( 1906)ای برادر، عقل یک دم با خود آر |
|
دم به دم در تو خزان است و بهار |
( 1907)باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین |
|
پر زغنچه و ورد و سرو یاسمین |
( 1908)زآنبُهیِّ برگ پنهان گشته شاخ |
|
زآنبهیّ گل، نهان صحرا و کاخ |
( 1909)این سخنهایی که از عقل کل است |
|
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است |
عقل: نزد حکما جوهرى است مجرد غیر متعلق ببدن در مقابل نفس که مجرد است ولى ببدن تعلق دارد و در آن تصرف مىکند. [1]
باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین: یعنی دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست.
ورد: نوع گل سرخ.
انبهى: مخفف انبوهى، کثرت و فراوانى برگهای اندیشه.
این سخنهایی: یعنیاین سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است.
عقل کل: عقل اول که بعقیدهى حکماء اسلام نخستین صادرى است از مصدر وجود یعنى حق تعالى، مرتبهى وحدت و یگانگى حق اول، مرتبهى ظهور علم کلى خدا، حقیقت انسان به اعتبار آن که واسطهى ظهور نفس کل است، نور محمدى، جبرئیل، آدم.
( 1906) برادر عزیزم دمى بخود آى در تو دم بدم خزان است و بهار. ( 1907) باغ دل را ببین که سبز و تر و تازه و پر است از غنچه گل سرخ و سرو و کاج آن صف بسته و سر بر فلک کشیدهاند.( 1908) و از زیادى و انبوهى برگ شاخهها پنهان شده و از کثرت گل خاک صحرا و دشت دیده نمىشود. ( 1909) این سخنهایى که از عقل کل صادر شده بوى همان گلزار و سرو و سنبل است.
در ابیات پیشین سخن از جریان مداوم هستی وتجدید حیات در کائنات بود مولانا در این ابیات می خواهد در درون هر فرد نمونهْ دیگری از این جریان را باز نماید ومی گوید: مهمتر از تجدید حیات در کائنات، تجدی حیات و جریان مداوم هستی در درون هر انسان میباشد. اگر عقل را با خود همراه کنی و به خوبی بیندیشی میبینی که هر دم در درون تو اندیشهها و آرزوها و احوال میمیرند یا زندگی آغاز میکنند. دل و روح ما مانند باغی خرّم و پر از گلهای گوناگون اندیشههاست. در انبوهی برگها و گلهای اندیشه، ساختمان مادیِ وجود ما، همچون شاخههای درخت یا همچون زمین و کاخی در میان این گلها و برگها ناپدید میشود.
سپس مولانا میگوید: این سخنها جلوهای از اندیشهها و جریانهای ذهنی است؛ مثل بوی گل که در ظاهر از گلزار دل یا روح است، اما در حقیقت این جریان فکری تراوشی از عقل کل است. عقل کل یا عقل اول، در اصطلاح حکما نخستین جلوه ذات حق و نخستین صادر از مصدر پروردگاری اوست. عقل جزئی ما بهواسطهْ عقول دیگر، از جمله عقل فعّال، یا عقل کل یا عقل اول بهرهمند میگردد. جریانهای ذهنی و اندیشهها و سخنان ما نیز از همین راه به عقل کل تعلق و بستگی دارد. از همین نشانههای ظاهر میتوان فهمید که درون هستی نیز همواره مردن و تجدید حیات جریان دارد.
( 1898)صدهزاران ضد، ضد را میکُشد |
|
باز شان حکم تو بیرون میکشد |
( 1899)از عدمها سوی هستی هر زمان |
|
هست یا ربّ کاروان در کاروان |
( 1900)خاصه هر شب جمله افکار و عقول |
|
نیست گردد،غرق در بحر نغول |
( 1901)باز وقت صبح چون اللهیان |
|
برزنند از بحر سر، چون ماهیان |
( 1902)در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ |
|
از هزیمت رفته در دریای مرگ |
( 1903)زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر |
|
در گلستان نوحه کرده بر خُضر |
( 1904)باز فرمان آید از سالار ده |
|
مر عدم را، کآنچه خوردی باز ده |
( 1905)آنچه خوردی داده ای مرگ سیاه |
|
از نبات و ورد و از برگ و گیاه |
صدهزاران ضد، ضد را میکُشد: یعنیدر این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهْ گوناگون، با هم در تنازعاند و یکدیگر را همواره نابود میکنند.
کاروان در کاروان: یعنی کاروانهای پیاپی و متعدد.
بحر نغول: یعنی دریای عمیق.
خُضر: جمع خُضرت به معنای سبزی و خرّمی است.
اللهیان: اشاره به افکار و عقول غیر مادی و غیر این جهانی است.
از هزیمت رفته در دریای مرگ: منظور مولانا ازتمثیل بسیار لطیف و شاعرانه از منظرهى خزان و زمستان و باز آمدن بهار ، اثبات قدرت خداست بر میراندن و زنده کردن و رفته را باز آوردن، این گونه استدلال مطابق اسلوب قرآن است که حشر و نشر را بقیاس خزان و بهار در چند مورد، اثبات مىکند، مانند: وَ هُوَ اَلَّذِی یُرْسِلُ اَلرِّیاحَ بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ اَلْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ کُلِّ اَلثَّمَراتِ کَذلِکَ نُخْرِجُ اَلْمَوْتى لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ. (و خداست که بادها را بمژده پیشا پیش باران رحمت خود بر مىانگیزد تا چون ابرى گرانبار ببالا بر کشید ماش بزمینى مرده و بىگیاه مىرانیم و از آن آب فرو مىریزیم و بدان سبب میوههاى گوناگون از درختان بیرون مىآوریم، ما همچنان مردگان را از گور بر مىانگیزیم مگر شما بدین نشان بیاد رستخیز افتید.)[1]
هزیمت: یعنی به سوی نابودی، شکست خورده.
سالار ده: یعنی پروردگار و فرمان او بهار است که میآید.
مرگ سیاه : همان مرگ دردناک است و تعبیری از خزان و پاییز میباشد.
( 1898) صد هزاران ضد ضد را بخود مىکشد و باز با حکم تو بیرون مىفرستد.( 1899) بار الها بحکم تو متصل کاروانها است که از عدم بطرف وجود مىآیند. ( 1900) و هر شب تمام افکار و عقول در دریاى ژرف بىخبرى نابود مىگردند.( 1901) و باز وقت صبح چون ماهى از آب سر بیرون مىآورند.( 1902) در پائیز صد هزاران شاخ و برگ در دریاى مرگ فرو مىروند.( 1903) و زاغ سیاه پوشیده بر مرگ سبزهها و گلزارها نوحهگرى مىکند. ( 1904) پس از آن باز از سالار مزرعه به عدم فرمان مىرسد که آن چه خوردهاى باز پس بده.( 1905) اى عدم اى مرگ سیاه آن چه از نبات و سبزه و گل و برگ و گیاه فرو بردهاى بیرون بیار.
مولانا می گوید: در این جهان طبایع چهارگانه (آب، آتش، باد، خاک) یا عناصر، یا موجودات زندهْ گوناگون، با هم در تنازعاند و یکدیگر را همواره نابود میکنند. اما فرمان الهی میتواند آنها را دوباره به زندگی باز گرداند. همواره پروردگارهستی در حال آفریدن و باز آفریدن کائنات هست. قدرت پروردگار میتواند هر چیزی را به عدم ببرد و بازگرداند. نمونه آن این است که اندیشه و عقل ما در شب به حالت خواب، گویی نابود میشود و صبح دوباره از دریای قدرت حق چون ماهی سر بر میآورد. نمونهْ دیگر از تجدید حیات، خزان و بهار است که گیاهان و درختان، حیات جدیدی را به نمایش میگذارند. این پیکار پیاپی هستی که آن را اکنون «تنازع بقا» مىگویند مورد توجه مولانا بوده است.
( 1888)این همه گفتیم، لیک اندر بسیج |
|
بیعنایات خدا هیچیم، هیچ |
( 1889)بیعنایات حق و خاصان حق |
|
گر ملک باشد، سیاهستش ورق |
( 1890)ای خدا، ای فضل تو حاجت روا |
|
با تو یاد هیچ کس نبود روا |
( 1891)این قدر ارشاد تو بخشیدهای |
|
تا بدین، بس عیب ما پو شیدهای |
( 1892)قطرهاى دانش که بخشیدى ز پیش |
|
متصل گردان به دریاهاى خویش |
( 1893)قطرهای علم است اندر جان من |
|
وارهانش از هوا وز خاک تن |
( 1894)پیش از آن کین خاکها خسفش کنند |
|
پیش از آن کین بادها نشفش کنند |
( 1895)گر چه چون نشفش کند، تو قادری |
|
کش از ایشان واستانی، و اخری |
( 1896)قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت |
|
از خزینه قدرت تو کی گریخت |
( 1897)گر در آید در عدم یا صد عدم |
|
چون بخوانیش، او کند از سر قدم |
بسیج: یعنی آمادگی و در اینجا یعنی سلوک و پذیرفتن رنج راه حق.
خاصان حق: یعنی مردان کامل، واصلان به حق.
ورقش سیاه است: به کنایه، پر شدن نامهى عمل از گناه، نظیر: سیاه نامه، سیه نامه. یا نامه اعمال او بیعنایات حق و خاصان حق، ارزشی ندارد و موجب خشنودی پروردگار نخواهد شد.
فضل: احسان و بخشش بدون علت و غرض و بىسابقهى خدمت و طاعت.
حاجت روا: برآورندهى حاجت.
قطرهى دانش: علم جزئى و استعداد بشرى است که هر گاه بوسیلهى تربیت درست و تعلیم صواب و کافى پرورش نیابد مانند قطرهى باران و آب دریا متغیر مىگردد و از میان مىرود، دریاها، علوم کلى و کمال یقین است که مانند دریاى حسى، پلید نمىشود و تغییر نمىپذیرد، این استعداد و آمادگى براى کمال علمى وقتى رشد مىکند که انسان شهوت پرست نباشد و بهر سوداى فاسد عمر خویش را تباه نکند، شهوت و آرزو مانند باد و خاک است که آب را خشک مىکند و بخود مىکشد، آن دو عامل فساد نیز استعداد انسان را نیست و نابود مىکنند.
خسف: یعنی فرو بردن،
نشف: یعنی جذب رطوبت شدن یابخود کشیدن جسم نم و رطوبت را، ورچیدن.
واستاندن: یعنی پس گرفتن چیزى،
از سر قدم کردن: به کنایه، نهایت فرمانبردارى است، نظیر: بسر آمدن.
( 1888) این همه را گفتیم ولى در موقعى که براه مىافتیم اینها همه بدون عنایت خداوند هیچ است.( 1889) بدون عنایت حق و اولیاى حق اگر ملک هم باشد روزگارش سیاه است.() اى خداوند قادرى که از کم و کیف منزه هستى تو از ظاهر و باطن ما آگاهى. ( 1890) اى خدا اى کسى که فضل و رحمت تو هر حاجت و مطلبى را بر مىآورد با وجود تو روا نیست که هیچ کس را یاد کنیم.( 1891) این قدر راهنمایى را هم تو عطا فرموده و با او بسى از عیبهاى ما را پوشیدهاى.( 1892) قطره دانش که از اول بما بخشیدى لطف کن و او را بدریاهاى خویش متصل ساز.( 1893) قطره دانشى که در جان من است از هوا و از خاک تن برهانش.( 1894) برهان پیش از آن که این خاکها او را بر خود کشد و قبل از اینکه هواها او را در خود فرو برده بخشکاند. ( 1895) اگر چه در صورتى هم این قطره را خاک و هوا فرو برند تو قادرى که از آنها پس بگیرى.( 1896) قطرهاى که بخاک فرو رفته یا در هوا مستحیل شده از دائره قدرت تو بیرون نرفته است.( 1897) اگر پاى بعدم گذارد و معدوم صرف شود چون تو او را بخوانى سر قدم ساخته بسوى تو مىشتابد.
مولانا می گوید: اعجاب و خود بینى یکى از مراتب خود پرستى و خود خواهى است که با وجود آدمى سرشته شده است و ریشهاى دوزخى و عمیق دارد، بر کندن این چنین درخت فساد که در حکم خود کشتن است سهل و آسان نیست، بعقیدهى مولانا پیروزى در این پیکار بمدد خدا یا پیران و گزینان حق تعالى حصول تواند یافت، توفیق معنوی و روحانی بدون عنایات پروردگار و اولیای حق ناممکن است. مولانا میگوید: اگر حاجات ما روا میشود، به واسطه فضل خداوند است، نه شایستگی ما.
سپس سخن از آگاهی محدود انسان است که در برابر دریاهای علم حق، قطرهای بیش نیست و مولانا درخواست اتصال علم جزئی خود به علم کلی الهی را مینماید. البته مولانا به خوبی میداند که پیوستن علم جزئی ما به علم الهی، مشروط به ترک امور نفسانی و نیازهای خاکی است، اما همین را هم از فضل حق انتظار دارد.
مولانا نگران است که تن خاکی و علایق این جهانی، همین قطره ناچیز علم جزئی را محو و نابود کنند و بهطور کل ما را اسیر نفسانیّات خود سازند، اما به لحاظ روحیات روحانی حاکم بر او میگوید: این نگرانی بیمورد است و پروردگار قادر است که آن را از خاک و هوا بازستاند، زیرا هر حرکت و کیفیتی، باز در پنجه قدرت حق است. در بیت آخر میگوید: بار خدایا! من اطمینان دارم اگر این قطره جزئی دانش و یا هر چیز دیگری نابود شود، باز هم به مجرد فراخوان تو برای آمدن، سرش را هم به پا تبدیل میکند و با کله میآید..
( 1880)آن جماعت کت همی دادند ریو |
|
چون ببینندت، بگویندت که دیو |
( 1881)جمله گویندت، چو بینندت به در |
|
مردهای از گور خود بر کرد سر |
( 1882)همچو امرد که خدا نامش کنند |
|
تا بدین سالوس در دامش کنند |
( 1883)چون که در بد نامی آمد ریش او |
|
دیو را ننگ آید از تفتیش او |
( 1884)دیو سوی آدمی شد بهر شر |
|
سوی تو ناید که از دیوی بتر |
( 1885)تا تو بودی آدمی، دیو از پی ات |
|
میدوید، و میچشانید او می ات |
( 1886)چون شدی در خوی دیوی استوار |
|
میگریزد از تو دیو نابکار |
( 1887)آن که اندر دامنت آویخت او |
|
چون چنین گشتی، زتو بگریخت او |
ریو: یعنی فریب دادن
کت همی دادند ریو: یعنی همان کسانی که تو را ستایش میکردند، در حقیقت فریبت میدادند. مولانا حالت دوستاران مدح و ستایش را به پسری تن فروش تشبیه میکند که با سالوس و فریب، او را میستایند تا آنجا که به او خدا میگویند، اما چون روی زیبایش موی در آورد، دیگر به سراغش نمیآیند.
امرد: یعنی پسر خوشگل، نوجوانی که هنوز موی صورتش نروییده باشد.
در دامش کنند: یعنی اورا فریب دهند
تفتیش او : یعنی جستوجوی او؛ به دنبال او آمدن.
او می ات: یعنی به تو شراب می داد.
میگریزد از تو دیو نابکار: یعنی شیطان با انسانی که گمراه است کاری ندارد، زیرا او خود از شیطان بدتر است. این کلام برگرفته از قرآن کریم است: «کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ»:کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: «کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم)!» امّا هنگامى که کافر شد گفت: «من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار عالمیان است بیم دارم!»[1] بعقیدهى بعضى از مفسرین، این آیه شامل همهى افراد بشر است و انسان مخصوصى اراده نشده است و بعضى گفتهاند که مقصود یکى از رهبان بنى اسرائیل است که شیطان او را بوسیلهى زنى فریب داد تا مرتکب کارهاى زشت و قتل نفس شد، صوفیان مىگویند شامل شیطان صفتان دعویدار و هر که خلق را گمراه کند، نیز هست، ظاهرا بدان مناسبت که اینگونه مردم تا کسى را از راه بدر نبردهاند گرد او مىگردند و بانواع وسایل در گمراهیش مىکوشند و همین که بمقصود رسیدند بر دوش او مىنشینند و از او مال و جان و هر چیز دیگر طلب مىکنند، متملقان نیز چنیناند که بسخنان نگارین، ممدوح را از راه مىبرند و مغرورش مىسازند و چون بعلت غرور و خود بینى از پایگاه بلند فرو افتاد بسوى دیگر کس مىروند و او را مىستایند و آن دیگر را هجو مىگویند.[2]
آویخت او: آن که اندر دامنت آویخت، میتواند شیطان با شد یا شیطانی که تو را با ستایش میفریبد.
چون چنین گشتی: یعنی وقتی که از آدمیّت دور شدی.
( 1880) و همانها که در اطراف تو تملق و چاپلوسى مىکردند اکنون دیو خطابت مىکنند.( 1881) و چون در بیرون ببینندت مىگویند مرده از گور در آمده.( 1882) چون پسر خوشگلى که او را مدح و تمجید مىکنند تا بدامش بکشند.( 1873) و چون بد نام شد و ریشش در آمد حتى دیو هم از همنشینى او پرهیز مىکند . ( 1884) بلى دیو براى بر پا کردن شر سوى کسى مىرود و تو که از دیو بتر هستى بطرف تو نخواهد آمد.( 1885) تا تو آدم بودى دیو از پى تو مىدوید و بتو شراب مىداد.( 1886) وقتى از آدمیت دور شده و خوى دیو گرفتى دیو از تو خواهد گریخت.( 1887) و همان کسى که دامن تو را بدست مىگرفت اکنون از تو مىگریزد.
[1] - سورهْ حشر آیهْ 16
[2] - تفسیر طبرى، ج 28، ص 32- 31، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 181، لطایف الاشارات از ابو القاسم قشیرى
( 1873)همچو مطبوخ است و حَب، کآن را خوری |
|
تا به دیری، شورش و رنج اندری |
( 1874)ور خوری حلوا، بود ذوقش دمی |
|
این اثر چون آن نمیپاید همی |
( 1875)چون نمیپاید، همی پاید نهان |
|
هر ضدی را تو به ضدّ او بدان |
( 1876)چون شکر، پاید نهان تأثیر او |
|
بعد حینی دُمّل آرد، نیش او |
( 1877)نفس، ازبس مدحها، فرعون شد |
|
کن ذلیل النفس هونا لا تسد |
( 1878)تا توانی بنده شو سلطان مباش |
|
زخم کش چون گوی شو چوگان مباش |
( 1879)ورنه چون لطفت نماند وین جمال |
|
از تو آید آن حریفان را ملال |
مطبوخ: در اصطلاح اطبا، آب دارویى که بجوشانند، جوشانده.
حب: در تعبیرات پزشکى، دارویى که بکوبند و بشکل دانهى گندم یا نخود و عدس و نظایر آنها بسازند.
شورش: تغییر حالتى که در درون و معدهى آدمى پس از خوردن دوا پدید مىآید، حالت قى.
نیش: آلتى آهنین سر تیز که بدان سر رگ و زخمهاى بسته را گشایند، نیشتر، نشتر.
فرعون شد: در عرفان واخلاق اسلامی فرعون بارزترین نمونهْ تکبر وخود بینی است، ومولانا نفسِ دوستدار مدح وستایش را به فرعون تشبیه می کند.
کن ذلیل النفس هونا لا تسد:« با افتادگی نفس را خوارکن، سروری وسیادت مجوی» اشاره است به آیهى شریفه: «وَ عِبادُ اَلرَّحْمنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً» (و بندگان خداى آنها هستند که از روى تواضع بر زمین به آهستگى مىروند.)[1]
زخم کش: تحمل کنندهْ ضربه، متحمل و بردبار.مانند گوی که ضربهْ چوگان را تحمل میکند.
( 1873) قدح و هجو چون جوشانده دوا و حب مسهل است که بعد از خوردن مدتى حال تو را منقلب مىکند و در رنج هستى.( 1874) ولى اگر حلوا بخورى شیرینیش دقیقهاى بیش باقى نیست و مثل زهر جوشانده دوا دوام ندارد.( 1875) چون اثرش نمىماند بدان که آن اثر پنهان شده و معدوم نگردیده است زیرا اثر ضد او هم معدوم نشده و مدتى باقى بود.( 1876) شیرینى حلوا که اثرش پنهان شد پس از مدتى بصورت دمل بیرون آمده نیشتر مىخواهد.( 1877) نفس پس از آن که مدح و تملق فراوان شنید بمرحله فرعونیت پا گذاشت پس تو نفس خود را پست کرده و بزرگى مفروش که خداى تعالى فرموده بندگان خداوند مهربان کسانیند که روى زمین بطور عادى راه مىروند.( 1878) تا مىتوانى بنده باش و سلطان مباش و چون گوى باش که ضربت بخورى نه چون چوگان که ضربت بزنى.( 1879) و گر نه وقتى جمال تو لطافت خود را از دست داد حریفان از تو ملول مىشوند.
تأثیر مدح که در ظاهر ناپایدار است، در باطن، دوام بسیار دارد و بیشتر میماند. مولانا مدح را به شیرینی و عواقب آن را به دُمل تشبیه کرده است که نیاز به نشتر دارد تا شکافته شود و چرکش را در آورد. در عرفان و اخلاق اسلامی، فرعون بارزترین نمونهْ تکبر و خودبینی است و مولانا نفس دوستاران مدح و ستایش را به فرعون تشبیه میکند و سفارش میکند که با افتادگی، نفس را خوار کن. سروری و سیادت مجوی. مدح اگر چه در ظاهر مطلوب نفس است، ولی سرانجام خوبی ندارد.
مولانا می گوید: ستایش و مدح، خود پسندى را پرورش مىدهد و این صفت در آغاز کار ضعیف است ولى پس از تکرار و انتشار مدح، حس تکبر و عجب نفسانى قوت مىگیرد و گاه تا بدعوى خدایى نیز مىکشد مانند سائر صفات که تکرار و تمرین آنها مایهى قوت و رسوخ آنهاست بدین جهت مولانا اندرز مىدهد که نفس را بخوارى عادت باید داد و جهات ضعف آن را در پیش چشم باید داشت تا ستایش گمراهش نکند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |