( 929) و چون جنید از چند و لشکر او کمک گرفت مقاماتش از عدد افزون تر گردید. ( 930) وقتى با یزید بوسیله او راه را تمیز داد از طرف حق بنام قطب العارفین خوانده شد. ( 931) و چون معروف کرخى نگاهبان درگاه او گردید خلیفه عشق شده داراى نفس ربانى گردید. ( 932) ابراهیم ادهم با اشتیاق بطرف او مرکب رانده سلطان سلاطین عدل و داد شد. ( 933) شقیق بلخى بر اثر گشوده شدن راه او داراى رأى روشن و مرکب تند رو سلوک گردید. ( 934) صد هزار اشخاص بزرگ و شاهانى که از دیده مردم پنهانند در اکناف عالم از فیض او سر فرازند. ( 935) و از رشک و غیرت خداوند نام آنها پنهان مانده و بر زبان هر گدائى نمىگذرد. ( 936) بحق آن نور و بحق آن روحانیونى که چون ماهى در دریاى عظمت او شناورند. ( 937) اگر او را دریاى جان گویم یا جان دریا بنامم این اسامى شایسته او نیستند آرى اکنون نام دیگرى براى او مىجویم. ( 938) بحق آن مقام عالى که این و آن از او وجود آمده و مغزها نسبت باو پوست بشمار مىروند. ( 939) بهمه آن چه گفتم قسم که صفات هم قطار و رفیق من صد چندان بهتر از این است که من بیان کردم.( 940) اى آقاى محترم اگر آن چه من از صفات حسنه او مىدانم بر زبان آرم باور نخواهى کرد.
مولانا پس از چهار خلیفه اول، پنج عارف نامدار را به عنوان رهروان راه حق و روشنییافتگان از معرفت و عنایت حق یاد میکند. جنید بغدادی، عارف قرن سوم و پیشوای مکتب صحو (هوشیاری) در تصوف است. همینکه جنید از لشکر آن نور معرفت یاری و مدد گرفت، مقامات معنویش از شمار خارج شد. بایزید یا ابویزید طیفو بن عیسی بسطامی، پایهگذار مکتب سُکر در تصوف اسلامی و از عرفای قرن سوم است. بایزید به سبب نور عرفان فراوانی که داشت راه حق را دید و از جانب حضرت حق لقب قطبالعارفین را شنید. چون معروف کرخی، نگهبان شهر وحریم عشق او گردید، پس خلیفه عشق او شد و دمی الهی پیدا کرد؛ معروف بن فیروز کرخی از عرفای اواخر قرن دوم و از مردم شهرکی به نام کرخ در شرق عراق است. پسر ادهم با شادی به سوی حق شتافت، پس او شاه شاهان دادگر و عدالت شد. ابراهیمبنادهم از اعاظم قرن دوم و مطابق روایات تاریخی، پادشاه بلخ بود و پس از راهیافتن به معرفتِ حق، سلطنت را رها کرد. شقیق، بر اثر رنجکشیدن و در نوردیدن آن راه عظیم، اندیشهای خورشیدآسا و نگاهی تیزبین یافت. علاوه بر انبیا و اولیا و مشایخ عظام که نامشان گذشت، صدها هزارتن از بزرگان طریق حق وجود دارند که نام و نشان آنان از مردم مستور و پنهان است. گمناماند و هیچ آوازهای به هم نرساندهاند، ولی به سبب آن نور اعظمـ که ذکرش گذشتـ سرفراز و بلندمرتبه هستند. مضمون این بیت به حدیث قباب اشاره دارد: اولیائی تحتی لایعرفهم غیری؛ اولیای من در زیر آسمانهای من به سر برند، درحالیکه کسی آنان را نشناسد. اینان اولیای مستورند و پردهنشینان حرم الهی. حضرت علی(ع) دربارهْ آنان میفرماید: «مجهولون و فی السماء معروفون».
به اعتقاد عرفا این مردان حق ممکن است یکدیگر را هم نشناسند و گاه چنان محو در حقاند که خود نیز از مرتبهْ خود آگاهی ندارند. و نور همان نور صاف است که انبیا و اولیا از آن بهرهورند و مثل ماهی در دریا، آنها نیز به همین نور زندهاند. مولانا میگوید: این الفاظ هیچ یک برای بیان آن حقیقت یا آن نور رسا نیست.
( 929)چون جنید از جند او دید آن مدد |
|
خود مقاماتش فزون شد از عدد |
||||
( 930)بایزید اندر مزیدش راه دید |
|
نام قطبالعارفین از حق شنید |
||||
( 931)چونکه کرخی کرخ او را شد حرس |
|
شد خلیفه عشق و ربانی نفس |
||||
( 932)پور ادهم مرکب آن سو راند شاد |
|
گشت او سلطان سلطانان داد |
||||
( 933)وان شقیق از شق آن راه شگرف |
|
گشت او خورشید رای و تیز طرف |
||||
( 934)صد هزاران پادشاهان نهان |
|
سر فرازاناند زآن سوی جهان |
||||
( 935)نامشان از رشک حق پنهان بماند |
|
هر گدایی نامشان را برنخواند |
||||
( 936)حق آن نور و حق نورانیان |
|
کاندر آن بحرند همچون ماهیان |
||||
( 937)بحر جان و جان بحر ار گویمش |
|
نیست لایق نام نو میجویمش |
||||
( 938)حق آن آنی که این و آن ازوست |
|
مغزها نسبت بدو باشند پوست |
||||
|
( 939)که صفات خواجه تاش و یار من |
|
هست صد چندان که این گفتار من |
|
||
|
( 940)آن چه مىدانم ز وصف آن ندیم |
|
باورت ناید چه گویم اى کریم |
|
جُنید: ابو القاسم بن محمد (وفات 297 ه. ق). از عارفان بزرگ سده سوم هجرى. در بغداد متولد شد و هم در آن جا نشأت یافت و به سر برد.
جند: سپاه. و در این بیت کنایت از مددهاى غیبى است که از برکت اسلام بدو رسید.
بایزید: طیفور بن عیسى بن آدم از مشایخ بزرگ صوفیه (وفات 261 یا 264 ه. ق). بایزید به لقب سلطان العارفین ملقب بوده است.
مزید: زیادت، و مقصود زیادت تجلّى است و ممکن است اشاره باشد بدان چه عطار نوشته است: «نقل است که یحیى معاذ رازى نامهاى نوشت به بایزید- رحمهما اللَّه- که چه گویى در حقّ کسى که قدحى خورد و مست ازل و ابد شد؟ بایزید جواب نوشت که اینجا مرد هست که در شبانه روزى دریاى ازل و ابد در مىکشد و نعره هَل مِن مَزید مىزند».
کرخى: ابو محفوظ معروف بن فیروزان از محله کرخ بغداد (وفات 200 ه. ق). در کرخ بغداد متولد شد و در آن شهر پرورش یافت و هم بدان جا در گذشت.
کرخ: نیکلسون نویسد: واژهاى آرامى به معنى سنگر یا دژ است. در این بیت کرخ استعارت از سرّ الهى یا نور ولایت است، وجاری کردن آب نیز است.
کرخ او را شد حَرَس: یعنی معروف کرخی جریانِ رودخانهْ دین را نگهبان شد.
پور ادهم: ابراهیم بن ادهم ابو اسحاق بلخى (وفات 162 ه. ق).[3]
مرکب راندن: این تعبیر شاید به خاطر آن است که ادهم یکى از نامهاى اسب است.
مرکب آن سو راندن: کنایت از گذشتن از دنیا.
ملک بر هم زن تو ادهموار زود تا بیابى همچو او ملک خلود
726
شقیق: ابو على شقیق بن ابراهیم بلخى (وفات 194 ه. ق). استاد حاتم اصم بود و شاگرد ابراهیم ادهم.
شَقّ: شکافتن، قطع کردن.
شق راه: طى کردن آن، پیمودن راههاى ریاضت، و در آن اشاره ایست به داستانى که عطار آن را آورده است: «وى نخست بازرگان بود و به ترکستان رفت و بر بت خانهاى گذشت. بت پرستى را دید که پیش بت زارى مىکرد. شقیق گفت چرا پیش آن که تو را آفریده زارى نکنى گفت اگر چنین است که تو مىگویى مگر قادر نیست که در شهر تو روزى دهد تا بدین جا نیایى. شقیق از این سخن بیدار شد».[4]
پادشاهان نهان: اشاره است به مضمون حدیث قدسى «أولِیائى تَحتَ قِبابِى لا یَعرِفُهُم غَیرى.»[5]
ز آن سوى جهان: در جهان غیر مادى، در غیر این عالم. این اولیا در این جهان گمنامند و نزد خدا بلند مرتبه و مقام. و این مضمون فرمودهى على (ع) است در وصف یاران امام بحق که «أَسماءُهُم فِى السَّماءِ مَعرُوفَةٌ وَ فِى الأَرضِ مَجهُولَةٌ»[6]
نور: وجود حق است به اعتبار ظهور او فى نفسه که «اَللَّهُ نُورُ اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ.» (نور، 35)
نورانیان: همین مردان حقاند و مؤمناناند که «نُورُهُمْ یَسْعى بَیْنَ أَیْدِیهِمْ.» 66: 8 (تحریم، 8)
بَحر: استعاره از ساحت بىنهایت حضرت حق است.
بحر جان: صفت نور است که در بیت پیش آمد و مقصود ذات احدیت است که جامع جمیع حقایق است و جانها همه در آن بحر زندهاند.
جان بحر: کنایه است از مرتبه قَیُّومِیَّت که قوام همه اشیا بدوست و قوام او به خود.
آن: حقیقتى که برتر از اشارات است، چنان که على (ع) فرماید «مَن أشارَ إلَیهِ فَقَد حَدَّهُ: آن که در جهتش نشاند محدودش انگارد».
این و آن: نیکلسون به نقل از افضل الدین کاشانى آن را جان و تن معنى کرده. ولى بهتر است این و آن به معنى مشار إلیه نزدیک و دور باشد که خدا آفریننده جهات است، و خود در جهتى نیست.
آن و آنی که این و آن از اوست: یعنی آن حقیقت وصفناپذیری که «بحر جان و جان بحر» هر دو از اوست. مغزها: به معنای باطنها یا معنویات و معارف ماست؛ آنچه ما از حقیقت میدانیم در برابر آن کیفیت وصفناپذیر، پوستهای است.
[3] - (براى آگاهى از داستان گراییدن او به تصوف نگاه کنید به: تذکرة الأولیاء)
[4] - (تذکرة الأولیاء، ص 232)
[5] - (احادیث مثنوى، ص 52)
[6] - (نهج البلاغه، خطبه 187)
( 918)جان داوود از شعاعش گرم شد |
|
آهن اندر دستبافش نرم شد |
( 919)چون سلیمان بد وصالش را رضیع |
|
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع |
( 920)در قضا یعقوب چون بنهاد سر |
|
چشم روشن کرد از بوی پسر |
( 921)یوسف مهرو چو دید آن آفتاب |
|
شد چنان بیدار در تعبیر خواب |
( 922)چون عصا از دست موسی آب خورد |
|
ملکت فرعون را یک لقمه کرد |
( 923)نردبانش عیسی مریم چو یافت |
|
بر فراز گنبد چارم شتافت |
( 924)چون محمد یافت آن ملک و نعیم |
|
قرص مه را کرد او در دم دو نیم |
( 925)چون ابوبکر آیت توفیق شد |
|
با چنان شه صاحب و صدیق شد |
( 926)چون عمر شیدای آن معشوق شد |
|
حق و باطل را چو دل فاروق شد |
( 927)چونکه عثمان آن عیان را عین گشت |
|
نور فایض بود و ذیالنورین گشت |
( 928)چون ز رویش مرتضی شد درفشان |
|
گشت او شیر خدا در َمرجِ جان |
دست بافت: اشاره است به نرم شدن آن در دست داود، چنان که از آن زره مىبافت «وَ أَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِیدَ: آهن را براى او نرم کردیم.»[1]. (اثر آن نور بود که آهن در دست داود نرم مىشد).
دیو گشتش: اشاره است به آیه «وَ اَلشَّیاطِینَ کُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ»[2]چون سلیمانى دلا در مهترى بر پرى و دیو زن انگشترى
3578 / د /1
در قضا یعقوب: یعقوب بدان چه خدا خواسته بود گردن نهاد. مأخوذ است از قرآن کریم که، چون برادران یوسف گریان نزد او آمدند و گفتند گرگ یوسف را خورد گفت: «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اَللَّهُ اَلْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ»[3] و نیز گفت «إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اَللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اَللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ:» همانا اندوه خود را تنها با خدا در میان مىنهم و از خدا آن مىدانم که شما نمىدانید.»[4]
مُلک و نعیم: استعاره از عظمت مقام رسول (ص) و قرب او به حق تعالى. و نیز برگرفته است از آیه «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً.»[5]
دل: در اصطلاح صوفیان نفس ناطقه است که مخزن اسرار الهى است، و همان است که در لسان قرآن از آن به «قلب» تعبیر شده است، و آن «عقل» است که تمیز دهنده حق است از باطل.
ذو النورَین: لقب عثمان بن عفان است. گویند از آن جهت که دو دختر رسول (ص)، رُقَیَّه و ام کلثوم، را یکى پس از دیگرى به زنى گرفت.
در فشان شدن: کنایت از ترجمان علم او گردیدن، چنان که فرمود: «أنَا مَدِینَةُ العِلمِ وَ عَلِىٌّ بابُها».
حضرت داوود که مطابق روایات زره میبافته، آهن را به قدرتِ این نورحق نرم کرده است. حضرت سلیمان از این نور معرفت شیرخورده بود که برجنّ و انس مسلط بود. هنگامی که برادران یوسف او را به چاه انداختند و به پدر گفتند که او را گرگ ربوده است، حضرت یعقوب در برابر قضای الهی تسلیم شد و سنت رضا را پیش گرفت؛ پس آن نور بهوسیلهْ بوی حضرت یوسف، چشمان او را روشن و بینا کرد. همینکه یوسف زیبا رخسار آن خورشید را در خواب دید، در تعبیرخواب دانا و آگاه شد.چون عصا از دست موسی آب خورد، حکومت فرعون را یک لقمه کرد. چون حضرت عیسی، نردبان آن نور معرفت را پیدا کرد، پس بر فراز آسمان چهارم عروج کرد. چون حضرت محمد(ص) به آن حکومت و نعمت پایدار معرفت حق رسید، در لحظهای قرص ماه را دو نیم کرد. مولانا از این جا تأثیر همان نور صاف و آن سنابرق معرفت حق را در اولیا و عرفا مورد بحث قرار میدهد. «با چنان شه صاحب و صدیق شد»، یعنیابابکر صدیق با پیامبر دوست و یار صمیم او گردید. همینکه عمر، شیفتهْ آن معشوق شد، مانند قلب که آگاه و هوشیار است میان حق و باطل فرق نهاد. چونکه عثمان، چشم شد و آن نور را میدید، نوری فیضبخش شد و دارای دو نور شد. دُرفشان شدن مولا علی، تعبیری از بیان حقایق الهی است. مولا علی(ع) از دیدار روی پیامبر و از پیوند با او، قدرت بیان حقایق را یافت و در عالم به عنوان شیرمرد راه حق شناخته شد.
[1] - سوره سبا،آیه 10
[2] - سوره ص،آیه 36
[3] - سوره یوسف،آیه 83
[4] - (سوره یوسف،آیه86
[5] - سوره انسان،آیه 20
سنابرق معرفت حق
|
( 908)گفت نه وَ اللَّهِ بِاللَّهِ العَظِیم |
|
مالِکُ المُلک و به رحمان و رحیم |
|
||
( 909)آن خدایی که فرستاد انبیا |
|
نه بهحاجت بل بهفضل و کبریا |
||||
( 910)آن خداوندی که از خاک ذلیل |
|
آفرید او شهسواران جلیل |
||||
( 10)پاکشان کرد از مزاج خاکیان |
|
بگذرانید از تک افلاکیان |
||||
( 912)برگرفت از نار و نور صاف ساخت |
|
وانگه او بر جملهْ انوار تاخت |
||||
( 913)آن سنابرقی که بر ارواح تافت |
|
تا که آدم معرفت زآن نور یافت |
||||
( 914)آن کز آدم رست و دست شیث چید |
|
پس خلیفهش کرد آدم کان بدید |
||||
( 915)نوح از آن گوهر که برخوردار بود |
|
در هوای بحر جان دُربار بود |
||||
( 916)جان ابراهیم از آن انوار زفت |
|
بیحذر در شعلههای نار رفت |
||||
( 917)چونکه اسماعیل در جویش فتاد |
|
پیش دشنهْ آبدارش سر نهاد |
طهارت ظنّ: یعنی پاکی اندیشه، حسن نظر.
بِاللَّهِ العَظیم: سوگند به خداى بزرگ. و این سوگندها لفظ جلاله است.
مالِکُ المُلک: دارنده و خداوند پادشاهى. برگرفته است از قرآن کریم[1].
نه به حاجت: پروردگار را نیازى به فرستادن پیمبران نیست، بلکه براى راهنمایى مردمان است و منّتى است از خدا بر آنان.
فضل: یعنی لطف پروردگار در حدی افزونتر از شایستگی بندگان.
کبریاء:یعنی عظمت وبزرگ منشی که شایسته پروردگار است.
ذلیل: پست، ناچیز.
شَهسوارانِ جلیل: پیامبران و اولیا، که عقلهاشان نورانى است و از نور خدا قوت گیرد، مردان حق
تک افلاکیان: یعنی عالم ملکوت که در آن افلاکیان تاخت و تاز میکنند.
پاکشان کرد...: صفتهایى چون شهوت و غضب در آنان غلبه نمىکند چرا که آنان داراى ملکه عصمتاند.
نار: آتشی نیست که فرشتگان را از آن آفریدهاند؛ وجودی است که در راه حق نیست و سوختنی است.
جمله انوار: ظاهراً مقصود اقطاب و اولیااند که همگى از حقیقت نور محمدیه (ص) روشنى مىگیرند.
سَنا بَرق: روشنى، درخشش، برگرفته است از آیه «یَکادُ سَنا بَرْقِهِ یَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ.»[2] و مقصود تجلّى آن نور صاف است بر ارواح انبیا، نخست بر آدم و دیگر پیمبران، سپس بر اولیاء، ضمن توصیف قدرت حق و ابر و باران و رعد و برق به کار رفته است.
شَیث: پیمبر پس از آدم.
نوح: او را یکى از پیمبران اولو العزم شمردهاند، سوره هفتاد و یکم قرآن به نام اوست.
بحرجان: جان انسانی است که پیوسته به دریای هستی مطلق است.
از گوهر برخوردار بودن: کنایه از نور نبوّت داشتن.
دُربار بودن: یعنی دادن بهرهْ معرفت به جانهای شایسته، اشاره است بدان چه نوح قوم خود را سالها دعوت و نصیحت کرد و سرانجام هم بدانها گفت آن که خلاص خواهد باید در کشتى بنشیند و گر نه غرق خواهد شد.
جان ابراهیم... تَجلّى آن نور بر ابراهیم چنان اثر نهاد تا در آتشى که نمرودیان افروخته بودند رفت و آتش بر او گلستان شد.
پرورد در آتش ابراهیم را ایمنى روح سازد بیم را
547/ د / 1
زفت: یعنی گران وعظیم،منظوراین است که نور الهی همه وجود ابراهیم را به معنا تبدیل کرده بود وتن مادی نداشت که در آتش بسوزد.
جُوى: مقصود جوى نور است و تعبیر از آن به جو به مناسبت آوردن صفت آب دار است براى دشنه.
همچو اسماعیل پیشش سر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده
227 1
که اشاره است به مأمور شدن ابراهیم به ذبح اسماعیل و فدیه آمدن. چنان که در قرآن است «وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ.»[3]
( 908) غلام گفت نه و اللَّه قسم بخداى با عظمت که مالک الملک و رحمن و رحیم است. ( 909) بخدایى که بفضل و کبریایى خود انبیا را فرستاده است. ( 910) به آن خداوندى که از خاک پست شهسواران بلند مرتبه آفریده. ( 911) و از آلایش خاکیان آنان را پاک کرده و از اوج افلاک گذرانیده است. ( 912) از آتش بر گرفته و نور صافى ساخت که برتر از تمام انوار گردید. ( 913) همان برقى که بر ارواح تابیده و آدم از آن معرفت حاصل نمود. ( 914) همان نورى که از آدم نشو و نما یافته از شیث سر بر زد و آدم همین که آن را دید شیث را خلیفه خود قرار داد. ( 915) نوح وقتى از آن گوهر نصیب یافت در هواى دریاى جان در فشانى آغاز کرد. ( 916) جان ابراهیم بر اثر تابش آن نور عظیم بدون ترس و واهمه بدل شعلههاى آتش رفت. ( 917) اسماعیل که در جریان این جوى مقدس افتاد پیش دشنه آب دارش سر نهاده تسلیم گردید.
مولانا می گوید: همان خدایی که از خاک بیمقدار، شهسوارانی بزرگ همچون انبیا و اولیا را آفرید؛ مردان حقی که صفات خاکیان را واگذاشته و از مرتبهْ فرشتگان هم فراتر رفتهاند. پروردگار با خلقت انسان، از مایهْ دوزخی و ناری؛ نور صاف ساخت. این انسانهایی که شایستهْ امانت الهی شدند ،[4] بر همهْ روشناییها تافتند و برتر از همهْ روشناییها شدند. این نور عقل خداجوی آنهاست که به عقل کل پیوسته و قادر به ادراک غیب و معرفت حق است. نور الهی چون آذرخش، ارواح مردان حق را روشن کرد و به آنها معرفت داد. حضرت آدم نور معرفت را از آن نور به دست آورد. آن معرفتی که از حضرت آدم روییدن گرفت و نمایان شد، حضرت شیث آن را دروید و به دست آورد. ازاینرو، وقتی آدم آثار و نشانههای آن نور را در شیث مشاهده کرد، وی را به جانشینی خود گماشت. حضرت نوح که از آن گوهر عرفان بهرهمند شد، در عشق دریای جان، مرواریدهای اسرار و معرفت را به مردم زمان خویش نثارکرد. این نور همهْ وجود ابراهیم را به معنا تبدیل کرده بود و تن مادی نداشت که در آتش بسوزد و مطابق آیهْ قرآنی، آتش نمرود او را نسوزانید. اسماعیل به همین دلیل به آسانی تن به مرگ میداد و آمادهْ قربانشدن بود.
[1] - سوره آل عمران،آیه 125
[2] - سوره نور، آیه 43
[3] - سوره صافات،آیه 107
[4] - (اشاره دارد به آیه 72 ، سوره احزاب)
( 897)بر لب جو بخل آب آن را بود |
|
کو ز جوی آب نابینا بود |
( 898)گفت پیغامبر که هر که از یقین |
|
داند او پاداش خود در یوم دین |
( 899)که یکی را ده عوض میآیدش |
|
هر زمان جودی دگرگون زایدش |
( 900)جود جمله از عوضها دیدن است |
|
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است |
( 901)بخل نادیدن بود اعواض را |
|
شاد دارد دید در خواض را |
( 902)پس به عالم هیچکس نبود بخیل |
|
زآن که کس چیزی نبازد بی بدیل |
( 903)پس سخا از چشم آمد نه ز دست |
|
دید دارد کار جز بیناتر است |
گفت پیغمبر: برگرفته است از حدیث «مَن أیقَنَ بِالخَلَفِ جادَ بِالْعَطِیَّة»[1] بخشندگی و سخاوتمندی همه سخاوتمندان بهواسطه پاداشی است که در این کار مشاهده میشود. ، و در نهج البلاغه این فقره به امیر مؤمنان (ع) منسوب است.[2]
عاشقان را هر زمانى مُردنى است مردن عشّاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدى و آن دو صد را مىکند هر دم فدى
هر یکى جان را ستاند ده بها از نُبى خوان عَشرةً أمثالها
3836- 3834 / د / 3
که یکى را دَه عوض: برگرفته است از آیه «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها.»[3] به مناسبت نیم بیت اخیر که سخن از بذل جان در راه دوست بود، از دادن جان در راه خدا و پاداشهایى که براى آن مقرر است یاد مىکند. آن جا که جوانمردى جان را بىبها در راه دوست فدا مىکند اگر کسى از دادن جان در راه خدا که چنان عوضها براى آن آماده ساخته دریغ کند نهایت بخل است.
جود: بخششی است که در برابر نیاز ودرخواست نباشد وبخشنده هم انتظار عوض نداشته باشد.
اعواض: جمع عوض، پاداش، اشاره به همان عوضی است که خدا می دهد.
خَوّاض: (مبالغه از خوض) در آب فرو رونده، غواص.
بَدیل: نظیر، همانند.
کار داشتن: مؤثر بودن، تأثیر بخشیدن.
دید دارد کار: یعنی آنچه اثر میگذارد، دید یا بصیرت و چشم باطن است.
( 897) در لب جوى اگر کسى از آب مضایقه کرد و بخل ورزید قطعاً آب را ندیده است . ( 898) پیغمبر (ص) فرمود کسى که یقین دارد روز قیامت عوض مىگیرد . ( 899) و در عوض یک بخشش ده مقابل باو مىدهند بطور یقین در هر ساعت یک گونه بخشش وجود از او بظهور مىرسد . ( 900) وجود و بخشش ناشى از دیدن عوض است پس کسى که عوض ببیند نخواهد ترسید و بخیل نخواهد بود. ( 901) زیرا بخل از ندیدن عوض و ترس از تمام شدن آن چه مىبخشد بوجود مىآید آرى غواص از آن شاد است که در مقابل کار خود گوهر مىبیند . ( 902) پس در عالم کسى بخیل نیست چرا که کسى چیزى را بدون عوض از دست نمىدهد . ( 903) و سخاوت کار چشم است نه کار دست دید است که کار مىکند و جز بینا کسى از خود نرسته .
او جوانمردی است که اگر اقتضا کند، از جان خود نیز صرف نظر میکند. خداوند در پاداش آن جانی که او فدا میکند، صدها هزار جان به او میبخشد. اگر کسی آن صدها هزار جان را میدید، آیا برای دادن جان، بخل و تنگ چشمی نشان میداد و به خاطر از دست دادن آن اینگونه اندوهگین میشد؟ مانند کسی که در کنار جوی آب، از دادن آب دریغ میکند، پیامبر فرمود: هرکس یقین داشته باشد که در روز رستاخیز، پاداش خواهد داشت و در برابر هر نیکی، ده برابر پاداش به دست میآورد، هر لحظه سخاوت و جوانمردی تازهای از او پدید میآید. پس بخشندگی و سخاوتمندی همه سخاوتمندان بهواسطه پاداشی است که در این کار مشاهده میشود. بنابراین دیدن پاداش، بیم زوال مال و تلف شدن سرمایه را از میان میبرد. تنگ چشمی و بخل از ندیدن پاداشها ناشی میشود، چنانکه دیدن مروارید غواص را شادمان میکند. مولانا میگوید: چون هرچه بدهیم عوض دارد پس هیچکس در دنیا نباید بخیل باشد؛ البته این در مورد کسی صدق میکند که به عوض خدایی معتقد باشد و هر چه میدهد در راه خدا بدهد. پس هرکه بینایی باطنی دارد، هستی این جهان را با سخاوت در راه حق ایثار میکند.
گوشت اندر شست تو ماهیرباست |
|
آنچنان لقمهنی بخشش، نه سخاست |
جود آن بخششی است که برای منافع شخصی نباشد؛ برای مثال وقتی ماهیگیری تکّه گوشتی بر قلّاب خود میگذارد، این برای ربودن ماهی است و در حق ماهی سخایی به خرج نداده است.
( 904)عیب دیگر اینکه خودبین نیست او |
|
هست او در هستی خود عیبجو |
( 905)عیبگوی و عیبجوی خودبُده است |
|
با همه نیکو و با خود بدبُده است |
( 906)گفت شه جَلدی مکن در مدح یار |
|
مدح خود در ضمن مدح او میار |
( 907) ز آنکه من در امتحان آرم و را |
|
شرمسارى آیدت در ما وَرا |
هستى: کنایت از درون. (او در وجود خود عیب خود را مىجوید.) در سخنان امیر مؤمنان (ع) است «طُوبَى لِمَن شَغَلَهُ عَیبُهُ عُیُوبِ النَّاسِ: خوشا کسى که پرداختن به عیب خود وى را از عیب دیگران باز دارد.»[4]
جَلدى: شتاب، تند روى.
ما وراء: آن سو، پایان کار، پس از امتحان.
( 904) عیب دیگر هم قطار من این است که خود بین نیست و در وجود خود همواره عیب جو است . ( 905) عیب جو و عیب گوى خود بوده با همه خوب و با خود بد است . ( 906) شاه گفت در مدح هم قطار خود زیاده روى نکن. ( 907) که من او را امتحان خواهم کرد و عاقبت شرمسارى نصیبت خواهد شد.
غلام خوشبیان، پاکطینت ادامه داد و گفت: عیب دیگر او اینکه دچار خودبینی نیست، بلکه او همواره درصدد یافتن عیب خود است. او عیب خود را میجوید و بر زبان میآورد. با همهْ مردم به نیکی رفتار میکند. شاه گفت: این قدر زیرکی مکن و ضمن ستایش رفیقت، به ستایش خود مپرداز.
[1] - (احادیث مثنوى، ص 51)
[2] - (کلمات قصار: 138)
[3] - سوره انعام،آیه 160
[4] - (نهج البلاغه، خطبه 177)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |