( 1865)لطف وسالوس جهان خوش لقمهای است |
|
کمترش خور، کآن پر آتش لقمهای است |
( 1866)آتشش پنهان و ذوقش آشکار |
|
دود او ظاهر شود پایان کار |
( 1867)تو مگو آن مدح را من کی خورم؟ |
|
از طمع میگوید او، پی میبرم |
( 1868)مادحت گر هجو گوید بر ملا |
|
روزها سوزد دلت زآن سوزها |
( 1869)گر چه دانی او ز حرمان گفت آن |
|
کآن طمع که داشت از تو شد زیان |
( 1870)آ ن اثر میماندت در اندرون |
|
در مدیح این حالتت هست آزمون |
( 1871)آن اثر هم روزها باقی بود |
|
مایهْ کبر و خِداع جان شود |
( 1872)لیک ننماید، چو شیرین است مدح |
|
بد نماید، زآنکه تلخ افتاد قدح |
سالوس : یعنی چرب زبانی و فریب با ظاهرحق به جانب.
لقمه پر آتش : یعنی چیزی که زیان آن آشکار نیست و این تعبیر، یادآور آیهْ شریفه سورهْ بقره است که: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْکِتَابِ وَیَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِیلاً أُولَئِکَ مَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَلاَ یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَلاَ یُزَکِّیهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ»:کسانى که کتمان مىکنند آنچه را خدا از کتاب نازل کرده، و آن را به بهاى کمى مىفروشند، آنها جز آتش چیزى نمىخورند؛ (و هدایا و اموالى که از این رهگذر به دست مىآورند، در حقیقت آتش سوزانى است.) و خداوند، روز قیامت، با آنها سخن نمىگوید؛ و آنان را پاکیزه نمىکند؛ و براى آنها عذاب دردناکى است.[1] وآیه:«.. إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَیَصْلَوْنَ سَعِیرًا»: ..(در حقیقت،) تنها آتش مىخورند؛ و بزودى در شعلههاى آتش (دوزخ) مىسوزند.[2]
مدح را من کی خورم؟: یعنی باور کردن وتحت تأثیر آن واقع شدن.
پی می برم: یعنی راه می گشایم ونفوذ می کنم ،یا درمی یابم.
او زحرمان گفت : یعنی به این دلیل هجو گفت که به آرزوی خود از طریق تو نرسیده بود.
پایان کار: کنایه است از مکافات اخروى.
قدح : یعنی بدگویی و نقص کسى گفتن. ، مانند دوای جوشانده یا قرص تلخ و بد مزه است که درون تو را میشوراند.
مدیح: سخنى که در ستایش گویند،
خِداع: فریفتن، فریب.
( 1865) مهربانى و سالوس این عالم لقمه خوش مزهایست ولى کمتر بخور که درون آن پر از آتش است.( 1866) مزه شیرین آن آشکار و آتشش پنهان است و دود این آتش در پایان کار آشکار مىشود.( 1867) تو نگو که من مىدانم مدح کننده من از روى طمع سخن مىگوید و من هرگز او را بر خود نمىخرم و از سخن او مغرور نمىشوم.( 1868) اگر همین مداح مقصودش از طرف تو بر آورده نشده و هجو ترا بر زبان راند تا مدتى دلت مىسوزد و متأثر مىشوى.( 1869) در صورتى که مىدانى او این سخنان را براى آن گفت که طمعش از تو قطع شده بود.( 1870) اثر این هجو گویى طرف مدتها در دل تو باقى مىماند و در مدح هم همین حال را دارى. ( 1871) اثر او هم که کبر و غرور است با اینکه مىدانى از راه طمع گفته مدتها در دل تو باقى خواهد ماند. ( 1872) مدح خوش نما است چون شیرین است و قدح و هجو بد نما است چون تلخ است.
جهان و لذات مادى مانند تملق و چاپلوسى خلق است که ظاهرى فریبنده و باطنى کشنده دارد و مانند ستایشهاى دروغین هرگز نمىپاید زیرا چاپلوسان و مدح گویان پى مال و قدرت مىروند و هر جا که مال و قدرت باشد مدح سرایى مىکنند، عاشق مال و قدرتاند نه کسى که داراى مال و قدرت است، جهان نیز هر یک چند در دست کسى و یا گروهى است، خوشى جهان نیز بصورت، آرامش مىبخشد ولى هزاران درد بدنبال دارد که کمترین آنها صرف عمر است در امرى زوال پذیر و باز ماندن از خوشیهاى راستین.
در این ابیات، مولانا تأثیر مدح و تأثیر قدح یا هجو را مقایسه میکند و خلاصه کلامش این است که هجو و قدح، تأثیر فوری دارد و تو را خشمگین میکند، اما مدح، مثل حلوا خوش خوراک است و پس از آنکه دیگر کسی مدح تو را نگوید، رنجآور میشود.
او می گوید: اثر هجو در درون تو میماند. در مورد مدح هم میتوانی این حالت را در درون خود امتحان کنی. یکی از آثار بد مدح این است که در درون انسان تکبر میآفریند و جان را دچاره خدعه و فریب میکند.
( 1859)تن قفس شکل است، تن شد خار جان |
|
در فریب داخلان و خارجان |
( 1860)اینش گوید من شوم همراز تو |
|
وآنش گوید نی، منم انباز تو |
( 1861)اینش گویدنیست چون تو در وجود |
|
در جمال و فضل و در احسان و جود |
( 1862)آنش گوید هر دو عالم آن توست |
|
جمله جانهامان طفیل جان توست |
( 1863)او،چو بیند خلق را سر مست خویش |
|
از تکبّر میرود از دست خویش |
( 1864)او نداند که هزاران را چو او |
|
دیو افکنده ست اندر آب جو |
تن شد خار جان: یعنی مزاحم حرکت وسیر ِجان به سوی معشوق حقیقی است مثل خاری که در پای کسی باشد.
داخلان و خارجان : یعنی آیندگان و روندگان؛ کسانی که معاشر ما هستند. مردمی که دور و بر ما هستند با استفاده از علاقههای مادی و نفسانی، ما را میفریبند. مجازا، آفات درونى از قبیل هوى و آرزو و حب جاه و عموم شهوات و تمایلات نفسانى بهمراه امور خارجى مانند مال و جمال.
میرود از دست خویش : یعنی از اختیار خود بیرون میرود.
دیو افکنده ست اندر آب جو: مولانا مردم فریبکار را به دیو یا شیطان تشبیه میکند و میگوید: این شیطانها ما را در سخنان فریبندهْ خود غرق و نابود میکنند.
عنوان این قسمت خود بیان کنندهْ محتوای این ابیات است. در میان صوفیان، بیش از همهْ فرقهها، ملامتیها از جلوه کردن و محبوب خلق بودن، گریزانند و پرهیز از شهرت و محبوبیت را زیرساز تعلیمات خود کردهاند. مولانا در این زمینه با آنها موافق است و دربارهْ خود او نیز روایات بسیاری نقل شده است که از تعظیم خلق پرهیز داشته و با دیگران بسیار فروتن بوده است.
مولانا در جای جای مثنوی و دیوان شمس، همواره به این نکته اشاره دارد که جان آدمی در زندان تن، مانند مرغی اسیر است و تن، مزاحم حرکت و سیر جان به سوی معشوق حقیقی است؛ مثل خاری که در پای کسی باشد. این نکته را بدین جهت در اینجا ذکر کرده تا بگوید که یکی از موانع سیر جان، همین شهرتطلبی است.
