معنی شکیبایی برناملایمات وشکوه نکردن است.
لقاء: به معنی دیدار وملاقات است .
بی قیل وقال: یعنی پیر وراهنمای سیر وسلوک پاسخش به سؤالات سالک چنان شفاف وروشن است که به قیل وقال وجرّ وبحث نیاز ندارد.وسالک را به هدف وسر منزل مقصود می رساند.
إذا جاء القضاء ضاق الفضا: مثلى است که در شعر سنایى هم آمده است:
تنگ شد بر ما فضاى عافیت بىهیچ جرم این چنین باشد إذا جاء القضاء ضاق الفضا[2]
کَلاَّ لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ: آیهى قرآن است.[3]
شاه پیش مهمان خود رفت اگر چه شاه بود ولى چون درویش مسکینى در محضر او حاضر شد. ( 93) مهمان عزیز را در آغوش گرفت و چون عشقى که فقط در دل و جان منزل دارد او را در کنار خود جاى داد. ( 94) دست و پیشانیش را بوسیده از احوالات و وقایع سفر او سؤالاتى کرد.( 95) کم کم پرسش خود را از مطالب عادى بمقامات عالى بالا برد و در آخر گفت من بوسیله صبر گنجى یافتهام. ( 96) میهمان را مخاطب نموده گفت: اى نور خداوندى و اى دفع کننده هر سختى اى معنى و حقیقت الصبر مفتاح الفرج.( 97) اى کسى که فقط ملاقات با تو جواب هر پرسشى است و بىگفتگو هر مشکلى بوسیله تو حل مىشود.( 98) اى آن که ترجمان اسرار نهانى ما بوده و هر کس را پاى در گل مانده و در مانده شده باشد تو او را دستگیر و نجات دهنده هستى. ( 99) مرحبا خوش آمدى اى بر گزیده و عزیز خدا اگر تو از دیده من دور شوى قضا بر من فرود آمده و فضا در نظرم تنگ خواهد شد.( 100) آقا و بزرگ قوم تو هستى و کسى که تو را نمىخواهد هلاک خواهد شد.( 101) چون از مجلس فراغت یافتند شاه دست مهمان را گرفته به حرمسرا برد.
محتوای این ابیات ،بیان کننده تأثیر دیدار معشوق و ولیّ حق است . مولانا می گوید:همچنان که دیدار معشوق براى عاشق پاسخ گوى هر سؤال و گشایندهى هر دشوارى است وصول به ولى کامل و مرد خدا براى طالب همین حالت را دارد زیرا پیر تمام مطلوب مرید است چنان که معشوق تمام آرزوى عاشق است و پس از وصول بمطلوب و معشوق، مشکلى در راه نمىماند علاوه بر آن که پیر مشرف است بر خواطر سالک و از این رو ترجمان و باز گویندهى اسرار و ضمائر او نیز تواند بود و چون مرید را بمقام کشف مىرساند و درِ اشراق را بر روى او مىگشاید،به نحوی که حاجت ببحث و مناظره ندارد و مشکلات راه را بىقیل و قال از پیش پاى سالک بر مىگیرد و از نظر دیگر سؤال و بحث تا وقتى است که وصول حاصل نشده و طالب در راه است ولى پس از رسیدن و یافتن دیگر محلى براى پرسش باقى نمىماند.
و مولانا در بیان این معنى مىفرماید:
تو سؤال و حاجتى دل بر جواب هر سؤال چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب[4]
( 91)از ادب پر نور گشته ست این فلک |
|
وز ادب معصوم و پا ک آمد ملک |
( 92)بُد ز گستاخی کسوف آفتاب |
|
شد عزازیلی ز جرأت ردّ باب |
عزازیل: نام دیگر شیطان است، صرفاً بهدلیل بیادبی در محضر ربوبی و گستاخی بیباکانه و نافرمانی، مردود درگاه خداوند گشت.
( 91) آسمان باین عظمت از ادب روشن و پر نور شده و فرشتگان بر اثر ادب پاک و معصوم شدهاند.( 92) کسوف آفتاب از بىباکى بود و بر اثر جسارت و بىادبى عزازیل با آن همه تقرب از درگاه احدیت رانده شد.
مولانا می گوید: تیرگی باطن و افسردگی روحی و درونی، از بیشرمی و گستاخی ما انسانها سرچشمه میگیرد و رفتار ظاهری ما در احوال درونی مؤثر است. همچنین اگر مرد راه حق هم در برابر ناپختگان و غافلان به حق، گستاخی کند آنان را گمراه میکند و دیگر مرد راه حق نیست.
مولانا هنرمندانه و با ظرافت بسیار زیبا، کروی بودن کرات و حالت خمیدگی فلک و آسمان را نشانهْ ادب و تعظیم آنها در برابر حق دانسته است. ادب فرشتگان نیز آن است که در برابر حق نافرمانی نمیکنند. از طرف دیگر حتی یک مردِ راه یافته و مؤمن که چون آفتاب میدرخشد اگر گستاخی کند سیهروی خواهد شد. چنانچه حضرت مولانا خود جایى مىفرمایند:
آفتاب اندر فلک کج مىجهد در سیه رویى خسوفش مىدهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوش دار تا نگردى تو سیه رو، دیگ وار[1]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |