صدقه دارویى است درمانبخش و کردار بندگان در دنیاى آنان پیش دیده‏هاشان بود در آخرت ایشان هرچه را در این جهان کنند ، در آن جهان بینند . [نهج البلاغه]
عرشیات
درس سوم قسمت دوم
جمعه 92 خرداد 3 , ساعت 1:35 صبح  

 

( 25)جسم خاک از عشق بر افلاک شد

 

کوه، در رقص آمد و چالاک شد

( 26)عشق، جان طور آمد، عاشقا

 

طور مست و خرّ موسی صاعقا

 ( 27) با لب ِدمساز خود گر جفتمى            

 

همچو نى، من گفتنیها گفتمى‏

( 28) هرکه او از هم زبانی شد جدا

 

بی زبان شد، گر چه دارد صد نوا

( 29) چون‌که گل رفت و گلستان درگذشت

 

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

( 30) جمله معشوق است عاشق پرده ای

 

زنده معشوق است عاشق مُرده‌ای

 

بر افلاک شد : یعنی به آسمان ها رفت، اشاره دارد به قضی? عروج حضرت عیسى(ع) وآی?:« ...وما قتلوه یقیناً، بل رَفعَهُ اللهُ الیه وکانَ اللهُ عزیزاً حکیماً»: یعنی ... و اورا به یقین نکشته اند، بلکه خداوند اورا به سوی خود بر کشید وخداوند پیروز مند وفرزانه است.[1]

طور: که آن را «طور سینا» هم مى‏گویند کوهى است واقع در شبه جزیره‏اى که میان خلیج سوئز و عقبه قرار دارد

طور مست: مست شدن کوه طوراز جمال عشق الهی وتجلی حضرت حق،اشعار به ذی شعور بودن موجودات دارد، حتی جمادات،نظیر عرضه کردن امانت الهی بر کوه ها واباء از پذیرش آن،مطابق آنچه قرآن کریم بیان می دارد.

گر جفتمى:یعنی اگر ظاهر وباطن من هماهنگ شود نظیر هماهنگی « نی» در لب های نایی ونوازندهْ نی.

گفتنیها گفتمى: یعنی از مدد الهامات واز نَفَس معشوق ونفحه های پیاپی او،من همانند « نی» سخن برای گفتن وآشفتن عالم فراوان دارم، اما مانند «نی» در قبضه‏ى ناى زنقرار دارم.

هرکه او از هم زبانی شد جدا: یعنی «نی» در صورتی ناله و آوا دارد که لب، بر لب نی‌زن داشته باشد و از نفس معبود و معشوق، نفخه‌ای در او دمیده شود. کسی که از این نفحه بی‌بهره است، در نظر صاحب‌دلان، خاموش و بی‌نواست، هر چند که هیاهو و سر و صدا داشته باشد.

جمله معشوق است عاشق پرده ای: در دنیای عاشقی، هر چه هست، معشوق است و عاشق، پرده‌ای است که مانع دیدن معشوق است. اشاره دارد به آیه:« اَلَم تَرَ الی رَبّک کیف مَدَّ الظل...»: یعنی آیا نیندیشیده ای که پروردگارت چگونه سایه را می گستراند ( وآن را مانع وپرد? دیدن خورشید قرار می دهد)[2] همچنین «جمله معشوق است» یعنی اوست که هم? هستی را فرا گرفته است، اشاره دارد به آی?:« هوالأوّل و الآخرُ والظاهرُ والباطنُ وهوبکلّ شیءٍ علیمٌ»: یعنی اوست اول وآخر وظاهر وباطن واو به همه چیز احاط? علمی دارد.[3]

زنده معشوق است عاشق مُرده‌ای : در دنیای عاشقی، هر چه هست، معشوق است و عاشق، پرده‌ای است که مانع دیدن معشوق است. اگر این پردهْ حیات مادی کنار برود، دنیایی از اسرار دیده خواهد شد و آن‌چه زنده است، همان است؛ به‌قول حافظ:

« تو خود، حجاب خودی حافظ از میان برخیز»

و ممکن است مضمون سخن مولانا برگرفته از این کریمه قرآنی باشد: «.کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ ...»: همه چیز جز ذات (پاک) او فانى مى‏شود؛ حاکمیت تنها از آن اوست؛ و همه بسوى او بازگردانده مى شوید![4] و«کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ. وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ »: همه کسانى که روى آن [= زمین‏] هستند فانى مى‏شوند، و تنها ذات ذوالجلال و گرامى پروردگارت باقى مى‏ماند![5]

( 25) بلى عشق است که جسم خاکى را از حضیض خاک باوج افلاک مى‏برد و عشق بود که کوه طور را با آن سکون و عظمتى که داشت برقص آورده و در حرکت چالاک ساخته بود. ( 26) آن روحى که کوه طور را حیات بخشیده و جان داده بود عشق بود از اثر عشق بود که کوه بد مستى آغاز کرده و موسى بر گزیده خداوند در تحت تأثیر عظمت و جلال عشق بر زمین غلطیده و بى‏هوش گردید. ( 27) در زیر و بم نواى نى رازهاى پنهانى است که اگر بگویم عالم را برهم خواهد زد. () سخنانى که در پرده نغمات دل کش از لبهاى نى خارج مى‏شود اگر بى‏پرده بگویم جهان خراب خواهد شد. ( 28) و کسى که از هم زبان خود دور افتاد بى‏نواست اگر چه صد گونه نواهاى مختلف از حلقوم او شنیده شود. ( 29) وقتى که گل از میان رفت و فصل گلستان سپرى گردید دیگر از حنجره بلبل نواى سر گذشتى نخواهى شنید. ( 30) هر چه هست معشوق است و عاشق جز یک پرده نمایش بیش نیست آن که زنده است معشوق است عاشق بدون معشوق جسم بى‏روحى است.

مولانا در بیان حقیقت عشق، به معراج رسول اکرم(ص) نظر می‌افکند و می‌گوید: در معجزهْ عشق همین بس که جسم خاکی را به افلاک می‌برد و این خود بهترین دلیل بر تعالی منش روح انسانی است و این سخن مولانا بر گرفته از کریمهْ قرآنی است: :« سُبحانَ الذی إسری بعبده لیلاً من المسجدالحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله...»: یعنی منزه است کسی که بنده اش را در یک شب از مسجد الحرام به سوی مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت داده ایم، سیر داد. [6] 

نمونهْ دیگر از تعالی روح انسانی، ومعجزهْ عشق، قصه حضرت موسی در کوه طور است. براساس آنچه که در سورهْ اعراف آمده است: « هنگامی که موسی به وعدگاه آمد و پروردگارش با او سخن گفت. موسی از خداوند خواست که: خود را به من نشان بده تا تو را بنگرم. پروردگار به او گفت: مرا هرگز نمی‌توانی ببینی؛ به کوه نگاه کن، اگر کوه بر جای بماند، تو هم مرا خواهی دید. چون خداوند بر کوه جلوه کرد کوه از هم پاشید و موسی از شکوه آن بی‌هوش افتاد ( خر موسی صعقا) و چون به هوش آمد، گفت: ای خدای پاک، توبه کردم و من نخستین ایمان آورندگانم: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ اُنْظُرْ إِلَى اَلْجَبَلِ فَإِنِ اِسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً »: یعنیو چون موسى بوعده گاه آمد و پروردگار با وى سخن گفت موسى گفت خویش را بمن نماى تا در تو مى‏نگرم پرودگار گفت هرگز مرا نتوانى دید و لیکن بدین کوه نگر پس اگر آن بر جاى خود بماند آن گاه باشد که مرا ببینى و چون پروردگار جلوه بر کوه گماشت آن را از هم فرو ریخت و موسى از هیبت آن حالت بى‏هوش در افتاد. [7]

بیت 27 بمنزله‏ى دلیلى است براى سکوت مولانا از بیان اسرار و کشف حقائق بنا بر آن که او مانند نى که در قبضه‏ى ناى زن است، در تصرف عشق و یا معشوق است و بدون اتصال بدان سر چشمه‏ى معانى و تحریک باطن از سوى وى هیچ فیضى نتواند رسانید و هیچ آوازى بر نتواند کشید و آهنگى نتواند سرود و تا او مدد ندهد و بزبان مولانا سخن نگوید او لب بسخن نتواند گشود . مولانا می گوید: ما مثل نى براى گویایى دو دهان داریم که یکى از آن دو در لبهاى مقدس او پنهان است. و دهان دیگر متوجه جهان و جهانیان بوده و ناله‏هاى خود را بگوش عالمیان مى‏رساند و در زمین و آسمان غوغاها بر پا مى‏کند . ولى هر کس که حقیقت در نظر او جلوه‏گر باشد خوب مى‏داند که این غوغا و فغانى که از این سو برخاسته و بگوش عالمیان مى‏رسد مبدأ و منشأ اصلى او از آن سو و از همان دهانى است که در لب‏هاى او پنهان است. نغماتى که از این حلقوم و از این دهان شنیده مى‏شود از دم‏هاییست که او از همان دهان نهانى دمیده. اوست که از آن سر فرمان داده و هى مى‏زند و از این سر روح ما بهیجان آمده غوغا و هاى هو بپا مى‏کند.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
درس سوم قسمت اول
جمعه 92 خرداد 3 , ساعت 1:30 صبح  

حقیقت عشق

 


( 19) بند بگسل، باش آزاد ای پسر

 

چند باشی بند سیم بند زر؟

( 20) گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

 

چند گنجد؟ قسمت یک روزه‌ای

( 21) کوز? چشم حریصان پر نشد

 

تا صدف قانع نشد پر دُر نشد

 ( 22) هرکه را جامه زعشقی چاک شد

 

او زحرص و عیب، کلی پاک شد

( 23) شاد باش اى عشق خوش سوداى ما            

 

اى طبیب جمله علتهاى ما

( 24) اى دواى نخوت و ناموس ما                   

 

اى تو افلاطون و جالینوس ما

 

بند : یعنی رشته، زنجیر،عامل اسارت، رشته های وابستگی، علائق به عادات و وابستگی های زندگی مادی.

در کوزه‌ای :یعنی ظرفی که گنجایش اندک دارد.

حرص وعیب: یعنی حرص دنیا وعیب آزاد نبودن ازعلائق و وابستگی های این جهانی است.

کلی پاک شد: یعنی به طورکلی ازخوی زشت حرص وطمع ورزی،وعیب وابستگی رهایی یافت

عشق خوش سوداى:بنابر زیست‌شناسی قدیم، عاشقی یک پدیدهْ سودایی شمرده می‌شد؛ چرا که طبق این نظریه، کیفیت حیات را مبتنی بر خلط‌های صفرا، سودا، خون و بلغم می‌دانستند و حالات گوناگون روحی را نتیجهْ غلبهْ یکی از این اخلاط می‌شمردند. مولانا عشق به این جهان و پدیده‌های این جهانی را عشق بدسودایی می‌داند. اما اگر به جذبهْ الهی مربوط شود، عشق خوش‌سود‌است و درمان همهْ دردهای آدمی را با خود دارد و هر عیبی را می‌تواند از وجود انسان بزداید.

نخوت : یعنی خودپرستی وخود بینی است.

ناموس : به معنی دین وقانون است .دراین جا به معنای شهرت طلبی وخوشنامی حاصل از ریاکاری است.

مولانا به عشق خوش سودای خود می‌گوید که: تو نخوت و آواز خوش و ناحقی را که ما گرفتار آن هستیم درمان می‌کنی و براستی تو همانند افلاطون و جالینوس حکیم وطبیب درمان کننده درد های ما هستی.

 ( 19) تا چند در بند سیم و در اسارت زر هستى بند علایق تن را بگسل و آزاد باش. ( 20) اگر دریا را در کوزه بریزى تا چه اندازه مى تو انداز آبهاى بى‏انتهاى دریا نصیب گیرد؟ البته فقط بقدرى که در یک روز بمصرف خوراک یک نفر برسد. ( 21) بشر نیز در جمع مال مثل همان کوزه است و نصیب هر فردى از اموالى که جمع مى‏کند فقط باندازه مصرف خود اوست با این وصف شخص حریص هر چه مال جمع کرده و سیم و زر بدست آورد باز چشمش بدنبال اموال بیشترى است و کاسه چشمش با دریاى سیم و زر هم پر نمى‏شود ولى تا انسان از حرص مستخلص نشده بسهم خود قانع نشود سعادتمند نخواهد شد بلى صدف چون قانع است شکمش از مرواریدهاى درخشان پر مى‏شود. ( 22) بیمارى حرص بشرى فقط یک علاج دارد و آن عشق است هر کس که جامه هستیش با خارهاى عشق چاک شد بى‏شبهه او از آلودگى حرص بلکه از هر عیبى پاک شده است. ( 23) اى عشق اى سوداى لذیذ اى آن که طبیب تمام دردهاى بى‏درمان ما هستى شاد باش، شاد باش و شاد زى. ( 24) آرى شاد باش اى عشق اى آن که دواى درد نخوت و بیمارى غرور و خود پسندى ما بوده و براى ما ناموسى هستى که در پاى تو سر و جان فدا مى‏کنیم آرى آرى افلاطون و جالینوس ما فقط تو هستى.

مولانا می گوید: تا وقتى که رشته‏هاى اوهام و تلقینات و عادات و وابستگی های زندگی مادی از هم گسسته نگردد، آدمى به نعمت آزادى حقیقى که مرتبه‏ى کمال انسانى است واصل نمى‏گردد و شخصیت واقعى وى جلوه گر نمى‏شود و به زندگى جاوید دسترسی پیدا نمى‏کند بنا بر این، سالک باید این بندها را پاره کند تا بنده‏ى هیچ کس و هیچ چیز نباشد . بدیهى است که چون مرد صاحب همت بدین گونه آزادى رسد که پاى بر سر کونین نهد و آستین بى‏نیازى بر جهان و جهانیان افشاند و در چشم آخر بین او سیم و زر قیمت واقعى ندارد و ارزش آن ساختگى و زاده‏ى ضرورت داد و ستد بازار دنیاست .

مولانا می گوید: دنیا سرشار از اسباب شادی و رفاه است، اما هر یک از ما گنجایش ناچیزی برای بهره‌وری از این امکانات را دارد؛ درست همانند کوزه‌هایی که جزء بسیار کوچکی از آب دریا را می‌تواند در خود جا دهد. با این حال، آنان‌که بندها را نمی‌گسلند و آزاد نیستند، همواره حرص می‌زنند. اما کسی که قانع است، مثل صدفی است که در درونش مروارید؛ می‌پروراند به بیان دیگر، ترک علاقه‌های مادی، زمینهْ ادراک حقایق را در انسان فراهم می‌کند. حرص دنیا، یعنی آزاد نبودن از دل بستگی‌های مادی این جهانی است و پاک شدن، آن هم به‌کلی پاک شدن و به‌کلی حرص و عیب را از خود زدودن، شرط اساسی سلوک الی الله است.

مولانا برای رهایی از بند وابستگی ، راه حل ارائه می دهد واستدلال می کند بر اینکه حرص بر جمع مال و سیم و زر نهایت نمى‏پذیرد و جمع مال و سیم و زر آرامش خاطر ببار نمى‏آورد و نباید آن را وسیله‏ى آسایش فرض کرد و آن آسایشى که ما جویاى آنیم در قناعت بدست توان آورد. مضمون سخن برگرفته از آی? شریفه:« ومَن یُوقَ سُحَّ نَفسِه فَإُلئک هم المُفلحون»: یعنی کسانی که از آزمندی نفس خویش در امان مانند، آنان گروه رستگاراند.[1]

استاد فروزان‌فر می‌گوید: عشق به زیبایی‌های این جهان هم می‌تواند مایهْ تکامل روحی انسان شود؛ زیرا در هر عشقی، رها کردن خود و بریدن از خودپرستی وجود دارد و عاقبت، ما را بدان سر رهبر است. عشق چه مجازی و این جهانی و چه حقیقی و آن جهانی و الهی باشد، در هر حال، انسان را از خودپرستی دور می‌کند و گامی است در راه معرفت. [استاد می‌افزاید که] عشق، همهْ آرزوها را به یک آرزو تبدیل می‌کند ودوئی و شرک را از میان می‌برد.

همچنین او می افزاید،عشق خواه حقیقى و یا مجازى سبب تبدیل اخلاق است، ما مى‏بینیم که شخصى پیش از آن که عاشق شود ممسک و مال دوست و یا بد دل و ترسو است و همین که عشق بر وجودش استیلا یافت سر کیسه‏هاى بسته و مهر زده را باز مى‏کند و همه را در راه معشوق در مى‏بازد و یا به استقبال خطر مى‏رود و خویش را در بلاهاى دشوار مى‏افکند و از هیچ چیز نمى هراسد، از همین نمونه سائر اخلاق و اوصاف را مى‏توان قیاس گرفت، حکایتها که از صبر و تحمل و فدا کارى و جان بازى عشاق گفته‏اند بسیار است و ما مى‏توانیم نظایر آنها را در زندگى خود نیز بیابیم پس تاثیر عشق را در تبدیل اوصاف انکار نمى‏توان کرد و آن چه گفتیم در عشق صورت بود که آن را عشق مجازى مى‏نامند و این تاثیر در عشق بحقیقت و شخصیتهاى معنوى هم قابل انکار نیست زیرا قوت ایمان خود نوعى از عشق است از آن جهت که عشق رابطه‏ى عاشق را با چیزهاى دیگر قطع مى‏کند چنان که خوشى و زیبایى و هر صفت کمالى بلکه سعادت ابدى را بسته بوجود معشوق مى‏شمارد و تا کسى معشوق را مظهر مراد و آرزوهاى خود نبیند هنوز مردى هوس باز است و عاشق نیست، ایمان قوى نیز همین اثر دارد از آن جهت که مومن پاک اعتقاد همیشه حق را در جانب کسى مى‏داند که بدو ایمان آورده است و او را سرمایه‏ى نیک بختى و دستگیر خویش در دو جهان مى‏انگارد و بدین سبب جان و مال و زن و فرزند را در راه او فدا مى‏کند، جان بازیها و فدا کاریهاى مسیحیان و مسلمانان در آغاز کار، خود شاهد قوى است براى تاثیر عشق نسبت بمردان کامل و شخصیتهاى معنوى، و بحسب مثال از خود گذشتگى مولاى متقیان على علیه السلام در راه اسلام چه دلیلى جز عشق محمدى تواند داشت و آن خفتن وى بجاى حضرت رسول اکرم (ص) در شب اول هجرت و جان خود را در خطر انداختن جز عشق لا ابالى بى‏پروا از کجا سر چشمه مى‏گرفت، اکنون هم نمونه‏هاى بسیار از اینگونه جان بازى در مذاهب و حتى در مسلکهاى سیاسى مى‏توانیم ببینیم.

و اگر عشق آب و گلى سبب تحول انسان گردد با وجود آن که حسنش ناپایدار و در معرض زوال است پس در نگر که عشق معانى و صور غیبى و خداى لم یزل و لا یزال با جان صاحب دلان چه کرده است و چه مى‏کند و همین گونه عشق و دلباختگى است که مولانا آن را طبیب علتها و کیمیاى تبدیل اخلاق مى‏داند و خود از آن بتمام و کمال بهرور بوده است هر چند که همین عشق مجازى نیز بنظر او باعث تهذیب اخلاق و تصفیه‏ى نفس است که:

            عاشقى گر ز این سر و گر ز آن سر است             عاقبت ما را بدان سر رهبر است‏

و از دگر سوى، مى‏دانیم که راه ریاضت و سلوک، راهیست دور و دراز و همه پیچا پیچ و اصلاح اخلاق از طریق معاملات و تخلق چون کندن کوه عظیم است با نوک سوزن و در آن طریق هزاران خطر و حجابست اما راه عاشقى کوتاه است و اگر سختى و صعوبتى دارد عشق آن را هموار و خوش و مطلوب مى‏سازد و از این رو نیز طریق عشاق که به نیروى مستى و بپاى شوق راه کمال را در هم مى‏سپرند بر روش زهاد و اصحاب معاملت ترجیح دارد .



[1]   - سوره حشر:آیه 9 و سوره تغابن:آیه 16


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
درس دوم قسمت سوم
جمعه 92 خرداد 3 , ساعت 1:28 صبح  

« نی » از راه پر خطر عشق سخن می گوید، و به عنوان شاهد در مصراع دوم نام مجنون را که عاشقى ناکام بود آورده است.پرخطر وخونی بودن راه عشق درحقیقت سرگذشت مجنون های همهْ روزگاران است.

مولانا در این ابیات این معنا را نیزدنبال می کند که مقصود از زندگى تمتع و برخوردارى از لذات حیات و از دیده‏ى عاشق ، وصول بمعشوق و مطلوب است و بى‏حصول مقصود، زندگى ارزش واقعى ندارد و بنا بر این عمر و امتداد حیات وسیله‏اى است براى حصول لذات و رسیدن بمعشوق و دل خواه و گذشت عمر و روزگار هیچ گونه اهمیتى ندارد و آن چه ارزش دارد وجود آن چیزى است که غایت زندگانى است و چون این غرض حاصل گردد و مقصود در کنار باشد، هیچ تاسفى بر فوت وقت و سپرى شدن روزگار، دست نمى‏دهد.

سخن دیگر نی این‌که عاشق کسی است که زندگی برای او، سیر در جذبهْ الهی است؛ همانند ماهی که حیاتش در آب دریاست و آب، کنایه از همان جذبهْ الهی است که عاشق حق، در آن شناور است. بنابراین، هرکه از این جذبهْ رحمانی بی‌بهره و بی‌نصیب باشد، روزها به تلخ کامی بر او سپری می‌شود و سیر شدن به همین معناست؛ یعنی بی‌میل شدن کسی که درد آشنا نباشد، به‌طور قطع به دریای جذبهْ الهی و شناور شدن در آن، میلی ندارد.

بنا به روایت افلاکى در مناقب العارفین حضرت مولانا از بیت اول (بشنو این نى چون شکایت مى‏کند) تا این بیت که مجموعا هیجده بیت است پیش از استدعاى حسام الدین چلبى نظم فرموده و بخط خود نوشته بود و بقیه مثنوى را مولانا نظم مى‏فرمود و حسام الدین مى‏نوشت. [11]



[1]   - سوره اسراء:آیه 85

[2]   - نفائس الفنون، ج 2، ص 82

[3]   - مثنوى، د 5، ب 3570

 

[4]   - سندباد نامه، ص 190

[5]   - دیوان کبیر ، ب 28105

 

[6]   - سوره طه:آیه 73

[7]   - سوره الرحمن:آیه 27

[8]  - غزلیات سعدى، ص 12

 

[9] - رضى الدین نیشابورى

 

[10] - مرصاد العباد. طهران، ص 90

 

[11] - مناقب العارفین افلاکى، ص 740


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
درس دوم قسمت دوم
جمعه 92 خرداد 3 , ساعت 1:27 صبح  

  ( 13) نى، حدیث راه پر خون مى‏کند            

 

 قصه‏هاى عشق مجنون مى‏کند

 

( 14) محرم این هوش جز بى‏هوش نیست            

 

   مر زبان را مشترى جز گوش نیست‏

 

( 15) در غم ما، روزها بیگاه شد                   

 

روزها، با سوزها   همراه شد

 

( 16) روزها گر رفت، گو: رو باک نیست            

 

 تو بمان، اى آن که چون تو پاک نیست‏

 

( 17) هرکه جز ماهی، ز آبش سیر شد

 

هر که بی روزی است روزش دیر شد

 ( 18) در نیابد حال پخته هیچ خام

 

پس سخن کوتاه بای،د والسلام

راه پر خون: راه عشق است، چنان که گفته‏اند:

            اسرار درون خانه از من مطلب             خون بر در و آستانه مى‏بین و مپرس‏[4]

و نیز فراقى که در آن امید وصال نباشد، مولانا مى‏فرماید:

            کجا رفتى که پیدا نیست گردت             زهى پر خون رهى کاین بار رفتى‏[5]

هوش: یعنی ادراک وتوانایی روحی کهحقایق معرفت الهی را درمی یابد.  

بى‏هوش: کسى که ادراک ظاهرى را رها کند ویا از دست داده باشد ، خواه بسب بیماری ، خواه بسبب مستی ، ونیز کسى که مست محبت حق شود . این بیت اشاره بدانست که تا کسى عاشق و بى‏خود نباشد سر ناله نى یا راز دل مرا ادراک نتواند کرد زیرا شرط معرفت جنسیت و مناسبت است .همچنین از این بیت استفاده می شود که رابطهْ انسان مدهوش وبریده از جهان مادی وپیوستهْ به حق،همانند رابطهْ گوش با زبان است .یعنی همانگونه که زبان می گوید وگوش می شنود،حق تعالی اسرار خود را می گشاید وانسان بریده از این جهان مادی، مجذوب اسرار حق می گردد.

در غم ما : یعنی غمِ پیوستن به حق در دل عاشقانحق پایان ندارد.

بى‏گاه: یعنی به پایان رسیدن روز،وقت غروب و شام،

سوزها:یعنی روز ها با سوز ودرد فراق می گذرد ودر پایان هر روز باز این غم پابرجاست تا لحظه یی که عاشق همهْ هستی خود را فنا کند وبه حق بپیوندد.

تو بمان...: این مصراع اشاره دارد به آی? شریفه:« واللهُ خیرٌ وأَ بقی»: وخداوند است که بهتر وپاینده تر است.[6] ونیز می تواند اشاره باشد به آی?:« وَیَبقی وَجهُ ربّک ذُوالجَلال ِوَالإکرام»: یعنی وذات پرورگارت که شکوهمند وگرامی است باقی می ماند.[7]

ماهی: کنایه از کسی است که زندگی برای او سیر دراین جذبهْ الهی باشد وبه حیات مادی دل نسپارد.

آب: کنایه از همان جذبهْ الهی است که عاشق حق، در آن شناور است.

سیر شد: یعنی بی‌میل شد.

بى‏روزى: بى‏نصیب و محروم از قسمت، مجازا، مفلس و محتاج.

پخته : انسان درد آشنا را گویند وخام کسی است که از آب دریای معرفت بی بهره مانده است.

نظیر این ابیات:

           حدیث عشق نداند کسى که در همه عمر             بسر نکوفته باشد در سرایى را[8]

            حال شبهاى مرا همچو منى داند و بس             تو چه دانى که شب سوختگان چون گذرد[9]

            قدر سوز تو چه دانند ازین مشتى خام             هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته‏ام‏[10]

 

( 13) نى از راه پر خطرى سخن مى‏گوید که سرتاسر آن پر از خون کشتگان عشق است نى براى شما از قصه‏هاى غم انگیز عشق مجنون و آوارگیهاى وادى جنون حکایت مى‏کند.() ما مثل نى براى گویایى دو دهان داریم که یکى از آن دو در لبهاى مقدس او پنهان است. () و دهان دیگر متوجه جهان و جهانیان بوده و ناله‏هاى خود را بگوش عالمیان مى‏رساند و در زمین و آسمان غوغاها بر پا مى‏کند .

  () ولى هر کس که حقیقت در نظر او جلوه‏گر باشد خوب مى‏داند که این غوغا و فغانى که از این سو برخاسته و بگوش عالمیان مى‏رسد مبدأ و منشأ اصلى او از آن سو و از همان دهانى است که در لب‏هاى او پنهان است.() نغماتى که از این حلقوم و از این دهان شنیده مى‏شود از دم‏هاییست که او از همان دهان نهانى دمیده. اوست که از آن سر فرمان داده و هى مى‏زند و از این سر روح ما بهیجان آمده غوغا و هاى هو بپا مى‏کند. ( 14) محرم رازهاى نهانى و درک کننده اسرارى که در نواهاى جان گداز نى پنهان شده جز کسانى که از هوش و دانش خود صرف نظر کرده براى درک حقایق به نغمات جان بخش آن گوش کنند نخواهد بود زیرا که فقط گوش خریدار زبان است و سامعه از قوه ناطقه پذیرایى مى‏کند و آن که از خود چیزى گفتنى دارد گوش نیست و شنیدن نتواند. () اگر ناله‏هاى نى فقط ارتعاشات صوتى بوده و ثمرى نداشت از اثر نغمات آن این همه جوش و خروش و فعالیت و نشاط زندگى جهان را پر نمى‏کرد.( 15) در غم و رنج فراقى که در دل ما است چه روزها که بشام رسید تا ایام عمر با سوز و گداز سپرى گردید. ( 16) اگر ایام عمر گذشت و رفت بگو برود، تو. تو. اى کسى که جز تو حقیقتى نیست فقط تو بمان که هر چه را از دست بدهیم وجود تو جبران آن خواهد بود . ( 17) ما هرگز از تو سیر نخواهیم شد و کسى از آب سیر مى‏شود که ماهى نیست گذشتن ایام عمر و سپرى شدن آن چه اهمیتى دارد کسى که نصیبى از وصال تو ندارد روزگارش دیر بپایان مى‏رسد. ( 18) بهر حال هیچ رهرو خامى نمى‏تواند از حال مردان پخته با خبر شود پس بهتر آن است که دم فرو بندیم و سخن را کوتاه کنیم.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
درس دوم قسمت اول
جمعه 92 خرداد 3 , ساعت 1:23 صبح  

 

( 7) سِرّّ من از نالهْ من دور نیست

 

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

( 8) تن ز جان و جان زتن مستور نیست

 

لیک کس را دید جان دستور نیست

( 9) آتش است این بانگ نای و نیست باد

 

هر که این آتش ندارد، نیست باد

 ( 10) آتش عشق است کاندر نی فتاد

 

جوشش عشق است کاندر می‌فتاد

 ( 11) نى، حریف هر که از یارى برید            

 

پرده‏هایش پرده‏هاى ما درید

( 12) همچو نى، زهرى و تریاقى که دید؟            

 

همچو نى، دمساز و مشتاقى که دید؟

 

سِرّ من :یعنی اسرار نهفته در درون انسان.

سِرّ من از نالهْ من دور نیست : اسرار درون انسان را مى‏توان شناخت.

لیک چشم و گوش را آن نور نیست: یعنی چشم وگوش به عنوان ابزار شناخت باید از نورانیت لازم برخوردار باشد تا آدمی توانایی شناخت اسرار نهانی خود را پیدا کند.

جان:همان روح انسان است که بر تن تسلط دارد و اگر نباشد، از تن هیچ کاری بر نیاید.

تن ز جان و جان زتن مستور نیست : جان و تن، هر دو، یکدیگر را درک می‌کنند.

لیک کس را دید جان دستور نیست: اما آن‌چه دیده می‌شود، تن است. جان که جوهر مجرد است، با چشم دیده نمی‌شود. چشم و گوش ظاهری، نالهْ نی یا انسان کامل را می‌شنود، اما راز نی و انسان کامل را در نمی‌یابد. و تا زمانی که انسان اسیر زندگی مادی است اجازه دیدن ِ « جان » و ادراک آن سر را ندارد ، نزدیک بدین معنى است:

اگر تُرکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست             چو جان با تن و لیکن تن نبیند هیچ مرجان را

و اشاره دارد به آی? شریف?:« وَیَسئَلونک عن الروح، قل الرُّوحُ مِن امر ِربّی» : یعنی از تو پیرامون «روح» می پرسند، بگو از عالم امر پروردگار است .[1]

باد: یعنی نفس که در نى مى‏دمند و نیز مطلق هوا زیرا باد هواى متحرک است.

نیست: در مصراع اول فعل منفى است و در مصراع دوم بمعنى معدوم ونابود است.

حریف: همکار ، رفیق و دوست.

پرده: در موسیقى عبارت است از نغماتى مترتب ودر نفائس الفنون[2] آمده است : پرده اطلاق مى‏شود بر یک قسمت از هفت قسمت گام یعنى فواصل محدود سیم بر دسته‏ى ساز، مرادف مقام و بمعنى مطلق آهنگ نیز آمده است، کلمه « پرده»اگر چه یک واژه اصطلاحی است اما به نظر می رسد مولانا معنای دیگری نیز از این کلمه اراده کرده است وآن اینکه « پرده » به معنای دریدن، رسوا کردن و راز کسى بر ملا افکندن، پرده درین ترکیب مرادف حجاب است در زبان عربى. میان نى که آن را از نیستان بریده‏اند با عاشق دور از یار مناسبتى است زیرا هر دو، بدرد مهجورى و دورى گرفتاراند و از دگر سو آهنگ موسیقى خاطرات شنونده را تعبیر و تفسیر مى‏کند و نیز تسلى مى‏بخشد از این رو، نى با عاشق هجران دیده حریف و هم پیشه و یار و غم گسار است و چون موسیقى مهیج است و حالات مختلف درونى را بر مى‏انگیزد بدین جهت مى‏فرماید که نى پرده‏ى راز ما را پاره کرد و راز دل ما را آشکار ساخت. ونیز کسی که جویای معرفت حق است، «نی» پرده ها وحجاب را ازپیش چشم او برمی دارد تا جمال معشوق حقیقی را ببیند.

تریاق: بکسر اول بمعنى پاد زهر (داروى ضد سم) است

دمساز: هم نفس و رفیق موافق.

مشتاق: گرایش دل و هیجان باطن است بدیدار محبوب. چنان که گذشت آواز نى و آهنگ موسیقى گاه غم و حزن را بر مى‏انگیزد و مستمع را بخود فرو مى‏برد و گاه آلام درونى را تسکین مى‏دهد. مولانا بوجه تعجب فرموده است: همچو نى دمساز و مشتاقى که دید.

 ( 7) گو اینکه رازهاى درونیم در ناله‏هاى من نهفته و از آن جدایى ندارد و بگوش همه کس مى‏رسد ولى چشم را آن بینایى و گوش را آن شنوائى نیست که سر نهفته مرا ببیند و بشنود. ( 8) بلى تن و جان بهم پیوسته‏اند و هیچ یک از دیگرى جدا و پنهان نیست ولى دیدن جان براى کسى میسر نیست. ( 9) آرى این نغمه‏هاى غم انگیز نى اگر چه بظاهر از بادى است که در آن مى‏دمند ولى در واقع آتشى است که از عشق سرچشمه گرفته است نابود باد کسى که داراى این آتش جان گداز نباشد. ( 10) عشق بلى عشق. آتش عشق است که بجان نى افتاده و زبانه‏هاى آن بگوش مى‏رسد و جوشش عشق است که مى را بجوش و خروش آورده است. ( 11) نى هم دم کسانیست که از یار خود دور افتاده پرده‏ها و نغمات شور انگیز آن، پرده اسرار ما را دریده غمهاى خفته را بیدار و دردهاى نهفته را آشکار مى‏سازد. ( 12) کسى هم دم و دمسازى مثل نى کجا دیده است که شریک غم و شادى بوده هم زهر هم تریاق باشد و در عین اینکه غم انگیز است مطبوع و دل کش باشد.

آیا اسرار نهفته در درون انسان قابل شناختن است؟ ، مولانا دراین ابیات به این سوال پاسخ می دهد که یقینا اسرار درون انسان را مى‏توان شناخت زیرا اعمال و حرکات خارجى از احوال نفسانى منبعث مى‏شود، لیکن چشم وگوش به عنوان ابزار شناخت باید از نورانیت لازم برخوردار باشد تا آدمی توانایی شناخت اسرار نهانی خود را پیدا کند. بعقیده‏ى مولانا گفتار و عمل انسان، شاهد و گواه کیفیات روحى اوست و ازین راه مى‏توان بضمیر و درون هر کس پى برد، این نکته که یکى از اصول مهم روان شناسى است در مثنوى چندین بار مطرح شده است .بگفته استاد فروزانفر درشرح مثنوی شریف: میان مُدِرک و آن چه ادراک شدنى است باید مناسبتى وجود داشته باشد چنان که هر یک از حواس پنج‏گانه چیزى را که در خور آنهاست ادراک مى‏کنند، فى المثل گوش آواز را و چشم صور و رنگها را و ذائقه چاشنیها را همچنین امور معنوى را مدرکات معنوى ادراک مى‏کنند چنان که خیال صور غیر مادى را و وهم معانى جزئى را و عقل امور کلى را بنا بر این اگر چه راز و سر درون هر کس در عمل و قول جلوه گر است آن را بوسیله‏ى حواس بیرونى ادراک نتوان کرد و طریق شناسایى آن دل پاک و ضمیرى است که از آلایشها مجرد باشد.

مولانا می گوید: بانگ ناى یا سخن انسان کامل، آتش است از آن جهت که از عشق برمى‏خیزد و سوز و گداز مى‏آورد و حیات مردان حق، و وجود سالک را به آتش درد مى‏سوزاند و سبب تصفیه‏ى روح از آلایشها و کدورتها می شود اما آنان که اسیر جنبه‌های مادی زندگی‌اند و آتش عشق دروجودشان شعله ور نیست ، چنین می‌پندارند که صدای نی و سخن انسان کامل، نتیجهْ جریان باد یا نَفَس و به عبارت دیگر، حاصل یک اصطکاک است. مولانا می گوید: نفرین بر کسی که چنین پنداری دارد و آن آتش را ندارد.چنین کسی همان بِِه که در زمره معدومین باشد چرا که دل بى‏عشق و جانِ دور از محبت فسرده و جماد است و بکار نمى‏آید .

آتش عشق و این سوز درون، سرمایهْ زندگی معنوی و سیر به سوی کمال است. عشق، این نی را می‌نوازد و در حقیقت، تمامی تراوش‌های فکری انسان کامل، تعبیری از عشق است؛ زیرا هیچ موجودى نیست که تمامیت و کمال وجود خود را طالب نباشد و محرک اشیا در عالم وجود همین عشق بکمال است همانند مولانا آن‌چه در مثنوی می‌سراید، چیزی جز نغمهْ عشق نیست. آری آتش عشق است که عاشق را به روزگار وصل خویش فرا می‌خواند و موجب جوشش می‌‌می‌شود.

          باده کاندر خنب مى‏جوشد نهان             ز اشتیاق روى تو جوشد چنان‏[3]

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 191 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401817 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]