مولانا، رمز و نکتهى اصلى این قصه و آفت و زیانهاى شهرت طلبى و نام جویى را بیان مىکند، آوازه و نام و یا شهرت بطور کلى آنست که مردم کسى را بصفتى از صفات کمال خواه جسمانى از قبیل: زور و قوت بدن و یا زیبایى اندام و خواه معنوى و روحانى مانند: علم و بخشش و تقوى و حسن تدبیر، بشناسند و بدان بستایند، این صفتى است بسیار خطرناک و بظاهر نیک و مطلوب و بحقیقت زشت و ناپسند زیرا مقصود از شهرت تمکن و حصول منزلت است در دلهاى مردم تا در نتیجه، آنها از روى میل و بدون هیچ کراهت، آن چه مقصود و دل خواه اوست بجا آرند و مال و جان و عمر عزیز را در راه تحصیل آرزوهاى وى صرف کنند، صفتى که نهان و باطن آن زشت تر از محبت مال و تملک امور مادى است .زیرا مقصود از جاه و شهرت آنست که آدمى دلهاى مردم را که در نوع با وى برابرند مسخر سازد و در تصرف گیرد و بصورتى رندانه و منافق وار، بنده و بردهى خود کند و کسانى را که از مادر آزاد و سربلند زادهاند بزنجیر رقیت کشد و در فرمان خویش آرد تا از بُن دندان مطیع و فرمانبردار وى باشند و او هیچ تعهدى نسبت به آنها نداشته باشد و فى المثل مانند مالک رق و برده فروشان و برده گیران روزگار پیشین، خوراک و پوشاکشان را هم بر عهده نگیرد. بحقیقت، جاه دوستى ازین حس و اندیشهى ناپسند منبعث مىگردد و براى نام جویان جاه طلب زیانهاى جانکاه ببار مىآورد یکى از آنها این است که ستایش و مدح، آنها را مغرور و فریفتهى خود مىسازد، غرور، بىاحتیاطى و کمى دقت ببار مىآورد و نتیجهى آن، اشتباه و خطا کارى منجر به سقوط و انحطاط مىگردد علاوه بر آن که هیچ کس مردم مغرور را دوست نمىدارد.
دومین زیان آنست که نام جویى انسان را بر آن مىدارد که خویش را مناسب تمایل خلق و موافق آرا و عقاید آنها بسازد و این عمل خود ریشهى نفاق و ریاکارى است که صفتى است مذموم و ناپسند. سومین زیان آنست که در نتیجهى خود سازى، انسان، حریت فکر و استقلال روحى خود را از دست مىدهد و از مسیر حقیقى کمال بدور مىافتد و بغایتى که آفرینش در نهاد وى نهفته است هرگز دست نمىیابد. از دگر سو، مدح و آفرین و چاپلوسى متملقان امرى است زوال پذیر و مبتنى بر حاجت و نیاز روزانه که چون حاجت بر آورده شد مانند کفى بر روى آب و یا حبابى بر سطح دریا لغزان و دایما در گردش است و در یک نقطه ثابت نمىماند، نظر بدین آفتها، بزرگان صوفیه و خردمندان جهان همواره از شنیدن مدح و تملق خویش را بر کنار داشتهاند، حضرت رسول اکرم (ص) تمجید و مدح را هرگز نمىپسندید. قال (ص) مرةً للمادحِ ویحک قَصَمتَ ظهَره لو سَمَعک ما افلحَ الى یومِ القیامة. (پیغمبر یک نوبت به ستایشگرى گفت واى بر تو پشت این ممدوح را شکستى اگر از تو بشنود و به پذیرد تا رستخیز روى رستگارى نبیند.) و همچنین فرمود: الا لا تُمادَحُوا و إذا رایتُم المادحین فاحثوا فى وجوههم التراب. (آگاه باشید، یکدیگر را نستایید و چون ستایشگران را یافتید خاک در روى آنها پاشید.)[1] عمر بن خطاب گفته است: المدحُ ذبحٌ. (ستایش بمنزلهى بریدن سر است.) و گفتهاند: المَدحُ وافدُ الِکبر. (ستایش پیش آهنگ خود بینى است.) [2].
مولانا بنا بر همین اصل از شهرت و اقبال عامه مردم گریزان بود و « روزى حضرت مولانا رو بیاران عزیز کرده فرمود که چندانک ما را شهرت بیشتر شد و مردم بزیارت ما مىآیند و رغبت مىنمایند از آن روز باز از آفت آن نیاسودم، زهى که راست مىفرمود حضرت مصطفاى ما که الشُهرةُ آفةٌ و الراحةُ فى الخَمول.»[3]
و تا از فریب نفس و آفت تعظیم خلق که مایهى فساد و تباهى جان بشر است و کمتر انسانى توان یافت که نام و آوازهى او را فاسد نکند، همواره خود را مىشکست و تواضع بلیغ مىفرمود « شیخ بدر الدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت بود چنان روایت کرد که روزى به همراهی ملک المدرسین مولانا سراج الدین تترى رحمه اللَّه به تفرج مىرفتیم، از ناگاه بحضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور تنها مىآمد، ما نیز متابعت او کرده از دور به دنبال او مىرفتیم، از ناگاه واپس نظر کرده بندگان خود را دید فرمود که شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمىدارم و همه گریزانى من از خلق شومى دستبوس و سجدهى ایشانست، خود هماره از تقبیل دست و سر نهادن مردم بجد مىرنجید .) [4]
از شهرت گریختن و در گمنامى زیستن، یکى از پایههاى اصلى طریقت ملامتیان است، این روش، در اواسط قرن سوم پدید آمد و یا کمال یافت و مرکز پیروان این طریقه شهر نیشابور و موسس آن بنا بر مشهور ابو حفص عمر بن مسلمهى حداد بود (متوفى، 266) شاگردان و پیروان ابو حفص از قبیل: ابو صالح حمدون قصار (متوفى 271) و ابو عثمان سعید الحیرى (متوفى، 298) و ابو الفوارس شاه بن شجاع کرمانى (متوفى، 288) و محفوظ بن محمود نیشابورى (متوفى، 303) و عبد الله بن منازل (متوفى، 329) و ابو عمرو بن نجید (متوفى 361) و ابو على محمد بن عبد الوهاب ثقفى (متوفى 328) و محمد بن احمد فراء (متوفى، 370) روش ملامتى را بسط و انتشار دادند تا این طریقت اهمیت فراوان یافت و زان پس در شهرهاى دیگر نیز رائج گردید. مولانا در این ابیات و آن چه در ذیل آنها مىگوید به احتمال قوى اصول ملامتیان را در نظر داشته است.[5]
[1] - احیاء العلوم، ج 3، ص 200.
[2] - عیون الاخبار، ج 1، ص 275
[3] - مناقب افلاکى، ص 226.
[4] - همان مأخذ، ص 190.
[5] - عوارف المعارف، طبع مصر، در حاشیهى احیاء العلوم، ج 1، ص 373- 359، فتوحات مکیه، طبع مصر، ج 3، ص 48- 44، مقدمهى نفحات الأنس از عبد الرحمن جامى.
( 1855)یک دو پندش داد طوطی بینفاق |
|
بعد از آن گفتش سلام، الفراق |
( 1856)خواجه گفتش فی امان الله، برو |
|
مر مرا اکنون نمودی راه نو |
( 1857)خواجه با خود گفت کین پند من است |
|
راه او گیرم ، که این راه روشن است |
( 1858)جان من کمتر زطوطی کی بود |
|
جان چنین باید که نیکو پی بود |
بینفاق: یعنی از روی خلوص وصداقت.
سلام الفراق: یعنی خدا حافظ. ، دیگر میان ما جدایی افتاد.
نمودی راه نو: یعنی زندگی جدیدی به من عطا کردی.
نیکو پى: مجازا مبارک قدم، خجسته پى.
جان چنین باید که نیکو پی بود: یعنی جانی که از بندگی تن واز جلوه های زندگی این جهانی آزاد شود، به هر راهی برورد قدم های او مبارک است ودر راه حق است.
( 1845) طوطى پندهایى بخواجه داده پس از آن گفت خدا حافظ دیگر میانه ما جدایى افتاد.( 1846) اى خواجه خدا حافظ من بوطن خود مىروم و امیدوارم که تو نیز روزى چون من آزاد شوى.() خواجه گفت برو در امان خدا که مرا اندرز سودمندى داده راه نویى در پیش پاى من نهادى.( 1847) خواجه بخود آمده گفت این واقعه براى من پند بزرگى بود باید از راهى رفت که او رفته و این راه روشنى است.( 1848) جان من البته کمتر از طوطى نیست و جان وقتى خوب است که عاقبت بخیر گردد.
( 1845)هر که داد او حسن خود را در مَزاد |
|
صد قضای بد سوی او رو نهاد |
( 1846)چشمها و خشمها و رشکها |
|
بر سرش ریزد چوب آب از مشکها |
( 1847)دشمنان او را زغیرت میدرند |
|
دوستان هم روزگارش میبرند |
( 1848)آنکه غافل بود از کشت وبهار |
|
او چه داند قیمت این روزگار |
مَزاد : به معنای مزایده و به فروش گذاشتن است.
قضای بد: یعنی حوادث ناخوش آیند.
چشمها: چشمهاى بد که بعقیدهى عامه آثار نامطلوب ببار مىآورد، چشم زدن،
چشمها بر سرش ریزد: یعنی همه متوجه او می شوند .
روزگارش میبرند: مردم تنگ نظر و تنک حوصله بر او رشک مىبرند و آبرویش را می برند.
قیمت این روزگار: کسی که ارزش روزگار حیات و کار و کوشش وقوف ندارد.
( 1845) هر کس که محسنات جود را در معرض نمایش عموم قرار داد هزاران قضاى بد بطرف او حمله مىکنند.( 1846) صدها چشم طمع و خشم و رشک بسرش مىبارد.( 1847) دشمنانش بر او رشک برده براى دریدنش بکار مىافتند و دوستان هم وقت گران بهاى او را مىگیرند.( 1848) کسى که از قیمت کشت فصل بهار غافل است قیمت این روزگار را نمىداند.
از اینجا مولانا، آفات شهرت را بر مىشمارد بدین گونه که شهرت موجب رشک و حسد است از آن جهت که تا کسى بفضیلتى انگشت نما و مشهور نگردد مردم بدو توجه ندارند و محسود واقع نمىشود ولى همین که فضیلت و تفوق او در خلقى یا هنرى یا علمى شهرت یافت و زبانزد شد بىهیچ شک مردم تنگ نظر و تنک حوصله بر او رشک مىبرند و در پوستینش مىافتند و هنروران و دانشمندان که غالبا نازک دل و زود رنج هستند از حسد دیگران، ملول و رنجیده خاطر و در کار سست مىگردند و مقدارى از وقتشان مصروف دفاع
از خود و دفع حیلهها و بد گویى حسودان مىشود. و این خود بزرگترین زیانى است که از حسد به محسود مىرسد زیرا تا وقتى که انسان التفاتى بگفتهى واهى و بىاساس حاسدان نکرده است از زیانهاى حسد بر کنار مىماند اما هر گاه نگران سخن آنها باشد باندازهى توجه و التفاتى که دارد از کسب کمال محروم مىماند و مقصود حسدورزان صورت وقوع مىگیرد و اگر گوش فرا ندهد و مردوار در کسب فضیلت پاى افشارد روز بروز پیش مىرود و بر درد بد سگالان مىافزاید و کمال نفسانى که بالذات مطلوب و مورد احترام همگان است با همه بد خواهى و بد اندیشى، در دلها اثر مىگذارد و بد سگالیها را از تاثیر مىافکند. از دگر سو، دوستان بتحسین و آفرین و ستایش او را مشغول مىدارند و وقت او را بشنیدن ستایشها و احسنت گفتنها و سپاس گزارى و اداء حقوق محبت تباه مىکنند و او هم از دشمن و هم از دوست زیان مىبیند لیکن قدر عمر و زندگانى را کسى مىشناسد که از عمر خویش بهرهاى اندوخته باشد و آنها که عمر خود را به غفلت تباه کردهاند به قیمت و ارزش روزگار حیات و کار و کوشش وقوف ندارند و بدین جهت زندگانى را در راه بد خواهى یا نیک خواهى کسان از دست مىدهند راست و درست مانند آن کشاورزى که در زمستان و یا بهار تخم مناسب فصل نکاشته باشد، او بىگمان ارزش بهار و باران بهارى را نمىداند و محصولى ندارد که چشم بر آن گمارد و از بالیدن آن لذت برد و قیمت کار و کوشش را دریابد.
( 1849)در پناه لطف حق باید گریخت |
|
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت |
( 1850)تا پناهی یابی، آنگه چون پناه؟ |
|
آب و آتش مر تو را گردد سپاه |
( 1851)نوح وموسی را نه دریا یار شد؟ |
|
نه بر اعداشان به کین قهار شد؟ |
( 1852) آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟ |
|
تا برآورد از دل نمرود دود؟ |
( 1853)کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟ |
|
قاصدانش را به زخم سنگ راند؟ |
( 1854)گفت ای یحیی بیا، در من گریز |
|
تا پناهت باشم از شمشیر تیز |
باید گریخت: یعنی باید جای گرفت.
گردد سپاه: یعنی آب وآتش عامل یاری ونصرت می گردند ودر خدمت قرار می گیرند.
نوح وموسی را نه دریا یار شد؟: یعنی موسی و قومش از دریا گذشتند و فرعونیان در همین دریا غرق شدند[1]
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟: یعنی آتش ابراهیم را نسوزاند و بر او گلستان شد.[2]
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟: یعنی کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد، در این مثال گویا مولانا روایت مربوط به الیاس را به یحیی بن زکریا نسبت داده است.
( 1849) باید گریخت و در پناه الطاف خداوندى جاى گرفت او است که ارواح را مشمول الطاف بىپایان خود مىسازد.( 1850) بلى در سایه الطاف او قرار بگیر تا پناهى پیدا کنى آن هم چه پناهى که آب و آتش سپاه تو خواهند شد.( 1851) مگر نوح و موسى نبودند که آب بیارى آنها قیام کرده بر سپاه دشمن غالب شدند. ( 1852) مگر ابراهیم نبود که آتش چون دژ جنگى او را محافظت کرده بالاخره دود از دودمان نمرود بر آورد.( 1853) مگر کوه نبود که یحى را بسوى خود خوانده و کسانى را که قصد جان او کرده بودند با سنگ از او دور کرد.( 1854) و گفت بیا اى یحیى در دامن من پناه گیر تا ترا از شمشیر دشمنانت نگاه دارم.
از جلوه دادن حسن و زیبایی خود باید به خدا پناه برد؛ زیرا او همواره بر روح ما لطف میکند و چنان پناهی به ما میدهد که در آن، همه چیز موافق مصلحت، به خدمت ما در میآید. حتی آب و آتش که از روی طبیعت ضد یکدیگرند نیز در خدمت ما خواهد بود. مولانا برای تأیید این سخن خود، به سه حکایت اشاره میکند: موسی و قومش از دریا گذشتند و فرعونیان در همین دریا غرق شدند، آتش ابراهیم را نسوزاند و بر او گلستان شد. و کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد.
چکیده کلام مولانا آنست که از دوستى شهرت جز بلطف خدا نمىتوان رهایى یافت براى آن که نام جویى از غریزهى خود پرستى بر مىخیزد و منشا آن امرى است سخت نیرومند ، تنها لطف الهى باید دستگیر شود تا آدمى دریابد که نام و ننگ و شهرت سبب کمال نفسانى نیست و شهرت، غیر واقعیت و حقیقت است، همچنین از آفت دوستى و دشمنى جز بلطف خدا نجات نتوان یافت زیرا این هر دو از امور ضرورى حیات است و ما بدوستى نیازمندیم و باید براى توفیق در کارها و آرامش خاطر خود، دوستانى بدست آوریم، دفاع از دشمنان نیز امرى قهرى است و از لوازم زندگانى اجتماعى است و این خداست که مىتواند ما را ازین هر دو آفت که موجب اتلاف عمر است برهاند.
( 1835) بعد از آنش از قفس بیرون فگند |
|
طوطیک پرید تا شاخ بلند |
( 1836) طوطى مرده چنان پرواز کرد |
|
کافتاب از چرخ ترکى تاز کرد |
( 1837) خواجه حیران گشت اندر کار مرغ |
|
بىخبر ناگه بدید اسرار مرغ |
( 1838) روى بالا کرد و گفت اى عندلیب |
|
از بیان حال خودمان ده نصیب |
( 1839) او چه کرد آن جا که تو آموختى |
|
ساختى مکرى و ما را سوختى |
ترکى تاز: تاخت و تازى ترکانه، ترک تاز، مجازا، حرکت تند و سریع.
اسرار مرغ: در اینجا یعنی حیله مرغ، ورازی که میان طوطی هند وطوطی در قفس بوده است.
عندلیب: بلبل، هزار دستان، مجازا، خوش آواز.
ده نصیب: یعنی از بیان حال خود، مارا بهره مند کن.
( 1835) بالاخره مرد تاجر طوطى را از قفس بیرون آورده بگوشه انداخت در این وقت طوطى پرواز کرده بر شاخ بلندى از درخت قرار گرفت.( 1836) طوطى که خود را مرده نمایش مىداد چنان پرید که گویى آفتاب از آسمان ترک تازى مىکند.( 1837) خواجه یک مرتبه بحیله مرغ پى برده از کار او تعجب کرد.( 1838) و ببالا نگریسته گفت اى مرغ راز این کار را بمن هم بگو.( 1839) آن طوطى هندى در آن جا چه کرد که تو یاد گرفتى و با حیله خود ما را چشم بندى کردى.- و با مکرى که کردى مرا سوزانده زندگى خود را روشن نمودى.
( 1840)گفت طوطی کو به فعلم پند داد |
|
که رها کن لطف آواز و وداد |
( 1841)زآن که آوازت تو را در بند کرد |
|
خویشتن، مُرده پی این پند کرد |
( 1842)یعنی ای مطرب شده با عام وخاص |
|
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص |
( 1843)دانه باشی، مرغکانت بر چنند |
|
غنچه باشی، کودکانت بر کنند |
( 1844)دانه پنهان کن، بهکلی دام شو |
|
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو |
به فعلم پند داد: یعنی عملا به من آموخت، بی آن که چیزی بگوید.
وداد: یعنی نطق، سخنوری.
ای مطرب شده با عام وخاص: اى آن که با آواز و سخنان خوش مردمان را شاد مىکنى مرده گرد تا خلاص شوى.
دانه پنهان کن: یعنی در برابر زیبایی و بزرگی پروردگار، تو چیزی نداری که جلوه دهی و اگر هم داری، جلوه نده.
گیاه بام باش: یعنی مانند علفی باش که روی کاهگل پشت بامها میروید و جلوهای ندارد. به کنایه یعنی کسى یا چیزى که مورد توجه نباشد و کس پرواى آن ندارد بمناسبت آن که گیاه بام را آب و کود نمىدهند و اندیشهى بالیدن و خشکیدن آن نمىکنند.
( 1840) طوطى گفت او با کار خود بمن پند داده گفت نطق و آواز را رها کن.( 1841) براى اینکه نطق و آواز است که ترا در قفس انداخته او خود را براى دادن این پند و اندرز مرده قلمداد نمود.( 1842) معنى کار او این بود که عملا مىگفت اى آن که با آواز و سخنان خوش مردمان را شاد مىکنى مرده گرد تا خلاص شوى.( 1843) اگر دانه باشى مرغان تو را بر مىچینند و اگر غنچه باشى بچهها تو را مىچینند. ( 1844) دانه را پنهان کن و دام بشو و غنچه را پنهان کن بشکل گیاه بىثمر جلوه نما.
در این ابیات مولانا سخن طوطی را دنبال می کند تا سخنان خود را بگوید: جان کلام مولانا این است که در برابر زیبایی و بزرگی پروردگار، تو چیزی نداری که جلوه دهی و اگر هم داری، جلوه نده. او میگوید: هرکه زیبایی خود را به نمایش درآورد، با حوادث ناخوشآیند رو به رو خواهد شد. چشمها برسرش میریزد، یعنی همه متوجه او میشوند و در نتیجه، خشمها و رشکها نیز به سوی او میآید. دشمن مزاحم او میشود و دوست عمرش را تلف میکند. بنابراین، جلوه دادن، خود، کار بیحاصلی است.
استاد فروزانفر در شرح این ابیات می گوید: آوردن نصیحت و اندرز در لباس مثل و قصهى جانوران نیز بهمین دلیل است تا شنونده خود به نکات قصه و مثل توجه کند و کینهى ناصح پند آموز را در دل نگیرد علاوه بر آن که امر و فرمان از هر آمرى که باشد حاکى از نوعى برترى و استیلاست و با غریزهى خود خواهى بشر سازگار نیست و خود بخود موجب سرکشى و تمرد و سرپیچى از فرمان است و از این رو گفتهاند:« الانسان حریص على ما منع».
مولانا باه شارتى این اصل مهم را که اکنون «روش غیر مستقیم» مىنامند تعلیم فرموده است. مردم کودک منش و جاهل به زیبایى و هنر روى مىآورند نه بقصد تعظیم و قدر شناسى بلکه براى لذت بردن و خوشى خود و بدین سبب عمر هنرمند را تباه مىکنند و فرصت استکمال برایش باقى نمىگذارند و برین قیاس، بزیبا رویان اظهار عشق مىکنند تا سرمایهى حسن را تباه سازند و دامنشان را بغرض فاسد بیالایند راست مانند مرغى گرسنه که چون دانهاى دید بر مىچیند و فرصت نمىدهد تا آن دانه بروید و درختى تناور شود و یا خوشهها بر آورد و هزاران دانهى دیگر از آن نمودار گردد و یا مثل طفلى کوته اندیش که چون بدرخت گل مىرسد غنچهها را مىکند و پر پر مىکند و از جمال و زیبایى غنچهى گل همین قدر مىداند که آن را طفلانه و بىخردوار در زیر پا و بر روى خاک بیفشاند پس عرض هنر و جمال معرفت بر مردم جاهل متضمن آنست که هنر مسیر کمالى خود را تمام نکند و هنرمند وسیلهى لذت جمعى هوى پرست قدر نشناس گردد و بتدریج بحال ابتذال گراید. مىتوان گفت که این گونه اندرز متوجه راهرویست که در معرض تغیر است و خلق مىتوانند او را از روش خود منصرف کنند و بر چنین کس لازم است که کمال حال خود را مخفى دارد و از دید عامه و داورى آنها بر حذر باشد بر خلاف واصل و کامل که وظیفهى او ارشاد و تکمیل خلق است و اقبال عوام بحال او زیان نتواند رسانید.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |